هم زده ام که پس از تحقیق به عرض می رسانم. بعلاوه اگر اجازه دهید پرس و جو را از اندرون آغاز کنیم، چه محرز است که بچه را کسی از اندرون دزدیده است. باید آدم زرنگ و فهمیده ای را مأمور این کار کنید تا از همه اهل اندورن و افراد حرمسرا تحقیق کند.
- به نظر من هیچ کس برای تحقیق از اهل حرم، بهتر از تو نیست. زودتر سوارها را روانه کن و برگرد و به اندورن برو و بدون ملاحظه از هر کس که لازم می دانی سؤال کن و هر کس را اعم از زن و مرد که مقصّر شناختی به زندان بفرست و ابداً ملاحظه ای از کسی نکن.
ناصرمیرزا که نزدیک بود از شدت خوشحالی روح از بدنش پرواز کند، چنان تعظیم کرد که کلاهش به زمین افتاد و بسرعت به طرف فراشخانه و قراولخانه حرکت کرد و به نایب قراولخانه دستور داد و گفت:
- زود با پنجاه سوار زبده و شجاع حرکت کن. باید خواب و خوراک را بر خود حرام کنی و مردی را که دو شب پیش از دستمان گریخت، به هر نحو ممکن پیدا کنی و به شهر بیاوری. حتماً او را می شناسی. همان جوانی است که پریشب از چنگ ما فرار کرد. اگر هم نتوانستی زنده دستگیرش کنی او را بکش.
سپس دستی به جیب برد و کیسه ای اشرفی را بیرون آورد و به طرف نایب قراولخانه انداخت. او هم کیسه را میان زمین و آسمان گرفت و تعظیم بلند بالایی کرده و گفت:
- به اقبال حضرت والا دستگیرش می کنم و به خدمت می آورم.
ناصرمیرزا پس از صدور دستور تعقیب علیرضاخان با قلبی که از شدت خوشحالی داشت می ترکید به طرف اندرون روانه شد. او در آن لحظه به هیچ چیز جز دیدار نگین و مواجه شدن با او نمی اندیشید و در بین راه حرفهایی را که باید به نگین بزند در ذهن خود مرتب می کرد و با خود می گفت:
«این دفعه دیگر سلاح خوبی دارم و قطعاً پیروزی با من خواهد بود.»
فاصله بین دو دیوانخانه و عمارت نگین را بسرعت پیمود و به گوهرآغا که سمت دربانی عمارت نگین را داشت گفت:
- به بیگم بگویید حسب الامر حضرت والا باید با ایشان ملاقات کنم.
گوهرآغا نگاهی به ناصرمیرزا انداخت و مثل این که حرف او را باور نکرده باشد، دست به سینه منتظر ماند. هیچ سابقه نداشت غیر از خود شاهزاده و حکیم باشی، فرد دیگری وارد حرمسرا شود. طی سالیان دراز به او تعلیم داده بودند که ورود به حرم برای همه مردهای بیگانه ممنوع است و اگر مردی خواست وارد حرمسرا شود، او باید تا پای جان مقاومت کند.
ناصرمیرزا با چهره ای برافروخته مقابل او ایستاده بود. با لکنت گفت:
- بله قربان، اطاعت می کنم، امّا...
- اما چه مردک؟ حضرت والا خودشان فرموده اند. مگر ایشان صاحب اختیار خانه خودشان نیستند؟ زود باش.
گوهرآغا مردّد بود که چه کند و در حالی که نگاه التماس آمیز خود را از صورت ناصرمیرزا برنمی داشت، در دل گفت:
«خدایا خودت به من رحم کن. حتماً شاهزاده مرا دو شقه خواهد کرد.»
در همین موقع عشرت که به دنبال وهاب بود، از مقابل در گذشت و صحبت ناصرمیرزا و گوهرآغا را شنید. گوهرآغا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود، از سر رضایت آهی کشید. عشرت گفت:
- گوهرآغا بیا این طرف ببینم حضرت والا چه فرمایشی دارند.
سپس با صورتی خسته و چشمهایی گود افتاده و وحشتزده جلوتر آمد و رو به ناصرمیرزا گفت:
- نمی دانم حضرت والا خبر دارند که چه مصیبت بزرگی دامنگیر ما شده است یا نه؟
ناصرمیرزا برخلاف سابق که هر وقت عشرت را می دید، تملق او را می گفت، با قیافه گرفته و عبوس و لحن متکبرانه گفت:
- بله از همه چیز خبر دارم، برای همین هم شاهزاده مرا مأمور تحقیق از بیگم، شما و اهل حرم کرده اند، چون گم شدن بچه به این سادگی ها نیست و حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. زود باشید به خانمتان اطلاع دهید که برای ملاقات با من حاضر شود.
عشرت خیلی زود متوجه شد که ناصرمیرزا ابداً قصد شوخی ندارد و در حالی که زانوهایش می لرزیدند به عمارت برگشت و خود را بالای سر نگین که در بستر افتاده بود، رساند و گفت:
- از بچه خبر تازه ای ندارم، ولی ناصرمیرزا بیرون عمارت ایستاده است و می خواهد با شما ملاقات کند.
- ناصرمیرزا؟ نکند او بچه را دزدیده باشد؟ می دانستم آدم جسوری است، ولی نه تا این حد.
- اشتباه نکن. فرخ میرزا او را مأمور این کار کرده. می گوید مأموریت دارد از همه اهل حرمسرا استنطاق کند. من نمی دانم بچه را دزدیده یا نه، ولی می دانم که خیال دارد حسابش را با ما تسویه کند. وقتی رسیدم دیدم گوهرآغا را به باد فحش گرفته که چرا اجازه نمی دهد وارد عمارت شود، معلوم می شود سمبه اش خیلی پر زور است.
- نظر تو چیست؟ او را راه بدهیم یا بفرستیم از شاهزاده بپرسند که آیا ناصرمیرزا با اجازه او می خواهد وارد اندرون شود یا نه.
- به عقیده من حالا وقت این جور کارها نیست. دشمن را هر چه کمتر عصبانی کنی بهتر است. ناصرمیرزا بدون اجازه شاهزاده جرأت نمی کند که در روز روشن وارد اندرون شود. حتماً خودش دستور داده. هر چقدر هم معطل کنیم بدتر است. سعی کن با او مهربان باشی، چون اگر روحیه انتقام جویی پیدا کند، راست و دروغ را سر هم می کند و کارها بدتر می شود. خودت را به بیماری بزن و به او بگو که بچه ات را از او می خواهی.
- این آدمی که من می شناسم تا به مقصود نرسد راضی نمی شود.
- یک جوری سرش را شیره بمال و از در بیرونش کن تا ببینم چه می شود. یادت نرود که باید حالت گریان و نزار به خود بگیری و با ملایمت با او حرف بزنی.
* * *
همین که چشم ناصرمیرزا به نگین افتاد، همه حرفهایی را که در ذهن ردیف کرده بود از یاد برد و حتی یادش رفت سلام کند. نگین بلافاصله تأثیر خود را در او احساس کرد و گفت:
- چه عجب حضرت والا یاد من کردند. گمانم اگر این مصیبت پیش نمی آمد، هیچ وقت فکر مرا هم نمی کردید.
این حرف کاملاً خلاف انتظار ناصرمیرزا بود، طوری که دست و پای خود را گم کرد و با خود گفت:
«عجب! همین زن نبود که به من گفت هر چه می خواهی بکن، من از تو ترسی ندارم؟»
نگین فکر او را در چهره اش خواند و با رعنایی ادامه داد:
- موقعی که آن همه نجابت و لطف را از شما دیدم، فهمیدم که معامله خوبی نکرده ام و واقعاً پشیمان شدم که چرا شما را با بقیه مقایسه کردم. چندین بار خواستم شما را ببینم و عذر گذشته ها را بخواهم، ولی موقعیت مناسبی پیش نیامد. الان که خاله خبر ورود شما را داد، باور کنید از صمیم قلب خوشحال شدم، اما افسوس که مصیبت بزرگی برایم رخ داده. تصورش را بکنید یک زن بیچاره با این همه دشمن، تنها دلخوشیش به یک بچه باشد و آن بچه را هم بدزدند و ببرند.
در اینجا نگین به گریه افتاد و قطرات اشک چون دانه های مروارید آهسته آهسته روی گونه های او غلتیدند. با صدایی خفه و متأثر کننده ادامه داد:
- حضرت والا می دانند که همه علاقه و محبت عموی شما به خاطر این بچه است. دشمنان بی رحم با ربودن کاخ سعادت مرا ویران کردند. خاله جانم گفت شما برای تحقیق در همین مورد آمده اید. دستم به دامنتان. به داد من برسید و کمکم کنید. در مقابل، هر چه بخواهید می دهم و تمام هستیم را زیر پای شما می ریزم.
و دیگر گریه مجالش نداد.
ناصرمیرزا نمی دانست تکلیفش در مقابل این همه التماس و تسلیم چیست. او آمده بود از نگین استنطاق و به جرم بی مهری های گذشته، تهدیدش کند و حالا می دید که نگین از رفتار گذشته اش عذرخواهی می کند و می گوید تسلیم اوست. سرانجام فریب گریه های او را خورد و گفت:
- غصه نخورید. از زیر سنگ هم که شده وهاب را پیدا می کنم، البته به شرطی که قولتان را فراموش نکنید.
* * *
ناصرمیرزا پس از تحقیق از خدمه مطمئن شد که بچه را اقدس برده است و با خود گفت:
«اقدس جرأت این جور کارها را ندارد. حتماً او را تحریک کرده اند و در این میان کسی جز شمس آفاق دخالت ندارد. منوچهرمیرزا هم گمان