صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    شنیده ام.
    ولی هر چه به مغز خود فشار می اورد،نمی توانست به یاد بیاورد این صدا را کجا شنیده است.بالاخره اسب سیاه سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،ولی اسب سفید رامین خان هنوز در وسط سربالایی بود و با جان کندن قدم بر می داشتجلال وقتی به بالای تپه رسید،نگاه دیگری به عقب انداخت.هوا روشن شده بود و قیافه آن سوارخ وب تشخیص داده می شد.بمحض اینکه چشم جلال از ان بالا به صورت رامین خان افتاد،لرزه بر اندامش افتاد.بار دیگر رکاب اسب را کشید و تا انجا که مقدور بود به سرعت خود افزود.
    رامین خان اسبش دیگر رمق نداشت.وقتی سربالایی را طی کرد و به زمین صاف رسید،فاصله جلال از او خیلی زیاد شده بود.احساس کرد شکست خورده است و جلال دارد از دست او فرار میک ند.فکر کرد کمی توقف کند تا همراهانش برسند،ولی به یاد آورد که همراهانش از او خیلی دور هستند و تازه اگر هم برسند اسب هایشان از اسب او بدتر و خسته تر است.تا ان زمان هیچگاه خود را ان قدر خشمگین و مایوس نیافته بود.دخترعموی محبوبش روی اسب یک مرد پست فطرت بیش از چند قدم با او فاصله نداشت و او که ان قدر اظهار شجاعت و رشادت می کرد،نمی توانست عزیز ترین موجود زندگیش را نجات بدهد.بی اختیار با لحنی محزون به اسبش گفت:
    حیوان نجیب.می دانم منتهای قدرت خود را به خرج داده ای و بیش از این نمی توانی کاری بکنی،ولی چند قدم دیگر تند برو مرا به این مرد خائن برسان تا سرور را نجات بدهم.
    گویی اسب متوجه درد و دل او شد،چه برخلاف انتظار،بطرز عجیبی بر سرعت خود افزود و فاصله اشان را بتدریج کم کرد،آن گاه طپانچه ای را که جلوی زین بسته بود،بیرون کشید و فریاد زد:
    بایست والا مغزت را پریشان می کنم.
    راه پس از طی ان جلگه کم کم باریک می شد.جلال بدون اینکه بداند کجا می رود و بیشتر از ترس جان اختیار را به دست اسبش سپرده بود و تا می توانست به حیوان نجیب و راهوار فشار می اورد و پیش می رفت.موقعی که صدای رامین خان از عقب به گوشش رسید و تهدید او را شنید،جلگه و راه صاف تمام شده و کوهستان شروع شده بود.یک طرف کوه سنگی و مرتفع غیر قابل عبور و طرف دیگر دره عمیق و پرتگاه هولناکی بود.
    فقط یک راه باریک بین کوه و دره باقی مانده بود.جلال بی اراده وارد این راه شد.اسب نمی توانست با همان سرعتی که در جلگه می رفت،در این راه سخت و خطرناک پیش برود و همین کم شدن سرعت،موجب شد که فاصله رامین خان با جلال کم شود،ولی اشکال راه برای رامین خان زیادتر بود،چه اسب جلال هر چه سرعتش کم شده بود باز هم می رفت،ولی بمحض اینکه سم های خسته و کوفته اسب رامین خان به سنگهای سخت کوهستان رسید،از حرکت بازماند و با اولین برخورد به زمین خورد.
    از وقتی که رامین خان فریاد زد و به جلال دستور توقف داد تا موقعی که روی زمین غلتید،مدت زیادی طول نکشید و او فقط توانست در این مدت یکی از طپانچه ها را که فقط یک گلوله سربی گرد و مقداری باروت در لوله خود داشت از جلد خارج سازد.
    اینم رتبه که جلال به عقب نگاه کرد و غلتیدن رامین خان را دید از خوشحالی فریادی کشید و یک لحظه فکر کرد به عقب برگردد و کار او که زیر جثه سنگین اسب افتاده بودو برای بیرون کشیدن تنه خود تلاش می کرد بسازد،ولی ترس از همراهان رامین خان که احتمال می داد دنبال ارباب خود می ایند،جلال را از انجام این فکر بازداشت و به راهخ ود ادامه داد.
    رامین خان با تلاش بسیار،خود را از زیر تنه اسب بیرون کشید،نگاهی به مرکب نجیب و با وفای خود کرد و با همان نگاه فهمید که اسب وفادار و عزیزش دیگر قادر به بلند شدن نیست.وقتی نمانده بود و دشمن داشت از دسترس دور می شد و سرور را با خود می برد.مثل کسی که در دریای طوفانی گرفتار شده باشد،بی اختیار شروع به دویدن کرد و با پرش های بلندی از روی سنگها و صخره ها گذشت.همه توجهش به جلال بود که داشت می رفت و شاید به زبونی و بیچارگی پسر عموی سرور می خندید.
    ناگهان احساس کرد اسب جلال هم سرعتش کم شده است.سنگینی دو نفر و وزن کیسه های پولی که در خورجین بودند،بالاخره باعث شد که اسب با همه فشارهایی که جلال به او وارد می اورد،نتواند خود را بالا بکشد.جلال در این حال نگاهی به عقب انداخت و رایمن خان را دید که مسلح و پیاده از پشت سر می دود.برای رهایی از این خطر با تمام دلبستگی و علاقه ای که به خورجین پول و جواهرات داشت،بند خورجین را باز کرد و آن را به زمین انداخت،بار حیوان تا حدی سبک شد و مختصری بر سرعت خود افزود.حالا رامین خان در پنجاه قدمی جلال بود و بخوبی متوجه عمل جلال شد و به علت ان پی برد.
    جلال سر بالایی سخت را طی کرده بودو با کمی تلاش به بالای کوه می رسید و برای همیشه از دسترس رامین خان دور می شد،برای همین رامین خان تصمیم گرفت با همه خطراتی که برای سرور داشت،تیری به طرف جلال بیندازد و همین کار را هم کرد.صدای تیر در کوهستان پیچید و لحظاتی بعد اسب که به سربالایی رسیده بود،ناگهان فرو افتاد و تعادلش به هم خورد و جلال را به زمین انداخت.گلوله به پای اسب خورده بود.رامین خان نفهمید بقیه راه را چگونه طی کرد،ولی وقتی به جلال رسید او را آماده مقابله با خود یافت.جسم نیمه جان سرور قبل از هر چیز توجه رامین خان را به خود جلب کرد.می خواست بی اعتنا به جلال،اول به سراغ سرور برود و از زنده بودن او مطمئن شود،ولی چشمهای از حدقه بیرون آمده جلال به او فهماند که این مرد جانی برای دفاع از خود و حفظ شکار خود اماده است و از کوچکترین غفلت او سوءاستفاده خواهد کرد.
    چهره رامین خان طوری برافروخته بود،انگار که همه خون بدنش به مغزش رسیده است و قلبش طوری می تپید،انگار میخ واست از قفسه سینه اش بیرون بیاید.با کلماتی مقطع و بریده بریده گفت:
    خائن نابکار کجا می روی؟دختر مردم را کجا می بری؟
    جلال زیر چشمی نگاهی به سرور انداخت و انگار یکباره ترسی را که از مقابله با رامین خان پیدا کرده بود ازد ست داد و مثل حیوان درنده ای که بخواهد طعمه خود را از دستبرد حریف جدیدی حفظ کند،آماده حمله شد و فورا با خود حساب کرد که اگر حریف از او قویتر باشد،فعلا خسته تر و درمانده تر است و او خوب می تواند از عهده اش براید.به جای اینکه به رامین خان جواب بدهد،جستی زد و خود را روی او انداخت.
    رامین خان که فکر این حمله را نکرده بود،به زمین افتاد،ولی این افتادن مانع از ان نبود که در همان حال کمر جلال را بگیرد و او را هم با خود بغلتاند.در آن زمین سنگلاخ که مشرف به پرتگاهی عمیق بود دو حریف از جان گذشته به هم پیچیدند.بی قدرتی جلال را خستگی رامین خان جبران می کرد و لحظات اول معلوم نبود که کدامیک از این دو غالب می شوند.وضع رامین خان از هر جهت بدتر بود.او نزدیک پرتگاه به زمین افتاده بود و جلال هم کوشش می کرد او را از پرتگاه سرازیر کند.
    رامین خان این موضوع را فهمیده بودو به هیچ وجه دست از کمر جلال بر نمی داشت.
    بالاخره جلال با کشش و کوشش زیاد رامین خان را به لب پرتگاه رساند.رامین خان وضع بدی پیدا کرده بود.هر دو پایش داخل پرتگاه و فقط نصف تنه اش روی زمین بود.معلوم بود که هر دو تصمیم گرفته بودند به هر نحوی که هست دیگری را از بین ببرد.
    رامین خان دیگر تردید نداشت که در پردتگاه سرنگون خواهد شد و با نیم نگاهی که به زیر پای خود انداخت،دره عمیق و هولناک را دید و مرگ را بالای سر خود حس کرد.با خود گفت:
    بهتر است او را با خود به داخل پرتگاه بکشانم و هر دو با هم بمیریم.بالاخره سواران من خواهند رسید و سرور را نجات می دهند.
    جلال کشیده شدنخ ود را به داخل پرتگاه احساس می کرد و ابدا نمی توانست خود را از چنگال زورمند رامین خان جدا کند.ناگهان فکری به خاطرش رسید و با دست ازادش بزحمت حلقه کمربند خود را باز کرد.رامین خان که تا به حال خود را به کمر بند جلال آویزان کرده بود،احساس کرد تکیه گاهش از بین می رود و به جز یک تکه چرک در دست ندارد،اما ناگهان دستی،دست رها شده او را گرفت و مانع سقوطش شد.سرور با سنگ بزرگی به سر جلال کوبیده و دست او را گرفته بود.
    رامین خان مثل غریقی که به علف کوچکی چنگ می زند،به دست سرور چسبید و خود را بالا کشید و جلال را دید که با سر و صورت خون الود در یک گوشه افتاده است.سرور گویی همه توانش را در حمله به جلال قرار داده بود،زیرا به صورت زمین افتاده و تقریبا از حال رفته بود.او با همه نیروی خود پسر عمویش را نجات داده،ولی بر خلاف میل

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    باطنیش به قصد کشتن جلال سنگی به مغز او کوبیده بود. رامین خان بالای سرش آمد و تکانش داد. سرور با ناتوانی زیر لب زمزمه کرد :
    - مرد؟
    رامین خان نگاهی به جسد جلال انداخت و گفت :
    - مردنش متأثرت می کند؟
    - نمی خواستم دستم به خون این جانی آلوده شود.
    - هیچ فهمیدی به جای این که من تو را نجات دهم تو مرا نجات دادی؟ اگر به موقع به دادم نرسده بودی الان ته دره افتاده بودم و تکه بزرگم گوشم بود.
    سرور از سر حق شناسی نگاهی به رامین خان انداخت و گفت :
    - این شما هستید که به خاطر من خود را به خطر انداخته اید
    - رامین خان بلند شد و گفت :
    - دیگر جای ماندن نیست. سعی کن بلند شوی و راه بیفتیم. راستی زخم هایت مانع حرکت تو نیستند؟
    - نه زیاد مهم نیست.
    رایمن خان که از یافتن سرور سر از پا نمی شناخت با عجله مادیان تیر خورده را که جلال سوار بود و حالا در گوشه ای بی حرکن ایستاده بود جلو آورد گفت :
    - این مادیان متعلق به خود ماست . تو سوار شو من هم پیاده می آیم.
    حتما وسط راه سوارانی به دنبال ما می آیند ، برخورد خواهیم کرد و اسب یکی از آنها را میگیریم. حیوان بیچاره با این که مجروح است ، می تواند سواری بدهد.
    سرور نزدیک مادیان آمد و می خواست سوار شود که ناله جلال بلند شد و او را از سوار شدن بازداشت.
    - عجب! این مرد هنوز نمرده است و جان دارد!
    رامین خان با تعجب بالای سر جلال رفت و فهمید که او نمرده است. او ناله می کرد و زیر لب می گفت :
    - شما را بخ خدا قسم مرا این طور اینجا تنها نگذارید یا مرا بکشید یا همراه خودتان ببرید دارم از تشنگی هلاک می شوم حیوانات درنده مرا تکه تکه می کنند. لاشخورها چشم هایم را در می آورند
    حس نوع دوستی سرور از شنیدن سخنان جلال به شدت تحریک شد و در مقابل نگاه استفهام آمیز رامین خان که از او کسب تکلیف می کرد گفت :
    - چه باید کرد ؟ جانور مجروحی است که انشان نام گرفته است
    شایسته نیست او را در این کوه با این حالت بگذاریم و برویم . او را روی همین مادیان مجروح می اندازیم و در اولین آبادی می گذاریم. اگر ماندنی است که معالجه می شود و اگر مردنی است آنجا بمیرد
    به این ترتیب تکلیف معلوم شد. سرور راه افتاد و رامین خان دشمن خونی خود را که چند دقیقه قبل می خواست او را به قعر دره سرنگون کند ، بغل کرد و آرام روی اسب گذاشت و خود دهنه اسب را گرفت و راه افتاد
    سرور هم با این که از درد پا به شدت رنج می برد بدون یک کلمه حرف از راه باریک و سنگلاخ می رفت . هنوز مسافتی را طی نکرده بودند که اسب رم کرد و دهنه اش را از دست رامین خان کشید و به طرف عقب برگشت. رامین خان و سرور تا خواستند به علت رم کردن اسب پی ببرند و دهنه او را بگیرند با حیرت دیدند که جلال بین زمین و آسمان چرخی خورد و به قعر دره پرتاب شد.
    بر فراز آن کوه بلند و بالای آن پرتگاه مهیب ، چهار چشم متحیر و خیره ناظر سقوط جلال بودند و دیدند که بدن او به سنگ های ته دره که عمق زیادی داشت اصابت کرد و برای همیشه شرش از سر دیگران کنده شد
    رامین خان گفت :
    - بیا برویم او به مکافات خود رسید. شاید هم این توبه آخرش بود
    خدا از سر تقصیراتش بگذرد
    سرور زیر لب گفت :
    - خدا رو شکر که دست من به خود کثیف او آلوده نشد و به این ترتیت مرد
    اسب که با یک حرکت خود کار نیمه تمام سرور را کامل کرده بود ، مثل اینکه مأموریتش را انجام داده است سرش را زیر انداخت و نزدیک رامین خان آمد. سرور گفت :
    - هیچ فهمیدی علت رم کردن اسب چه بود ؟ این خورجین سیاه را می بینی ؟ این همان خورجین من است که اینجا افتاده . اسب از دیدن این خورجین رم کرده. نگاه کن هنوز هم از آن می ترسد. ببین چطور گوش هایش را تیز کرده است و خودش را عقب می کشد . این بدبخت به خاطر این خورجین خودش را به کشتن داد.
    رامین خان گفت :
    - این خورجین را یددم که پشت مادیان بود و جلال برای سبک کردن بار خود و برای اینکه بتواند زودتر سربالایی را طی کند ، خورجین را به زمین انداخت. حالا مادیان می ترسد دو مرتبه خورجین را پشتش بگذارد
    سرور تبسمی کرد و گفت :
    - پس در این صورت بهتر است از پولها و جواهراتمان صرف نظر کنیم.
    - چرا این کار را بکنیم ؟ آن سیاهی را می بینی ؟ آن ها سوارهای من هستند که عقب من می گردند . یکی از آ«ها خورجین را می آورد
    سرور بدون انکه دیگر اعتنایی به خورجین بکند به راه خود ادامه داد و پیشاپیش رامین خان به راه افتاد
    در همین موقع سوارانی که دنبال رامین خان آمده بودند ، رسیدند و او دستور داد که خورجین را از میانه راه بردارند و اگر می توانند یکی دو نفر از دره پایین بروند و جسد جلال را پیدا کنند و به خاک بسپارند . سوارها از اسب هایشان پیاده شدند و دو نفر از آنها اسبهایی را که برای سرور و رامین خان آورده بودند به آنها دادند . سرور از شدت ضعف و خونی که از بدنش رفته بود می لرزید و از یکی از آنها خواست که بالا پوش خود را بیرون بیاورد و به او بدهد تا به این ترتیب هم جلوی لرز خود را بگیرد و هم پارگی های لباسش را پنهان کند
    راه با سکوت خاصی طی می شد . رامین خان از این که سرور سخن نمی گفت و حرفی نمی زد تعجب می کرد و با خود می گفت :
    (( چطور حتی یک کلمه هم از علیرضا خان نمی پرسد و اسم او را هم نمی آورد ؟ حتما خجالت می کشد . ))
    با این فکر ، خود را به او رساند و با لحن خودمانی گفت :
    - دختر عمو ، چرا حرفی نمی زنی و سرگذشت خود را نمی گویی؟
    - چه بگویم؟ آنچه را که بر من گذشته است شما بهتر می دانید. همه جا دنبال من آمده اید و از همه چیز خبر دارید.
    - درست است. کم و بیش از گرفتاری هایت خبر دارم ، اما انتظار داشتم حال نامزدت را بپرسی. من از یک طرف و او از طرف دیگر دنبال تو راه افتاده ایم ، منتهی بخت با من یاری کرد و من زودتر تو را پیدا کردم. بیچاره علیرضا خان الان در حوالی شیراز عقب تو می گردد.
    سرور پوزخندی زد و گفت :
    - توی شیراز عقب من می گردد؟
    رامین خان متوجه طعنه سرور نشد و گفت :
    - بله ، موقعی که از قلعه بیرون آمدیم با هم بودیم. از وسط راه ده دو دسته شدیم . او با یک عده به طرف شیراز رفت و من به این طرف آمدم.
    سرور با همان لحن گفت :
    - حتما راه و مقصد را هم علیرضا خان تعیین کرد
    رامین خان به سادگی گفت :
    - بله او پیشنهاد کرد که من این طرف بیایم.
    سرور خنده ی بلندی کرد و گفت :
    - پسر عمو ، علیرضا خان دنبال من نرفته. او مقصد و مقصودی داشته و حالا هم به آن رسیده است
    رامین خان متوجه موضوع نبود و به حال اعتراض گفت :
    - چه می گویی دختر عمو؟ بیچاره علیرضا خان از غیبت تو نزدیک بود دیوانه شود ، چه مقصودی غیر از یافتن تو داشته ؟ بیچاره با آن زخم های مهلک و حال بیمار خود را در به در کوه و بیابان کرد تا تو را پیدا کند
    باز هم قهقهه سرور سخن رامین خان را قطع کرد :
    - چقدر ساده هستی و چه دفاعی از علیرضا خان می کنی. مگر از قضایا خبر نداری و نمی دانی که زن حاکم شیراز دین و دل علیرضا خان را ربوده است ؟ او به سراغ معضوقه شیرازی خود رفته و حتما او را پیدا کرده است و قطعا هیچ تمایلی به پیدا کردن من ندارد و غیبت مرا برای خودش نعمت بزرگی دانسته است.
    رامین خان به یاد شایعاتی که از گوشه و کنار و از زیبان بی بی شنیده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    بود افتاد و علت فرار سرور برایش کم کم روشن شد.پیش خود گفت این دختر باهوش بهتر از من از قضیه خبر دارد.آیا سزاوار است با او همزبانی کنم و در بیرون کردن عشق علیرضا خان از دلش کمک کنم؟تا وقتی محبت علیرضا خان در دل اوست قطعا بمن جز با نظر برادری نگاه نمیکند الان بهترین موقع برای اینکار است.
    بشدت تحت تاثیر این خیالات قرار گرفت و دهانش باز شده بود که شمه ای از بیوفایی علیرضا خان و صحبتهایی که د راطراف او شایع شده بود بگوید که ناگهان بخود آمد و بی اختیار عنان اسب را بطرف راست کشید و خود را از سرور که دور کرد و در دل گفت به این ترتیب من چه فرقی با آن مرد جانی و خائن که چند دقیقه قبل به کیفر اعمال خود رسید دارم؟نه هرگز اینکار را نمیکنم این پستی و بی شرافتی از من ساخته نیست.تا بحال سرور را دوست داشته ام و به زبان نیاورده ام باز هم دوست خواهم داشت اما پیش خودم و در قلب خودم.
    سرور در حالیکه به افق خیره شده بود گفت:ممکن است علاقه به پیدا شدن من داشته باشد اما نه بخاطر عشقی که بمن دارد بلکه ملاحظه ابروی خود را کرده است و فکر میکند با رفتن من به حیثیت خانوادگیش لطمه وارد میشود.تو هم پسر عمو در فکر این نباش که مرا به قلعه بازگردانی. من تصمیم خود را گرفته ام و دیگر مراجعت نخواهم کرد.
    -چطور؟چرا؟مگر خدای ناخواسته عقل از سرت پریده؟
    -نه عقلم سر جای خودش است و همه چیز را هم میفهمم اما نمیخواهم مراجعت کنم نمیخواهم چشمم به چشم علیرضا خان بیفتد.
    رامین با لهجه ای که خشونت از آن آشکار بود گفت:نمیخواهی مراجعت کنی که با این قبیل حوادث خطرناک و ننگین دست به گریبان باشی؟هیچ فکر نمیکنی که اگر امروز این ماجراها به این شکل پیش نمیرفت چه میشد؟راست است که تو دختر شجاعی هستی و میتوانی خوب از خود دفاع کنی و امروز هم تو مرا از مرگ نجات دادی ولی آدم همیشه شانس نمی آورد.
    سرور از حرف رامین خان بیاد حادثه شب قبل افتاد و سرش را زیر انداخت و قلبا حق را بجانب او داد ولی در جواب گفت:آن شخص خبیث کشته شده من به گوشه ای میروم که هیچکس مرا نبیند.در نقطه ای دوردست منزوی میشوم و خودم را پنهان میکنم.شما میتوانید برای پیدا کردن چنین جایی بمن کمک کنید ولی شرطش این است که از محل من با علیرضا خان صحبتی نکنید و بگذارید مرا فراموش کند.
    -این حرفها را فراموش کن یک دختر جوان نمیتواند در عنفوان شباب گوشه گیری کند نگاه کن به محلی که سوارهای ما هستند نزدیک شدیم یک زن و یک مرد هم آنجا بودند که من نشناختم و گویا تو آنها را میشناسی.این پیرزن کیست که هر چه او را تکان دادیم از خواب بیدار نشد.
    اسم پیرزن سرور را به عالم خود برگرداند و با اکراه محسوسی گفت:شما هم او را دیدید همین عفریته باعث و بانی همه گرفتاریهای من شده.
    سرور در چند جمله ملیحه را به رامین خان معرفی کرد بطوری رامین خان با همه صبر و تحملی که داشت پیش خود گفت:با دستهای خودم او را خفه میکنم.
    زیر سایه درختهای بید پنج شش نفر از سوارها دور حبیب جمع شده بودند.جوان بیچاره که د رحال احتضار بود چشمهایش را به صحرا دوخته بود و حالت انتظار شدید از چهره اش پیدا بود.او زودتر از همه متوجه مراجعت رامین خان و سرور شد و اهی کشید.با حرکت سر و دست به اطرافیان اشاره کرد که میخواهد با سرور حرف بزند.
    پیغامش را به سرور رساندند.سرور به اتفاق رامین خان به بالین او آمد و از دیدن قیافه رنگ پریده و چشمان از حال رفته مجروح که به خاطر او زخمی شده و به چنگال مرگ افتاده بود اشک در چشمهایش حلقه زد.حبیب همه نیروی خود را جمع کرد و به اختصار موضوع برداشتن پولها و جواهرها را گفت و افزود:آنها را برداشتم که همه داراییت به دست این خیانتکاران نیفتد.حالا هم همه دارایی من به اضافه پول و جواهرها به دست محمد سپرده شده.
    محمد بالای سر حبیب نشسته بود و اشک میریخت.او خورجین کوچکی را جلوی پای سرور گذاشت و حبیب آخرین نفسهای خود را کشید.
    سرور از دیدن این منظره بی نهایت متاثر شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت و با خود میگفت:همه این مصیبتها حاصل بی فکری من است.من این جوان بیچاره را به کشتن دادم .خدایا چه کنم؟چرا باید از قلعه بیرون می آمدم؟چرا باید گول این پیرزن مکار را میخوردم؟چرا باید آن مرد جانی و خیانتکار را از زندان آزاد میکردم؟چرا باید بخاطر خیات علیرضا خان چنین کارهایی میکردم و این جوان بیگناه را به چنگال مرگ سپردم؟
    این چراها مغز خسته و جسم مجروح او را آزار میداد.یادآوری پیرزن افسونگر خونش را به جوش آورد.نگاهی به آن طرف که ملیحه افتاده بود انداخت و دید چند نفر دورش را گرفته اند.به گذشته اندیشید و دید ملیحه بیش از همه مقصر است.نگاه دیگری به جسد حبیب انداخت و خونش به جوش آمد.اشکهایی که روی چهره اش میغلتیدند با دست پاک کرد و با عزمی راسخ راه افتاد.تصمیم گرفته بود با خنجرش سینه پیرزن بدجنس را بشکافد و انتقام خون حبیب را بگیرد.
    ملیحه از خواب بیدار شده و با قیافه کریه و بد منظرش که در آن موقع صد برار هم بد ترکیب تر شده بود د رمیان مردان نشسته بود و قاه قاه میخندید و حرکات عجیب و تهوع آوری میکرد و حرفهای رکیک و مبتذلی میزد که برای زنی به آن سن و سال خیلی ناهنجار و زننده بود و متعاقب هر حرکتی با صدای بلند میخندید.سرور فکر کرد ملیحه با این کارها میخواهد از مجازاتی که در انتظارش است فرار کند اما وقتی نزدیکتر شد چنان اعمال غیر عادی و عجیبی از او دید که بلافاصله متوجه شد.ملیحه عقلش را از دست داده است.با نفرت روی خود را برگرداند و زیر لب گفت ایا میشود یک زن دیوانه و سفیه را که به این صورت در آمده است به انتقام اعمال سابقش کشت؟او دیگر آدم عاقلی نیست که بتوان از او مواخذه کرد.
    روز بعد رامین خان و سرور بهمراهی سواران در راه قلعه و منزل خود بودند.
    حبیب بیچاره را که فدای جوانمردی و مهمان نوازی خود شده بود در ده خودش به خاک سپردند و ملیحه را با دادن مبلغی پول به یکی از اهالی ده در همانجا باقی گذاشتند و سفارش کردند که اگر بهبود یافت خرج راهی به او بدهند و به هر جا که میخواهد برود روانه اش کنند و او از ان روز وسیله تفریح و خنده کودکان ده شد.

    فصل 21
    علیرضا خان در ان نقب تاریک نگاهی به اطراف انداخت.چشمش جایی را نمیدید.فهمید که راه را عوضی آمده است.مجبور شد برگردد ولی کمی که پیش رفت متوجه شد جلو رفتن در آن نقب باریک برای او امکان پذیر نیست.کف دستها و سر زانوهایش مجروح شده بودند و چون احساس کرد که دیگر نمیتواند جلو برود متوقف شد و به فکر افتاد بی جهت این نقب را نزده اند و قطعا راه خروجی دارد.یک بار دیگر به عقب برگشت و باز به انتهای نقب رسید و مقابل دیوارهای سنگی با دقت بیشتری شروع به جستجو کرد و با دست این طرف و ان طرف را گشت ناگهان مثل اینکه زندگی تازه ای پیدا کرده باشد از خوشحالی فریاد کشید.
    بالای دیوار در جایی که دست به زحمت به آن میرسید سوراخی پیدا کرد که دسترسی به آن آسان نبود.خنجرش را از کمر بیرون کشید و دیوارهای اطراف را کند و چند جای پا برای خود درست کرد و از دیوار بالا رفت و خود را مقابل سوراخی که مثل راه آب بزرگی بود رساند.بعد مثل آدمی که عمر دوباره ای پیدا کرده باشد نفس راحتی کشید وبرای


    رفع خستگي، كمي آنجا نشست. از اين معبر باريك، ديگر نمي شد ايستاده حركت كرد و همه جا بايد روي زمين مي خزيد.
    زمين خيس و مرطوب و هواي خفه بيش از اندازه اذيتش مي كردند،ولي چاره اي نبود. بايد پيش مي رفت. هر قدر جلوتر مي رفت، راه سرازيرتر و رطوبت زمين بييشتر مي شد تا جايي كه كاملاً به آب رسيد. قدم به قدم آب زيادتر مي شد و بالاخره تا زانوهايش را آب گرفت. پيش خود گفت:
    « اين طور كه معلوم است دارم به طرف رودخانه مي روم. بايد خودم را براي شنا آماده كنم.»
    باز هم آب زيادتر مي شد، ولي هر قدر بيشتر مي رفت ظلمت و تاريكي كمتر مي شد، ولي هر قدر بيشتر ميرفت ظلمت و تاريكي كمتر مي شد تا جايي كه يك دايره نوراني بزرگ را در چند قدمي خود ديد. با زحمتي طاقت فرسا در آن آب سرد و كشنده پيش رفت و خود را در ان دايره نوراني كه مژده نجات او بود، رساند. قرص ماه بود كه درست بالاي چاهي قرار گرفت وروشنايي خود را داخل چاه انداخته بود. بالا رفتن ازچاه هم با هزار زحمت و مرارت صورت گرفت.
    با تن خسته و مجروح و لباسهاي پاره اي كه آب از آنها مي چكيد، پايش به زمين رسيد. نمي دانست آنجا كجاست. يك زمين زراعتي كه محصول آن را چيده و درو كرده بودند. چند درخت اين طرف و آن طرف شاخه هاي خود را به دست باد سپرده بودندو خم و راست مي شدند. از دور چشمش به سياهي چند خانه افتاد كه سايه هاي دراز خود را روي زمين انداخته بودند و به نظر مي رسيد او را به طرف خود مي خوانند. با خود گفت:
    « هر چه باشد اينجا كساني پيدا مي شوند كه مرا راهنمايي كنند. بروم ببينم چه مي شود.»
    به طرف كلبه هاي روستايي كه در فاصله كمي بودند به راه افتاد. در چند قدمي خانه چند سگ قوي هيكل كه تا به حال سر و صدايي نداشتند به پيشوازش آمدند و در چند لحظه سر و صداي عجيبي به را انداختند.
    آن قدر خسته بود كه قدرت برداشتن سنگي از زمين و دور كردن سگها را نداشت. يي از سگها كه از سايرين سمج تر بود، خود را به او رساند و پايش را به شدت گاز گرفت.
    مردي كه يك تنه با چند نفر مقابله مي كرد و شير و پلنگ را به بازي مي گرفت، حالا بقدري بي حال و كوفته بود كه به جاي ادب كردن سگ، فريادي از درد كشيد و با صداي بلند از صاحب كلبه كمك خواست. يك لحظه بعد صدايي در پاسخ به او آمد كه با كمال بي ميلي و اوقات تلخي مي گفت:
    ـ كي هستي؟ چه كار داري؟
    ـ آدمي غريبم و راه را نمي دانم. بيا جلو راه را به من نشان بده و اين سگها را دور كن.
    عليرضا خان نفهميد چطور شد كه بلافاصله هياهويي برپا شد و از ميان هياهو و جار و جنجال، چند مرتبه اسم خود را شنيد و ديد كه سه چهار نفر بسرعت مي دوند و به طرف او مي آيند. به چند قدمي كه رسيدند، آدمهاي خود را شناخت. آنكه از همه جلوتر بود فرياد زد:
    ـ خان! اينجا چه مي كنيد؟
    عليرضلخان از شنيدن صدا و ديدن روي آشنا مثل غريقي كه به ساحل نجات رسيده باشد، نفس بلند و راحتي كشيد و قبل از هر چيز با همان لحن شوخي و خونسرد هميشگي كه با منتهاي لطف و محبت با زير دستانش رفتار مي كرد گفت:
    ـ حالا موقع توضيح دادن نيست. بگوييد خوراكي چه داريد كه دلم دارد از گرسنگي مالش ميرود زود باشيد هر چه پيدا ميشود برايم بياوريد.
    و پشت سر اين قهقهه بلندي سر داد. اهالي ده كه از حرفهاي مهمانان خود با تازه وارد فهميدند او ايلخاني بزرگ است، بسرعت درصدد تهيه وسايل راحتي او بر آمدند. طولي نكشيد كه سفر بزرگي گسترده شد و انواع خوراكي هايي را كه حاضر بود جلوي عليرضا خان گذاشتند. او كه دائماً به فكر وعده خود با نگين بود براي چندم از مراد، يكي از نوكرهايش، پرسيد:
    ـ گفتي تا شهر چقدر راه است؟
    ـ عرض كردم بيش از يك ساعت بيشتر راهنيست.
    ـ چقدر از شب مي گذرد . آيا مي تونم حالا بع شهر برويم؟
    ـ مدتهاست كه شب از نيمه گذشته و تا آفتاب طلوع نكند دروازه ها را نمي گشايند. ما هم مرغ نيستيم كه پرواز كنيم و داخل شهر شويم.
    ـ من اگز بخواهم وارد شهر شوم هيچ چيز قادر نيست جلويم را بگيرد.
    در اين موقع صاحبخانه مرغ برياني را جلوب عليرضاخان گذاشت و او با اشتهاي كامل روع به خوردن كرد. چند دقيقه بعد كه نه در سره لقمه اي ماندو نه در كوزه دوغي، از جا برخاست و رو به نوكر هايش كرد و گفت:
    ـ خوب، حالا من مي توانم حرف بزنم و به حرفهاي شما هم گوش كنم. قبل از هر كار يكي از شماها لباس خود را با من عوض كند كه من در اين لناس خيلي ناراحتم.
    خدامراد پيرمرد با محبتي كه عليرضاخان را از بچگي بزرگ كرده بود، همين كه چشمش به زخمهاي تن او افتاد، طاقتش طاق شد و به گريه افتاد. جلو آمد و گفت:
    ـ خان! تورا به روح پدرت قسم ميدهم بگو ببينم چه به سر خودت آورده اي. اين چه وضعي است؟ از لباسهايت معلوم مي شود كه نزاع بزرگي كرده و مجروح شده اي . بخدا ما تو را دوست دايم. تو همه چيز ما هستي. بعد از خدا چشم اميدمان به توست. از پريشب تا به حال ما صد دفعه وردهو زنده شده ايم. هيچ نم يپرسي ما اينجا چه مي كنيم؟ ديروز از صبح در شهر مي گفتند كه شما را كشته اند. بعضي ها مي گفتند عليرضا خان را دست بسته به ديوانخانه برده و زنداني كرده اند. ميزبان بيچاره ما كه پريشب همراه شما آمد و تنها برگشت او را بكشيم. از وقتي اين حرفها را شنيديم، همه اطراف را گشتيم. حالا هم با اين وضع پيدايشان مي شود. آخر چه اوضاعي است؟ من كه سر در نمي آورم. چطور شده كه يكباره اين قدر عوض
    شده اي؟ تو را به خدا هر كار كه تا به حال كرده اي بس است. بيا برگرديم و به سرخانه و زندگيمان برويم. اگر عقب سرور مي گردي كه سرور اين طور پيدا نمي شود. اگر خواست خدا باشد دو مرتبه بر مي گردد . ما همه او را مي شناسيم. او دختر عاقل و شيردلي است و غيبت او دغدغه اي ندارد.
    عليررضا خان كه تا به حال به احترام خدا مراد كه لله و مربي او بود به سخنانش گوش مي كرد، وقتي ديد حرفهايش تمامي ندارد با خشونت حرفش را قطع كرد و گفت:
    ـ تمام نشد؟ چقدر پرچانه هستي. راست گفته اند وقتي آدم پير مي شود. تو به اين كارها چه كار داري؟ من تكليف خودم را بهتر مي فهمم و قيم لازم ندارم. اگر يكبار ديگر از اين فضولي ها بكنب حقّت را كف دستت مي گذارم.
    پيرمرد بيچاره كه عليرضا خان را مثل فرزندش دوست داش و تا به حال سخن تلخي از او نشنيده بود، دست و پاي خود را جمع كرد و در حالي كه مي لرزيد و اشك مي ريخت، زانوهايش تا خورد و روي زمين نشست و با كلماتي بريده بريده گفت:
    ـ از آن موقع كه شما زبان باز كردي تو را روي زانوي خودم بزرگ كردم و رسم و راه زندگي را آن طور كه پدر بزرگوارت دستور داده بود و مي خواست به تو آموختم و دقيقه اي از خدمتت فرو گذار نكردم.
    عليرضا خان كه ازمشاهده حال خدا مراد متاثر و شرمنده شده و سرش را زير انداخته بود، بي اختيار دستش را دراز كرد و باروي خدا راد را گرفتو او را از زمين بلند كرد. سپس سرش را روي شانه پيرمرد گذاشت و هاي هاي شروع به گريستن كرد و سپس گفت:
    ـ خدا مراد مرا ببخش. نمي داني در قلب من چه مي گذرد و من چه شب و روزي دارم. آيا تا امشب متوجه تغيير حال من نشده بودي؟
    ـ چرا آقا حدس هايي مي زدم، ولي از همه بدتر نيش زبان مردم است. دشمنان هزار حرف نا مربوط مي زنند و دوستان خون دل مي خوردند.
    ـ مثلاً چه مي گويند؟ چرا واضع حرف نمي زني؟ چرا ملاحظه مي كني؟
    ـ ملاحظه نمي كنم. اصلاً چرا پنهان كنم؟ از آن وقت كه حاكم براي شكار به ايل ما آمد و رگشت شما عوض شده ايد.مردم مي گويند مشاعر خان مختل شده. اما من كه شما را بزرگ كرده ام و از عقل و هوشتان خبر دارم، چطو راين اراجيفرا باور كنم؟ آقا جان! شما را به خدا به من بگوئيد اين چه حال و وضعي است؟ يك كلمه به من بگوئيد مردم دروغ مي گويند و شما هيچ چيزتان نيست تا من خيالم راحت شود و از اين بعد توي دهن هر كسي كه پشت سر شما مهمل مي بافد بزنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    علیرضاخان با لحنی قاطع و الفاظی شمرده گفت:
    -خدامراد بدبختانه مردم اشتباه نمی کنند و خود من می فهمم که د حالم تغییری حاصل شده است.هر کار می کنم نمی توانم خود را خلاص کنم.این گرفتاری بدتر از تار عنکبوتی است که به دور پشه ای بتند. روز به روز این دام محکم تر می شود و من در آن میان دست و پا می زنم و جان می کنم و راه خلاصی پیدا نمی کنم.
    خدامراد که با چشمهای سرخ و اشک آلود و با تعجب به دهان اربابش خیره شده بود وقتی دید او ساکت است گفت:
    -جرا حرفتان را تمام نمی کنید؟حالا نوبت من است که بگویم شما را بخدا واضح تر حرف بزنید.این چه جور گرفتاری است؟
    -خدامراد گرفتاری من عشق است.نمی دانم تو می دانی عشق چیست یا نه؟ بله عاشق شده ام آن هم یک عشق لعنتی و آزار دهنده که مرا والا و سرگردان کرده است و مردم هر چه می گویند راست می گویند.
    برخلاف انتظار علیرضاخان خدامراد از سخنان او تعجب نکرد و با ملایمت گت:
    -فرزندم جوان را نمی شود از عشق منع کرد. صبر داشه باش و به خدا توکل کن .محبوب تو هم پیدا خواهد شد .من نمی دانم کدام حرامزاده ای این دختر را در به در بیابانها کرد ولی من در عقیده خود پا برجا هستم و مطمئنم که سرور جز شما کسی را دوست ندارد.
    علیرضاخان اه بلندی کشید و گفت:
    -چه می گویی؟ من مجبورم حقیقت تلخی را به تو بگویم که تا به حال به کسی نگفته ام .آن سرور بیچاره مرا از جان و دل دوست دارد و برای این خود را مفقود الاثر کرده که فهمیده من عاشق زن دیگری هستم.
    -عجب!این کیست که شما را گرفتار کرده و وصل او را محال می دانید؟ نکند شایعا درست باشند و زن شیرازی حاکم شما را گرفتار کرده است؟ نه نه حتما این طور نیست.
    -بدبختانه همین طور است .حالا دیدی حق دارم این طور اشفته باشم خدامرا!من همیشه به چشم احترام به تو نگریسته ام و حرفها و نصیحت ایت را از جان و دل پذیرفته اما اکنون کارم از این چیزها گذشته و طشت رسوائیم از بام افتاده .اری من نگین زن حاکم را دوست دارم و امشب هم باید نزد او می رفتم که گرفتاریهایی مانع شد.حالا هر فکری می خواهی بکن.
    بعد هم ناگهان از جا بلند شد و ادامه داد.
    -من باید الان به شهر بروم .تو مختاری که بیای با نیایی .دستور بده برایم اسبی آماده کنند و یکی از نوکرها هم باید با من بیاید.
    برود.حالا که کار به اینجا رسیده است هر چه باداباد .خودم با او خواهم رفت.
    یک ساعت بعد صدای پای سوارانی که چهار نعل به طرف شیراز ی تاختند سکوت مطلق شب را در هم شکست.
    ****
    نگین کنار استخر روی نیمکت نشسته بود و به جریان ملایم آب گوش می داد و بیحوصلگی و اضطراب از قیافه اش می باررید.همه حوادث هفته گذشته را یکی یکی مرور کرد و سپس به ملاقات عجیبش با علیرضاخان رسید و خیال او چنان همه وجودش را پر کرد که همه چیز را از یاد برد.هنگامی که همه اهل عمارت به خواب رفتند برای دیدن علیرضاخان به باغ آمد و منتظر ماند. از صبح آن روز با مهارت خاصی شاهزاده را ترفیب کرده بود که شب را نزد شمس افاق بماند .
    شمس آفاق وقتی این خبر را شنید سوءن شدیدی در دل حس کرد و بلافاصله خود را به اتاق محترم رساند.پشت در اتاق صدای محترم را شنید که داشت با اب و تاب با کس دیگرری حرف می زد و تملقش را می گفت. هر چه گوش داد از حرفهای آنها سر در نیاورد سرانجام محترم را صدا زد.
    محترم ب شتاب بیرون آمد و گفت:
    -بیگم چه فرمایشی دارند؟
    -با تو کار دارم.
    -الان نمی شود. شما به اتاقتان بروید خودم می آیم.
    در همین حال شمس آفاق از تصور این که محترم به او دروغ می کوید آتش گرفت و بر سر او فریاد زد:
    -این زن که بود و با تو چه کار داشت؟ یعنی من نبید بفهمم در خانه من چه می گذرد؟ تقصیر من است که همه جور به تو اعتماد کرده ام.
    -تند نرو دخترجان .من هر چه می کنم به خاطر توست.این قدر هم داد و فریاد نکن .نکند می خواهی اهل شهر را بکشی اینجا ؟ مرا بگو که پیه همه جور بی آبرویی را به تنم می مالم که تو مقصود برسی .این هم مزد زحماتم.
    -زبان بازی نکن محترم .این زن که بود اینجا چه کار داشت؟
    -این زن اقدس دایه وهاب بود.
    -تو با دایه وهاب چه کار داری؟
    -من همه این کارها را به خاطر تو می کنم .من که خبال ندارم زن فرخ میرزا بشوم و هوو هم ندارم که دلم بسوزد .می خواهم شر ای دختره بی سرو پا را ازسر تو کوتاه کنم. همه محبوبیت ا به خاطر این بچه است.
    تا این هست هیچ کاری فایده ندارد.حالا که دیگر می خندد وبازی هم می کند و حسابی دل شاهزاده برده. حالا فهمیدی می خواهم چه بکنم؟ من غیر از خوبی تو هیچ منظوری ندارم .حالابگو با من چه کار داشتی؟
    -خبر آورده اند که فرخ میرزا امشب را اینجا می گذارند.هر چه سعی کردم علت را بفهمم عقلم به جایی نرسید.
    -اگر از من می پرسی نگین او را وادار به این کار کرده.
    -خودم هم حدس می زنم ولی چرا؟
    -چون این روزها آن مردک به شیراز آمده و خبر دارم که حتی دیشب هم در باغ بوده و مطمئن هستم که امشب هم می اید .برای همین نگین خانم شوهر تو را درک کرده. اگر زرنگی کنیم می توانیم سربزنگاه مچ آن ها را بگیریم.
    -پس امشب عاشق و معشوق را کت بسته تحویل حاکم می دهم. دیشب که موفق نشدم.
    -اقدس دایه وهاب می گفت که نگین از پنجره اتاق داخل شده و به هوای این که او خواب است بچه را برداشته و به اتاقش رفته و خودش را به خواب زده. هر کس دیگری هم جای فرخ میرزا بود گول می خورد.
    -خود اقدس این حرفها را به تو زد؟ معلوم می شود زن به درد بخوری است.
    -بله کمی صبر داشته باش و ببین ه چه بلایی سر این دختر و خاله عتیقه اش بیاورم.
    -من همین امشب حسابم را با او تسویه می کنم .دیگر طاقتم تمام شده حواست را جمع کن که سر بزنگاه مچ آنها را بگیریم.
    تکلیف بچه چه می شود؟ همین طور بماند و اسباب سیاه بختی تو شود؟
    -گور پدر بچه .من یک ذره هم به این مرد علاقه ندار که سفیدبخت باشم فقط می خواهم این دختر را آتش بزنم .وقتی راز او و معشوقه اش فاش شده می توانیم به شاهزاده بگوییم که بچه مال او نیست و او هم باور می کند. امشب دلم خیلی روشن است و فکر می کنم تلافی همه بدبختی های گذشته را در بیاورم.
    ****
    ساعتی از شب گذشته بود که فرخ میرزا به عمارت شمس آفاق آمد شمس آفاق تا جایی مه توانست تملق گفت و دبری مرد و هنگامی که شاهزاده را کاملا آماده دید گفت:
    -حضرت والا اگر دیشب تضادفی پیش نمی آمد مناظر جالبی می دیدید.
    -چه منظره ای ؟ من که همه باغ را گشتم و جز منوجهر میرزا و ناصرمیرزا کسی را ندیدم.
    -اگر به کنیز خود اجازه بدهید امشب شما را به تماشای منظره ای می برم که واقعا برایتان جالب خواهد بود.
    -زود بگو چه می دانی و چه شنیده ای؟
    -خیلی چیزها شنیده ام که قابل عرض نیستند و حضرت والا باید خودشان ملاحظه بفرمایند.
    شاهزاده با خشم از جا بلند شد و گفت:
    -راه بیفت.من برای دیدن و تماشاکردن حاضرم.
    شمس آفاق به دامان او آویخت و گفت:
    -قول بدهید که خشمگین نمی شوید. کمی صبر داشته باشید.موقعش که شد عرض می کنم .وگرنه میرغضب را هم که صدا کنید حرف

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    نخواهم زد.
    شاهزاده نشست و شمس آفاق به پذیرایی پرداخت.پاسی از شب نگذشته بود که محترم از پشت پنجره آفاق اشاره کرد.دل شمس آفاق از خوشحالی به تپش افتاد و به شاهزاده گفت:اگر حضرت والا میل داشته باشند میتوانیم گردشی در باغ بکنیم.ضمنا اجازه بفرمایید د رهر جا که من تعیین میکنم توقف بفرمایید و منتظر نتیجه کار بشوید.
    -قبول دارم.
    هر دو براه افتادند و از حاشیه گلها و سایه درختها بطرف استخر رفتند در کنار استخر که گهگاه صدای قورباغه ها سکوت شب را میشکست نگین در خود فرو رفته بود و بجز عکس ماه که در استخر مقابل افتاده بود چیزی را نمیدید.کمی دورتر شاهزاده و شمس آفاق پشت درختانی پنهان شده بودند و زانوهای هر دو میلرزید.فرخ میرزا متوجه شده بود که منظور شمس آفاق چیست.از شدت علاقه ای که به نگین داشت باور نمیکرد که او با مرد دیگری سر و سری داشته باشد و اگر چنین چیزی را میفهمید قطعا حکم به قتل او میداد.
    دقایق کند میگذشتند و شمس آفاق داشت از شدت اضطراب خفه میشد.ساعتی گذشت و کسی پیدا نشد.هر قدر بیشتر میگذشت و اتفاق تازه ای نمی افتاد بر اضطراب شمس آفاق و بر عکس او بر شادمانی شاهزاده افزوده میشد و اگر ملاحظه فهمیدن نگین نبود همان جا به شمس آفاق اعتراض میکرد.پاسی از نیمه شب گذشت و باز هم کسی نیامد.
    فرخ میرزا که دیگر حوصله اش سر رفته بود در عین حال که دلش میخواست بداند نگین چرا آنوقت شب بیرون عمارت است از اینکه حرفهای شمس آفاق دروغ از کار در آمده بود قند توی دلش اب میکردند.شاهزاده دستش را از دست او بیرون کشید و بطرف نگین براه افتاد.
    یکبار دیگر هوش ذاتی نگین به دادش رسید و همینکه سایه فرخ میرزا را در آب دید طوری که صدایش به او برسد بدون اینکه کمترین تغییری در حالتش بدهد با لحنی جانسوز که دل سنگ را آب میکرد شروع به راز و نیاز کرد و از خواست که فرزند یکی یکدانه و شوهر گرامیش را از شر دشمنان در امان بدارد.شاهزاده از شنیدن مناجات نگین اشک از چشمانش جاری شد.کمی به اطراف نگاه کرد و جز خود کسی را آنجا ندید.نگین سرش را روی نیمکت گذاشت و شروع به گریه کرد و چنان در ایفای نقش خود مهارت به خرج داد که دل فرخ میرزا به درد آمد.این راز و نیاز یکباره کار شاهزاده را ساخت و طاقت او را تمام کرد.با قلبی لرزان پیش رفت و از پشت سر دستش را روی شانه او گذاشت و با صدایی سرشار از عشق و محبت پرسید:نگین!با چه کسی صحبت میکنی؟
    نگین با صدای شاهزاده از جا جست اشکهایش را پاک کرد و گفت:حضرت والا!شما اینجا تشریف دارید؟فکر میکردم در عمارت شمس آفاق باشید ایا خیلی وقت است اینجا هستید؟
    فرخ میرزا پهلوی او نشست و دستهایش را محکم در دستهای خود گرفت و گفت:بله ساعتی است که اینجا هستم و حرفهای تو را میشنوم.بمن بگو از چه کسی شکایت داری و آنهایی که میخواهند تو را از من و بچه ات جدا کنند چه کسانی هستند؟
    -حضرت والا نمیخواستم با حرفهایم خاطرتان را مکدر کنم.هر چه کردم خوابم نیامد.سرم هم بشدت درد میکرد گفتم به باغ بیایم و کمی با خود خلوت کنم.هیچ نمیدانستم سعادت ملاقات با شما نصیبم میشود.
    -بیخوابی و سردرد تو حتما برای این است که امشب تنها مانده ای.خودت اصرار کردی نزد شمس آفاق بروم وگرنه من تمایلی برای اینکار نداشتم.
    نگین سرش را پایین انداخت و گفت:من هیچوقت این جسارت را ندارم که برای حضرت والا تکلیف تعیین کنم اما برای اینکه کسی در جوانمردی شما تردید نکند و اطرافیان نگویند که من تمام وقت حضرت والا را بخود اختصاص داده ام استدعا کردم به عمارت بیگم تشریف ببرید.گرچه من قابل نیستم درباره بیگم عرض کنم ولی ایشان بهترین زنی هستند که من وصفشان را شنیده ام.خداوند به ایشان طول عمر عنایت کند.
    از این صحبت فرخ میرزا بیاد شمس آفاق و وسوسه یک ساعت قبل او افتاد در دل گفت چقدر این دختر خوش قلب و ساده و مهربان است که نسبت به دشمن خونی خود این عقیده را دارد.هیچ خبر ندارد که چه نسبتهایی به او میدهند.
    و گفت:چقدر ساده دل و بی تجربه ای.برخیز برویم.من امشب خیلی خسته شده ام.
    نگین عمدا شاهزاده را از مسیری برد که حدس میزد شمس آفاق پشت درختها پنهان شده باشد.شمس آفاق از محبت فرخ میرزا به نگین سر در نمی اورد.میدید که شاهزاده دست زیر بازوی او گرفته و دست در دست هم طرف عمارت میروند.او هر منظره دیگری میدید تا این حد تعجب نمیکرد.خودش هم نمیدانست چه مدت در آن حال بوده است فقط وقتی بخود آمد که محترم را بالای سر خود دید که داشت شقیقه هایش را مالش میداد.
    -محترم تو هستی؟اینجا کجاست؟چرا من اینجا هستم؟
    -اینجا زیر یکی از درختان باغ است.من مدتی صبر کردم و وقتی نیامدی به دنبالت آمدم و دیدم بیهوش شده ای.شاهزاده کجا رفت؟چطور تو را با اینحال گذاشت و رفت؟
    -از من نپرس.شاهزاده با سوگلیش گورش را گم کرد.کمکم کن بلند شوم.
    -اگر از من بپرسی چاره کار جز همانی که گفتم نیست.
    شمس آفاق با یاس آشکاری گفت:این دخترک با از ما بهتران سر و کار دارد.ما حریفش نمیشویم.
    -این حرفها را نزن.
    -ای کاش گوش به حرفت نکرده بودم و از اینجا رفته بودم تا این عفریته ها را نمیدیدم و اینقدر زجر نمیکشیدم.
    -خدا یه عقلی بتو و پول زیادی بمن کرامت کند.آخر فایده اینکار چه بود و جز ابروریزی چه نتیجه ای میداد؟همین یک کارمان مانده بود که میدان را برای حریف خالی بگذاریم.این حرفها از خانم عاقلی مثل تو بعید است.
    -پس میگویی چه کنم؟نمیبینی زورمان به اینها نمیرسد؟فقط مانده که این دخترک حکم قتل مرا از شوهر احمقم بگیرد.نمیبینی کسانی که برای ما خبر می آوردند دیگر سراغی از ما نمیگیرند؟چرا؟چون خانم تازه ای پیدا کرده اند که مثل ریگ پول خرج میکند.همین زن فراش باشی که دائم جانمازش توی اتاق تو پهن بود حالا کجاست؟چند وقت است اینجا نیامده؟پریروز هم که عقبش فرستادم بهانه آورد که مریض است در حالیکه دائما در عمارت نگین میپلکد.
    -مردم را نمیشود ملامت کرد.همان جایی میروند که منفعتشان است.سوگلی حضرت والا هر چه بخواهد و اراده کند عملی میشود پس چرا دنبالش نروند و اظهار بندگی نکنند؟همه اینها را میدانم و مردم را هم خوب میشناسم.ما فقط یک آدم وفادار داشتیم که نفهمیدیم چه شد و کجا رفت.
    -ملیحه را میگویی؟راستی از او خبر نداری؟
    -نه چند نفری را هم به دنبالش فرستاده ام ولی فایده نداشته.در هر حال نقشه من این است که بچه را یک جوری سر به نیست کنیم.تا این بچه وجود دارد نمیشود کاری کرد.
    -تو همیشه خدا همه چیز را با آب و تاب تعریف میکنی و زجر میخوانی.
    -ولی ایندفعه تیرم به هدف خواهد خورد.من به اقدس حرف زده ام و او آماده انجام دستورات ماست.
    -منکه باور نمیکنم او چطور حاضر است بچه را از بین ببرد؟به چه قیمتی؟
    -هیچی کاری کردم که تخم نفرت و کینه از نگین و خاله اش را در دلش کاشتم طوری که خودش را روی پاهای من انداختم و اشک ریخت که او را همراه با بچه از دست آنها نجات بدهم.
    -اقدس بچه را از جانش بیشتر دوست دارد.چطور او را نابود میکند؟با پول که نمیشود چون نگین پول بیشتری به او میدهد.چه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    وعده ای به او دادی؟
    - چند روز به من مهلت بدهید. قول می دهم که خودش سربچه را زیرآب کند.
    - ببینیم و تعریف کنیم.
    ****
    هر صبح که نگین از خواب بر می خاست ، اقدس وهاب را مرتب و تمیز نزد او می آورد. نگین برنامه را طوری ترتیب داده بود که در هنگام حضور شاهزاده ، وهاب را نزدش بیاورند. آن روز صبح سه ساعت از روز گذشته بود و هنوز وهاب را نیاورده بودند.
    نگین به خیال این که بچه شب نخوابیده و ناراحت بوده و حالا هم خوابیده است تا مدتی چیزی نگفت.شاهزاده پس از صرف صبحانه برای حضور در دیوانخانه از اندرون خارج شد. موقع خروج از اتاق به نگین گفت:
    - از طرف من بچه را ببوس. چطور شد امروز او را نیاوردند؟
    با این یادآوری نگین بی اختیار مشوش شد و عشرت را احضار کرد و پرسید:
    - خاله جان، چطور بچه را امروز نیاوردند که حضرت والا ببیند.
    عشرت با تردید گفت:
    - گمانم اقدس او را برای گردش به باغ برده باشد. صبح که بیدار شدم او را ندیدم.
    - چطور؟ از صبح او را ندیده ای؟ مگر اقدس در اتاق پهلوی تو نمی خوابد؟
    عشرت که نمی توانست اضطراب خود را پنهان کند گفت:
    - نگران نباش، چیزی نیست. الان او را پیدا می کنم و می آورم. چرا این قدر جوش می زنی؟
    دل نگین بی اختیار شور می زد و زیر و رو می شد. از بچه خبری نبود. بالاخره بعد از یک ساعت عشرت آمد، در حالی که کوچکترین رمقی در بدن و کمترین قدرتی در زانو نداشت. نگین طاقتش تمام شده بود، از همان جا فریاد زد:
    - چرا این طور می آیی؟ بچه کجاست؟ اقدس کو؟
    - بدبختی بزرگی است. اقدس و بچه هیچ کدام نیستند. انگار آب شده و به زمین فرو رفته اند.
    نگین بی اختیار بر سر خود کوبید و گفت:
    - بالاخره کار خودشان را کردند و بچه را دزدیدند. مرا بگو که به امید تو می خوابم. مگر نمی دانی که ما میان یک گروه دشمن زندگی می کنیم؟ حالا جواب فرخ میرزا را چه بدهم؟ همه احترام و عنوان من به خاطر این بچه است. وقتی بچه نباشد کسی اعتنای سگ هم به ما نمی کند.
    - گریه و زاری فایده ندارد. باید فکر چاره بود.
    - چه چاره ای؟ شاهزاده بچه اش را می خواهد. من دیگر از کجا برایش بچه پیدا کنم؟
    - به نظر من باید فوراً به فرخ میرزا اطلاع داد. بالاخره او می داند که ما دشمن داریم. باید صاف و پوست کنده به او گفت که بچه را به دستور شمس آفاق دزدیده اند. من گیس سفیدم را گرو می گذارم که این دسته گل را شمس آفاق به آب داده است.
    - من جرات نمی کنم این خبر را به شاهزاده بدهم.
    - کمی آرام بگیر. چه می خواهی بکنی؟ نکند خیال داری همه اسرار ما را فاش کنی. تو لازم نیست حرفی بزنی. برو بگیر بخواب. حالت زیاد خوب نیست. این کار را به عهده من بگذار، خودم می دانم چه کنم.
    و بستری برای نگین گسترد و خود دوان دوان به دیوانخانه رفت. فراشها که اولین بار بود می دیدند یکی از زنهای اندرون به دیوانخانه می آید، جلوی او آمدند و علت را جویا شدند. عشرت گفت:
    - با فراش باشی کار دارم.
    دقایقی بعد فراش باشی مقابل عشرت ایستاده بود و داشت با دقت به حرفهایش گوش می کرد و سرش را تکان می داد.
    شاهزاده با حکیم باشی حرف می زد که فراش باشی وارد شد، تعظیم کوتاهی کرد و برخلاف رسوم درباری از میان دو صف اعیان و رجال که طرفین اتاق نشسته بودند، گذشت و نزدیک فرخ میرزا رفت، سر بیخ گوشش گذاشت و آهسته مطلبی را به او گفت. حضار با تعجب دیدند که شاهزاده پس از شنیدن حرف فراش باشی مثل اسپند از جا جست، رگهای گردنش بلند شد و با حالتی وحشیانه سبیلهایش را جوید و به زمین و زمان فحش داد.
    مجلس به هم خورد و کسی جرات نکرد علت اوقات تلخی و غضب فرخ میرزا را بپرسد. همه چشمها به صورت فراش باشی دوخته شده بود و می خواستند از قیافه او بفهمند که موضوع چیست؟ همه گمان کرده بودند که حکم عزل فرخ میرزا رسیده و حاکم جدید وارد شده است.
    شاهزاده وقتی از پله های دیوانخانه پائین می رفت، فریاد زد:
    - منوچهر میرزا کجاست؟
    فراش باشی گفت:
    -مریض است.
    - ناصر میرزا را احضار کنید.
    هنگامی که به ناصر میرزا گفتند شاهزاده او را احضار کرده است، بند دلش پاره شد و به خیال این که قضایای شب گذشته و شکست مفتضاحانه اش را به اطلاع شاهزاده رسانده اند، با ترس و لرز زیادی خود را به فرخ میرزا رساند و تعظیم غرّایی کرد و در همان حال باقی ماند و بی اختیار خود را به دامان شاهزاده انداخت و گفت:
    - عموجان! مرا ببخشید. به سر مبارک قسم من تقصیری ندارم.
    شاهزاده که علت ترس و اضطراب ناصر میرزا را نمی فهمید و از مشاهده التماس او متحیر شده بود، پس از چند لحظه گفت:
    - چه کار کرده ای که تو را ببخشم. صحبت از بخشیدن نیست. تو برای چه می ترسی؟ من از تو اوقات تلخی ندارم. مگر تو خبر داری چه شده؟
    لحن ملایم شاهزاده ، ناصر میرزا را متوجه اشتباه خود کرد و آهسته از جا بلند شده، ولی چشمش را از روی زمین برنمی داشت. فرخ میرزا با ملایمت گفت:
    - هیچ نمی فهمم تو چرا صحبت از بخشش و تقصیر می کنی؟ مگر خودت را مقصر می دانی که تقاضای بخشش می کنی؟
    ناصر میرزا فهمید که باعث سوء ظن شاهزاده شده است و ممکن نیست بتواند شک او را برطرف سازد، برا یهمین از در تملق و چاپلوسی در آمد و گفت:
    - آخر قربان ! اگر چاکر این کار را نمی کردم، حضرت والا از آن غیظ و غضب بیرون نیم آمدند.
    تبسّمی خفیف بر لبان شاهزاده که ذاتاً از تملق خوشش می آمد، نقش بست و گفت:
    - در هرحال آیا خبر داری چه اتفاقی افتاده است؟
    - منتظرم که حضرت والا بفرمایند. انشاالله که حادثه مهمی نیست و به اقبال حضرت والا بخیر می گذرد.
    - بدبختی از این بزرگتر که در روز روشن در عمارت حکومتی پسرم را دزدیده اند؟ این همه فراش و مامور و خواجه و غلام و کنیز و کلفت اینجا جمع شده اند و یکی نیست به من جواب بدهد. این نیست مگر دشمنی به شخص من ، مگر عداوت با من. چون دیدند که علاقه ام به این بچه زیاد است، او را ربودند تا دل مرا بشکنند و مرا مستاصل کنند. به جقّه خاقان قسم اگر تا ظهر پیدا نشود، همه این مفت خورهای بیکاره را به دست میرغضب می سپارم.
    ناصر میرزا از این حرف نفس راحتی کشید و در حالی که خوشحالی مبهمی در قلب حس می کرد با خود گفت:« به نظرم موقع کار من شده و باید از این موقعیت حساس استفاده کنم و پوزه نگین را به خاک بمالم»
    شاهزاده که او را ساکت دید پرسید:
    - به چه فکر می کنی؟ عقلت به چه می رسد؟
    ناصر میرزا گرهی برابرو افکند و برخلاف چند لحظه قبل با لحن خودمانی و دوستانه ای گفت:
    - عموجان! این موضوع خیلی مهم است و آسان نمی شود درباره آن قضاوت کرد. اگر چنین چیزی صحت داشته باشد، من حق را به حضرت والا می دهم که همه این خواجه ها و کنیزها و خدمه را به دست میرغضب بسپارید، اما به نظر من باید کمی تحقیق بشود و هر طور شده باید بچه را پیدا کرد.
    - فکر نمی کنی بچه را نابود کرده باشد؟
    - خیر، به عقیده من بچه سالم است. شاید آنهایی که طفل معصوم را دزدیده اند، منظورشان گرفتم پول بوده است. در هرصورت هزار فکر می شود و تا تحقیق نشود ، حقیقت فاش نمی شود. به نظر من باید چند سوار را به اطراف فرستاد که همه جا را جستجو کنند. چاکر حدس هایی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    هم زده ام که پس از تحقیق به عرض می رسانم. بعلاوه اگر اجازه دهید پرس و جو را از اندرون آغاز کنیم، چه محرز است که بچه را کسی از اندرون دزدیده است. باید آدم زرنگ و فهمیده ای را مأمور این کار کنید تا از همه اهل اندورن و افراد حرمسرا تحقیق کند.
    - به نظر من هیچ کس برای تحقیق از اهل حرم، بهتر از تو نیست. زودتر سوارها را روانه کن و برگرد و به اندورن برو و بدون ملاحظه از هر کس که لازم می دانی سؤال کن و هر کس را اعم از زن و مرد که مقصّر شناختی به زندان بفرست و ابداً ملاحظه ای از کسی نکن.
    ناصرمیرزا که نزدیک بود از شدت خوشحالی روح از بدنش پرواز کند، چنان تعظیم کرد که کلاهش به زمین افتاد و بسرعت به طرف فراشخانه و قراولخانه حرکت کرد و به نایب قراولخانه دستور داد و گفت:
    - زود با پنجاه سوار زبده و شجاع حرکت کن. باید خواب و خوراک را بر خود حرام کنی و مردی را که دو شب پیش از دستمان گریخت، به هر نحو ممکن پیدا کنی و به شهر بیاوری. حتماً او را می شناسی. همان جوانی است که پریشب از چنگ ما فرار کرد. اگر هم نتوانستی زنده دستگیرش کنی او را بکش.
    سپس دستی به جیب برد و کیسه ای اشرفی را بیرون آورد و به طرف نایب قراولخانه انداخت. او هم کیسه را میان زمین و آسمان گرفت و تعظیم بلند بالایی کرده و گفت:
    - به اقبال حضرت والا دستگیرش می کنم و به خدمت می آورم.
    ناصرمیرزا پس از صدور دستور تعقیب علیرضاخان با قلبی که از شدت خوشحالی داشت می ترکید به طرف اندرون روانه شد. او در آن لحظه به هیچ چیز جز دیدار نگین و مواجه شدن با او نمی اندیشید و در بین راه حرفهایی را که باید به نگین بزند در ذهن خود مرتب می کرد و با خود می گفت:
    «این دفعه دیگر سلاح خوبی دارم و قطعاً پیروزی با من خواهد بود.»
    فاصله بین دو دیوانخانه و عمارت نگین را بسرعت پیمود و به گوهرآغا که سمت دربانی عمارت نگین را داشت گفت:
    - به بیگم بگویید حسب الامر حضرت والا باید با ایشان ملاقات کنم.
    گوهرآغا نگاهی به ناصرمیرزا انداخت و مثل این که حرف او را باور نکرده باشد، دست به سینه منتظر ماند. هیچ سابقه نداشت غیر از خود شاهزاده و حکیم باشی، فرد دیگری وارد حرمسرا شود. طی سالیان دراز به او تعلیم داده بودند که ورود به حرم برای همه مردهای بیگانه ممنوع است و اگر مردی خواست وارد حرمسرا شود، او باید تا پای جان مقاومت کند.
    ناصرمیرزا با چهره ای برافروخته مقابل او ایستاده بود. با لکنت گفت:
    - بله قربان، اطاعت می کنم، امّا...
    - اما چه مردک؟ حضرت والا خودشان فرموده اند. مگر ایشان صاحب اختیار خانه خودشان نیستند؟ زود باش.
    گوهرآغا مردّد بود که چه کند و در حالی که نگاه التماس آمیز خود را از صورت ناصرمیرزا برنمی داشت، در دل گفت:
    «خدایا خودت به من رحم کن. حتماً شاهزاده مرا دو شقه خواهد کرد.»
    در همین موقع عشرت که به دنبال وهاب بود، از مقابل در گذشت و صحبت ناصرمیرزا و گوهرآغا را شنید. گوهرآغا که از مخمصه نجات پیدا کرده بود، از سر رضایت آهی کشید. عشرت گفت:
    - گوهرآغا بیا این طرف ببینم حضرت والا چه فرمایشی دارند.
    سپس با صورتی خسته و چشمهایی گود افتاده و وحشتزده جلوتر آمد و رو به ناصرمیرزا گفت:
    - نمی دانم حضرت والا خبر دارند که چه مصیبت بزرگی دامنگیر ما شده است یا نه؟
    ناصرمیرزا برخلاف سابق که هر وقت عشرت را می دید، تملق او را می گفت، با قیافه گرفته و عبوس و لحن متکبرانه گفت:
    - بله از همه چیز خبر دارم، برای همین هم شاهزاده مرا مأمور تحقیق از بیگم، شما و اهل حرم کرده اند، چون گم شدن بچه به این سادگی ها نیست و حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. زود باشید به خانمتان اطلاع دهید که برای ملاقات با من حاضر شود.
    عشرت خیلی زود متوجه شد که ناصرمیرزا ابداً قصد شوخی ندارد و در حالی که زانوهایش می لرزیدند به عمارت برگشت و خود را بالای سر نگین که در بستر افتاده بود، رساند و گفت:
    - از بچه خبر تازه ای ندارم، ولی ناصرمیرزا بیرون عمارت ایستاده است و می خواهد با شما ملاقات کند.
    - ناصرمیرزا؟ نکند او بچه را دزدیده باشد؟ می دانستم آدم جسوری است، ولی نه تا این حد.
    - اشتباه نکن. فرخ میرزا او را مأمور این کار کرده. می گوید مأموریت دارد از همه اهل حرمسرا استنطاق کند. من نمی دانم بچه را دزدیده یا نه، ولی می دانم که خیال دارد حسابش را با ما تسویه کند. وقتی رسیدم دیدم گوهرآغا را به باد فحش گرفته که چرا اجازه نمی دهد وارد عمارت شود، معلوم می شود سمبه اش خیلی پر زور است.
    - نظر تو چیست؟ او را راه بدهیم یا بفرستیم از شاهزاده بپرسند که آیا ناصرمیرزا با اجازه او می خواهد وارد اندرون شود یا نه.
    - به عقیده من حالا وقت این جور کارها نیست. دشمن را هر چه کمتر عصبانی کنی بهتر است. ناصرمیرزا بدون اجازه شاهزاده جرأت نمی کند که در روز روشن وارد اندرون شود. حتماً خودش دستور داده. هر چقدر هم معطل کنیم بدتر است. سعی کن با او مهربان باشی، چون اگر روحیه انتقام جویی پیدا کند، راست و دروغ را سر هم می کند و کارها بدتر می شود. خودت را به بیماری بزن و به او بگو که بچه ات را از او می خواهی.
    - این آدمی که من می شناسم تا به مقصود نرسد راضی نمی شود.
    - یک جوری سرش را شیره بمال و از در بیرونش کن تا ببینم چه می شود. یادت نرود که باید حالت گریان و نزار به خود بگیری و با ملایمت با او حرف بزنی.
    * * *
    همین که چشم ناصرمیرزا به نگین افتاد، همه حرفهایی را که در ذهن ردیف کرده بود از یاد برد و حتی یادش رفت سلام کند. نگین بلافاصله تأثیر خود را در او احساس کرد و گفت:
    - چه عجب حضرت والا یاد من کردند. گمانم اگر این مصیبت پیش نمی آمد، هیچ وقت فکر مرا هم نمی کردید.
    این حرف کاملاً خلاف انتظار ناصرمیرزا بود، طوری که دست و پای خود را گم کرد و با خود گفت:
    «عجب! همین زن نبود که به من گفت هر چه می خواهی بکن، من از تو ترسی ندارم؟»
    نگین فکر او را در چهره اش خواند و با رعنایی ادامه داد:
    - موقعی که آن همه نجابت و لطف را از شما دیدم، فهمیدم که معامله خوبی نکرده ام و واقعاً پشیمان شدم که چرا شما را با بقیه مقایسه کردم. چندین بار خواستم شما را ببینم و عذر گذشته ها را بخواهم، ولی موقعیت مناسبی پیش نیامد. الان که خاله خبر ورود شما را داد، باور کنید از صمیم قلب خوشحال شدم، اما افسوس که مصیبت بزرگی برایم رخ داده. تصورش را بکنید یک زن بیچاره با این همه دشمن، تنها دلخوشیش به یک بچه باشد و آن بچه را هم بدزدند و ببرند.
    در اینجا نگین به گریه افتاد و قطرات اشک چون دانه های مروارید آهسته آهسته روی گونه های او غلتیدند. با صدایی خفه و متأثر کننده ادامه داد:
    - حضرت والا می دانند که همه علاقه و محبت عموی شما به خاطر این بچه است. دشمنان بی رحم با ربودن کاخ سعادت مرا ویران کردند. خاله جانم گفت شما برای تحقیق در همین مورد آمده اید. دستم به دامنتان. به داد من برسید و کمکم کنید. در مقابل، هر چه بخواهید می دهم و تمام هستیم را زیر پای شما می ریزم.
    و دیگر گریه مجالش نداد.
    ناصرمیرزا نمی دانست تکلیفش در مقابل این همه التماس و تسلیم چیست. او آمده بود از نگین استنطاق و به جرم بی مهری های گذشته، تهدیدش کند و حالا می دید که نگین از رفتار گذشته اش عذرخواهی می کند و می گوید تسلیم اوست. سرانجام فریب گریه های او را خورد و گفت:
    - غصه نخورید. از زیر سنگ هم که شده وهاب را پیدا می کنم، البته به شرطی که قولتان را فراموش نکنید.
    * * *
    ناصرمیرزا پس از تحقیق از خدمه مطمئن شد که بچه را اقدس برده است و با خود گفت:
    «اقدس جرأت این جور کارها را ندارد. حتماً او را تحریک کرده اند و در این میان کسی جز شمس آفاق دخالت ندارد. منوچهرمیرزا هم گمان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    نمی کنم با آن که عاشق نگین است ، جرات این جور کارها را داشته باشد . این روزها هم که مالیخولیا گرفته و اقرار گرفتن از او کاری ندارد . باید هر جور که شده به سراغ شمس آفاق بروم . ))
    شمس آفاق خوش و خندان در عمارت خود نشسته و با محترم مشغول صحبت بود که خواجه مخصوصش ، ورود ناصر میرزا را خبر داد . شمس آفاق از شنیدن این خبر با حیرت از محترم پرسید :
    برای چه آمده ؟ تکلیف چیست ؟
    احتمالا" خبر گمشدن بچه به گوش شاهزاده رسیده و برادرزاده اش را مامور تحقیق کرده . حواست را جمع کن که حتی یک کلمه نابجا از دهانت خارج نشود . فقط با گوشه و کنایه حالی او کن که همه کارها زیر سر سوگولی حرم و خاله هفت خط اوست .
    پس می گویی او را وارد عمارت کنیم و با او حرف بزنیم ؟
    نه ، تو می گویی مامور حضرت حاکم را برگردانیم ؟ این کار را نکنیم چه کنیم ؟
    سپس به خواجه ای که خبر آورده بود گفت :
    به حضرت والا بگو بیگم برای ملاقات ایشان آماده اند .

    ***

    برای اولین بار بود که ناصر میرزا شمس آفاق را می دید و از این که او را زن دلربا و جوانی می یافت ، واقعا" تعجب کرده بود . او که در مقابل زنان زیبا فوق العاده ضعف داشت ، یکمرتبه یادش رفت برای چه به عمارت شمس آفاق آمده است . شمس آفاق هر چه طنازی داشت در صدایش ریخت و گفت :
    چرا نمی فرمائید بنشینید ؟ به من گفته اند که از طرف حضرت والا تشریف آورده اید . چه شده که شاهزاده خودشان شرف یاب نشده اند و زنی دلشکسته و مهجور را مورد مرحمت قرار نداده و شما را فرستاده اند ؟ آیا این قدر از ملاقات با من بیزار هستند .
    ناصر میرزا که پاک دست و پایش را گم کرده بود و با شتاب و لکنت گفت :
    نخیر بیگم ، این صحبت ها را نفرمائید . مزاحم شدم چون امروز در اندرون واقعه ناگواری روی داده و همه بخصوص شاهزاده را نگران ساخته است .
    شمس آفاق با وحشت گفت :
    چه اتفاقی ؟ شما را بخدا زودتر بگوئید . خدایا خودت رحم کن.
    ناصر میرزا که باز هم گول حرفهای یک زن را خورده بود گفت :
    نگران نباشید . از لحاظ شما چیز مهمی نیست ، من فقط متحیرم که چطور شما خبردار نشده اید . همه اندرونی از کوچک و بزرگ در جریان موضوع هستند .
    شمس آفاق آهی کشید و گفت :
    شما چه می دانید حضرت والا . کسی مرا داخل آدم حساب نمی کند و از اهل حرم نمی شمارد که برایم خبر بیاورد . شما را بخدا معطل نکنید و بگوئید چه شده .
    از صبح زود طفل کوچک حضرت والا و دایه اش گم شده اند و اگر جسارت نباشد شاهزاده دارند از شنیدن این خبر دیوانه می شوند و مرا مامور کرده اند که ...
    شمس آفاق حرف او را قطع کرد و گفت :
    راست می گوئید ؟ وهاب کوچولو گم شده ؟ خدا به داد مادر بیچاره اش برسد . کدام خدانشناسی این کار را کرده ؟ بچه صغیر که گناهی ندارد . حضرت والا ، من با آن که مادر نشده ام می دانم در دل آن مادر بیچاره چه غوغایی برپاست . پس از مدتها راز و نیاز و حکیم و دوا و بعد از کشته شدن دهها دختر بیگناه ، حالا خداوند به شاهزاده پسری عطا فرموده که آن هم این طور شده . خدا رحم کند . لابد از فردا بساط سابق پهن می شود و باید ضجه بیگناهان را شنید . من به سهم خود حاضرم به هر کسی که بچه را پیدا کند دو هزار اشرفی ای را که برای زیارت کربلا گذاشته بودم ، بدهم . صواب این کار بیشتر از زیارت کربلاست .
    ناصر میرزا با خود فکر کرد :
    (( حتما"نگین اشتباه کرده و روی حسادت زنانه این زن بیچاره را متهم می کند . ممکن است بعضی از این حرفها و کارها تظاهر باشد ، ولی دزدیدن بچه حتما" کار این زن نیست . ))
    شمس آفاق وقتی سکوت ناصر میرزا را دید به او مجال تفکر بیشتر را نداد و گفت :
    شما چه فکر می کنید ؟ شاهزاده چرا شما را سراغ من فرستادند ؟ در این قضیه چه کمکی از من برمی آید ؟
    ناصر میرزا با لکنت گفت :
    حضرت والا مرا مامور کرده اند که برای جستجوی بچه اقدام و از همه اهل حرم تحقیق کنم . قبل از این که خدمت شما برسم به عمارت نگین بیگم رفتم و چون چیزی دستگیرم نشد با خود گفتم بد نیست سری هم اینجا بزنم ، شاید خدمه شما اطلاعاتی داشته باشند که به کار من بخورد .
    پس به عمارت نگین بیگم هم رفته اید و لابد او گمشدن بچه اش را به گردن من انداخته است که اینجا آمده اید .
    در این موقع محترم با ظرفی پر از میوه و شیرینی وارد اتاق شد و سینی را مقابل ناصر میرزا گذاشت و خطاب به شمس آفاق گفت :
    این حرفها چیست که می فرمائید . بلا نسبت غلط می کند هر کس که این حرفها را می زند . هر حقه ای هست زیر سر خودشان است و لابد بلایی سر بچه آورده اند و حالا از شاهزاده می ترسند که حقیقت را بگویند .
    شمس آفاق با دست به محترم اشاره کرد که سکوت کند و خطاب به ناصر میرزا گفت :
    محترم مرا خیلی دوست دارد و طاقت شنیدن این حرفها را ندارد . او همه شاهزادگان را مثل اولاد خودش می داند ، برای همین چندان مقید به رسوم نیست . من همان طور که گفتم حاضرم دو هزار اشرفی به کسی که بچه را پیدا کند بدهم و این کار را هم برای رضای خدا می کنم ، چون یقین دارم با از بین رفتن بچه ، باز اخلاق شاهزاده تغییر می کند .
    ناصر میرزا بدون آن که مطلب جدیدی بفهمد از جا بلند شد و با چشمهایی حریص تر از دقایق قبل به شمس آفاق نگاه کرد و گفت :
    من سعی می کنم بچه را پیدا کنم و تمنایم این است که اگر شما هم اطلاعات تازه ای پیدا کردید مرا در جریان بگذارید .
    شمس آفاق چنان لبخند ملایمی زد و چنان نگاهی به او انداخت که ناصر میرزا یکسره دل و دین از دست داد و مثل آدمهای مست از عمارت او بیرون رفت و وارد باغ حکومتی شد .

    ***

    اگر ناصر میرزا این قدر واله و شیدای شمس آفاق نشده بود متوجه می شد که اقدس با چشمهای نگران از لای کاشی های زیر زمین او را تماشا می کند . اقدس در زیر زمین عمارت شمس آفاق مخفی شده بود و رفت و آمدهای داخل صحن را زیر نظر داشت و هزار بار از کاری که کرده بود پشیمان بود و می خواست بچه را بردارد و بیرون بیاید و فریاد بزند من گم نشده ام . در این عوالم بود که یک نفر از پشت سر لباسش را کشید . برگشت و محترم را دید .
    دیوانه آنجا چه می کنی ؟ مگر به تو نگفتم از جایت تکان نخور ؟ می خواهی خودت و همه ما را به کشتن بدهی ؟
    اقدس که مثل ابر بهار اشک می ریخت گفت :
    شما را بخدا به من رحم کنید . من نفهمیدم . بگذارید بروم بچه را تحویل بدهم . آنها زور دارند . من کجا می توانم فرار کنم ؟
    همین است انتقامی که می خواستی از قاتل شوهرت و کسانی که بچه ات را دزدیده اند بگیری ؟ دو روز دیگر خودت را هم بیرون می کنند و باید بروی گدایی کنی و آن قدر در فراق بچه ات اشک بریزی که کور شوی . تو که عرضه نداشتی چرا ما را دچار زحمت کردی ؟
    عقلم نرسید . شیطان گولم زد . من این بچه را کجا ببرم ؟ او دارد در ناز و نعمت زندگی می کند . شما را بخدا دست از این کار بردارید .
    از بابت بچه خیالت راحت باشد . من آن قدر به تو پول می دهم که تا آخر عمر در ناز و نعمت زندگی کنی . فکر نمی کنی که یک ساعت زندگی راحت و آزاد به چند سال کلفتی و دربدری می ارزد ؟ آن هم زندگی تو که جرات نکنی بگویی بچه ات مال خودت است . همیشه اضطراب داری . بچه که بزرگ شد اصلا" تو را به مادری قبول نخواهد کرد . اگر می خواهی بروی حرفی نیست ، اما یقین دارم که تو را زنده نمی گذارند و به دست میرغضب می دهند .
    محترم سپس لحنش را عوض کرد و با آهنگ دوستانه ای ادامه داد :
    البته من فکر این چیزها را هم کرده ام . خیالت راحت باشد . جوری تو و بچه ات را از این حکومتی بیرون ببرم که عقل جن هم نرسد . بعد هم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    شمس افاق آن قدر به تو پول می دهد که یک عمر اسوده زندگی کنی.حالا بیا و یک لقمه غذا بخور.نمی دانی چقدر چشمهایت گود رفته.اقلا چیزی بخور که قدرت سوال و جواب داشته باشی.از این گذشته،این بچه بینوا هم باید با شیر تو زندگی کند.ببین چطور از تشنگی و گرسنگی رنگش زرد شده.
    اقدس که کمی دلش گرم شده بود،سینی را جلو کشید و همه غذایش را خورد و شربت بیدمشک را هم تا ته سر کشید.محترم گفت:
    این شربت خیلی خاصیت دارد و به قلب قوت می دهد.چند قطره هم به بچه بده.
    اقدس چند قطره از شربت را به بچه داد و گفت:
    خدا به شما عوض بدهد.شما با ازاد کردنم حق بزرگی به گردن من و این بچه بینوا دارید.
    در مقابل کاری که تو کردی هیچ قابلی ندارد.حالا کمی استراحت کن.هوا که تاریک شد دنبالت می ایم.من می روم بقیه کارها را رو به راه کنم.
    سپس در حالیکه لبخندی بر لب داشت ظرفها را جمع کرد و راه افتاد.اقدس احساس کرد دلش می خواهد صد سال بخوابد.

    ***

    محترم خواجه ای را که همیشه کارهای محرمانه اش را به او ارجاع می کرد صدا کرد و پس از کمی مقدمه چینی گفت:
    یکی از کلفت ها امروز مرده و من می خواهم طوری که هیچکس نفهمد نعش او را از حکومتی بیرون ببرم.
    خواجه بیچاره که از کلمه مرده،رنگش پریده و اثار ترس و وحشت در چشمهایش اشکار شده بود،گفت:
    این کدام بیچاره ای است که حالا را برای مردن انتخاب کرده؟
    حرف مزخرف نزن.مگر مردن آدم به دست خودش است؟ماهی چند نفر در حکومتی می میرند و و خودت بهتر می دانی کلفت ها و خواجه هایی را که می میرند،شبانه و بدون سر وصدا خاک می کنند.این که می گویم کسی نباید بفهمد،برای این است که امروز حضرت والا حالش خوب نیست و نباید خبرهای بد را بشنود.تو هم چند نفر از رفقایت را خبر کن که تابوت را بیاورند.دو ساعت از شب گذشته،جنازه را به قبرستان می بریم.
    و چند اشرفی کف دست خواجه گذاشت که ترس از دلش برود و ادامه دادک
    حالا معطل نکن.برو تابوت را بیاور و در زیرزمین کنار گلخانه بگذار.
    خواجه پس از گرفتن دستور راه افتاد و زیر لب گفتک
    از زنده اینها چزی به ما نمی رسد،باز هم مرده اشان.
    آفتاب تازه غروب کرده بود که خواجه تابوت را به زیرزمین برد.هنگام مراجعت ،سر پله ها به محترم برخورد.محترم پرسید:
    کار را تمام کردی؟
    تابوت را اوردم.شما جنازه را در آن بگذارید،من و رفقایم دو ساعت دیگر می اییم و می بریم،اما مشکل اینجاست که نایب فراشخانه دم در حکومتی ایستاده و از هر کس که م خواهد خارج شود،اجازه نامه می خواهد.
    محترم با تعجب پرسید:
    اجازه نامه برای چه؟مگر جنازه هم اجازه نامه می خواهد؟
    والله چه عرض کنم؟ناصرمیرزا دستور داده که هیچکس حق ورود و خروج نداشته باشد.نایب فراشخانه هم مثل بخت النصر کنار در خروجی نشسته است و اجازه نمی دهد کسی خارج شود.
    محترم فکری کرد و گفت:
    بسیار خوب.اجازه گرفتن از ناصر میرزا و سوال و جواب با نایب فراشخانه با من.تو کاری به این کارها نداشته باش.
    خواجه رفت و محترم با دلی لرزان بالای سر اقدس رفت.اقدس و وهاب انگار به خواب ابدی فرو رفته بودندو نفسشان در نمی امد.داروی بیهوشی که در شربت ریخته بود،کار خودش را کرده بود.محترم با خود گفت:
    عجب داروی عجیبی است.این ملیحه خیر ندیده عجب کارهایی بلد بود.بر شیطان لعنت.اسمش هم به درد می خورد.مانده بگویم چه کسی مرده.حالا می گویم جنازه ملیحه است که چند روز پیش از مسافرت برگشته و همین جا مرده و همه قبول می کنند.
    از بقچه ای که با خود اورده بود،پارچه سفید رنگی را بیرون کشید و جثه نحیف اقدس را در ان پیچید.سپس بچه را هم به شکل مادر دراورد و هر دو را در تابوت گذاشت و طاقه شالی را روی هر دو انداخت و با خوشحالی از زیرزمین بیرون امد.

    ***

    خواجه ها تابوت را بر زمین گذاشتند.محترم گفت:
    زود باشید معطل نکنید یک قبر بکنید تا زودتر کارمان را تمام کنیم و برگردیم.
    یکی از انها گفت:
    قبر حاضر و اماده اینجا هست،ولی ما وسیله برای درست کردنش نداریم.
    محترم کلنگی را که در تابوت گذاشته بود بیرون اورد و به دست یکی از خواجه ها داد و گفت:
    عجله کن وگرنه به اشرفی ها نمی رسی.
    این مرده را غسل داده اید؟
    این فضولیها به تو نیامده.کارت را بکن.
    چند لحظه بعد خواجه ای که قبر را درست می کرد از داخل گودال بیرون امد .سپس محترم گفت:
    شما همه نامحرمید.عقب بایستید تا خودم او را داخل قبر بگذارم و رویش را باز کنم.
    محترم طاقه شال را برداشت و با قوتی که از اندام نحیف او بعید بود،اقدس بینوا را از تابوت بیرون اورد و در قبر سرازیر کرد،ولی یکمرتبه پایش لیز خورد و به شدت روی هیکل بیهوش اقدس افتاد.همین برخورد باعث گشت که اقدس که اثر داروی بیهوشی کم کم داشت در او از بین میرفت،ناله ای کند و تکانی به خود بدهد.محترم با عجله دست و پایش را جمع کرد و بیرون امد و گفت:
    ملیحه بیچاره همیشه می خواست جعبه تربتش را هم با او خاک کنم.
    و بچه را برداشت و وارد قبر کرد.به خیال خودش کار تمام شده بودو باریختن خاک و گذاشتن سنگ همه چیز به پایان می رسید.ناگهان صدای پای چند اسب سکوت شب را شکست و خون در عروق همه انها خشکید.خواجه ها روی زمین نشستند که جلب توجه مسافرین را نکنند،ولی ناگهان دیدند از داخل قبر مرده ای سر براورده است.صدای نعره همه انها به اسمان رسید و دو پا داشتندو دو پای دیگر هم قرض کرده و فرار کردند.
    اقدس مدتها بود که به هوش امده بود،اما از شدت رخوت نمی توانست به خود تکانی بدهد.با شنیدن صدای پای اسبها از جا پرید و فهمید چه بلایی سرش امده است.خواجه ها صیحه زنان فرار می کردند و اقدس بچه به بغل حیران وسط قبر ایستاده بود و نمی دانست چه کند.
    سوارهایی که از بیرون شهر می امدند نزدیک او امدند.اقدس تا ان موقع حیران ایستاده بود ،ناگهان فریاد زد:
    به دادم برسید.می خواهند زنده به گورم کنند.
    این حرف را زد و از حال رفت.
    یکی از سوارها که خدا مراد بود با دلسوزی گفت:
    علیرضا خان.بیایید به این بیچاره کمک کنیم.

    ***

    علیرضا خان و خدا مراد بعد از طی مسافتی وارد کوچه باریکی شدند.یکی از سواران علیرضا خان جلو امد و گفت:
    منزل یکی از دوستان من اینجاست.خان!او یکی از افراد ایل خودمان است و خدا می داند چقدر خوشحال می شود که خان به منزل او برود.
    علیرضا خان نگاهی به خدامراد انداخت و گفتک
    گمانم پیشنهاد بدی نباشد،بخصوص اینکه این زن حال درستی ندارد و باید به او رسیدگی کرد.
    صاحبخانه از تصور اینکه خان مهمان او شده است از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.خدا مراد که هنور بچه را در بغل داشت،جلوتر از هم به خانه وارد شد.علیرضا خان به محض ورود،صاحب خانه را گوشه ای کشید و گفت:
    دوست ندارم حتی یک نفر هم از بودن من در این خانه مطلع شود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    اقدس را که هنوز بی هوش بود به اتاق آوردند. زن صاحبخانه روپوش سفید را از روی صورت او کنار زد و شانه هایش را مالید و کمی گلاب و نبات به گلویش ریخت. اقدس بدبخت وقتی به هوش آمد بی اختیار شروع به گریستن کرد و دامان زن میزبان را گرفت و خواست کمکش کنند که کسی به او صدمه ای نزند
    هنگامی که اقدس با نفس بریده و اشک ریزان ماجرا را برای خدا مراد و علیرضا خان تعریف کرد ، علیرضا خان ناگهان به یاد حال و روز نگین افتاد و دلش لرزید و گفت :
    - باید این بچه را به مادرش برسانیم. این درست که می گویی دلم نمی آید و از بچه دل نمی کنم. هر چه باشد مادر بچه بچه اش را از تو بیشتر دوست دارد. حالا خودت بچه را می بری یا من ببرم ؟
    اقدس بیچاره می خواست اعتراض کند و بگوید مادر بچه منم ، ولی چه کسی حرف او را باور می کرد. خدامراد با حیرت به علیرضا خان نگاه می کرد که چطور وسط این گی رو دار به فکر حال نگین است. حرف او را قطع کرد و گفت :
    - این زن بیچاره چطور می تواند بچه اش را ببرد؟ او را میگیرند و می کشند.
    اما علیرضا خان اصرار کرد که باید بچه را به حکومتی و به دست مادرش بسپارند . تنها کاری که خدامراد توانست بکند این بود که علیرضا خان را متقاعد کند بچه را صبح ببرند.
    همه فکر و ذکر علیرضا خان این بود که بچه را به نگین برساند . او صلاح ندید بگوید خدامراد را بیدار کنند. به اقدس گفت بچه را آماده کند تا راه بیفتند و به زن صاحبخانه قول داد که تا غروب بر می گردد.
    علیرضا خان در میان راه با تطمیع یکی از قراول ها ، لباس هایش را گرفت تا جلب توجه نکند.
    تا محوطه باغ حکومتی با هر ترفندی بود خودش و اقدس و کودک را از مهلکه در برد ، ولی چون به آنجا رسید در چند قدمی عمارت نگین ناگهان از چند از چپ و راست بر سر او و اقدس ریختند و کودک را دزدیدند و ضربه محکمی به سر او زدند که در جا از هوش رفت.


    شمس آفاق تازه از حمام بازگشته بود که ناگهان ناصرمیرزا را در عمارت خود دید و سخت یکه خورد . هر چه فکر می کرد علت حضور او را در آنجا نمی فهمید. ناگهان فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت از ضعف او در مقابل خود استفاده کند و ضربه کاری ای را به ناصرمیرزا وارد سازد.
    ناصرمیرزا ابدا قصد نداشت این بار فرصت را از دست بدهد . بدون تعارف روی مخده نشست و سعی کرد هر چه زودتر شمس آفاق را از مکنونات قلبی خود با خبر کند. شمس آفاق به اتاق دیگر رفت و خود را آراست و با سینی پر از میوه و شیرینی بازگشت. هر یک به دلیلی در پی به دام انداختن دیگری بود ، اما در عین حال جمله مناسبی پیدا نمی کردند. بالاخره ناصرمیرزا سکوت را شکست و از گمشدن وهاب و بی تابی شاهزاده و نگرانی نگین سخن گفت . شمس آفاق دید که بحث دارد از موضوع اصلی خود دور می شود و گفت :

    - حالا وقت این حرف ها نیست. بهتر است صحبت خودمان را بکنیم.
    ناصر میرزا بی تعارف از خود پذیرایی می کرد و شمس آفاق ذره ای طنازی و دلبری کم نمی گذاشت. ناگهان صدای پای کسی که با عجله از پله ها بالا می آمد توجه او را جلب کرد. با عجله از جا بلند شد و به طرف پله ها دوید و دید که محترم وحشتزده و عرق ریزان از پله ها بالا می آید.
    - چه شده محترم؟
    - خانم جان دودمانمان به باد رفت. اقدس آتش به جان گرفته با بچه حرامزاده اش فرار کرد. حالا نمی دانم چطور بشود. شاهزاده هم دارد می آید همگی نابود شدیم.
    شمس آفاق ابتدا متوجه وخامت اوضاع نشد ولی ناگهان سراپای وجودش را تشنج گرفت و گفت :
    - پس این مردک ابله آمده چه چیز را به من خبر بدهد؟
    - از که حرف می زنی؟
    - از ناصرمیرزا
    - او از این ماجرا خبر ندارد لابد به طمع دیگری به اینجا آمده


    ناصرمیرزا هنوز در غرق در عوالم خودش بود که بعد از مدتی نصیبش شده ، که محترم سراسیمه گفت :
    - حضرت والا همگی نابود شدیم.
    همین یک جمله بس بود که روح از بدن ناصرمیرزا برود و شمس آفاق بی هوش کف اتاق بیفتد. ناصرمیرزا می دانست که مرگ در یک قدمی اوست و دنبال جایی بود که پنهان شود. مستأصل و بیچاره به هر طرف می چرخید که ناگهان چشمش به در کوچکی افتاد و بدون معطلی آن را باز کرد و وارد صندوقخانه شمس آفاق شد و در را بست محترم با سرعت شمس افاق را روی تخت گذاشت و ملافه ای را روی او کشید ، اما نتوانست بساط میوه و شیرینی را جمع کند. او داشت فکر می کرد که یک جوری خودش را از مهلکه بیرون بکشد و بگذارد شمس آفاق جواب هوسرانی هایش را خودش بدهد که شاهزاده وارد شد و با تغیر پرسید :
    - اینجا چه خبر است؟
    محترم مثل فنر از ج پرید و با صدای لرزانی شروع به عذرخواهی کرد. شاهزاده فریاد زد :
    - پیرزن احمق. شمس آفاق چرا خوابیده و تو چرا گریه می کنی؟
    - قربان! این کار هر شب اوست بهترین لباسش را می پوشد ، خود را آرایش می کند و وسایل پذیرایی حضرت والا را فراهم می سازد و منتظر می ماند. هنگامی که حضرت والا تشریف نمی آورند گریه و زاری می کند و خودش را می زند و بعد هم با این حال و روز در بستر می افتد. این کار هر شب ماست حضرت والا.
    فرخ میرزا باطنا ناراحت شد و فکر کرد با شمس آفاق خوب معامله ای نکرده است. این دروغ ماهرانه که با نهایت استادی بین شد ناگهان مثل آبی بر آتش شاهزاده را آرام و متأثر کرد . حتی یادش رفت که چرا به آنجا آمده است. کمی در اتاق بالا و پائین رفت و سپس چند سکه به طرف محترم انداخت و گفت :
    - شاید شمس آفاق بیچاره هم زیاد تقصیر نداشته باشد . از او مراقبت کن و به او بگو فردا شب مهمانش خواهم بود و این را بدان که من از خدمات تو راضی هستم
    محترم که طاقت چنین خوش اقبالی را نداشت پشت سر هم تعظیم می کرد و شاهزاده را تا بالای پله ها بدرقه کرد.
    هنوز فرخ میرزا از عمارت شمس آفاق خارج نشده وبد که ناصرمیرزا از صندوقخانه بیرون آ»د و بالای سر شمس آفاق رفت. هر کس دیگری دچار آن وضعیت می شد بدون لحظه ای تردید پا به فرا می گذاشت اما ناصرمیرزا با خود حساب کرد که خطر موقتا دور شده است و شاهزاده قطعا آن شب مراجعت نمی کند و محال است این همه عوامل سازگار بار دیگر برای او جور شود و همان جا ماند تا شمس آفاق به هوش بیاید.
    آن گاه در را از داخل بست تا محترم هم امکان ورود به اتاق را پیدا نکند و او بتواند به مقصود خود برسد
    محترم از تصور بلایی که ممکن بود بر سر خانمش بیاید نمی دانست از چه راهی خود را به او برساند. ناصر میرزا خوشحال از کامجویی که در پیش داشت متوجه نبود که پنجره را نبسته است. محترم پس از آنکه مدتی با دلشوره با قفل در اتاق کلنجار رفت و به نتیجه ای نرسید خود را از پنجره اتاق ، داخل انداخت و مثل مادر مقتدری که فرزند نا اهلش را سرزنش می کند ، ناصرمیرزا را مورد عتاب قرار داد
    ناصر میرزا هم که آبروی خود را از دست رفته می دید و هم به کام دل نرسیده بود به التماس افتاد و گفت :
    - دویست اشرفی بگیر و حرف نزن.
    محترم گفت :
    - اگر همه پول های دنیا را هم به من بدهی بی فایده است. یا برو بیرون یا فریاد می زنم.
    - بیا و آبروی مرا بخر ، قول می دهم جبران کنم. الان است که به دردسر بیفتم.
    - تو به حد کافی به دردسر افتاده ای. کمی دیگر که سپیده سر می زند و معلوم نیست تو چطور باید از اتاق همسر حضرت والا بیرون بروی.
    ناصرمیرزا با خود اندیشید :
    (( نباید چنین کفاره گرانی بدهم. ))
    نزدیکتر رفت و تا محترم آمد به خود بجنبد گلوی او را گرفت و گفت :
    - حالا به تو می فهمانم پیرزن دمامه کن باج بده نیستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 11 نخستنخست ... 67891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/