گردش می کند.
- منوچهر میرزا چند دفعه به باغ آمده؟
- چند دفعه اش را نمی دانم ، همین قدر می دانم که پشت درختها می ایستد و جلو نمی آید.
- این را به نگین گفته ای؟
- چه چیز را؟
- این را که منوچهر میرزا کشیک او را می کشد؟
- من چه کاره ام که بگویم؟ شما هم اگر نمی پرسیدید نمی گفتم. می بینم که برای این کار به من پول می دهید و من هم به پول نیاز دارم ، وگرنه چرا باید می گفتم؟
- اگر حواست را جمع کنی خیلی بیشتر از اینها به تو پول می دهم. می خواهم امشب بمحض این که فهمیدید منوچهر میرزا در باغ است یک جوری به من علامت بدهی. مطمئن باش روزی رازی را برای تو فاش خواهم کرد که از همه ثروت دنیا برایت بیشتر می ارزد.
- ای خانم. من که دیگر نه خانه ای دارم نه شوخری نه خانمانی. یک بچه هم داشتم که گفتند مرده. فعلاً دایه فرزند شاهزاده هستم ، ولی چه فایده؟ این کلفت و کنیزها روزی بک بار یک تهمت بزرگ به من می زنند. بخدا دیگر از عمر خود سیر شده ام و اگر محبت ها و رسیدگی های شما نبود ، تا به حال صدبار از اینجا رفته بودم.
- آدم جوان از این حرفهای مایوس کننده نمی زند. مطمئن باش بزودی خبرهای خوبی دریافت می کنی.
و پنج اشرفی کف دست اقدس گذاشت و ادامه داد:
- برو مواظب باش و هروقت منوچهر میرزا آمد فانوسی را روشن و به شاخه درختی آویزان کن. مطمئن باش کارت بدون پاداش نمی ماند.
هنگامی که اقدس رفت ، محترم با خود گفت:
« عشرت خیلی خودش را زرنگ فرض می کند و خبر ندارد که دایه شان را جاسوس خودشان کرده ام. اگر حدسم درست باشم و این بچه مال همین زن باشد ، دیگر همه کارها رو به راه است. بخدا قلبم گواهی می دهد که وهاب بچه همین اقدس است. افسوس که جلال حرامزاده از دستم در رفت. او از همه این حقه بازیها خبر دارد.»



شمس آفاق کمتر به باغ می رفت ، ولی آن شب با شنیدن نقشه محترم دل توی دلش بند نبود که زودتر فرخ میرزا را به هوای گردش در هوای دلکش باغ به آنجا بکشاند و موفق هم شد. شاهزاده در حالی که دستش را در بازوی شمس آفاق انداخته بود، از در پشت عمرت وارد باغ شد و گفت:
- راستی تو همه جای باغ را دیده ای؟
- خیر ، من خیلی کم به باغ می آیم. وقتی هم می آیم از محوطه جلوی عمارت دورتر نمی روم و هنوز قسمتهای دیگر باغ را ندیده ام.
- برعکس ، نگین هرشب به باغ می آید. دلت می خواهد جاهایی را که ندیده ای به تو نشان بدهم؟
در این موقع چشم شمس آفاق به فانوس بالای درخت افتاد و سعی کرد توجه فرخ میرزا را به آن سو جلب کند. شاهزاده پرسید:
-آیا آن فانوس را می بینی؟
شمس آفاق پرسید:
- بله، چیز عجیبی در آن هست؟
- درآن قسمت باغ کسی رفت و آمد نمی کند که به فانوس نیاز باشد.
- شاید برای نگین خانم روشن کرده اند.
شاهزاده با اوقات تلخی گفت:
- نگین به آن قسمت باغ کاری ندارد. بیا برویم ببینیم موضوع از چه قرار است.
از عصبانیت و سوء ظن فرخ میرزا قند در دل شمس آفقا آب کردند. شاهزاده ادامه داد:
- آهسته جلو می رویم و این خواجه یا کنیز خوشگذران را غافلگیر می کنیم. امشب حالم خوب است و بدم نمی آید کمی تفریح کنم.
هنگامی که به وسط باغ رسیدند ، شمس آفاق دست خود را آرام از دست فرخ میرزا بیرون کشید و گفت:
- من همین جا منتظر می مانم. درست نیست وارد باغ نگین خانم شوم.
شاهزاده می خواست اعتراض کند که ناگهان لرزه ای بر اندامش افتاد و به نقطه ای در وسط باغ خیره شد. کنار حوض و مقابل نگنی مرد بلند قدی که بسیار به نظر فرخ میرزا آشنا می آمد، ایستاده بود. شاهزاده با عصبانیت پرسید:
- اینجا چه خبر است؟
و شمس آفاق با طعنه گفت:
- والله چه عرض کنم.
- معلوم می شود اینجا باغ حرم نیست و همه آزادانه در آن رفت و آمد می کنند.
- این موقع شب آمدن من همراه شما و نزد آدمهای نامحرم صلاح نیست و صورت خوشی ندارد. به نظر من خود حضرت والا هم بهتر است پشت درختها مخفی شوند و به حرفهای آنها گوش بدهند، شاید مطالب جدیدی دستگیرشان شود.
شاهزاده این فکر را پسندید و به او اشاره کرد که برگردد و خود پشت درختها پنهان شد.



چند ساعتی از فرار سرور و جلال نگذشته بود که بی بی مادر علیرضاخان قضایا را فهمید و دستور داد که هیچ کس فعلاً موضوع فرار سرور را به علیرضاخان نگوید، زیرا می ترسید پسر مجروح و بیمارش با شنیدن این خبر ننگ آورد آخرین مقاومت خود را از دست بدهد. او فقط از رامین خان خواهش کرد که خودش دنبال سرور بگردد و ردّش را پیدا کند و رامین خان هم با سی نفر سوار ورزیده حرکت کرد ، اما خروج او از آبادی یک شبانه روز بعد از حرکت سرور بود.
رامین خان و همراهانش تا جیی که نشانه های اسب های فراریان وجود داشت پیش رفتند، ولی بعد رد آنها را گم کردند و بدون نتیجه دست از پا درازتر برگشتند. در این فاصله علیرضاخان ، که جراحاتش بهتر شده بود و می توانست در رختخواب بنشیند به مادرش گفت:
- گمانم سرور از من رنجیده است. می دانم که چه دختر با غیرت و حساسی است. می خواهم با او حرف بزنم.
بی بی بدون آن که پاسخی به درخواست پسرش بدهد، هربار چیزی را بهانه می کرد. یک بار می گفت که او خواب است، بار دیگر می گفت که فعلاً حوصله حرف زدن ندارد، ولی بالاخره وقتی رامین خان دست خالی برگشت، ناچار شد حقیقت را با پسرش در میان بگذارد.
علیرضا خان با شنیدن خبر فرار سرور مثل فانوس تا خورد و فریاد زد:
- چه بی آبرویی بزرگی! چه افتضاح عجیبی ! حالا تا عمر دارم نمی توانم سرم را بلند کنم. مردم به من چه می گویند؟ من تحمل بار این ننگ را ندارم.
بی بی با چشم اشک آلود گفت:
- کاری است که شده. حالا باید در صدد چاره بود. سرور مرا اغفال کرد ، یعنی در واقع همه آبادی را گول زد و رفت. من هم رامین خان را دنبالش فرستادم. تا مسافتی رد آنها را پیدا کردند، ولی بعد ردّشان گم شد.
علیرضا خان با چشمانی از حدقه در آمده پرسید:
- مگر چند نفر بودند؟
- عصبانی نشو پسرم . رامین خان می گوید سه نفر بودند. همان شب مردی که او را در قلعه پائینی زندانی کرده بودی فرار کرده. همانی که از شکارگاه فرستاده بود.
علیرضاخان ناگهان یاد حرفهای نگین درباره جلال افتاد و خون در عروقش منجمد شد و گفت:
- آیا راست است که نامزد من با جلال دزد و قاتل همسفر شده؟
بی بی برای آن که از خشم پسرش بکاهد گفت:
- البته یک زن هم همراهشان هست.
علیرضا خان سری تکان داد و گفت"
- زود بگو رامین خان بیاید اینجا.
این اولین بار بود که علیرضا خان رعایت حرمت مادری را نمی کرد و به مادرش دستور می داد. کمی بعد رامین خان وارد اتاق شد. علیرضاخان با لحن تمسخرآلودی گفت:
- آفرین پسرعمو خوب آبروی خانواده را حفظ کردی. دختر عموی من ، نامزد من با یک مرد دزد و جانی فرار می کند و همین طور ایستاده ای و مرا تماشا می کنی؟
رامین خان در تعصّب دست کمی از علیرضاخان نداشت و هیچ دلش