نکرده آنها خواستند وارد اندرون شوند فکر دیگر می کنم. فعلاً از اینجا تکان نخورید.
علیرضاخان که می دید با آمدن خود موجب زحمت این خانواده شده و حیثیت آنها را به خطر انداخته است، بلاتکلیف و شرمنده وسط اتاق ایستاده بود و نمی دانست چه کند.
عبدالله خان وقتی جلوی عمارت رسید، دید که فراش باشی حکومتی با لباس قرمز و چراغ نقره مخصوص دم در ایستاده و متجاوز از بیست نفر فراش و قراول پشت سر او ایستاده اند. بلافاصله برخلاف عادت همیشگی با فراش باشی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
- چطور شده که جناب فراش باشی یاد ما افتاده اند؟ انشاءالله که خیر است.
- من مأموریت دارم یک دزد فراری را که به خانه شما پناهنده شده است دستگیر کنم. حضرت والا مرا مأمور کرده اند که هر طور هست او را دستگیر کنم و به حضورشان ببرم. خیال می کنم اگر خودتان او را تسلیم کنید، بهتر باشد و رضایت حضرت والا هم فراهم شود.
عبدالله خان با تعجب گفت:
- دزد فراری؟ دزد در خانه من چه می کند؟
- این دزد فراری پریشب در مقابل منزل شما با قراولها جنگیده و چند نفر را مجروح کرده. او را در خانه شما دیده اند و الان هم در زیرزمین آخری حیاط دوم خوابیده است.
عبدالله خان هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست بفهمد چه کسی جاسوسی او را کرده و نشانی ها را به فراش باشی داده است. با لحن ملایمتری گفت:
- حتماً اشتباه کرده اند. من به شما می گویم که دزد فراری در خانه من نیست. اگر میل دارید می توانید داخل منزل شوید و همه جا را بگردید.
فراش باشی معطل نشد و به همراه دو سه فراش وارد منزل شد و به آنها گفت:
- شما همین جا مراقب باشید تا من دوری در خانه بزنم و برگردم.
با ورود فراش باشی دل عبدالله خان ریخت و چنان مضطرب شد که تعارف و حرف زدن یادش رفت. فراش باشی که حسابی مشکوک شده بود گفت:
- بفرمائید جلو تا داخل حیاط را ببینیم.
عبدالله خان با لکنت گفت:
- پس لحظه ای تأمل بفرمایید تا به اندرونی خبر بدهم.
و از فرصت استفاده کرد و خودش را به علیرضاخان رساند و به او موضوع را خبر داد و با عجله برگشت.
علیرضاخان متحیر و مات وسط اتاق مانده بود و نمی دانست تکلیفش چیست. او از فراش باشی و مأمورین نمی ترسید، ولی ملاحظه حیثیت و آبروی عبدالله خان را می کرد. تصمیم گرفت از اتاق خارج شود. بمحض این که وارد کفشکن شد، دختری را دید که خود را داخل چادر پیچیده بود و با اشاره به او فهماند که دنبالش برود. علیرضاخان چاره ای جز اطاعت نداشت و بی آن که آن زن را بشناسد دنبالش راه افتاد. از دو سه اتاق تو در تو گذشتند و وارد دالانی شدند. در انتهای دالان مقداری علف خشک روی زمین ریخته بود. وقتی رسیدند دختر با آهنگ دلنشینی گفت:
- بیائید کمک کنید علف ها را پس بزنیم و دریچه زیر آن را باز کنیم.
علیرضاخان با حیرت علفها را پس زد و زیر آن دریچه کهنه ای آشکار شد که معلوم بود خیلی وقت است به همان حال باقی مانده است. دختر گفت:
- گمان نمی کنم زور من برسد. خودتان دریچه را باز کنید. من دو سه مرتبه از این راه رفته ام. راهروی خوبی است. سالها پیش این نقب را زده اند. وسط نقب سه راه دارد. راه مقابل به رودخانه بیرون شهر می رسد. راه دست راست و راه دست چپ هر کدام به خانه ای منتهی می شوند. شما از همان وسط بروید.
علیرضاخان حلقه را گرفت و دریچه را بزور باز کرد. بوی هوای مانده شامه اش را متأثر کرد. با تردید سرش را داخل نقب کرد و گفت:
- اینجا خیلی تاریک است.
- اشکال ندارد. وسط راه نقب همه جا هواکش دارد و بعضی جاها روشن است. مخصوصاً سر سه راهی خوب روشن است. دفعه آخر یک سال قبل بود که من از نقب عبور کردم. آن موقع مأمورین حکومتی داخل خانه مان ریختند و مردان را دستگیر و اثاثیه مان را غارت کردن. من و مادرم با چند زن دیگر از این نقب فرار کردیم و بدون هیچ زحمتی پس از نیم ساعت بیرون رفتیم. نترسید هر چه باشد بهتر از گرفتار شدن به دست این اراذل و اوباش است.
کلمه ترس، خون علیرضاخان را به جوش آورد و بلافاصله از پله ها سرازیر شد و روی پله سوم توقف کرد و سرش را بالا آورد و گفت:
- بی بی. من هیچ وقت از چیزی نترسیده ام. ترس من به خاطر شما و عبدالله خان است. راستی آیا شما دختر عبدالله خان هستید؟
- بله، شما لابد بعداً برای ملاقات پدرم خواهید آمد؟
- البته، من مرهون محبت های ایشان و اهالی خانه او هستم. فعلاً خداحافظ.
علیرضاخان با سرعت پله ها را طی کرد. ماهرخ دریچه را سرجایش گذاشت و با سرعت عجیبی علفها را سر جای خود ریخت و با عجله برگشت. علیرضاخان تا جایی که چشم کار می کرد سریع جلو رفت. هوای نقب کاملاً قابل تنفس بود. با خود گفت:
« عبدالله خان برادرزاده اعتمادالدوله کلانتر است. خانواده اینها هنوز هم مورد غضب خاقان هستند. دخترک می گفت که نیم ساعت بیشتر راه نیست. اگر چند زن این راه را رفته اند، حتماً من هم راه را پیدا می کنم.»
ناگهان متوجه شد که مدتهاست دارد راه می رود، ولی هنوز به سه راهی ای که دختر می گفت نرسیده است. بیش از نیم ساعت دیگر هم راه رفت و باز نقب تمام نشد. کم کم حس کرد راه سر بالایی و فاصله بین سقف و زمین کم می شود، طوری که سرانجام ناچار شد پشتش را خم کند و بعد هم روی زمین دراز بکشد و سینه خیز جلو برود. عرق از سر و صورتش می ریخت. چند بار تصمیم گرفت برگردد، ولی خانه عبدالله خان امن نبود و از آن مهمتر این که آن شب با نگین قرار ملاقات داشت. با خود گفت:
«بالاخره این راه باید به جایی منتهی شود.»
ولی برخلاف تصورتش، ناگهان سرش به دیوار خورد و هر چه با دست محیط اطراف را لمس کرد جزدیوار چیزی احساس نکرد و خسته و کوفته روی زمین دراز کشید و بر بخت بد خود لعنت فرستاد.
* * *
سرور از ملیحه و جلال که دور شد به فکر افتاد که کجا برود. حیوان نجیب زیر فشار او با سرعتی عجیب پیش می رفت. سرور از روی ستاره ها که خوب به وضع آنها آشنا بود در میان جلگه بی آب و علف می تاخت. سعی کرد موهایش را زیر یک روسری جمع کند و هر چه زینت داشت از دست و گردنش بیرون آورد و لباس مردانه ای را که محض احتیاط همراه آورده بود به تن کرد. نمی خواست کسی متوجه شود که او زن است و اسباب آزار و اذیتش را فراهم آورد.
نزدیک طلوع آفتاب بود که درختهای یک آبادی را دید و به آن سو شتافت، آفتاب کاملاً بالا آمده بود که به آنجا رسید. بچه های ده در کوچه مشغول بازی بودند و با دیدن او دورش را گرفتند. معمولاً در این موقع روز مردها از آبادی بیرون می رفتند و فقط زنها در خانه می ماندند. آنها هم از مواجهه با مرد غریبی که از اعیان به نظر می آمد بیم داشتند.
سرور با زحمت زیاد مردی را پیدا کرد و از او جویای محل مناسبی برای استراحت شد. مرد دهاتی هم به انگیزه مهمان نوازی او را به خانه دعوت کرد. چند ساعت خواب و خوردن یک غذای مطبوع که ظهر میزبان جلوی او گذاشت تا حدّی خستگی را از تن او دور کرد. آن وقت پرسید:
- از اینجا تا شهر چند فرسخ راه است.
- هفت هشت فرسخی می شود.
سرور فهمید که با همه هوشیاری راه را عوضی آمده و به جای این که به شهر نزدیک شود، از راه دور افتاده است، چه آنجایی که شب گذشته توقف کرده بودند بیش از سه چهار فرسخ با شهر فاصله نداشت. سرور از میزبان خواهش کرد که اسبش را حاضر کند تا به حرکت ادامه دهد. میزبان گفت:
- در این حوالی آبادی ای نیست که شما بتوانید شب خود را به آنجا برسانید. بهتر است امشب همین جا توقف کنید و فردا صبح قبل از طلوع آفتاب راه بیفتید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)