گفتم: نه چيزي نيست بخوابم خوب ميشوم. (كاش آن شب همه چيز را به منصور گفته بودم)روز بعد و روزهاي بعد مطمئن شدم سيامك تعقيبم ميكنه.
درست مثل سالها پيش!ديگه به تعقيب هاي اون عادت كرده بودم.
سيامك هنوز جرات نزديك شدن را نداشت.
ديگر دلم شور نميزد و حتي از تعقيب سيامك خوشم مي آمد.
امتحانات ترم تمام شد و چند روزي مدرسه تعطيل بود تا ترم بعدي شروع بشه.
خانه نشين شده بودم.
دلم براي تعقيب هاي سيامك بيتابي ميكرد.
منصور متوجه حالم بود ولي هرگز فكرش را نميكرد اين بيتابي من براي چيست.
روزهاي تعطيل به سختي گذشت.
ترم جديد شروع شد و من دوباره راهي مدرسه شدم.
دو روز اول از سيامك خبري نبود روز سوم سر و كله سيامك پيداش شد.
اين بار با جرات تمام به من نزديك شد و سلام كرد.
سلامش را جواب دادم.
پرسيد: ميتواني امروز مدرسه نروي؟
گفتم: براي چي؟
گفت: ميخواهم در باره موضوع مهمي با تو حرف بزنم.
گفتم: من حرفي ندارم.
گفت: تو بايد به من جواب بدهي به حرمت آن روزهاي خوش و شيريني كه داشتيم.
گفت: كدام حرمت؟
كدام روزهاي خوش؟
همان روزهايي كه تو خوش بودي و من سختي هايش را كشيدم؟
تهمتها شنيدم؟
مادرت من را قبول نكرد؟
همان روزها را ميگويي؟
مادرم از خجالت نتوانست توي چشم در و همسايه نگاه كنه؟
همان روزهايي كه مثل يك حيوان كثيف قايم شدي و از خونه بيرون نيامدي؟
همان وقتي كه تنهام گذاشتي و من به تنهايي مجازات گناه دوتايي مان را به دوش كشيدم!
حرفي هم داري؟
سيامك سرش را پايين انداخت و گفت: دلم ميخواهد در مورد همه اين ها با هم حرف بزنيم.
دلم آتش گرفته بود و ميخواستم بدانم با اين همه نامردي چرا من را تنها گذاشته.
راضي شدم با هم به پارك نزديك مدرسه رفتيم.
سيامك رو نيمكت نشست و من هم با فاصله از سيامك روي نيمكت نشستم.
سيامك گفت: من تو را تنها نگذاشتم برعكس فكر ميكنم كسي كه تنها مانده من هستم.
پرسيدم: تا حالا كجا بودي؟
سيامك گفت: وقتي ارتباط من و تو لو رفت از مادرم خواهش كردم با مادرت صحبت كنه و تو را براي من خواستگاري كنه.
من نميخواستم لطمه اي به تو بزنم.
كاري كرده بودم و بايد پاي اون مي ايستادم.
مادرم راضي نشد آخه مادرت بدجوري ناراحتش كرده بود با اين حال قبول كرد اگر سربازي بروم تو را خواستگاري كنه.
هنوز پايم در گچ بود كه دفترچه خدمتم را پست كردم.
يك ماه بعد سربازي رفتم تا هر چه زودتر به تو برسم.
دوره آموزشي قزوين خدمت كردم.
ميداني كه سه ماه آموزشي مرخصي نميدهند و من بيخبر از همه جا بودم.
وقتي آموزشي تمام شد و مرخصي آمدم شما از محله ما رفته بوديد.
مادرم قول داد تا شما را پيدا كنه.
موقع تقسيم شدن سربازيم افتاد سمنان و من به سمنان رفتم از وعده وعيد هاي مادرم خسته شده بودم ديگر حتي براي مرخصي نمي آمدم.
مادرم گاها به ديدنم ميآمد اما از شوهر كردنت چيزي به من نگفت.
هميشه آرامم ميكرد و ميگفت: گيتي را برايت ميگيرم نگران نباش يكي از فاميلهاي دورشان را پيدا كردم.
تا سربازيت تمام بشه آدرسشان را پيدا ميكنم.
دلم به اين خوش بود.
نميدانستم شوهر كردي و بچه دار شدي و خوش ميگذراني!
گفتم: اون موقع كه رسوا شدم تو نبودي از خانه بيرون نيامدي ميتوانستي بياي و از من حمايت كني آخه ما دوتايي اين كار را كرديم.
پدر مريض شد و مادرم با هزار بدبختي همه چيز را از پدر مخفي نگهداشت.
خدا را شكر پدرم تا از زماني که از دنيا رفت چيزي نفهميد.
مادرت براي اينكه من رسوا تر بشوم همراه مادرم من را دكتر برد.
مادرم ميخواست شكايت كند وقتي مشورت كرد.
منصرف شد چون اگر تو به گردن نميگرفتي دست ما به جايي بند نميشد.....
مادرم چاره اي جز شوهر دادنم نداشت.
اما چه كسي با يك دختری مثل من ازدواج ميکرد؟
ميداني آبرو چيزي است كه وقتي ريخت نميشود جمعش كرد.
مادر به هزار زحمت با زن منصور تماس گرفت و رضايتش را جلب کرد.
منصور مرد خيلي خوبي است من را با همه چيزم قبول كرد و به خانه اش برد.
سيامك پوزخندي زد و گفت: حالا هم كه بچه دار شدي و خوشبخت هستي.
گفتم: آره خوشبختم يك بچه دارم كه از همه دنيا بيشتر دوستش دارم و شوهري مثل منصور كه دوستم داره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)