-نزدیک صبح یک نفر را دیدم که چوب به دست بطرف پرتگاه دوم رفت.فکر کردم اشتباه میکنم چون هیچ آدم عاقلی آنجا نمیرود.
حرفهای چوپان خیلی زود به گوش همراهان علیرضا خان رسید و بخصوص رامین خان پسر عموی او که بسیار به علیرضا خان علاقه داشت با عجله راه افتادند و همراه چوپان که راه را خوب میشناخت به کوه پلنگان رفتند.
علیرضاخان کمی چشمهایش را باز کرد و دید سرور بالای سرش نشسته است و شربتی را آرام آرام در حلق او میریزد.با یک نگاه فهمید که سرور خیلی رنج برده و بیداری کشیده است.چشمهای سرخ او مانند دو کاسه خون و گواه بیدار خوابی های او بودند.
راستی هم سرور هشت شبانه روز بود بالای سر محبوب خود نشسته و از او پذیرایی کرده بود.او فقط ساعاتی را که مادر علیرضا خان بالای سر پسرش می آمد استراحت میکرد.در این 8 روز علاوه بر عذاب جسمی سرور متحمل سخت ترین رنجهای روحی هم شده بود.علیرضا خان دائما هذیان میگفت و نام نگین را به زبان می آورد.سرور این حرفها را میشنید و سخنان زن فالگیر را بیاد می آورد و خون دل میخورد اما حتی یک لحظه هم از انجام وظایف غافل نمیشد و پرستاری علیرضا خان را هم به کس دیگری واگذار نمیکرد.او شبها تا صبح بیدار میماند و بر بالین محبوب اشک میریخت.
سرور قسم خورده بود تا وقتی که علیرضا خان حالش خوب نشود از خود فداکاری و از خود گذشتگی نشان دهد و بر بالین این محبوب بی وفا بنشیند زحمت بکشد بیدار خوابی و سختی را تحمل کند نذر و نیاز کند تا بیمار بهبود یابد سپس سر به کوه و بیابان بگذارد و ترک یار و دیار کند.
شب از نیمه گذشته بود که علیرضا خان به هوش آمد.چشم از هم گشود و سرور را بالای سر خود دید دهان باز کرد تا حرفی بزند و سوال بپرسد ولی درد شدیدی در گلو و دهان خود احساس میکرد.بخود تکان داد تا برخیزد و بنشیند که سوزش زیادی در بازوان و سینه حس کرد.با تعجب سرور را دید که انگشت به روی بینی نهاده و او را به خاموشی و ارامش دعوت میکند.هیچ بیاد نمی آورد از چه موقع به رختخواب افتاده و چه موقع به اتاق او آمده است.افکار او طوری پریشان و حواسش بقدری مغشوش بود که هیچ نمیتوانست خاطرات خود را منظم و گذشته ها را در ذهن خود مجسم کند همینقدر که چشمهای اشک الود سرور و صورت غمگینش را دید با هزار زحمت پرسید:چه شده؟
درد و سوزش شدیدی در سینه و سنگینی زیادی در سر احساس میکرد.سرور قاشق شربت را به لبان او نزدیک کرد و گفت:آرام باش به شکر خدا حالت بهتره شده و بهتر هم خواهد شد.کمی مجروح شده ای.ولی زخمهایت دارند خوب میشوند.
-مجروح شده ام؟کجا؟
-در شکار زخمی شدی ولی به شکر خدا به موقع نجاتت دادند.
کم کم پرده خاموشی از روی ذهنش عقب رفت.حالا یادش می آمد که با پلنگ گلاویز شده بود که همراهانش به موقع به کمکش آمدند.یادش آمد که خیال خودکشی به سرش زده بود اما نمیدانست چطور نجات پیدا کرده است.میدانست که نامزدش بسیار رنج برده و زحمت کشیده و حتما بهبود او مرهون زحمات دختر عموی فداکارش بود.موجی از عواطف و احساسات سراسر وجود او را د رگرفت و قلبش را بشدت فشرد.همه خاطرات زیبای کودکی و نوجوانی از جلوی چشمهایش رژه رفتند.یادش آمد که چطور در باغ و بیشه دنبال هم میدویدند و چطور با نگاههای معصومشان به یکدیگر راز دل میگفتند اما سرور احساس چندان خوشایندی نداشت و دائما حرفهای زن فالگیر حرفهای جلال و هذیانهای علیرضا خان آزارش میدادند.سرانجام طاقت نیاورد و با تحمل عذاب زیادی پرسید:آیا راست میگفتی و هنوز مرا دوست داری؟
-چطور د راین موضوع تردید میکنی؟تو قوت قلب و مایه امید من هستی چرا این سوال را میکنی؟
سرور میخواست فریاد بزند و دلایلش را بگوید اما ملاحظه حال او را کرد و جوابی نداد.بی بی که از هوش آمدن پسرش مطلع شده بود با عجله خود را به اتاق او رساند بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت:پسرجان بعد از خدا من از این دختر عزیزم ممنونم.اگر مراقبتهای او نبود تو از چنگال این جراحتهای مهلک نجات پیدانمیکردی.فقط عشق پاک این دختر بود که تو را نجات داد.پسرم خداوند شما دو نفر را برای یکدیگر آفریده.زودتر از جا بلند شو و دست نامزدت را بگیر و به خانه بخت ببر بزرگ و کوچک در انتظار روز عروسی شما هستند.
سرور از شنیدن این حرف برافروخته شد و به علیرضا نگاه کرد تا واکنش او را ببیند و با کمال تعجب دید که او از شادی سر از پا نمیشناسد.واقعا گیج شده بود و بین وقایع گذشته و حرفهای دیگران با حالا فعلی علیرضا خان هیچ تناسبی نمیدید.
آنروز برای اولین دفیعه پس از 8 روز علیرضا خان توانست غذایی بخورد و جانی بگیرد.سرور زخمها و جراحتهای او را دوباره باز کرد و مرهم گذاشت و چون خیالش تا حدی آسوده شد به اصرار بی بی برای استراحت به اتاق خود رفت.علیرضا خان وقتی با مادرش تنها شد گفت:مادر چه شده که سرور از من میپرسد که ایا او را دوست دارم یا نه؟مگر او به عشق من تردید دارد؟
بی بی ماجرای زمان بیماری را برایش بازگو کرد و گفت در تمام مدت نام نگین را بر لب می آورده است.
تاثیر شنیدن نان نگین بقدری بود که علیرضا خان نفسش به تنگی افتاد و ضربان قلبش شدید شد.با صدای فریاد بی بی سرور که تازه داشت چشمش گرم میشد به اتاق علیرضا خان دوید و وقتی ماجرا را شنید در حالی که گریه میکرد گفت:بی بی !میبینید که او در دل گرو دیگری دارد.من چه میتوانم بکنم و چه کاری از دستم ساخته است؟
-دخترجان از دست او عصبانی نشو.این فقط تو هستی که میتوانی او را نجات بدهی و چشم امید من فقط بسوی توست.البته حق داری ولی کم صبر داشته باش.
-بی بی جان مگر میشود بزور در قلب کسی عشق ایجاد کرد؟من هزار کار هم بکنم او آن کسی را که دوست دارد فراموش نخواهد کرد.
-یک جو صبر همه کارها را درست میکند.
-چقدر صبر کنم؟نتیجه چند سال صبر و انتظار این است که حالا انگشت نمای خاص و عام شوم.من از اینجا میروم تا این سر و صداها را نشنوم و این ناملایمات را تحمل نکنم.
سپس بی آنکه دیگر سخنی بگوید از جا برخاست و به اتاق خود رفت.
مادر بیچاره هر چه دعا بلد بود خواند و از شربتهایی که بالای سر بیمار بود قطره قطره به دهان او ریخت.کم کم حال علیرضا خان بهتر شد و چشمهایش را باز کرد و وقتی علت غیبت سرور را از مادرش شنید چنان آهی کشید که مادرش را به گریه انداخت.سپس ارام گفت:مادر من غیر از تو کسی را ندارم سرور هم که از من روی گردانده است.مطمئنم همه مرا مردی بی غیرت و بی حمیت خواهند دانست.فقط تو هستی که غصه مرا میخوری و مرا از خود نمیرانی بگو چه کنم؟
مارد که حرفهای فرزند چون خنجری به دلش فرو میرفت گفت:آقا قول میدهی هر چه بگویم عمل کنی؟
-هر چه بخواهی میکنم جز یک کار.
-آن یک کار چیست که نمیتوانی؟
و چون پاسخی از پسرش نشنید ادامه داد:باید بر خودت مسلط شوی و آنچه را که در قلبت میگذرد بر زبان نیاوری و برای عروسی آماده شوی.
-عروسی؟عروسی با کی؟
-میخواستی عروسی با کی باشد؟با دختر عمویت نامزدت با سرور.
-ولی گفتم که فقط همین کار را از من نخواهید.
-صبر کن پسرجان من نگفتم مهر نگین را فراموش کن.
-عجب حرفی میزنی مادر.چطور عشق نگین را فراموش نکنم و با سرور عروسی کنم؟اینقدر پسرت را پست میبینی که دروغ بگوید و حقه بازی کند؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)