سرگرمیها و تفریحاتش برای او حکم جهنم را پیدا کرد و فکر دوری نگین،صبر و قرار را از او گرفت و وسایلی فراهم ساخت که مجددا شاه او را به شیراز بفرستد تا در جمع آوری و انتخاب عده ی دیگری سرباز نظارت کند.
بهانه او برای فرخ میرزا و اشخاصی مثل او و منوچهر میرزا و کسانی که از راز درونیش خبر نداشتند خوب و قابل قبول بود،ولی نگین گول نمی خورد و هدف اصلی او را می شناخت و می دانست که چرا به این زودی برگشته است.
ناصر میرزا در مراجعت سوغات زیادی همراه اورده بودو مخصوصا برای ان که به حیله در دل معشوق راهی پیدا کند،برای تمام اهل حرم از کوچک و بزرگ به فراخور شان و مقام هر یک هدیه ای اورده بود،ولی انچه که برای نگین اورده بود بتنهایی با تمام هدایا و سوغاتی ها برابری می کرد.او این هدایا را به فرخ میرزا تقدیم کرد و از او خواست با تقسیم انها بین اهل حرم بر او منت بگذارد.شاهزاده بیخبر از همه جا هم این کار ناصر میرزا را بر محبت و علاقه وافر او به خودش حمل کرد و خیلی هم خوشحال شد،چون از وقت بازگشت از شکار،از نگین خجالت می کشید و کمتر به سراغ او می رفت.شمس افاق از این موضوع بسیار خوشحال بود و می خواست کم کم عداوت دیرینه خود را به نگین از یاد ببرد.البته نرفتن شاهزاده به عمارت نگین،باعث نشده بود که او به عمارت شمس افاق برود،بلکه بیشتر اوقات خود را تنها سر می کرد و سخت بهانه گیر و خشن شده بود و شاید اگر وجود وهاب کوچک نبود،بار دیگر خونریزی های سابق خود را شروع می کرد و به کار میر غضب رونق می داد.
هنگامی که ناصر میرزا سوغاتی ها را به او داد،سهم شمس آفاق را برایش فرستاد،اما سوغاتی های نگین را خود برداشت و روانه عمارت او شد.هنگامی که خواجه باشی بقچه سوغاتی ها را مقابل نگین باز کرد،چشمهای زن جوان از دیدن ان همه هدایای زیبا که با نهایت دقت انتخاب شده بودند،برق زد،ولی وقتی فهمید که انها را ناصر میرزا اورده است،دنیا در مقابل چشمش سیاه شد و بی اختیار گفت:
برای من؟ناصر میرزا به چه مناسبت باید برای من سوغاتی بیاورد؟
فرخ میرزا که باطنا از اعتراض نگین خوشش امده بود با خنده گفت:
چه مانعی دارد؟ناصر میرزا در حکم فرزند توست و خواسته در مقابل پذیرایی که از او می کنیم از ما سپاسگزاذی کند.تازه فقط برای تو سوغات نیاورده.برای همه اهل حرم اورده،ولی چون می دانسته که من تو را بیشتر از همه دوست دارم سهم تو را بیشتر کرده است.
و سپس قهقهه بلندی زد و بی اختیار سوگلیش را در اغوش کشید.هر چند خیال نگین از این که شاهزاده از مزاحمت ناصر میرزا به او بویی برده باشد،راحت شد،ولی در دل گفت:
باز هم مصیبت.تازه از دست ان یکی راحت شده بودم که این امد.خدا نمی خواهد من دو روز نفس راحت بکشم.
آن شب را فرخ میرزا به این بهانه در عمارت نگین ماند و رفت و امد های او به عمارت سوگلیش مکرر شد،طوری که بار دیگر شمس افاق و دشمنان دیگر حسادتشان بالا گرفت.
***
چند وقتی بود که نگین از شاهزاده اجازه گرفته بود بعد از شام به باغ پشت عمارت خود برود و روی نیمکتی در کنار استخر با صفا و بزرگ باغ بنشیند و ماه را تماشا کند.نگین بقدری برای فرخ میرزا عزیز بود که هر تقاضای دیگری هم که می کرد به او پاسخ مثبت می داد،در حالی که بقیه زنان حرمسرا ابدا چنین اجازه ای نداشتند.شاهزاده خودش هم گاهی پس از شام به باغ می امد و در کنار سوگلیش می نشست.
ناصر میرزا از این موضوع خبردار شد و تصمیم گرفت شبی در باغ به سراغ نگین برود و بار دیگر بخت خود را بیازماید،شاید نگین بر حال زار او رحم کند و به عشق سوزانش پاسخ مثبت بدهد.منوچهر میرزا در این مدت بارها بخت خود آزموده بود و چون نگین به او روی خوش نشان نداده بود،بیچاره از تک و تا افتاده بود و دیگر مثل سابق تکبر نمی فروخت،بلکه سعی می کرد بسوزد و بسازد،شاید روزی نگین به او ترحم کند و از راه شفقت دست محبتی به سویش دراز کند.
نگین کم کم متوجه تغییر اخلاق منوچهر میرزا شده بود و گاهی دلش هم به حالش می سوخت،اما کمترین علاقه ای به او نداشت.آن شب هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و ماه شب نوزدهم از افق بالا می امد که نگین از پله های عمارت سرازیر شد و به باغ رفت.منوچهر میرزا پشت درختان پنهان شده بود و با دیدن نگین قلبش داشت از قفسه سینه اش بیرون می امد.هر قدر خواست خود را راضی کند که نزد نگین برود،نتوانست.می ترسید محبوبش مکدر شود و اوقات تلخی کند و مثل همیشه از او بپرسد که چرا راحتیش را به هم می زند.همین قدر دلش خوش بود که در نور مهتاب چهره محبوب را می دید.در همین افکار بود که ناگهان متوجه شد کسی مقابل نگین ایستاده است و با او حرف می زند.ناگهان هراس به دلش چنگ انداخت.نگین هم کمتر از منوچهر میرزا حیرت نکرده بودو بی اختیار فریاد زد:
شما اینجا چه می کنید؟
منوچهر میرزا که حالا با کمی دقت ناصر میرزا را شناخته بود،با این سوال تحکم امیز نگین مطمئن شد که انها با هم قرار ملاقات نداشته اند.
ناصر میرزا گفت:
از من می پرسید اینجا چه می کنم؟من به خاطر شما امده ام.طاقتم طاق شده است و عنان اختیار را از کف داده ام.
به من چه مربوط است که عنان از کف داده اید.مگر من گفتم که بیایید؟
من در اتش فراق شما می سوزم و امده ام که کارم را با شما یکسره کنم.
خون در عروق منوچهر میرزا می جوشید.با خود گفت:
آیا این است کسی که محرم اسرار خود قرار داده ام و برای درمان درد عشقم از او چاره جویی می کردم؟
ناصر میرزا ادامه داد:
از شیراز رفتم که فراموشت کنم،ولی هر جا رفتم جز تو کسی را ندیدم.عقل و جانم را در شیراز گذاشته بودم.
این طور که من می بینم با مراجعت به شیراز هم عقل خود را پیدا نکرده اید،وگرنه این وقت شب به اینجا نمی امدید.من همان بار اولی که به من دشنام دادید و تهدیدم کردید جوابتان را دادم و گفتم هر کاری دلتان می خواهد بکنید.شاید فراموش کرده اید که اینجا حرم حضرت والاست و هیچ مرد اجنبی ای حق ندارد به این قسمت بیاید.
برای اشخاص اجنبی بله،ولی ما که با هم سابقه دوستی دیرینه داریم.
آن ملاقات شکارگاه را می گویید سابقه؟شما خودتان را سفیر منوچهر میرزا جا زدید و گفتید که از او پیغام دارید.بعد هم که حرفهایتان را زدید صراحتا به شما گفتم که هر کار دلتان می خواهد بکنید و چون رفتید و برنگشتید گفتم مردانگیتان گل کرده است و از آزار من پشیمان شده اید،ولی حالا می بینم که باز سر و کله تان پیدا شده و با حرفهای بی سر و ته،اسباب ازار من شده اید.بیچاره منوچهر میرزا بالاخره فهمید که باید دست از ازار من بردارد،اما شما معلوم نیست از جان من چه می خواهید؟من بیشتر از انچه که گفتم حرفی برای شما ندارم و باز هم تکرار می کنم که هر کاری دلتان می خواهد می توانید بکنید.
به سوز و گداز من این طور جواب می دهید؟
سوز و گداز شما ربطی به من ندارد.
منوچهر میرزا را که رد کردید،عشق مرا هم که نمی پذیرید.ممکن است بفرمایید دل در گرو مهر چه کسی دارید؟
من جز شوهرم و پسرم دل به کسی نسپرده ام.
دروغ می گویید.من خوب می دانم علیرضا خان ذهن شما را به خود مشغول ساخته است.درست نمی گویم؟
نگین احساس کرد گونه هایش دارند می سوزندو قلبش دیوانه وار خودش را به قفسه سینه اش می زند.منوچهر میرزا حاضر بود نصف عمرش را بدهدو بفهمد آخرین جمله ای که ناصر میرزا آرام به نگین گفت،چه بود.
***
فرخ میرزا قصد داشت آن شب در عمارت شمس افاق بماند.وقتی محترم از قصد شاهزاده خبردار شد،فورا فکری شیطنت آمیز به ذهنش رسید.به خدمه دستور داد وسایل پذیرایی از شاهزاده را فراهم کنند و سپس از اقدس دایه وهاب که مخفیانه برای چند دقیقه از عمارت بیرون امده بود پرسید:
تو مطمئنی که نگین هر شب به باغ می رود؟
بله،مدتهاست که این کار را می کند و گاهی هم با شاهزاده در باغ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)