صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 104 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    گلوی باریک و استخوانی پیرزن را میان دستهای قوی خود گرفت و فشرد.محترم بیچاره که کاملا غافلگیر شده بود چند بار دست و پا زد و چشمهایش از حدقه بیرون آمد و روی صورت ناصر میزرا ثابت ماند.
    ناصر میرزا برای اطمینان از مرگ او چند بار دیگر گلوی محترم را فشار داد و وقتی مطمئن شد که واقعا مرده است او را روی تشک خواباند و بالشی زیر سرش گذاشت و گفت:اینهم جزای کسی که فضولی بیجا میکند.همه خیال خواهند کرد سکته کرده.
    میخواست برگردد و از اتاق بیرون برود که شمس آفاق را مقابل خود دید شمس آفاق مثل مرده های از گور بیرون آمده فریاد زد:گمان میکردم تو فقط دزد ناموسی.حالا معلوم میشود که حضرت والا قاتل و آدمکش هم هستند.این پیرزن بدبخت چه گناهی کرده بود که او را کشتی؟
    ناصر میرزا برای یک لحظه فکر کرد شمس افاق را هم بکشد ولی خودش هم نفهمید چه اثری در نگاه او بود که سرش را پایین انداخت.شمس آفاق که متوجه تصمیم او شده بود با لحن محکمی گفت:منتظر چه هستی؟تصمیم خود را عملی کن؟مرا هم بکش تا جنایات خودر ا بپوشانی.
    ناصر میرزا با صدای لرزانی گفت:اینکار را نمیتوانم بکنم.بگذارید بروم.الان خدمه بیدار میشوند و اگر مرا اینجا ببینند افتضاح بزرگی میشود و برای هر دوی ما بد است.
    -من اب از سرم گذشته و ترسی از چیزی ندارم.هر چه میخواهد بشود.
    ناصر میرزا با عجله از در اتاق بیرون رفت و د ردل تاریکی شب از دیده ها پنهان گشت شمس آفاق مات و متحیر بالای جسد محترم ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند.



    آنروز ناصر میرزا با اطمینان از اینکه علیرضا خان قطعا به سراغ نگین خواهد آمد قراولان بیشماری را برای دستگیری او گماشته بود.نگهداری علیرضا خان در زندان حکوتی صلاح نبود.اگر شاهزاده از زندانی شدن او باخبر میشد حتما قصد ملاقاتش را میکرد و علیرضا خان هم همه وقایع را برایش بازگو میکرد برای همین او را دست و پا بسته از حکومتی بیرون بردند و د ریکی از خانه های بیرون شهر همراه با اقدس و وهاب زندانی کردند.
    ناصر میرزا برای عشرت پیغام فرستاد که هر چه زودتر به ملاقات او بشتابد.عشرت سخت مضطرب شد و به نگین گفت:دلم گواهی میدهد که او از جای اقدس و وهاب خبر دارد و میخواهد از طریق من با تو معامله کند.
    -چه معامله ای؟
    -آدمهایی مثل ناصر میرزا جز گروه معامله کنندگانی هستند.دیشب کمی دیر رسیده بود میدانی منوچهر میرزا چه افتضاحی درست کرده بود.
    -نفهمیدم او چطور جرات کرده بود آنوقت شب به عمارت من بیاید.
    -میگفت خودت دو شب پیش آنجا رفته و از او دعوت کرده ای.
    -بیچاره پاک جنون گرفته.میترسم این جنون او برای ما اسباب زحمت شود.میدانی اگر این حرفها به گوش شاهزاده برسد چه ها میشود؟
    -منوچهر میرزا خطری ندارد باید بروم ببینم این مردک رذل چه میگوید.دلم گواهی میدهد که دوز و کلک جدیدی سوار کرده است.
    چند دقیقه بعد عشرت مقابل ناصر میرزا ایستاده بود و داشت خیره به او نگاه میکرد.ناصر میرزا مثل سردار فاتحی گفت:میخواهم بی پرده مطلبی را که مدتهاست باعث رنج من شده و مرا در شیراز نگه داشته برایت بگویم.درست به حرفهایم گوش کن.حتما میدانی که من از عشق نگین شب و روز ندارم.تا بحال او بمن اعتنا نکرده و یکبار هم مرا از چادر خود بیرون انداخت ولی من مدارکی در دست دارم که میتوانم او را وادار به تسلیم کنم.
    -بفرمایید چه میخواهید و اگر مقصود شما عملی شود در مقابل چه خواهید کرد؟
    ناصر میرزا قهقهه ای زد و گفت:من میدانستم برای این معامله باید سرمایه ای تهیه کرد برای همین پیشاپیش وهاب و اقدس را در اختیار گرفته ام.ضمنا علیرضا خان هم در باغ حکوتی دستگیر شد و الان در محلی که کسی جز من نمیداند زندانی است.لابد متوجه شده ای در مقابل خدمتی که میخواهم برای نگین انجام بدهم دارم بهای سنگینی میپردازم.
    عشرت که هنوز گیج بود گفت:همینطور است.
    -بسیار خوب حالا که حرفهای مرا تصدیق میکنی زود خودت را به نگین برسان و پیام مرا به او بگو و تاکید کن که اگر امشب به عمارت من نیاید فردا جسد علیرضا خان را از من تحویل خواهد گرفت.تو باید کمک کنی و حقایق را به او بفهمانی.
    عشرت از جا بلند شد و گفت:من فقط پیغام شما را به او میدهم و تصمیم با خود اوست چون اگر شما حقایقی را میدانید منهم از شاهزادگانی خبر دارم که شبانه وارد عمارت زن دیگر شاهزاده میشوند منتهی کسی نبوده که آنها را دستگیر کند.
    ناصر میرزا که تصور کرد عشرت از همه رازهای او خبر دارد رنگش مثل گچ سفید شد با وجود این با لحن حاکمانه ای گفت:گمانم اگر من و خواهر زاده ات با هم دوست باشیم و اسرار یکدیگر را حفظ کنیم به نفع طرفین باشد.من تا یکساعت دیگر منتظر جواب نگین هستم و اگر پاسخی نداد میفهمم که سر سازگاری ندارد.



    نگین میتوانست اسیر بودن وهاب و اقدس را در دست ناصر میرزا تحمل کند ولی اسارت علیرضا خان از طاقت او بیرون بود.با هراس گفت:خاله جان!من برای خود ترسی ندارم ولی میدانم که این نامرد سر او را از تن جدا خواهد کرد.
    -تصدیق میکنم کار سختی است ولی او هم پیش ما اسراری دارد و سختیگری نخواهد کرد.
    -چه باید بکنم؟
    -به گمان من او در عمارت شمس آفاق اعمالی مرتکب شده که از فاش شدن آنها میترسد.همین را حربه خود کن و پیش او برو.
    -من از این پست فطرت میترسم.
    -بچه نشو او باید بترسد که با یک لب باز کردن تو همه چیزش به باد خواهد رفت.بلند شو برو و نشانی بچه و علیرضا خان را از دهانش بیرون بکش.شاید هم خدا را چه دیدی وعده ملاقاتش را با تو در همان خانه ای گذاشت که آنها زندانی هستند.
    -بد فکری نیست خنجر مرا بده که در سینه ام پنهان کنم.
    بعد از این مشاوره عشرت با چهره خندان نزد ناصر میرزا برگشت و گفت:نگین خانم شرط شما را قبول دارد فقط به یک شرط.آنهم اینکه قبل از آن علیرضا خان را صحیح و سالم ببیند و او را آزاد کنید.
    ناصر میرزا مست مژده وصال گفت:قبول است هم وهاب میرزا را به او میدهم و هم علیرضا خان را آزاد میکنم.



    ناصر میرزا همه مقدمات پذیرایی را در خانه ای که علیرضا حبس کرده بود فراهم ساخت و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.صدای نگین نفسش را برای لحظه ای بند آورد و با دیدن او نمیدانست چه باید بکند.نگین بدون واهمه جلو امد و گفت:حضرت والا با من چکار داشتند؟
    ناصر میرزا نگاهی شهوت آلود به او انداخت و گفت:میخواستم درباره وهاب و اقدس با شما حرف بزنم و از آنجا که اهل معامله هستم به شما پیشنهادی بدهم.
    -اگر وهاب در اختیار شماست تعجبی ندارد.شما مامور به این کار شده بودید و وظیفه حکم میکند که اینکار را درست انجام بدهید.اگر انعامی هم میخواهید باید از عمویتان بگیرید چون ایشان بیشتر از من به وهاب علاقه دارند.
    ناصر میرزا قهقهه ای زد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    -خانم عزیز عجب راهی نشان من می دهید.خودم هم این کار را بلدم ولی اگر بخواهم وهاب را تحویل شاهزاده بدهم اسرار مربوط به هویت او را هم باید بگویم و گمان نکنم شما چندان خوشتان بیاید.
    ناصرمیرزا احساس می کرد این بحث دارد بیش از حد به درازا می کشد و نتیجه ای به دست نخواهد آمد لذا ادامه داد:
    -تو را برای بحث درباره این چیزها به اینجا نخواسته ام.علیرضاخان عزیز تو در اختیار من است و لابد خاله جانت به تو گفته که اگر تسلیم خواسته های من نشوی چه بلایی بر سرش خواهم آورد.
    قلب نگین با همه جسارتی که داشت از شنیدن این حرف فروریخت .روییکی از تشک ها نشست و گفت:
    -حقا که در رزالت نظیر نداری.
    -هر چه دلت می خواهد بگو .اگر لازم باشد برای رسیدن به وصال تو صد نفر را هم بکشم این کار را می کنم.
    -من نمی توانم به قولهای تو اطمینان کنم. تا آزاد شدن علیرضاخان را نبینم به هیچ کاری تن نخواهم داد .او را آزاد کن تا من ببینم که از این خانه بیرون می رود بعد تسلیم خواهم بود.از طرفی او به هیچ وجه نباید بداند من اینجا هستم و علت آزاد شدنش توصیه و تقاضای من بوده است.
    ناصرمیرزا از اتاق بیرون رفت و نگین از لای پرده به حیاط چشم دوخت تا برای آخرین بار محبوب خود را ببیند.
    ناصرمیرزا به قراولهای خود دستور داده بود بمحض این که علیرضاخان قدم به کوچه بگذارد او را دستگیر کنند و از بین ببرند ولی ر مقابل چشمهای نگین بسیار با ملایمت با او رفتار کرد.
    قلب نگین با دیدن علیرضاخان از جا کنده شد و اشک روی گونه هایش جاری گشت.ناصرمیرزا مست از باده پیروزی داش او را تا در خانه مشایعت می کرد که ناگهان شاهزاده از در خانه وارد شد.
    ****
    هنگامی که نگین برای دیدن ناصرمیرزا رفت عشرت که جان او ،علی رضاخان و وهاب را در خطر دید چاره اهی جز این ندید که به سراغ شاهزاده برود و موضوع را به اطلاعش برساند.
    فرخ میرزا بی خبر از همه جا برای دلجویی از شمس آفاق که در مرگ محترم سخت بیتابی می کرد به عمارت او رفته بود .شمس آفاق از سویی نمی توانست علت مرگ پیرزن را به شاهزاده بگوید چون پای خودش هم به ماجرا کشده می شد و از سوی دیگر کینه اش نسبت به نگین باعث شده بود که بخواهد از این مسأله استفاده کند و به شکلی او را مقصر جلوه دهد و با نقشه ای ماهرانه انتقامش را هم از او و هم ناصرمیرزا بگیرد. او در حالی که سعی می کرد از حیله های زنانه برای برانگیختن خشم شاهزده نسبت به نگین استفاده کند مثل ابر بهار اشک می ریخت و گفت:
    -حضرت والا هرگر از یاد نخواهند برد از روزی که این ددخترک بازاری قدم به دالحکومه گذاشت هزار گونه خدعه و نیرنگ به کار بست تا نزدیکان شما را از چشمتان بیندازد و کسانی را که به ایشلن اعتماد دارید از اطرافتان پراکنده سازد و با دروغ و حیله خود را به شما نزدیک کند.
    فرخ میرزا ستی به موهای شمس آفاق کشید و گفت:
    -منظورت از دروغ و حیله چیست؟
    شمس افاق که موقعیت را مناسب می دید گفت:
    -حضرت والا مراتب جانفشانی مرا نسبت به خود می دانند.اولین کاری که این دخترک بازار کرد این بود که مرا از چشم شما انداخت.
    فرخ میرزا در صدد دلجویی از شمس افاق برآمد و گفت:
    -تو همچنان سوگلی من و گل سرسبد حرمسرا هستی .این افکار بیهوده را به خود را مده .می دانم که از مرگ محترم آزدره خاطری.
    -مرگ؟ حضرت والا !من مطمئنم که نگین با کمک ایادی خود محترم را مسموم کرده و کشته است.
    شاهزاده با تعجب ناهی به او انداخت و گفت:
    -این ادعای بزرگی است .می دانی مه اگر نتوانی آن را اثبات کنی چه فتنه ها بر خواهد خواست؟
    شمس افاق اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا نگه داشت و گفت:
    -می توانم ثابت کنم هم این را و هم بسیاری چیزهای دیگر را.
    فرخ میرزا با تردید نگاهش کرد و گفت:
    -مثلا چه چیزهایی را؟ حر بزن!تو چه می دانی که من از آن بی خبرم؟
    فقط نقل من نیست همه جز حضرت والا می دانند که وهاب فرزند شما نیست و مادرش کسی جز اقدس نیست که با هزار خدعه به عنوان دایه به اندرونی راه یافته و اینک هم گم شده است.
    شاهزاده که رگهای گردش بالا آمده بود دست به قبضه شمشیر برد و فت:
    -بخدا که اگر راست گفته باشی خون همه شا را خواهم ریخت.
    شمس آفاق خوشحال از نقشه ای که طرح کرده بود به دامان شاهزاده آویخت و گفت:
    --حضرت والا! تعجیل درست نیست.بگذارید فرصت ماسب به دست اید تا حق همه کسانی را که به شما خیانت کرده اند کف دستشان بگذارید.
    ****
    هوز شمس افاق داشت تلاش می کرد که شاهزاده را موقتا آرام کند که عشرت اجازه حضور خواست. شمس افاق که همه این فتنه ها را زیر سر عشرت می دید به کیزی که خبر آورده بود گفت:
    -به او بگو شاهزاده استراحت می فرمایند.برود وقت دیگری بیای.
    کنیز با ترس گفت:
    -اصرار می کند که حتما باید با حضرت والا حرف بزند .می گوید درباره بیگم نین خانم و شاهزاده وهاب است.
    شاهزاده با شنیدن اسم آنها از جا پرید و گفت:
    -بگو داخل شود.
    دقایقی بعد عشرت با عجله وارد اتاق شد تعظیمی کرد و در حالی که رنگ به چهره داشت گفت:
    -حضرت والا!شاهزاده ناصرمیرزا شاهزاده وهاب به دایه اش اقدس را در جایی زندانی کرده اند تا ب این وسیله بیگم نگی را به آنجا بکشند. حضرت والا !به گما من ایشان نیت سوء دارند ومدتهاست در تدارک اجرای چنین نقشه ای هستند.استدعا می کنم تا دیر نشده است دستور بدهید افرادی برای نجات آنها بسیج شوند .
    فرخ میرزا با عجله از جا برخاست .چشمهایش از شدت خشم دو کاسه خو شده بودند. فریاد زد:
    -کجا هستند ؟ تو عفریته از جایشان خبر داری یا نه؟
    عشرت که از ترس می لرزید گفت:
    -بله حضرت والا!جایشا را می دانم .
    شاهزاده با عجله از عمارت شمس افاق بیرون رفت و دستور داده ده سوار چابک او را همراهی کنند تا به محلی که عشرت شانی داده بود بروند .عشرت با عجله اسبی خواست تا او نیزخودرا به نگین برساند ودل در سینه اش پرپر می زد و انتظار حادثه شومی را می کشید.ای کاش نگین هوشیاری به خرج می داد و جان از مهلکه به در می برد. ای کاش علیرضاخان می توانست در مقابل خشم فرخ میرزا مقاومت کند.
    ****
    هنگامی که علیرضاخان از در خانه بیرون آمد ایادی ناصرمیرزا به طرفش امدند اما ناگهان صدای خشمگین فرخ میرزا و صدای پای تسبها که شتابان به آن سو می امدند آنها را متوجه حضور حضرت والا کرد.همگی از سر راه کنار رفتند و علیرضاخان با هوشیاری خود را وارد دالان خانه کرد و پنهان شد.شاهزاده با لگد به در کوبید و فریاد زد:
    -کجاس این ناصرمیرزای حرمزاده تا به کفاره گاهش خونش را بریزم؟
    ناصرمیرزا با رنگ و روی پریده به پیشواز امد و در حالی که صدایش می لرزید گفت:
    -حضرت والا !چه صوری از من سرزده است؟
    فرخ میرزا فریاد زد:
    -با سوگلی حرم من و پسرم چه کردی؟
    ناصرمیرزا پوزخندی زد و گفت:
    -فرزند شما؟ ایا روزگاری شده است که حضرت والا چشم از واقعیت ها بپوشند و فرزند دیگران را فرزند خود بخوانند؟
    شاهزاده صدایش را بلندتر کرد و گفت:
    -بیش از این یاوه مگو .تو و همه کسانی که ایشان را نزدیکان خود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    مي پنداشتم، با يكديگر عهد كرده اند كه مرا از كساني كه برايم از همه دنيا گرامي تر هستند، جدا كنيد. من بيش از اين ب لاطائلات تو گوش نخواهم داد. شمشرت را بكش كه مي خواهم تو را مردانه بكشم.
    ناصر ميرزا كه ديد پاك قافيه را باخته است، شمشيرش را بيرون كشيد و گفت:
    ـ سزاي كسي كه به حرف نزديكانش اعتماد نمي كند، همين است كه فرزند ديگري را به فرزند خودش به او بقبولانند و هزار خدعه و نيرنگ درباره اش به كار برند و او هم آنها را به جاي معتمدين واقعي خود بپذيرد . من از مرگ واهمه اي ندارم و در مقابل تو مي ايستم، فقط بدان كه دوست و دشمنت را نمي شناسي.
    فرخ ميرزا از اسب فرود آمد و شمشيرش را كشيد و غرّيد:
    ـ من بدتر از تو دشمني نداشته ام. هنگامي كه سنگفرش اينجا را با خون تو آغشته كنم، خواهي دانست كه خيانتكار واقعي كيست.
    شاهزاده ها شروع به نبردي سخت كردند. اطرافيان كه نمي دانستند. بايد از چه كسي فرمان ببرند، مات و مبهوت ايستاده رودند و اين نبرد خونين را نظاره مي كردند. عليرضاخان بسرعت خود را به زير زمين رساند و نگين و اقدس و وهاب را آهسته از در عقب منزل خارج كرد. در اين هنگام عشرت با رنگ و روي پرنده سر رسيد. عليرضاخان گفت:
    ـ فرصت نيست. عجله كن. بايد از مهلكه فرار كنيم، و گرنه شاهزاده خونمان را خواهد ريخت.
    عشرت كه هميشه كيسه اي اشرفي به همراه داشت، با قيمت گزافي از قراولاني كه بيرون عمارت ايستاده بودند و نمي دانستند چه بايد بكنند، دو اسب خريد و همگي سوار بر آنها، چهار نعل گريختند.
    ساعتي بعد فرخ ميرزا با تني مجروح در گوشه اي افتاده بود و ناصرميرزا در خون خود مي غلتيد. فرخ ميرزا احساس مي كرد حرفهاي شمس آفاق و ناصرميرزا خالي از حقيقت نيست، اما قبول آنها برايش بسيار دشوار بود. در حالي كه ضعيف بر او مستولي شده بود به قراولي كه مات و مبهوت ايستاده بود و نگاهش مي كرد گفت:
    ـ چرا ايستادهاي؟ما را به حكيم باشي برسان.
    قراول باعجله آنها را روي اسبهايي نشاند و بسرعت به طرف دارالحكومه برگشت تا حكيم را بر بالينشان حاضر كند.
    ****
    ناصر ميرزا يك هفته تمام در تب سوخت و سرانجام نيز از زخمهاي عميقي كه برداشته بود، جان به در نبرد. هنگامي كه اين خبر به مركز رسيد، شاه دستور داد هرچه سريعتر فرخ ميرزا خود را به پايتخت معرفي كند، زيرا تحمل مرگ ناصر ميرزا به دست او، براي شاه آساننبود و همه فتنه ها رانتيجه بي كفايتي و سهل انگاري فرخ ميرزا مي ديد. شاه دستور داد فرخ ميرزا را به نقطه دوري در آذربايجان تبعيد كنند و شمس آفاق را به گرجستان بازگردانند.
    عليرضاخان همراه با نگين، وهاب، عشرت و اقدس به طايفه خود برگشت و مدتي مخفي شد تانتيجه جنگ شاهزاده ها مشخص شود. شاه با همه بي سياستي و بي درايتي خود دريافت كه نبايدبا سران طوايف دربيفتد و سعي كرد از كنار موضوع بگذرد و گوشمالي آنها را به زمان مناسبتري واگذار كند.
    مدتي بعد عليرضاخان و نگين با يكديگر پيمان زناشويي بستند و خان قول داد ازوهاب همچون پسر خود نگهداري كند و همه فنون سواركاري و تيراندازي و سكار را بع او بياموزد.
    اقدس در پناه حمايت عليرضاخان آرامش خوبي پيدا كرده بود و پس از مدتي با يكي از افراد طايفه ازدواج كرد و توانست به زندگي آشفته خود سرو ساماني بدهد.
    عشرت با ثروت خوبي كه در مدت خدمتدر عمارت نگين براي خود فراهم كرده بود،دغدغه مالي نداشت، اما كم كم به اين نتيجه مي رسيد كه به جاي حرص زدن براي جمع آوري پول بهتر بود در وقت مناسب به فكر تشكيل خانواده مي افتاد و اينك از تنهايي رنج نمي برد.
    يك سال سال بعد سرور كه هنوز زخم عشق عليرضاخان را بر دل داشت، با رامين خان ازدواج خان ازدواج كرد و با اصرار او، رامين به جاي ديگري رفت تا سرور با ديدن پسرعمويش و نگين رنج بيشتري را تحمل نكند.
    فرخ ميرزا زير بار حادثه مفتضحانه اي كه پيش آمده بود، تاب تبعيد و غضب شاه را نياورد و در حالي كه با ولنگاري و افراط در ميگساري، خود را به تباهي كشيده بود، در اثر سرماي سخت آذربايجان و ابتلاي به ذات الريه در گذشت.
    شمس آفاق نيز پس از چندي به عقد پسرعموي خود در آورد كه ازكودكي نشان كرده ي او بود و خالت نابجاي شاهزاده در زندگيش و اجبار شمس آفاق به ازدواج با او، پايه هاي سعادت وي را هم متزلزل مرده بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    >>>پايان<<<

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/