سيامك گفت: از وقتي برگشتم در مورد تو خيلي تحقيق كردم فهميدم كه همين منصورخان كه دوستت داره نزديك يك سال تركت كرده و پيشت نبوده!
بچه ات را هم قبول نداشته!
ولي من پسرمان را دوست دارم و دلم ميخواهد براي اون پدري مهرباني باشم.
اين را هم ميدانم شوهر مادرت واسطه شده با منصور آشتي كرديد.
پرسيدم: از بدبختي هايي كه بعد از رفتنت كشيدم چي؟
از نگاههاي بيرحم مادرت چي؟
از طعنه هاي مادرت چي؟
گفت: مادرم با هزار دروغ من را از اينجا دور كرد تا تو را فراموش كنم ولي من برگشتم بدون اينكه تو را فراموش كرده باشم.
مادرم نتوانست مانع بشود تا پيدات كنم.
ميدانم مادرم در حقت بدي كرده و باعث ناراحتي هاي زيادي شده ولي من وادارش ميكنم تقاص كارهاش را پس بده.
به شرطي كه با من باشي!
گفتم: اگر يك سال پيش اين پيشنهاد را ميكردي بدون لحظه اي فكر كردن قبول ميكردم و همراهت مي آمدم اما!!
پرسيد: اما چي الان جوابم را نميدهي؟
گفتم: بايد در موردش فكر كنم.
سيامك لبخندي زد و گفت: مثل شير پشتت ايستادم نگران نباش به من و آينده امان فكر كن.
ديگر حرفي نداشتيم خداحافظي كردم و به جاي مدرسه خانه رفتم.
منصور و علي خانه نبودند فرصت خوبي بود تا فكر كنم.
اما بيهوده بود نتوانستم از موقعيتي كه دارم نتيجه اي بگيرم.
فقط فهميدم با ديدن سيامك بد جوري دو دل شده ام.
ديگه آن گيتي سابق نبودم دلم نسبت به زندگيم سرد شده بود چيزي خوشحالم نميكرد.
منصور متوجه تغيير رفتارم شده بود و مرتب برايم چيزهايي ميخريد ولي هيچ احساسي نسبت به منصور و رفتارش نداشتم.
هوايي شده بودم روي ابرها بودم همه اش به سيامك فكر ميكردم به حرفهايي كه زده بود به كينه اي كه نسبت به منصور در من بيدار كرده بود!
چرا منصور من را ترك كرد؟
و از همه بدتر بچه اش را قبول نكرد ولي سيامك هنوز علي را نديده دوستش دارد و ميخواهد پدرش باشد!
روزهاي سختي را پشت سر ميگذاشتم از يك طرف منصور پدر بچه ام و از يك طرف، سيامك عشق اولم!
خيلي سخت بود بين اين دو يكي را انتخاب كنم عقل ميگفت منصور ولي دلم در سينه ميتپيد و ميگفت سيامك!
بالاخره عشق بر عقل غلبه كرد و من سيامك را انتخاب كردم چون آينده اي را با سيامك در ذهنم نقاشي كرده بودم كه عملي نشده بود بايد با سيامك ميرفتم تا شبهه اي در دلم نماند.
گاها به ديدن سيامك ميرفتم ولي هرگز به منصور خيانت نكردم سيامك با حرفهايي كه ميزد من را نسبت به خانه و زندگيم كاملا سرد كرده بود حتي از درس و مشق هم افتاده بودم چند واحد مانده بود تا ديپلمم را بگيرم ولي ديگر حال و حوصله درس خواندن نداشتم و مدرسه را كنار گذاشتم.
سيامك با مادرش صحبت كرده بود و موفق شده بود رضايتش را بگيرد به شرطي كه من از منصور طلاق بگيرم و اين سخت ترين كار بود.
اونقدر بي چشم و رو نبودم كه منصور ملاحظه نكنم ولي طاقتم طاق شده بود و از منصور فاصله گرفته بودم حتي اتاقم را از اون جدا كرده بودم.
سيامك هم بيتابي ميكرد و من ناچار تصميم گرفتم با منصور در مورد طلاق صحبت كنم.
منصور سر كار رفته بود با علي به پارك رفتم سيامك منتظرم بود سيامك از ديدن علي خيلي خوشحال شد و گفت: پسرم چقدر بزرگ شده.
گفتم: امشب ميخواهم با منصور حرف بزنم.
سيامك مشغول بازي با علي بود و گفت: خيلي خوبه همين امشب كار را تمام كن. گفتم: من بعد از طلاق كجا زندگي كنم؟
سيامك گفت: به محض اين كه طلاق گرفتي مي برمت خانه خودمان.
گفتم: بدون عقد؟
سيامك گفت: ما تا عده تو تمام نشده نميتوانيم عقد كنيم اين را مادرم گفته!
گفتم: اينطوري نميشه همسايه ها چي؟!
سيامك گفت: به آنها فكر نكن به پسرم و عشقمان فكر كن بقيه اش حل ميشه.
از حرفهاي سيامك دلم شور افتاد بايد با مادرم حرف ميزدم!
ولي نه اون هرگز قبول نميكرد.
دست علي را گرفتم و راه افتادم.
سيامك گفت: بدون خداحافظي؟
برگشتم و گفتم: خداحافظ!
نگاه سيامك به نقطه اي خيره شد.
نفس گرمي پشت سرم حس كردم ترسيدم فكر كردم مادرم پشت سرم ايستاده ولي مادرم نبود بلكه منصور بود كه نفس نفس ميزد.
رنگش پريده بود.
سيامك لال شده بود من هم جراتم را از دست داده بودم و نميتوانستم يك كلمه حرف بزنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)