بیاورد. سپس ادامه داد:
- تو که این قدر جرات داری که شبانه وارد دارالحکومه می شوی و قراول های حکومتی را مجروح می کنی، از مخفیگاهت بیا بیرون ببینم چند مرده حلّاجی ؟
علیرضاخان گفت:
- سه نفری و مسلح به جنگ یک نفر آمده ای و ادعای شجاعت هم می کنی؟
- اشتباه تو در همین است. اگر مرا می شناختی می دانستی که در عمرم از کسی نترسیده ام. تو یکمشت قراول بی عرضه را دیده ای و گمان می کنی رئیسشان هم مثل آنهاست.
علیرضاخان درمانه بود که چه کند. سعی کرد با تعقیب و گریز آنها را عاجز کند. در دل تاریکی ناصر میرزا تا مدتی نفهمید موضوع چیست، ولی چون سکوت طول کشید به قراولها دستور داد به پله های سکوی خانه هجوم ببرند، اثری از آثار علیرضاخان نبود!
****
دستی از خانه ای بیرون آمد و درست وقتی که علیرضاخان دیگر توان انجام کاری را نداشت ، او را آرام به داخل کشید. علیرضاخان تا مدتی در حال اغما بود و نمی دانست در اطرافش چه گذشته است. وقتی که چشم گشود خود را در اتاق نیمه روشنی که فقط یک شمع در آن می سوخت ، روی بستر پاکیزه ای مشاهده کرد. مدتی گذشت تا وضع خود را به یاد آورد، اما نمی دانست و نمی توانست بفهمد آنجا کجاست و چه شده است که او را به آن اتاق آورده اند. جواب سوال او را مردی که سینی ای در دست داشت و با احتیاط جلو می آمد، داد. شخصی که وارد اتاق شده بود سینی را زمین گذاشت و نشست.
- حتماً تعجب می کنی که چطور شده اینجا آمده ای.
- همین طور است. من مشغول جدال با قراولها بودم و نزدیک بود به دست آنها دستگیر شوم که نمی دانم کدام دست غیبی مرا از آن مخمصه نجات داد.
- به شکر خدا نجات یافتید و ما بموقع رسیدیم و توانستیم شما را از شرّ این اشخاض رذل نجات بدهیم. دخترم از اتاقش که مشرف به کوچه است و پنجره کوچکی از بالای دیوار رو به کوچه دارد ، نبرد دلیرانه شما را تماشا کرده بود و به من خبر داد که جوان رشیدی در میان تعدادی قراول حکومتی گرفتار شده است و مرا مجبور کرد خود را به شما برسانم. خوشبختانه شما هم در محلی بودید که نجاتتان آسان بود و من در موقعیت مناسب در را باز کردم و شما را داخل دالان کشیدم.
- آیا فراش ها متوجه نشدند و نفهمیدند من کجا رفته ام؟
- اگر فهمیده بودند که حالا اینجا نبودید و قطعاً داخل خانه می شدند و شما را دستگیر می کردند ، ولی سوء ظن آنها جلب شده است و هنوز دو سه نفری در اطراف خانه کشیک می دهند. شاید هم هوس کنند خانه را تفتیش کنند.
- پس من خیلی باعث زحمت شما شده ام. به دختر بزرگوارتان بفرمائید نه تنها جان من که آبرویم را هم نجات داده اند.
صاحبخانه با لحن محبت آمیزی گفت:
- حتماً خیلی گرسنه هستید. هیچ می دانید الان چه وقت است؟
- راستی همین را می خواستم بپرسم. چقدر به صبح ماندخ؟
صاحبخانه خندید و گفت:
- صبح؟ الان دو ساعت از ظهر می گذرد.
علیرضاخان با حیرت گفت:
- معلوم می شود ساعات زیادی را در خواب بوده ام.
- خواب که چه عرض کنم. شما در واقع بیهوش بوده اید، حالا هم وقت این حرفها نیست. بگذارید کمکتان کنم که از جا بلند شوید و غذایی بخورید.
آن وقت سینی غذا را مقابل او گذاشت. علیرضا که در خود اشتهای زیادی احساس می کرد بدون تعارف و با کمال میل مشغول خوردن شد و پیش خود فکر می کرد چه باید بکند و کجا باید برود. صاحبخانه که متوجه تفکر او بود گفت:
- هیچ نگران نباشید. تا وقتی که حالتان کاملاً خوب شود اینجا را منزل خودتان بدانید و همه نوع پذیرایی از شما می شود. من مخصوصاً شما را به این زیرزمین تاریک آورده ام که کسی مزاحمتان نشود.
علیرضا که از این همه مهربانی شرمنده شده بود گفت:
- من قطعاً باعث زحمت شده ام و سزاوار نیست که خودم را معرفی نکنم و شما مهمان ناخوانده خود را نشناسید.
آن گاه در چند جمله هویت خود را برای میزبانش بیان کرد و چون عادت به دروغگویی نداشت ، از علت آمدنش به شیراز چیزی نگفت. میزبان بدون این که اظهار تعجبی بکند ، گفت:
- من هم عبدالله و از اهالی شیراز هستم و مدتی است که مورد غضب حضرت خاقان و دستگاه حکومت قرار گرفته ام.
علیرضاخان که دوست نداشت وارد جزئیات زندگی اشخاص شود، بدون کنجکاوی بیشتری گفت:
- چون همراهانم از غیبت من نگران می شوند، از شما می خواهم اجازه مرخصی بدهید. هیچ وقت لطف و محبت شما را از یاد نمی برم و فراموش نمی کنم که شما جان و آبروی من، هردو را نجات دادید.
- رفتن شما اشکالی ندارد، اما خیال نمی کنم با این وضع بتوانید حرکت کنید. خون زیادی از شما رفته است و چند زخم بزرگ هم برداشته اید.
- با وجود این ناچارم هرچه زودتر حرکت کنم.
نزدیک غروب بار دیگر عبدالله خان بر زخمهای علیرضاخان مرهم گذاشت. کم شدن سوزش و درد زخمها موجب شد که علیرضا خان به خواب عمیقی فرو برود. در این هنگام پرده گوشی زیرزمین به یکسو رفت و دختری که خود را در چادر نماز سفید رنگی مخفی کرده بود، با احتیاط به بستر بیمار نزدیک شد. نور شمعی که بالای سر علیرضاخان می سوخت، به صورت مردانه او پرتو می افکند. دختر با دقت به او خیره شد و از این که توانسته بود نجاتش بدهد، لبخندی بر لبانش نقش بست و حس کرد غوغای عجیبی در دلش به وجود آمده است.
****
صبح آن روز علیرضا خان حس کرد حالش بهتر شده است و از جا بلند شد و در رختخواب نشست.چند لحظه بعد خدمتکاری داخل شد و برای شستن سر و صورت او آب آورد. ساعتی بعد عبدالله خان وارد شد و پس از احوالپرسی سوال کرد:
- آیا هنوز بر تصمیم دیروز خود باقی هستید؟
- اگر کار واجبی نداشتم ، هیچ وقت این خانه امن و راحت و پرمحبّت را نمی گذاشتم و نمی رفتم.
- حال که این طور است مجبورم حقیقتی را به شما بگویم. از پریشب تا به حال فراشها در خانه ما را ترک نکرده اند و مرتباً کشیک می کشند. هرچند ساعت یک مرتبه عوض می شوند. تا به حال هم دوبار در زده و از دربان سوالاتی کرده اند. به این ترتیب گمان نمی کنم شما بتوانید از در بیرون بروید.
علیرضاخان نگاهی حاکی از تعجب به میزبانش افکند و پرسید:
- آیا آنها مطمئن هستند که من اینجا هستم؟
- اگر اطمینان قطعی هم نداشته باشند ظن قوی پیدا کرده اند، ولی شما برای رفتن نگرن نباشد. حالا یقین دارید که می توانید راه بروید؟ قدرت بیرون رفتن دارید؟
- بله، می توانم.
- بسیار خوب. من شما را قبل از غروب آفتاب از خانه بیرون می فرستم. اما باید قول بدهید که محل استراحت خود را تا موقعی که در شیراز هستید اینجا قرار بدهید.
- با کمال میل قبول می کنم، چون جای دیگری را هم ندارم و مخفیانه به شیراز آمده ام و نمی خواهم به منزل آشنایانم که از قدیم با هم رابطه داریم بروم.
آن روز ناهای را علیرضاخان و میزبانش در یکی از اتاقهای اندرونی صرف کردند. هنوز دست از غذا نکشیده بودند که یکی از نوکرها سراسیمه وارد شد و گفت:
-قربان فراشی باشی حکومتی با چند فراش پشت در آمده اند و می خواهند وارد عمارت شوند. می گویند از طرف حاکم دستور دارند که همه جا را تفتیش کنند.
رنگ از روی عبدالله خان پرید. نگاهی به مهمانش افکند و با اضطراب زیادی به طرف در عمارت روانه شد و موقعی که می خواست از اتاق خارج شود به علیرضاخان گفت:
- هیچ نگران نباشد. اینجا اندرونی منزل من است و خیال نمی کنم این بی شرم ها وارد اندرونی شوند. شما همین جا توقف کنید و اگر خدای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)