شنیده ام.
ولی هر چه به مغز خود فشار می اورد،نمی توانست به یاد بیاورد این صدا را کجا شنیده است.بالاخره اسب سیاه سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،ولی اسب سفید رامین خان هنوز در وسط سربالایی بود و با جان کندن قدم بر می داشتجلال وقتی به بالای تپه رسید،نگاه دیگری به عقب انداخت.هوا روشن شده بود و قیافه آن سوارخ وب تشخیص داده می شد.بمحض اینکه چشم جلال از ان بالا به صورت رامین خان افتاد،لرزه بر اندامش افتاد.بار دیگر رکاب اسب را کشید و تا انجا که مقدور بود به سرعت خود افزود.
رامین خان اسبش دیگر رمق نداشت.وقتی سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،فاصله جلال از او خیلی زیاد شده بود.احساس کرد شکست خورده است و جلال دارد از دست او فرار میک ند.فکر کرد کمی توقف کند تا همراهانش برسند،ولی به یاد آورد که همراهانش از او خیلی دور هستند و تازه اگر هم برسند اسب هایشان از اسب او بدتر و خسته تر است.تا ان زمان هیچگاه خود را ان قدر خشمگین و مایوس نیافته بود.دخترعموی محبوبش روی اسب یک مرد پست فطرت بیش از چند قدم با او فاصله نداشت و او که ان قدر اظهار شجاعت و رشادت می کرد،نمی توانست عزیز ترین موجود زندگیش را نجات بدهد.بی اختیار با لحنی محزون به اسبش گفت:
حیوان نجیب.می دانم منتهای قدرت خود را به خرج داده ای و بیش از این نمی توانی کاری بکنی،ولی چند قدم دیگر تند برو مرا به این مرد خائن برسان تا سرور را نجات بدهم.
گویی اسب متوجه درد و دل او شد،چه برخلاف انتظار،بطرز عجیبی بر سرعت خود افزود و فاصله اشان را بتدریج کم کرد،آن گاه طپانچه ای را که جلوی زین بسته بود،بیرون کشید و فریاد زد:
بایست والا مغزت را پریشان می کنم.
راه پس از طی ان جلگه کم کم باریک می شد.جلال بدون اینکه بداند کجا می رود و بیشتر از ترس جان اختیار را به دست اسبش سپرده بود و تا می توانست به حیوان نجیب و راهوار فشار می اورد و پیش می رفت.موقعی که صدای رامین خان از عقب به گوشش رسید و تهدید او را شنید،جلگه و راه صاف تمام شده و کوهستان شروع شده بود.یک طرف کوه سنگی و مرتفع غیر قابل عبور و طرف دیگر دره عمیق و پرتگاه هولناکی بود.
فقط یک راه باریک بین کوه و دره باقی مانده بود.جلال بی اراده وارد این راه شد.اسب نمی توانست با همان سرعتی که در جلگه می رفت،در این راه سخت و خطرناک پیش برود و همین کم شدن سرعت،موجب شد که فاصله رامین خان با جلال کم شود،ولی اشکال راه برای رامین خان زیادتر بود،چه اسب جلال هر چه سرعتش کم شده بود باز هم می رفت،ولی بمحض اینکه سم های خسته و کوفته اسب رامین خان به سنگهای سخت کوهستان رسید،از حرکت بازماند و با اولین برخورد به زمین خورد.
از وقتی که رامین خان فریاد زد و به جلال دستور توقف داد تا موقعی که روی زمین غلتید،مدت زیادی طول نکشید و او فقط توانست در این مدت یکی از طپانچه ها را که فقط یک گلوله سربی گرد و مقداری باروت در لوله خود داشت از جلد خارج سازد.
اینم رتبه که جلال به عقب نگاه کرد و غلتیدن رامین خان را دید از خوشحالی فریادی کشید و یک لحظه فکر کرد به عقب برگردد و کار او که زیر جثه سنگین اسب افتاده بودو برای بیرون کشیدن تنه خود تلاش می کرد بسازد،ولی ترس از همراهان رامین خان که احتمال می داد دنبال ارباب خود می ایند،جلال را از انجام این فکر بازداشت و به راهخ ود ادامه داد.
رامین خان با تلاش بسیار،خود را از زیر تنه اسب بیرون کشید،نگاهی به مرکب نجیب و با وفای خود کرد و با همان نگاه فهمید که اسب وفادار و عزیزش دیگر قادر به بلند شدن نیست.وقتی نمانده بود و دشمن داشت از دسترس دور می شد و سرور را با خود می برد.مثل کسی که در دریای طوفانی گرفتار شده باشد،بی اختیار شروع به دویدن کرد و با پرش های بلندی از روی سنگها و صخره ها گذشت.همه توجهش به جلال بود که داشت می رفت و شاید به زبونی و بیچارگی پسر عموی سرور می خندید.
ناگهان احساس کرد اسب جلال هم سرعتش کم شده است.سنگینی دو نفر و وزن کیسه های پولی که در خورجین بودند،بالاخره باعث شد که اسب با همه فشارهایی که جلال به او وارد می اورد،نتواند خود را بالا بکشد.جلال در این حال نگاهی به عقب انداخت و رایمن خان را دید که مسلح و پیاده از پشت سر می دود.برای رهایی از این خطر با تمام دلبستگی و علاقه ای که به خورجین پول و جواهرات داشت،بند خورجین را باز کرد و آن را به زمین انداخت،بار حیوان تا حدی سبک شد و مختصری بر سرعت خود افزود.حالا رامین خان در پنجاه قدمی جلال بود و بخوبی متوجه عمل جلال شد و به علت ان پی برد.
جلال سر بالایی سخت را طی کرده بودو با کمی تلاش به بالای کوه می رسید و برای همیشه از دسترس رامین خان دور می شد،برای همین رامین خان تصمیم گرفت با همه خطراتی که برای سرور داشت،تیری به طرف جلال بیندازد و همین کار را هم کرد.صدای تیر در کوهستان پیچید و لحظاتی بعد اسب که به سربالایی رسیده بود،ناگهان فرو افتاد و تعادلش به هم خورد و جلال را به زمین انداخت.گلوله به پای اسب خورده بود.رامین خان نفهمید بقیه راه را چگونه طی کرد،ولی وقتی به جلال رسید او را آماده مقابله با خود یافت.جسم نیمه جان سرور قبل از هر چیز توجه رامین خان را به خود جلب کرد.می خواست بی اعتنا به جلال،اول به سراغ سرور برود و از زنده بودن او مطمئن شود،ولی چشمهای از حدقه بیرون آمده جلال به او فهماند که این مرد جانی برای دفاع از خود و حفظ شکار خود اماده است و از کوچکترین غفلت او سوءاستفاده خواهد کرد.
چهره رامین خان طوری برافروخته بود،انگار که همه خون بدنش به مغزش رسیده است و قلبش طوری می تپید،انگار میخ واست از قفسه سینه اش بیرون بیاید.با کلماتی مقطع و بریده بریده گفت:
خائن نابکار کجا می روی؟دختر مردم را کجا می بری؟
جلال زیر چشمی نگاهی به سرور انداخت و انگار یکباره ترسی را که از مقابله با رامین خان پیدا کرده بود ازد ست داد و مثل حیوان درنده ای که بخواهد طعمه خود را از دستبرد حریف جدیدی حفظ کند،آماده حمله شد و فورا با خود حساب کرد که اگر حریف از او قویتر باشد،فعلا خسته تر و درمانده تر است و او خوب می تواند از عهده اش براید.به جای اینکه به رامین خان جواب بدهد،جستی زد و خود را روی او انداخت.
رامین خان که فکر این حمله را نکرده بود،به زمین افتاد،ولی این افتادن مانع از ان نبود که در همان حال کمر جلال را بگیرد و او را هم با خود بغلتاند.در آن زمین سنگلاخ که مشرف به پرتگاهی عمیق بود دو حریف از جان گذشته به هم پیچیدند.بی قدرتی جلال را خستگی رامین خان جبران می کرد و لحظات اول معلوم نبود که کدامیک از این دو غالب می شوند.وضع رامین خان از هر جهت بدتر بود.او نزدیک پرتگاه به زمین افتاده بود و جلال هم کوشش می کرد او را از پرتگاه سرازیر کند.
رامین خان این موضوع را فهمیده بودو به هیچ وجه دست از کمر جلال بر نمی داشت.
بالاخره جلال با کشش و کوشش زیاد رامین خان را به لب پرتگاه رساند.رامین خان وضع بدی پیدا کرده بود.هر دو پایش داخل پرتگاه و فقط نصف تنه اش روی زمین بود.معلوم بود که هر دو تصمیم گرفته بودند به هر نحوی که هست دیگری را از بین ببرد.
رامین خان دیگر تردید نداشت که در پردتگاه سرنگون خواهد شد و با نیم نگاهی که به زیر پای خود انداخت،دره عمیق و هولناک را دید و مرگ را بالای سر خود حس کرد.با خود گفت:
بهتر است او را با خود به داخل پرتگاه بکشانم و هر دو با هم بمیریم.بالاخره سواران من خواهند رسید و سرور را نجات می دهند.
جلال کشیده شدنخ ود را به داخل پرتگاه احساس می کرد و ابدا نمی توانست خود را از چنگال زورمند رامین خان جدا کند.ناگهان فکری به خاطرش رسید و با دست ازادش بزحمت حلقه کمربند خود را باز کرد.رامین خان که تا به حال خود را به کمر بند جلال آویزان کرده بود،احساس کرد تکیه گاهش از بین می رود و به جز یک تکه چرک در دست ندارد،اما ناگهان دستی،دست رها شده او را گرفت و مانع سقوطش شد.سرور با سنگ بزرگی به سر جلال کوبیده و دست او را گرفته بود.
رامین خان مثل غریقی که به علف کوچکی چنگ می زند،به دست سرور چسبید و خود را بالا کشید و جلال را دید که با سر و صورت خون الود در یک گوشه افتاده است.سرور گویی همه توانش را در حمله به جلال قرار داده بود،زیرا به صورت زمین افتاده و تقریبا از حال رفته بود.او با همه نیروی خود پسر عمویش را نجات داده،ولی بر خلاف میل
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)