منصور كه حرفهاي ما را مي شنيد گفت: خانم شما ببخشيد.
ميخواست بحث را تمام كند ولي بازم مسافر ادامه داد: خدا به دادت برسه با اين دختريكه داري!!
اين دفعه تحمل نكردم و گفتم: اين آقا كه مي بيني شوهرمه و خودش خوب ميدونه بايد از بچه مراقبت كنه به شما هم ربطي نداره همه اش در كارمان دخالت نكن.
زن نگاه معني داري به منصور و من كرد و گفت: دخترك بيچاره ....
مسافرت مان با حرفهاي زن مسافر خوب شروع نشد.
مشهد هر كجا رفتيم با همين تيپ آدمها مواجه شديم.
همه دلشون براي من ميسوخت.
منصور آن قدر پير به نظر نميرسيد چرا اين قدر زن و شوهر بودن ما باعث تعجب ميشد؟
اين سوالي بود كه مرتب از خودم مي پرسيدم.
بدترين چيزي كه در مشهد رخ داد خواستگاري بود.
يكي از زنهاي مسافر كه با ما هم هتل بود با من خيلي صميمي شد و يك روز كه منصور در لابي تنها نشسته بود پيش منصور رفت و پرسيد: اجازه است چند دقيقه وقت شما را بگيرم؟
منصور با ادب و احترام گفت: خواهش ميكنم بفرماييد.
زن روبروي منصور نشست و گفت: براي امر خيري مزاحمتان شدم.
منصور فكرش را هم نميكرد گفت: خواهش ميكنم بفرماييد من در خدمت شما هستم.
زن گفت: من يك پسر بيست و پنج ساله دارم كه تصميم گرفتم آستين بالا بزنم و زنش بدهم.
راستش از دختر شما خيلي خوشم آمده و مناسب پسرم ديدم اگر اجازه بدهيد اين انگشتر را به رسم نشان دستش كنم تا انشالله من هم مثل شما ساكن تهران هستم برگشتيم تهران بقيه حرفهاي اصلي را بزنيم.
منصور مثل آدمهاي برق گرفته شد و گفت: خانم شما ميدانيد زنم را از من خواستگاري ميكنيد؟
زن مثل آهك وا رفت گفت: راست ميگوييد؟
ادامه بحث لازم نبود چون چهره برافروخته منصور همه چيز را نشان ميداد.
زن بدون يك كلمه حرف بلند شد و رفت و من تا روزي كه از هتل رفتيم زن را نديدم.
وقتي منصور اين ها را براي من تعريف ميكرد من غش غش ميخنديدم.
از منصور پرسيدم: چرا مردم نمي فهمند ما زن و شوهر هستيم؟
تو كه پير نيستي؟
منصور گفت: يك نگاه به آيينه بينداز! من پير نيستم اوني كه خيلي جوان است تو هستي. هنوز هفده سال نداري!
تازه متوجه شدم.
سفر مشهد به منصور خوش نگذشت.
وقتي برگشتيم خانه قديمش را فروخت و خانه ي دو طبقه خريد.
كم كم وسايلمان را به خانه جديد برديم و آپارتمان را تحويل صاحب خانه داديم.
با اينكه پول پيش مال من بود، آن را براي قشنگ تر شدن وسايل خانه مصرف كردم.
من ديگر هيچ پس اندازي نداشتم ولي نگران نبودم منصور كنارم بود.
جشن تولد سه سالگي علي را هم گرفتيم.
دو ترم هم مانده بود تا ديپلم بگيرم.
روزها و شبها درس ميخواندم دلم ميخواست هر چه زودتر درسم تمام شود دلشوره اي داشتم كه دليلش را نميدانستم.
منصور كار ميكرد بيشتر اوقات علي را هم با خودش ميبرد و من ميتوانستم به درسم برسم.
چند روز بود كه حس ميكردم يك نفر تعقيبم ميكنه.
هر چه پشت سرم را نگاه ميكردم كسي نبود تا اينكه يك بار ناگهاني برگشتم و سيامك را ديدم.
دلم لرزيد ترسيدم و با عجله خودم را به مدرسه رساندم اصلا" حواسم به درس نبود دلشوره داشتم. خيلي ميترسيدم.
بعد از ظهر كه مدرسه تعطيل شد همراه يكي از همكلاسيهام از مدرسه بيرون آمدم ميخواستم سيامك جرات نكنه و با من حرف بزنه.
بيرون را هرچه نگاه كردم خبري نبود با قدمهاي سريع خودم را به كنار خيابان رساندم از دوستم خداحافظي كردم و سوار تاكسي دربست شدم و خانه رفتم.
منصور هنوز نيامده بود.
غذا را بار گذاشتم. حمام رفتم و دوش گرفتم.
منصور با دست پر آمد علي چند تا جمله ياد گرفته بود و تكرار ميكرد.
منصور از حرفهاي علي ميخنديد و من زياد حوصله نداشتم.
منصور پرسيد: درسها چطور پيش ميروه؟
گفتم: بد نيست!
منصور پرسيد: اگر بد نيست چرا پكري؟
گفتم: نميدانم دلشوره دارم.
منصور خيلي مهربان بود آن شب اجازه نداد دست به كاري بزنم همه كارها را خودش انجام داد، به خيال اينكه از درس و كارهاي خانه خسته ام قول داد كسي را براي كمك به من استخدام كنه.
نميتوانستم تصميم بگيرم گفت: هر طور كه دوست داري.
منصور پرسيد: چيزي هست كه ميخواهي بگويي ولي نميتواني؟
ترسيدم هنوز مطمئن نبودم كسي را كه ديده ام سيامك هست يا نه!
نميتوانستم با شكي كه داشتم منصور را نگران كنم.