نمي خواست كسي او را ريشخند كند. كم مانده بود به او حمله كند و جوابش را بدهد، ولي ملاحظه بيماري و جراحتش را كرد و با لحني كم و بيش ملايم گفت:
ـ حرف بيهوده نزن. من همين الان از تعقيب آنها مي آيم و باز هم دنبالشان مي روم و اگر به كوه قاف هم رفته باشند آنها را پيدا مي كنم. تو هم بهتر است زبانت را نگه داري و مراعات مرا كه سنم هم از تو بيشتر است بكنب.
عليرضاخان با خجالت سرش را پايين انداخت و ناگهان مثل مرده ها شروع به گريستن كرد. رامين خان بزحمت توانست او را آرام كند. تا مدتي حرف زدند و دنبال راه چاره گشتند. بالاخره رامين خان گفت:
ـ من ناچار از تعقيب آنها هستم و اين طور كه حدس مي زنم آنها از راه ميانبر به اصفهان رفته اند. فردا با عده اي سوار كار آمد راه مي افتم و به اميد خدا سرور را برگردانم.
عليرضاخان گفت:
ـ رفتن شما به تنهايي كافي نيست. من هم راه مي افتم.
ـ ولي تو زخمي هستي.
ـ خير، حالم خوب است و مي توانم حركت كنم.
ـ بسيار خوب، پس من راهي اصفهان مي شوم و تو به شيراز برو. هر كدام خبري گرفتيم با قاصدي همديگر را خبر مي كنيم.
اسم شيراز ناگهان نيروي عجيبي به عليرضاخان بخشيد و قلبش بي اختيار شروع به تپيدن كرد.
فردا صبح عليرضا و رامين خان هر يك با سي سوار مجهز راه افتادند. سر راه افتادند. سر راه به هر آبادي و عابري كه مي رسيدند، نشاني سرور را مي دادند و پرس وجو مي كردند، ولي كوچكترين نشانه اي از گمشدگان فراري نبود. به اين ترتيب هيجده روز راه پيمايي كردند و روز نوزدهم بارهاي شهر از دور نمايان شد.
با ديدن شيراز از دل عليرضا خان به تپيدن افتاد و بي اختيار سوزش عجيبي در قلب احساس كرد. همه چيز را از ياد برد و واله و شيداي مناظر زيباي شهر دلدار شد. هر چه مي ديد زيبا بود. به نظرش قشنگ و دوستي داشتي مي آمد. انگار درختها و جويها و نهرها هر كدام به زباني با او سخن از عشق مي گفتند. اصلاً فراموش كرد كه دنبال چه كاري آمده است و چه مي خواهد، فقط حس كرد كه همه ذرات وجودش به رقص برخاسته اند و از اين كه وارد شهر شيراز مي شد، در درونش غوغايي به پا شده بود. آيات عشق را بر سر هر گلبني مي ديد و رموز دلدادگي را از در و ديوار مي شنيد. خانه، زندگي، مادر، ايل و تبار، سرور حتي خودش را هم از ياد برد و فقط به يك نفر مي كرد: نگين.
آن روزها رسم بود كه هر وقت ايلخاني بزرگ به شهر مي آمد، اقلاً با هزار سوار وارد مي شد و سواران بيرون شهر چادر مي زدند و اطراق مي كردند و غذاي آنها از حكومتي فرستاده مي شد، ولي عليرضاخان حالا فقط با سي سوار آمده بود و ترجيح مي داد بي سرو صداوارد شهر شود. او به سوارانش دستور داد كه دو سه نفري وارد شهر شوند و در جاهاي مختلف اطراق كنندو فقط يكي از آنها به اسم محمد را مامور كرد جاي همه شان را بداند تا در صورت لزوم همگي را خبر كند. آن گاه از خورجينش كيسه اي بيرون آورد و محتوياتش را بين نفراتش تقسيم كرد و آنها را روانه كرد و خود به خانه يكي از رعايايش كه مدتها بود به شيراز آمده و تقريباً شهري شده بود، رفت. صاحبخانه از ديدن خان چنان دست و پايش را گم كرده بود كه تكليف خود را نمي دانست. عليرضاخان به او گفت:
ـ اگر مي خواهي از تو ممنون باشم، فقط كاري كن در اينجا كسي مرا نشناسد و از آمدن من حتي به نزديكانت هم چيزي نگو و ديگر اين محمد را با شهر آشنا و وسايل ارتباط مردان ما را فراهم كن.
مرد صاحبخانه اطاعت كرد و عليرضاخان كه بسيار خسته بود، مختصري شام خورد و اندكي استراحت كرد و به صاحبخانه سپرد كه او را براي شب بيدار كند تا همراهش گشتي در شهر بزند.
شب كه شد عليرضاخان و ميزبانش در شهر راه اافتادند و ميزبان نام كوچه ها و بازارچع ها را مي گفت و تاريخچه هر يك از آنها را تعريف مي كرد. ناگهان به جايي رسيدند كه ميزبان توقف كرد و جلوتر نرفت و گفت:
ـ اينجا كوچه حكومتي و عبور و مرور در آن ممنوع است. اگر شبگردها ما را ببينند حتماً سركيسه مان مي كنند. از آن بدتر مي ترسم خان را بشناسند، در حالي كه خودتان مي خواستيد ناشناس بمانيد.
ـ كوچه حكومتي يعني؟ يعني دارالحكومه اينجاست؟
ـ بله، اين كوچه درست پشت باغ حرمسراست.
عليرضاخان يكمرتبه از تصور اين كه پشت ديوار عمارت محبوبه اشرسيده است، چيزي نمانده بود از شدت خوشحالي الب تهي كند و گفت:
ـ اگر من داخل اين كوچه شوم چه مي شود؟
ـ چه عرض كنم؟ بنده كه گفتم اگر ببينند مي گيرند.
ـ چه باك! هوس كرده ام به اين كوچه بروم.
ـ صاحب اختياريد.
عليرضاخان راه افتاد و ميزبان بينوا با پاهاي لرزان تعقيبش كرد. به اواسط كوچه كه رسيدند، عليرضاخان پرسيد:
ـ اينجا باغ كيست؟
ـ باغ حرم و متعلق به سوگلي جديد حاكم است.
موجي از شور و شعف وجود عليرضاخان را گرفت و رو به ميزبانش كرد و گفت:
ـ رفيق. عشقم گرفته داخل اين باغ را ببينم.
ميربان كه نزديك بود از اين حرف هوش از سرش بپرد گفت:
ـ چه فرموديد؟
ـ گفتم كه مي خواهم ببينم داخل اين باغ چه خبر است.
مرد بيچاره حتم داشت كه حرفهايي كع درباره جنون خان مي زنند راست است. آهسته آستين او را گرفت و سعي كرد از آنجا دورش كند، ولي عليرضاخان با تحكم گفت:
ـ قلاب بگير!
ميزبان بينوا از ترس جانش در حالي كه به بخت نا مساعد خود لعنت مي فرستاد، دستها را قلاب كرد و همين كه عليرضاخان خودش را روي ديوار بالا كشيد، دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض كرد و با شتاب از آنجا دور شد.
عليرضاخان روي تلي از برگها و علفهاي خشك افتاد و همين كه حواسش را جمع كرد، صداي گفتگوي مشاجره آميز دونفر را شنيد. كمي كه جلوتر رفت، پشت درختي كس ديگري را ديد كه مخفي شده است. خوب به صداي آن دو گوش كرد و صداي نگين و ناصر ميرزا را شناخت. گيج و منگ از اين كه دست تقدير او را در چنان موقعيتي قرار داده است، ناگهان شنيد كه شاهزاده و زن ديگرش مترصد هستند به سوش آن دو نفر بروند. لحظه حساسي بود. نگين با ناصر ميرزا بحث مي كرد و منوچهرميرزا در مخفبگاه خود حرص مي خورد و نمي توانست تكان بخورد و شاهزاده هم در چند قدمي همه آنها بود. تنها كسي كه وضعيت خطرناك نگين را تشخيص مي داد عليرضاخان بود. با خود گفت:
« چه بايد بكنم؟ فرخ ميرزا چند قدم ديگر پيش بيايد همه چيز را مي فهميد و آبروي نگين مي رود. هر چند اين پسرك رذل هم گرفتار مي شود، ولي حتماً جان نگين در خطر مي افتد.»
وقت كم بود. او مي خواست به هر شكل ممكن نگين را نجات دهد. به اطراف نگاهي انداخت و چشمش به شاخه بزرگي افتاد ك باد شب گذشته از درخت تنومند چناري جدا كرده بود و براي جدا شدن كامل از شاخه زور زيادي نمي خواست. عليرضاخان سعي كرد با انداختن شاخه و ايجاد سرو صدا، شاهزاده ا متوحش سازد تا مسيرش را تغيير دهد و از طرف ديگر باغ برود تا او فرصت پيدا كند و نگين را متوجه اوضاع نمايد. صداي شكسته شاخه و افتادن آن، همه را متوحش كرد. فرخ ميرزا كه همه هوش و حواسش متوجه افراد كنار حوض بود يكمرتبه با هراس چند قدم عقب رفت و فريادي كشيد كه نگين و ناصرميرزا و منوچهرميرزا را متوجه خودش كرد.
ناصرميرزافوراً خود را به پشت شمشادها رساند و در آنجا با منوچهرميرزا روبرو شد. عليرضاخان يك لحظه نگي را تنها ديد و از پشت درختي گفت:
ـ منمى عليرضا! نترس. من پس فردا همين جا به ديدنت مي آيم. حالا هم فرار كن. فرخ ميرزا دارد به ايم طرف مي آيد.
نگينمعطل نكرد و از پنجره اتاق وهاب وارد عمارت شد. سپس بچه را كه در گهواره خوابيده بود، برداشت و با عجله به اتاقش رفت و وارد رختخواب شد و خودش را به خواب زد.
عليرضا خان وقتي خيالش از بابت نگين راحت شد، داخل جوي