پس وقتی من با نگین صحبت میکردم شخص دیگری هم غیر از منوچهر میرزا در باغ بوده.از کجا که حرفهای مرا نشنیده باشد و چون از روی دیوار فرار کرده حتما آدم غریبه ای بوده که نمیتوانسته از در بیرون برود.خوب شد تعارف منوچهر میرزا را قبول نکردم و از این طرف آمدم.حالا باید بفهمم این شخص چه کسی بوده و چرا به باغ آمده.
ناگهان فریاد زد:بی عرضگی به خرج دادید که گذاشتید این آدم فرار کند.اگر شاهزاده بفهمد پوست هر دویتان را پر از کاه خواهد کرد.
این تهدید باعث شد که هر دو فراش به زاری و التماس بیفتند و بگویند:حضرت والا!بخدا ما تقصیری نداریم و فورا درصدد تعقیب بر آمدیم و همینطور که ملاحظه میفرمایید رد او را تا اینجا تعقیب کرده ایم.
-حالا زیاد حرف نزنید منهم با شما می آیم.دنبال رد را میگیریم شاید اقبالتان یاری کند و دستگیرش کنیم.
-خدا عمرتان بدهد.
هر سه نفر براه افتادند و رد لکه های خون را گرفتند.
فصل18
علیرضا خان هر چه اینطرف و آنطرف خود را نگاه کرد کاروانسرایی نیافت.خسته شده بود و از یکی از زخمهایش خون زیادی بیرون میزد.سستی و خستگی مجبورش کرد روی سکوی خانه ای بنشیند و رفع خستگی کند.در تاریکی شب دست به پای خود برد و زیر دستش مایع لزج و گرمی را حس کرد.با عجله دستمال بزرگی را از جیبش در آورد و روی زخم را محکم بست.حس کرد دارد از شدت ضعف از پا در می آید.تصمیم گرفت همان جا روی سکو بنشیند تا صبح شود و محلی برای استراحت پیدا کند.
مدتی د رحالت خواب و بیداری به سر برد.خستگی دمار از روزگارش برآورده بود.خودش را به انتهای سکو کشید و تکیه اش را به دیوار داد و چشمها را بر هم گذاشت.نمیدانست چه مدت را در این حال گذرانده است که یکمرتبه صدایی او را بخود آورد و شنید که کسی در چند قدمی اش میگوید:خودش است همین سفید پوش حرامزاده است که آنجا روی سکو نشسته.خدا را شکر که پیدایش کردیم.من میدانستم که دستگیرش میکنیم.
علیرضا خان مثل کسی که خواب میبیند چشمهایش را مالید و به مردانی که در چند قدمیش بودند نگاه کرد و در دل گفت:عجیب!اینها تعقیبم کرده اند؟اگر دستگیرم کنند دیگر حیثیتی برایم باقی نمیماند و همه چیزم از بین خواهد رفت.
میخواست از سکو پایین بیاید و بگریزد که پشت سر او قراولی ناصر میرزا را دید و حقیقت تلخ را فهمید.اگر گشتی ها بودند میشد آنها را با پول از سر باز کند ولی ناصر میرزا او را میشناخت و با رشوه کم هم امورش نمیگذشت.قراولهای مسلح روبروی او ایستاده بودند و او جز یک خنجر سلاحی در دست نداشت و از آن بدتر اینکه مریض و مجروح و کوفته هم بود و نمیتوانست از چنگ آنها بگریزد با خود گفت:چه ابروریزی بزرگی فقط امیدوارم با این تغییر لباس و قیافه مرا نشناخته باشد وگرنه اینقدر تردید نمیکرد و تا بحال نیش و کنایه خود را زده بود.
کلاه سفید نمدی را جلوی چشمش پایین کشید و خنجر را از میان شال کمر بیرون اورد.صدای محکمی پرسید:کیستی؟اینجا چه میکنی؟
علیرضا خان صدای ناصر میرزا را شناخت اما حتی یک کلمه هم جواب نداد و همانطور ساکت در کنار سکو ایستاد.دوباره ناصر میرزا پرسید:کی هستی؟داخل باغ حکومتی چه میکردی؟برای دزدی رفته بودی؟لالی؟چرا جواب نمیدهی؟
یکی از قراولها در دل تاریکی پیش رفت اما علیرضا خان با یک حرکت سریع چنان مشتی به صورت او زد که دهانش پر خون شد و تلو تلو خوران بزمین افتاد.ناصر میرزا و قراول که این حرکت سریع را دیدند چند قدم عقب رفتند.علیرضاخان دیگر قصد فرار نداشت و تازه حس جنگجویی و زور و مبارزه د راو بیدار شده بود و ابدا خیال نداشت از مقابل چند قراول بی عرضه فرار کند.
ناصر میرزا که وضع را اینطور دید فریاد زد:بی عرضه ها!چرا عقب رفتید؟او را بگیرید تا سزای جسارتش را بدهم.
ناصر میرزا متوجه نبود که خودش هم چند قدمی عقب رفته است.قراولها با صدای فریاد ناصر میرزا قداره کشان بسوی او هجوم بردند ولی ورودی منزل تنگ بود و آنها نمیتوانستند با هم از پله ها بالا بروند.
ناصر میرزا فریاد زد:زنده دستگریش کنید.مبادا زخم مهلکی به او بزنید.میخواهم این خیره سر را انستنطاق کنم.
اما قبل از اینکه دستور ناصر میرزا تمام شود قداره های قراولان روی زمین جلوی پای ناصر میرزا افتاد و صدای ناله آنها بگوش رسید.ناصر میرزا یکمرتبه بخود آمد و متوجه شد که با یک آدم معمولی طرف نیست بخود گفت:این ضرب شست و جسارتها مال اهل شیراز نیست.حتما یک آدم غریبه است و تازه به شیراز آمده.حیف که د رشان من نیست با یک غریبه در بیفتم وگرنه حالش میکردم که بیهوده به قوت بازوی خودش مینازه.
قراولها که سهم خود را از دعوا گرفته بودند عقب رفتند.ناصر میرزا در دل تاریکی قدم پیش گذاشت:من ناصر میرزا نوه خاقان هستم و بتو امر میکنم بیا جلو و خودت را معرفی کن و از این جسارتی که به اتباع حضرت والا فرمانروای فارس کرده ای عذرخواهی کن تا فقط به گوشمالی مختصری اکتفا کنم و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
در مقابل این خطابه غرا هم صدایی از علیرضا خان در نیامد.ناصر میرزا ادامه داد:پهلوان!اینکه رسمش نیست.چرا حرف نمیزنی و جواب نمیدهی؟لال که نیستی.جواب بده بگو که هستی و مقصودت چیست؟اگر قراولها اشتباه کرده و بی جهت تعقیبت کرده اند خود را معرفی کن و به دنبال کارت برو
علیرضا خان گفت:من راهگزاری هستم که براه خود میروم ولی دوست ندارم کسی به کارم مداخله کند.شما هم هر که باشید برای من تفاوت ندارد.من اهل این شهر نیستم و آشنایی هم اینجا ندارم.اگر مقصودی ندارید پی کار خود بروید و مرا آزاد بگذارید.
ناصر میرزا از شنیدن این صدا یکه خورد و با خود گفت:عجب!او چطور به شهر آمده که من نفهمیدم؟اگر او به شهر بیاید با تشریفات زیادی وارد میشود و همه میفهمند.شاید محرمانه آمده.
از این فکر لرزشی در زانوان خود احساس کرد و یاد شکارگاه و لحظه خداحافظی با علیرضا خان افتاد و گفت:ما به شما کاری نداریم فقط بگویید که در باغ حکومتی نبوده و ازدیوار باغ پایین نیفتاده اید.
دوباره جوابی شنیده نشد.ناصر میرزا گفت:مجبوریم کار را یکسره کنیم و تو را دستگیر کنیم.
و بعد یکی از قراولها را صدا زد و به او دستور داد برود و کمک
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)