عمیقی دراز کشید و منتظر ماند تا بقیه از باغ خارج شوند تا او بتواند فرصتی پیدا کند و از آنجا بگریزد.
دو سه دقیقه بیشتر نگذشت که شاهزاده چشمش به ناصرمیرزا و منوچهرمیرزا افتاد که بسیار دور از عمارت اندرون و نزدیک باغ حکومتی را ه می رفتند. شاهزاده که چشمش به آنها افتاد نفس راحتی کشید و گفت:
-این وقت شب اینجا چه می کنید؟ مگر خبر ندارید که ورود به باغ حرمسرا برای مردان ممنوع است .البته شما نامحرم نیستید ولی اگر بی خبر به باغ بودم و شما را دیدم و واقعا حیرت کردم.
سپس راه افتاد و منوچهرمیرزا وناصرمیرزا هم دنبالش حرکت کردند. در دل آندو غوغایی به پا بود .در حالی که فرخ میرزا از این که سوءظنی که در اثر حرفهای شس آفاق در او ایجاد شده بود و واقعیت نداشت خوشحال بود .اگر موقع دیگری بود فرخ میرزا ابدا خطای آندو را نمی بخشید ولی حالا چون انتظار وضعیت بدتری را داشت زیاد سختگیری نکرد و فقط به سرزنشی ساده بسنده کرد و نزدیک عمارت نگین با خوشرویی از آنها خداحافظی کرد و یکسره به اتاق نگین رفت.
شمس آفاق که هنوز پشت عمارت کشیک می کشید و منتظر سرو صدا و حتی احضار میرغضب بود چون مدتی گذشت و خبری نشد و شاهزاده هم برنگشت بناچار از این وآن پرس و جو کرد . فهمید که فرخ میرزا نزد نگین رفته است ب عصبانیت به عمارت برگشت و در جواب محترم که منتظر نتیجه بود گفت:
-این مردها نه غیرت دارند نه تعصب .محترم این خیمه شب بازیهای تو از همه بدتر است. هزار مرتبه گولم زده ای و فریبم داده ای اما کار امشب واقعا شاهکار بود.
-تقصیر من چیست؟ شاهزاده را تا کجا بردید؟
-درست تا ده قدمی سوگلی و معشوقه اش اما نمی دانم یکمرتیه شاخه بزر درخت چطوری سر راه فرخ میرزا سبز شد و او رامتوحش کرد .کمانم باید همان کاری را بکنم که همیشه در ذهن داشتم .وهاب وسیله خوبی است.
****
.وقتی شاهزاده رفت منوچهرمیرزا با عصبانیت با عصبانیت گفت:
-گمانم نکنم دیگر بین ما حرفی مانده باشد.
-مگر چه شده که دیگر نباید با هم صحبت کنیم؟
-از بی حیای تو خیلی چیزها شنیده بودم اما باور نمیکردم .حالا می بینم هر چه گفته اند راست بود.
-رفیق جان !اشکال تو این است که زود عصبانی می شوی.
-چطور عصبانی نشوم؟ من همه حرفهایت را شنیدم و فهمیدم چه جور موجودی هستی.
- چه خوب شد که حرفهایم را شنیدی .اگر یک جو عقل می داشتی می فهمیدی که به خاطر تو خودم را به خطر می اندازم .همین امشب نزدیک بود آبرو و حیثیتم به باد برود.
-نمی فهمم تو به خاطر من به نگین ابراز علاقه می کردی؟
-یکی نیست از من بپرسد مرد حسابی تو چه کاره ای که دخالت می کنی؟ اگر به تو علاقه نداشتم او یا نمی خواستم حق نان و نمک عمویم را نگه دارم باید همان شب اولی که موضع را به من گفتی به شاهزاده می گفتم نه این که خودم جلو بیفتم وهر جور مشکلی را به جان بخرم .
و سپس به حالت قهر به را هافتاد .منوچهر میرزا که سخت تحت تأثیر حرفهای ناصرمیرزا قرار گرفته بود دنبال او دوید و گفت:
-من که حرفی نزدم .چرا قهر می کنی ؟ اگر من درد دلم را برای تو نگویم برای چه کسی بگویم؟
ناصرمیرزت احساس کرد بازهم تنها راه نزدیک شدن به نگین استفاده از بلاهت منوچهرمیرزاست.
****
علیرضاخان وقتی خیالش راحت شد که همه رفته اند از داخل جوی بلند ش. همه لباسهایش گل آلود شده بودند. خود را به همان قسمتی ازدیوار زیاد است و او نمی تواند راحت از آنجا بالا برود و حتی درختی هم در کنار دیوار نبود که به وسیله بالارفتن از آن خود را به سر دیوار برساند .مدتی در طول باغ قدم زد و هیچ جا محلی برای بالا رفتن چیدا نکرد ودیوار دور تا دور باغ به یک اندازه ارتفاع داشت و همه جا صاف و لغزان بود مل اینکه مخصوصا دیوار را صیقلی کرده بودند که کسی مجال فرار پیدا نکند .هرچهند دقیقه یک بار صدای سنگشن پای گشتی ها و شبگرد ها که از پشت دیوار باغ عبور می کردند به گوش می رسید بالاخره چون راه فراری چیدا نکرده فکر کرد به وسط باغ برود و از میان عمارت خود را به خروجی دارالحکومه برساند .هنوز در این فکر بود و مخاطرات کاری را که خیال داشت انجام دهد از جلوی چشم می کذرانید که نور فانوس قراولهای کشیک که معمولا شبی دو بار پس از خوابیدن ساکنان باغ در اطراف دارالحکومه می گشتند به چشمش خورد و صحبت آنها به گوشش رسید .اگر لحظه ای توقف می کرد قراولها می رسیدند و اگر راه می افتاد احتمال داشت سرگردان و گرفتار شود .به سرعت خود را به درختی در آن نزدیکی رساند و از آن بالا رفت و درست در هنگامی که قراوله از زیر درخت عبور می کردند شاخه درخت با صدای زیادی شکست و علیرضا از ترس را خودش به سر دیوار پرت کرد و بعد هم تعادلش را از دست داد و روی سنگفرش کوچه افتاد.
ضعف بنیه و زخمهای زیادی که بر بدن داشت باعث شد تا مدتی بی حال کنار کوچه بنشیند.سپس با هزار زحمت از جا بلند شد و احساس کرد یی از زخمهای کهنه او بازو خون از محل زخم جاری شده است.ابتدا کمی خود را سرزنش کرد که این جرکت سفیهانه را انجام داده و خود را گرفتار خطر کرده است ولی همین که چهره نگین جلوی چشمش آمد همه چیز را از یاد برد .کمی که جلوتر رفت یادش آمد که نشانی خانه میزبان خود را نمی داند. هر چه هم به اطراف نگاه انداخت اثری از او ندید با خود گفت:
شاید در کوچه دیگر ایستاده است و انتظار مرا می کشد .او از اول هم گفت که از ورود به کوچه حکومتی می ترسد.
اما در آن آن کوچه هم اثری از میان نبود .کمی فکر و حواسش را جمع کرد شاید به یاد بیاورد از کجا آمده و کدام کوجه ها را طی کرده است. تا آنجا که حافظه اش یاری می کرد و به یادداشت پیش می رفت ولی ناگهان خود را در چهارراهی یافت و معطل ماند به دام سمت برود.
****
قراولهایی که در باغ می گشتند وقتی زیر درختی که علیرضاخان بالای آن رفته بود رسیدند بر جای خود خشک شدند.
یکی از آنها گفت:
-من الان به چشم خودم دیدم کهیک نفر اینجا ایستاده بود. چطور شد و کجا رفت؟
دیگری گفت:
- من هم یک سفید پوش دیدم .شاید حیوانی بود .درست تشخیص ندادم آدم است یا جانور .
-خدا عقلت بدهد. جانور اینجا چه کار دارد؟ مگر این دیوارهای بلند را نمی بینی؟ هیچ جانورری قادر نیست داخل باغ شود.
-پس چطور شد کجا رفت ؟ چطور در این مدت کم غیبش زد .جن که نبود.
از یادآوری جن هر دو در تاریکی به هم نگریستند .اولی برای راحت کردن خیال خودش گفت:
-حتما جن نبود .من صدای پایش را شنیدم .از ما بهتران که راه رفتنشان سرو صدا ندارد .
-حالا چرا می ترسیم؟ خوب است در اطراف گشتی بزنیم و زیر دار ودرختها را بگردیم .چراغ خدا هم که روشن ست و ما می توانیم همه جا را خواب ببینیم .اگر دزدی وارد باغ شده باشد و امشب دسته گلی به آب بدهد فردا پدر هر دویمان را در می آوردند.
پس از آن که باغ را خوب گشتند تصمیم گرفتند کوچه پشت باغ را بگردند .چند نفر از قراول ها را برداشتند و به آنجا رفتند .یکی از قراولها ناگهان فریاد زد :
-بچه ها پیدا کردم .نگاه کنید خون!اینجا خون ریخته .معلوم است هر چه که بود انسان یا حیوان موقع سقوط مجروح شده است.
تکلیفشان معلوم بود .باید رد خون را می گرفتند و پیش می رفتند .آنها مشغول پیشروی بودند که ناگهان صدای آمرانه ناصرمیرزا را شنیدند.
-اینجا چه می کنید و عقب چه می گردید؟
یکی از قراولها جلو رت و موضوع را برای ناصرمیرزا شرح داد وناصرمیرزا با بی حوصلگی ولی با دقت همه حرفهای او را گوش کد و در دل گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)