صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    -نزدیک صبح یک نفر را دیدم که چوب به دست بطرف پرتگاه دوم رفت.فکر کردم اشتباه میکنم چون هیچ آدم عاقلی آنجا نمیرود.
    حرفهای چوپان خیلی زود به گوش همراهان علیرضا خان رسید و بخصوص رامین خان پسر عموی او که بسیار به علیرضا خان علاقه داشت با عجله راه افتادند و همراه چوپان که راه را خوب میشناخت به کوه پلنگان رفتند.
    علیرضاخان کمی چشمهایش را باز کرد و دید سرور بالای سرش نشسته است و شربتی را آرام آرام در حلق او میریزد.با یک نگاه فهمید که سرور خیلی رنج برده و بیداری کشیده است.چشمهای سرخ او مانند دو کاسه خون و گواه بیدار خوابی های او بودند.
    راستی هم سرور هشت شبانه روز بود بالای سر محبوب خود نشسته و از او پذیرایی کرده بود.او فقط ساعاتی را که مادر علیرضا خان بالای سر پسرش می آمد استراحت میکرد.در این 8 روز علاوه بر عذاب جسمی سرور متحمل سخت ترین رنجهای روحی هم شده بود.علیرضا خان دائما هذیان میگفت و نام نگین را به زبان می آورد.سرور این حرفها را میشنید و سخنان زن فالگیر را بیاد می آورد و خون دل میخورد اما حتی یک لحظه هم از انجام وظایف غافل نمیشد و پرستاری علیرضا خان را هم به کس دیگری واگذار نمیکرد.او شبها تا صبح بیدار میماند و بر بالین محبوب اشک میریخت.
    سرور قسم خورده بود تا وقتی که علیرضا خان حالش خوب نشود از خود فداکاری و از خود گذشتگی نشان دهد و بر بالین این محبوب بی وفا بنشیند زحمت بکشد بیدار خوابی و سختی را تحمل کند نذر و نیاز کند تا بیمار بهبود یابد سپس سر به کوه و بیابان بگذارد و ترک یار و دیار کند.
    شب از نیمه گذشته بود که علیرضا خان به هوش آمد.چشم از هم گشود و سرور را بالای سر خود دید دهان باز کرد تا حرفی بزند و سوال بپرسد ولی درد شدیدی در گلو و دهان خود احساس میکرد.بخود تکان داد تا برخیزد و بنشیند که سوزش زیادی در بازوان و سینه حس کرد.با تعجب سرور را دید که انگشت به روی بینی نهاده و او را به خاموشی و ارامش دعوت میکند.هیچ بیاد نمی آورد از چه موقع به رختخواب افتاده و چه موقع به اتاق او آمده است.افکار او طوری پریشان و حواسش بقدری مغشوش بود که هیچ نمیتوانست خاطرات خود را منظم و گذشته ها را در ذهن خود مجسم کند همینقدر که چشمهای اشک الود سرور و صورت غمگینش را دید با هزار زحمت پرسید:چه شده؟
    درد و سوزش شدیدی در سینه و سنگینی زیادی در سر احساس میکرد.سرور قاشق شربت را به لبان او نزدیک کرد و گفت:آرام باش به شکر خدا حالت بهتره شده و بهتر هم خواهد شد.کمی مجروح شده ای.ولی زخمهایت دارند خوب میشوند.
    -مجروح شده ام؟کجا؟
    -در شکار زخمی شدی ولی به شکر خدا به موقع نجاتت دادند.
    کم کم پرده خاموشی از روی ذهنش عقب رفت.حالا یادش می آمد که با پلنگ گلاویز شده بود که همراهانش به موقع به کمکش آمدند.یادش آمد که خیال خودکشی به سرش زده بود اما نمیدانست چطور نجات پیدا کرده است.میدانست که نامزدش بسیار رنج برده و زحمت کشیده و حتما بهبود او مرهون زحمات دختر عموی فداکارش بود.موجی از عواطف و احساسات سراسر وجود او را د رگرفت و قلبش را بشدت فشرد.همه خاطرات زیبای کودکی و نوجوانی از جلوی چشمهایش رژه رفتند.یادش آمد که چطور در باغ و بیشه دنبال هم میدویدند و چطور با نگاههای معصومشان به یکدیگر راز دل میگفتند اما سرور احساس چندان خوشایندی نداشت و دائما حرفهای زن فالگیر حرفهای جلال و هذیانهای علیرضا خان آزارش میدادند.سرانجام طاقت نیاورد و با تحمل عذاب زیادی پرسید:آیا راست میگفتی و هنوز مرا دوست داری؟
    -چطور د راین موضوع تردید میکنی؟تو قوت قلب و مایه امید من هستی چرا این سوال را میکنی؟
    سرور میخواست فریاد بزند و دلایلش را بگوید اما ملاحظه حال او را کرد و جوابی نداد.بی بی که از هوش آمدن پسرش مطلع شده بود با عجله خود را به اتاق او رساند بوسه ای بر پیشانی او زد و گفت:پسرجان بعد از خدا من از این دختر عزیزم ممنونم.اگر مراقبتهای او نبود تو از چنگال این جراحتهای مهلک نجات پیدانمیکردی.فقط عشق پاک این دختر بود که تو را نجات داد.پسرم خداوند شما دو نفر را برای یکدیگر آفریده.زودتر از جا بلند شو و دست نامزدت را بگیر و به خانه بخت ببر بزرگ و کوچک در انتظار روز عروسی شما هستند.
    سرور از شنیدن این حرف برافروخته شد و به علیرضا نگاه کرد تا واکنش او را ببیند و با کمال تعجب دید که او از شادی سر از پا نمیشناسد.واقعا گیج شده بود و بین وقایع گذشته و حرفهای دیگران با حالا فعلی علیرضا خان هیچ تناسبی نمیدید.
    آنروز برای اولین دفیعه پس از 8 روز علیرضا خان توانست غذایی بخورد و جانی بگیرد.سرور زخمها و جراحتهای او را دوباره باز کرد و مرهم گذاشت و چون خیالش تا حدی آسوده شد به اصرار بی بی برای استراحت به اتاق خود رفت.علیرضا خان وقتی با مادرش تنها شد گفت:مادر چه شده که سرور از من میپرسد که ایا او را دوست دارم یا نه؟مگر او به عشق من تردید دارد؟
    بی بی ماجرای زمان بیماری را برایش بازگو کرد و گفت در تمام مدت نام نگین را بر لب می آورده است.
    تاثیر شنیدن نان نگین بقدری بود که علیرضا خان نفسش به تنگی افتاد و ضربان قلبش شدید شد.با صدای فریاد بی بی سرور که تازه داشت چشمش گرم میشد به اتاق علیرضا خان دوید و وقتی ماجرا را شنید در حالی که گریه میکرد گفت:بی بی !میبینید که او در دل گرو دیگری دارد.من چه میتوانم بکنم و چه کاری از دستم ساخته است؟
    -دخترجان از دست او عصبانی نشو.این فقط تو هستی که میتوانی او را نجات بدهی و چشم امید من فقط بسوی توست.البته حق داری ولی کم صبر داشته باش.
    -بی بی جان مگر میشود بزور در قلب کسی عشق ایجاد کرد؟من هزار کار هم بکنم او آن کسی را که دوست دارد فراموش نخواهد کرد.
    -یک جو صبر همه کارها را درست میکند.
    -چقدر صبر کنم؟نتیجه چند سال صبر و انتظار این است که حالا انگشت نمای خاص و عام شوم.من از اینجا میروم تا این سر و صداها را نشنوم و این ناملایمات را تحمل نکنم.
    سپس بی آنکه دیگر سخنی بگوید از جا برخاست و به اتاق خود رفت.
    مادر بیچاره هر چه دعا بلد بود خواند و از شربتهایی که بالای سر بیمار بود قطره قطره به دهان او ریخت.کم کم حال علیرضا خان بهتر شد و چشمهایش را باز کرد و وقتی علت غیبت سرور را از مادرش شنید چنان آهی کشید که مادرش را به گریه انداخت.سپس ارام گفت:مادر من غیر از تو کسی را ندارم سرور هم که از من روی گردانده است.مطمئنم همه مرا مردی بی غیرت و بی حمیت خواهند دانست.فقط تو هستی که غصه مرا میخوری و مرا از خود نمیرانی بگو چه کنم؟
    مارد که حرفهای فرزند چون خنجری به دلش فرو میرفت گفت:آقا قول میدهی هر چه بگویم عمل کنی؟
    -هر چه بخواهی میکنم جز یک کار.
    -آن یک کار چیست که نمیتوانی؟
    و چون پاسخی از پسرش نشنید ادامه داد:باید بر خودت مسلط شوی و آنچه را که در قلبت میگذرد بر زبان نیاوری و برای عروسی آماده شوی.
    -عروسی؟عروسی با کی؟
    -میخواستی عروسی با کی باشد؟با دختر عمویت نامزدت با سرور.
    -ولی گفتم که فقط همین کار را از من نخواهید.
    -صبر کن پسرجان من نگفتم مهر نگین را فراموش کن.
    -عجب حرفی میزنی مادر.چطور عشق نگین را فراموش نکنم و با سرور عروسی کنم؟اینقدر پسرت را پست میبینی که دروغ بگوید و حقه بازی کند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    - پسر جان ، نمی فهمی که این عشق بی حاصل هیچ نتیجه ای ندارد؟
    وصال نگین برای تو خواب و خیالی بیش نیست. وقتی با سرور ازدواج کنی اوضاع رو براه می شود. خداوند مهر زن و شوهر را پس از بسته شدن عقد ازدواج در قلب هم ایجاد می کند.
    - نه مادر ، هزار بار نه ، من نمی توانم با سرور عروسی کنم . علاقه من به او علاقه برادر به خواهری عزیز است. من نمی توانم به چشم زن و همسر به او نگاه کنم.
    - گوش کن پسر جان . عقلت را از دست نده. درست و حسابی فکر کن. آیا تو حاضری آبروی چند ساله خانواده ات از بین برود؟ آیا می خواهی همه مان را انگشت نمای خاص و عام کنی؟ به هیچ کس رحم نمی کنی به اسم و رسم پدرت رحم کن. او زیر خاک نگران کارهای توست. من چیزهایی را می دانم که تو نمی دانی
    - مثلا چه چیزهایی؟
    - جرأتش را داری که برایت بگویم؟
    - بگو چه شده؟
    - سرور خیال دارد از اینجا برود. می دانی که اگر او فرار کند سیل تهمت و افترا به سر ما خواهد بارید و دیگر آبرویی برایمان نمی ماند؟
    علیرضا خان ساکت شد و در اندیشه های دور و درازی فرو رفت. مادرش هم به احترام او سکوت کرد و حرفی نزد. دقایقی چند در سکوت محض گذشت. بالاخره علیرضا خان گفت :
    - بسیار خب . با سرور عروسی می کنم. شاید مقدر این بود که از چنگال شیر و پلنگ و باران گلوله جان به در ببرم و این طور بمیرم.
    بی بی که معنی حرفهای او را نمی فهمید طاقت نیاورد و با اضطراب پرسید :
    - بمیری؟ چرا بمیری؟ دو سه روز دیگر زخمهایت خوب می شوند به سلامت از جا بلند می شوی و دست عروست را در دست میگیری و همه این خیالات پوچ و بی معنی را فراموش می کنی
    - بله مادر جان. زخمهای ظاهری خوب می شود ، اما زخم درونی هیچ وقت خوب شدنی نیست. به هر صورت قبول کردم که با سرور عروسی کنم. دیگر چه می خواهید؟
    بی بی دیگر معطلی را جایز ندانست. از جا بلند شد و رامین خان پسرعموی علیرضا خان ، کدخدا و مباشر قلعه را احضار کرد تا هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازند و جارچی ها را به آبادی های اطراف بفرستند و ساز زن ها و دهل زن ها را خبر کنند. او به قدری عجله داشت که تاریخ عروسی را هم چهارشنبه دیگر که مصادف با تولید یکی از امامان بود قرار داد
    رامین خان به قدری از شنیدن این مژده خوشحال شد که فورا در صدد اجرای دستورات زن عموییش بر آمد و همان شبانه چند نفر قاصد را به اطراف فرستاد و سه چهار نفر جارچی را هم مأمور جار زدن در داخل ده کرد.

    *****

    سرور مدتها بود خواب راحتی نکرده بود و به محض اینکه به رختخواب رفت ، خوابش برد . بالاخره با صدای ساز و دهل از خواب بیدار شد. آهسته از خانه بیرون آمد و از دختری که در آن نزدیکی بود پرسید :
    - چه خبر شده؟
    دختر نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت :
    - خاتون جان! اینها برای جشن عروسی شما می رقصند و شادی می کنند
    - جشن عروسی من ؟ عقلت کم شده دختر؟
    - شما که باید بهتر از ما خبر داشته باشید . به خدا از دیشب که این خبر را شنیده ایم خوابمان نبرده . همه اهالی ده منتظر عروسی شما هستند ، چون همه شما را دوست دارند.
    سرور که به شدت متأثر شده بود به طرف چشمه رفت تا آبی به سر و صورت خود بزند و کمی فکر کند. لب چشمه در خیالات دور و درازی فرو رفته بود که ناگهان احساس کرد دستی روی شانه اش قرار گرفت.
    برگشت و زن فالگیر را دید. ملیحه با چنان زبان چرب و نرمی دل دخترک را به دست آورده بود که سرور از دیدن او واقعا خوشحال شد و او را کنار خود روی سنگی نشاند و ماجرای شب گذشته را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد . زن فالگیر با دقت به حرف های سرور گوش داد و سپس با قیافه ملایم و مهربانی به خود گرفت و گفت :
    - به خدا ! دختر جان محبت تو مرا پایبند کرده. هیچ وقت سابقه نداشت من بیشتر از دو سه روز جایی بمانم ، ولی الان به خاطر تو بیشتر از یک ماه است که اینجا مانده ام.
    ما کولی ها باید همیشه سیار باشیم . یک جا که بمانیم دلمان میگیرد و روحمان خفه می شود ، اما چه کنم که از دیدین وضع تو و از شنیدن ماجرای زندگیت نزدیک است دیوانه شوم. وقتی تو را به این حال می بینم و عذاب روحی تو را مشاهده می کنم مثل این است که خودم را در آتش سوزانی انداخته ام.
    - مادر جان. من هم تو را مثل مادر خود می دانم و میبینی که هیچ رازی را از تو پنهان نمی کنم. حالا بگو تکلیف من چیست؟ آیا باید به این سرنوشت تسلیم شوم خودم را به دست حوادث بسپارم؟
    - نه دخترم ، من کی گفتم با این زندگی بساز ، منتهی فکر کردم شاید راهی که پیش پایت می گذارم به مذاقت خوش نیاید و نتوانی از زاد و بوم خود دل بکنی ، والا دنیا برای انسان تنگ نیست و روی زمین خدا آن قدر جاهای خوب و دلپذیر هست که حساب ندارد و این قیدها را دور بریز و راه بیفت. به جان خودت قسم نمی گذارم ذره ای زحمت و عذاب بکشی. اگر هم خیال می کنی که دلت برای اینجا تنگ می شود اشتباه است. از قدیم گفته اند آنجا خوش است که دل خوش است
    صدای زن فالگیر مثل آهنگ موسیقی مطبوعی گوش او را نوازش می داد. ملیحه حس کرد حرفهایش در دخترک اثر کرده است و برای آن که اثر حرفهایش از بین نرود و پشیمان نشود. ادامه داد :
    - دخترم آزادی و آسودگی در اختیار همه هسا. اینها نعمت هایی هستند که در انتظار اشخاص با اراده و مصمم هستند ، تنها باید انسان بخواهد و به جایشان برود. یک جو اراده و یک ذره تصمیم ، همه چیز را درست می کند . خودت فکر کن. سالهای دراز ، کنج یک اتاق تنها نشستی و بندگی مردی را قبول کردی که مرغ دلش هر ساعت جایی فرود می آید
    فایده اش چیست؟
    در اینجا سرور ناگهان با صراحت گفت :
    - هیچ! تو راست می گویی. ای کاش زودتر تو را دیده بودم و عمر عزیزم را این اندازه تلفن نمی کردم
    - نه دختر جان ، هنوز دیر نشده . به شکر خدا هنوز جوان و زیبا و قشنگی. الان درست موقعی است که دنیا به روی تو لبخند می زند تو هم به او لبخند بزن. تو هم خوش باش
    سرور که دیگر از شادی سر از پا نمی شناخت از جا برخاست و فریاد زد :
    - ننه جان. هر جا بگویی با تو می آیم . فردا شب کنار بیشه بیرون آبادی منتظرم باش . من مقدمات کار را فراهم می کنم و با هم خواهیم رفت. می رویم به جایی که آزادی در انتظار ماست. فقط قول بده که همیشه با من خواهی بود و از من جدا نخواهی شد
    - دختر جان ، همه حرف همین جاست. من عادت نکرده ام خود را مقید م پایبند کسی کنم و آزادی خود را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم
    بهتر است هر دو آزادی خود را حفظ کنیم.. تا وقتی دلمان می خواهد با هم هستیم هر وقت از یکدیگر خسته شدیم بخوبی و خوشی از هم جدا می شویم. خیال نمی کنم چنین روزی پیش بیاید ، اما چون کسی آینده را ندیده است و نمی تواند بگوید فردا چه خواهد شد مجبورم این حرف را بزنم
    این حرف مقام ملیحهه را در ذهن سرور چندین برابر بالا برد و گفت :
    - قبول دارم. فردا شب قبل از بیرون آمدن ماه را می افتیم و تا قبل از صبح از دسترس تعقیب کنندگان دور خواهیم شد. آیا تو می توانی سواری کنی؟
    - من همه کاری بلدم. از بچگی هم اسب سوار می شدم و هنوز هم قدرت دارم مدتهای مدید روی اسب بنشینم. اما از این حرفها گذشته تو آن مرد زندانی را که آن شب ملاقات کردی و حقایقی را برایت گفت به یاد داری؟
    - چطور می شود او را فراموش کنم؟ همیشه جلوی چشمم می آید.
    ملیحه با عیّاری هر چه تمام تر پرسید :
    - آیا سخنان او راست بود و حرفهایی که زد حقیقت داشت؟
    سرور آه سوزناکی کشید و گفت :
    - بدبختانه همه حرفهایش راست بودند.
    - پس بنابراین آن بنده خدا به گردن تو حق دارد. او بی جهت در

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    حبس گرفتار شده. نمی خواهی آزادش کنی؟ اگر این کار را بکنی به دردمان هم می خورد، چون برای کارهایمان یک نفر لازم داریم، چه بهتر که از این شخص استفاده کنیم و آزادی او را به او بازگردانیم.
    سرور فکری کرد و گفت:
    - بسیار خوب سعی می کنم او را نجات بدهم.
    * * *
    سرور موقعی که وارد اتاقش شد، داشت از تعجب شاخ درمی آورد. همه اتاق را با گل و سبزه و پارچه های رنگی زینت کرده بودند. دود غلیظ اسپند فضای اتاق را پر کرده بود و دو لاله دو طرف آئینه ای که روی سجاده ترمه ای گذاشته بودند، می سوخت و یک قرآن هم مقابل آئینه گذاشته بودند. سرور با حیرت پرسید:
    - اینجا چه خبر است؟
    بی بی خنده بلندی کرد و گفت:
    - یعنی تو نمی دانی که عروسی توست؟ عروسی تو و پسرعمویت.
    سرور مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:
    - بی بی. شما هم حق مادری به گردن من دارید هم حق پدری و من دلم نمی خواهد روی حرف شما حرفی بزنم، ولی برایم مسلم شده است که علیرضاخان در کنار من سعادتمند نخواهد شد.
    - دخترجان. همه اینها خیالات است. وقتی با هم ازدواج کردید به این خیالات پوچ می خندید. مگر تو نمی گفتی که حاضر به همه نوع فداکاری هستی؟ بیا و فداکاری کن و هیچ حرفی نزن. کارها خود به خود درست می شوند.
    سرور متوجه شد که ابداً حریف بی بی نمی شود، برای همین سکوت کرد و با خود گفت:
    «فردا شب که رفتم موضوع خود به خود حل می شود و علیرضاخان هم نفس راحتی می کشد. بی بی هم بعد از چند روز همه چیز را فراموش می کند. خدای من هم بزرگ است. من عشق و امیدم را همین جا می گذارم و به دنبال سرنوشت خود می روم.»
    بی بی سکوت سرور را علامت تسلیم و رضا دانست و با خود گفت:
    «این جوانها دیوانگان بی آزاری هستند که مصلحت خود را تشخیص نمی دهند.»
    و از جا بلند شد و برای تهیه مقدمات عروسی به راه افتاد. مادر بیچاره دلش می خواست عروسی یگانه پسرش هرقدر ممکن است مفصل و مجلل باشد.
    حال علیرضاخان هم بهتر شده بود و طبیب اجازه داده بود که در بستر بنشیند. بی بی این بهبودی را نتیجه درایت خود و نزدیک شدن روز عروسی می دانست. هیاهو و غوغای عجیبی در ده بر پا بود و هر کسی کاری به عهده گرفته بود. دختران جوان لباسهای رنگارنگ خود را از صندوق ها بیرون کشیده بودند. آشپزها دیگهای بزرگ و حلقه دار را باز گذاشته و به همه وعده داده بودند که یک هفته تمام شکمی از عزا درخواهند آورد. سرور این همه را می دید و کلمه ای حرف نمی زد. آن شب زودتر از همیشه به رختخواب رفت، زیرا فردا راه پیمایی طولانی ای پیش رو داشت.
    فردا صبح بمحض طلوع آفتاب و روشن شدن هوا، لب چشمه رفت و باز ملیحه را دید که وعده روز قبل را یادش آورد. پنهان از چشم نزدیکان به جمع آوری آنچه که به نظرش ضروری می رسید، پرداخت و مخصوصاً بیشتر یادگاری های دوران کودکی خود را جمع کرد و در خورجینی که برای این منظور تهیه کرده بود گذاشت. چند تکه جواهر و چند کیسه اشرفی را هم که علیرضاخان هر سال بابت حق املاکش به او می داد، در خورجین جا داد، سپس سراغ اتاق دورافتاده که جلال در آن زندانی بود رفت. زندانبانان از شوق عروسی قریب الوقوع اربابشان چندان توجهی به جلال نداشتند. او که کنجکاوی کسی را برنمی انگیخت به سراغ جلال رفت و موضوع فرار را برایش شرح داد و کلنگی را که زیر چادرش پنهان کرده بود به دستش داد و گفت:
    - شب خودت را به دیوار پشت قلعه برسان. زندانبان ها با تو کاری ندارند، چون به آنها دستورات لارم را داده ام، ولی در محوطه آفتابی نشو. شب آن دیوار را سوراخ کن و به پشت آن بیا. آنجا سه اسب آماده است. یکی را سوار شو و با دوتای دیگر کنار باغ بیشه بیا. من و زن فالگیر آنجا هستیم.
    سرور دیگر کاری نداشت و باید منتظر غروب می شد. بقیه روز را با نوشتن نامه به علیرضاخان و بی بی گذراند و از آنان عذرخواهی و خداحافظی کرد.
    خورشید غروب کرده بود که سرور خورجین را برداشت و آرام خود را به محل ملاقات با ملیحه رساند. او از موفقیت خود هم خوشحال و هم مضطرب بود و در عالم عجیبی سیر می کرد. اگر در آن موقع کسی پیدا می شد و او را از تصمیم خود منصرف می کرد، قطعاً برمی گشت، ولی متأسفانه چنین کسی در اطراف نبود. صدای پای چند اسب از دور به گوش رسید و برق خوشحالی از چشمان ملیحه جستن کرد. با ذوق محسوسی که قادر به مخفی کردن آن نبود گفت:
    - آمد! اسبها را آورد.
    سرور ناگهان حس کرد به سوی سرنوشت نامعلومی می رود. کاش کسی می آمد و جلوی او را می گرفت. دلش می خواست همه از فرار او مطلع شده و دنبالش آمده باشند، اما خبری نبود. خورجینش را پشت اسبی بستند و زن فالگیر او را تشویق کرد وقت را تلف نکند و راه بیفتد. دیگر فکر سرور کار نمی کرد. جلال همین که چشمش به ملیحه افتاد، قضایا را فهمید و در دل به استادی او آفرین فرستاد. جلال از این که دختری به این زیبایی همسفرش شده بود سر از پا نمی شناخت و در دل برایش هزاران نقشه شیطانی می کشید، اما سرور نه حرف می زد نه مغزش قدرت تفکر داشت. بی اراده پیش می رفت و حرفهای زن فالگیر توی گوشش مثل مگس وزوز می کرد.
    سه روز و سه شب راه رفتند تا از قلمرو علیرضاخان خارج شدند. جلال با خوشحالی گفت:
    - مژده بدهید. دیگر سواران علیرضاخان نمی توانند به ما آزاری برسانند. ما حالا حوالی شهر اصفهان هستیم؟
    ملیحه به اعتراض گفت:
    - ما را به اصفهان چه کار؟ ما قرار بود به شیراز برویم.
    - سر راه شیراز از ایلات علیرضاخان پراکنده هستند و برایمان مشکل ایجاد می شد. ما از این راه آمدیم که زودتر به اصفهان که محل امنی است برسیم. چند روزی که استراحت کردیم، می توانیم با خیال راحت هر جا که دلمان بخواهد برویم.
    آن شب را در یک کاروانسرای شاه عباسی گذراندند. سرور بمحض این که سرش را زمین گذاشت، خوابش برد، ولی ملیحه برخلاف او خوابش نمی برد و افکار عجیب و غریبی در ذهنش می گذشت و ناراحتش می کرد. او از این که جلال آنها را به طرف اصفهان آورده بود، دچار حیرت و تعجب شده بود و از خود می پرسید:
    «چرا جلال ما را از این راه آورده؟ چرا باید عقلم را به دست او می دادم؟ من که می دانستم او موذی و نابکار است. چرا فریب او را خوردم؟ افسوس که الان چاره ندارم. اگر صبح شد و از این محل خوفناک دور شدیم و به اصفهان رسیدیم، این دخترک را به چنگ ناصرمیرزا می اندازم و علاوه بر پولی که از او می گیرم، جواهرات قیمتی و پولهای او را هم صاحب می شود.»
    غرق خیالات خود بود که صدای جلال را شنید که آرام صدایش می زد:
    - ملیحه باجی! هنوز بیداری؟
    - چه کار داری؟ چرا نمی گذاری راحت باشم؟
    - اگر بیداری می خواهم کمی با تو حرف بزنم.
    - برو بابا خدا پدرت را بیامرزد. این موقع شب چه وقت حرف زدن است؟ عجب حوصله ای داری.
    - می خواهم به تو راهی را پیشنهاد کنم که هر دو بی دردسر پولدار بشویم.
    - چه راهی؟
    جلال با انگشت سرور را نشان داد و گفت:
    - این!
    - مقصودت چیست؟
    - عجب ساده ای هستی. مگر جواهراتی را که با خود آورده بود ندیدی؟ با آنها می توانیم زندگی شاهانه ای برای خود ترتیب بدهیم.
    - چه حرفها می زنی! این دختر معصوم خودش را به دست ما سپرده و تو را از زندان نجات داده. من که دیگر حاضر نیستم یک کلمه هم بشنوم.
    - بیخود جانماز آب نکش. من تو را خوب می شناسم. بیخود تظاهر نکن که دلت برایش می سوزد. نه پیرزن عجوزه! تو جواهرات او را

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    دوست داری نه خودش را و دلت از این سوخته که شریک پیدا کردی .
    از صدای صحبت آنها سرور بیدار شد و با دقت به حرفهایشان گوش داد و یکمرتبه همه چیز دستگیرش شد . ناگهان از وحشت سراپایش لرزید ، ولی بعد از کمی تفکر به خود گفت :
    (( بیخود می ترسم . اینها آدمهای بی آبرو و پستی هستند که مرا فریب داده اند . آنها گمان می کنند با دختر چشم و گوش بسته ای طرف هستند . ))
    و با یک حرکت سریع از جا بلند شد و دهانه اسب را که روی قاچ زین بود برداشت و به طرف جلال حمله کرد و با آن چندین بار به سر و صورت مرد کوبید . حمله بقدری ناگهانی بود که جلال با همان ضربه دوم و سوم از پا درآمد . ملیحه که از چنگ جلال خلاص شده بود ، با لحن چاپلوسانه ای گفت :
    قربان دستت دختر جان . جانم را خریدی . نزدیک بود این دیو نابودم کند .
    اما سرور با شجاعت و با خنجری که در شال کمرش پنهان کرده و اینک به دست گرفته بود ، ایستاده بود و با حالت تحقیر آمیزی نگاهش می کرد . جلال با سر شکسته و مجروح در گوشه ای افتاده و ملیحه با وضعی پریشان و درهم ، نشسته و سرور مثل پهلوانان فاتح بالای سرشان ایستاده بود . برای چند دقیقه هیچ یک حرفی نزدند و حرکتی نکردند ، فقط صدای ناله ملیحه بود که سکوت بیابان را می شکست . بالاخره سرور بی آن که حرفی بزند به عقب برگشت و آرام و خونسرد زین را روی اسب گذاشت و خورجین را پشت آن بست و پا را بر رکاب گذاشت .
    ملیحه که دیگر از صدا افتاده بود و بی اختیار حرکات سرور را نگاه می کرد ، یکمرتبه از جا جست ، دامن او را گرفت و با صدایی آمیخته به گریه گفت :
    کجا می روی ؟ می خواهی مرا با این مردک وحشی تنها بگذاری ؟ تو را بخدا رحم کن .
    سرور روی زین جا به جا شد و با نوک پا ضربه ای به سینه او زد و گفت :
    از سر راهم گمشو!
    این چند جمله را چنان با هیبت ادا کرد که ملیحه چند قدم به عقب رفت و دستها را روی سینه گذاشت و گفت :
    خاتون . بخدا من بی تقصیرم . شما چرا از من قهر کردید ؟ من زن بیچاره و ضعیفی هستم .
    آنچه باید بشنوم و بفهمم ، شنیدم و فهمیدم . از دنائت و پستی شما سگهای خانه سلاطین و شاهزادگان داستانها شنیده بودم ، حالا به چشم خود دیدم و با گوش خود شنیدم که هر چه گفته اند درست است . تو و این مرد بی آبرو در ردیف هم هستید . از جلوی چشمم دور شو و از من هم کمکی نخواه . من خودم زن بی سر و سامان و سرگردانی هستم . تو و این مرد لایق هم هستید و بهتر می توانید از عهده هم برآئید .
    این را گفت و فشاری به پهلوی اسب آورد و مثل تیری که از چله کمان بجهد ، راه افتاد . خودش هم نمی دانست کجا می رود . صدای پای اسب سرور که دور می شد ، اضطراب عجیبی به جان ملیحه انداخت . بیابان تاریک ، سکوت و تنهایی و بدتر از همه وجود جلال که بی حال افتاده بود و نفس نفس می زد ، او را معذب می کردند . می دید که همه رشته هایش پنبه شده اند . حالا باید جواب ناصر میرزا ، شمس آفاق و محترم را چه می داد ؟ از همه مهمتر دل خود را چطور راضی می کرد که سرور قشنگ و زیبا با آن همه جواهرات قشنگتر را از دست داده و پس از این همه حقه بازی در مقابل یک دختر صاف و ساده دهاتی به این افتضاح شکست خورده بود ؟
    ملیحه چنان غرق خیالات خود بود که متوجه نشد جلال به هوش آمده است . ناگهان صدای او را شنید که می گفت :
    آفرین ، دستت درد نکند . می بینم که پاک به کار خودت درمانده شده ای . خوب پیرزن هاف هافو اگر با من می ساختی و همین جا کلک دختر را می کندیم چه عیبی داشت ؟ من که همه جوره راهش را نشانت دادم . گوش نکردی و به خیال خودت زرنگی به خرج دادی . حالا هم سزای تنها خوری و طمع خام را ببین و در خماری بمان .
    و سپس با صدای بلند به خود گفت :
    یکی نیست به من بگوید ، احمق ناحسابی ، چرا وقتت را با این عجوزه تلف می کنی ؟
    بلند شد تا دنبال دخترک برود و سعی کرد به طرف اسبش خیز بردارد . ملیحه که با وحشت به حرفهای جلال گوش کرده بود ، جلوی او را گرفت و با زبان چرب و نرمی گفت :
    حالا که وقت این گله گذاریها نیست .
    جلال که هنوز از درد به خود می پیچید فریاد زد :
    بس است . خفه شو . حوصله شنیدن حرفهای تو را ندارم . گورت را گم کن و از جلوی چشمم دور شو .
    ملیحه انگار نه انگار که حرف رکیکی شنیده باشد گفت :
    جلال جان ، چرا اوقاتت را تلخ می کنی ؟ ما الان در بیابانی بی آب و علف تک و تنها گیر کرده ایم . مرغ هم از قفس پریده و رفته . با این حالی که تو داری خدای ناخواسته از اسب می افتی و هزار دردسر برایت پیش می آید . یک کمی آرام بگیر و بیا عقل هایمان را روی هم بگذاریم و ببینیم چه می شود کرد ؟ در این تاریکی شب راه را گم می کنیم . او راه را بلد نیست و در اصفهان هم کسی را ندارد . به هر کس برسم نام و نشانی او را می دهیم و می گوئیم دخترمان که دیوانه شده و پول و جواهرها را برداشته و فرار کرده . هر کس هم از ما چیزی پرسید نشانی هایش را دقیق می دهیم تا بگویند او از کدام طرف رفته .
    جلال کمی سکوت کرد و به این نتیجه رسید که واقعا" اگر صد سال دیگر هم فکر می کرد به این نتیجه نمی رسید . ملیحه رضایت او را از چهره اش خواند و گفت :
    خیلی خوب ، حالا آرام بگیر تا فردا اول وقت حرکت کنیم و ادای پدر و مادری را دربیاوریم که دخترشان فرار کرده . وقتی هم رسیدیم ، پول و جواهرها را نصف می کنیم . آن دختر دهاتی هم مال تو ، البته اگر بتوانی رامش کنی .
    این موضوع دیگر به تو مربوط نیست . من خودم راه و چاه همه کاری را بلدم .
    قول و قرارهایشان را گذاشتند و به امیر فردا صبح چشمهایشان را بستند و خوابیدند .


    فصل 17

    از زمانی که شاهزاده از شکارگاه به شهر بازگشت ، منوچهر میرزا و ناصر میرزا هر کدام برای نزدیک شدن به نگین و جلب توجه او اقداماتی می کردند . منوچهر میرزا هر کاری را که می کرد مفصلا" برای ناصر میرزا توضیح می داد ، ولی اقدامات ناصر میرزا بیشتر محرمانه و دور از نظر منوچهر میرزا بود .
    شبهای زیادی ناصر میرزا در باغ حکومتی پشت عمارت نگین تا صبح قدم زده و انتظار نگین را کشیده بود ، اما چند بار هم که موفق ملاقات با او شد و سخنان سابق خود را تکرار کرد ، نتیجه ای نگرفت و نگین کمترین اعتنایی به او نکرد . هر چه بر امتناع نگین افزوده می شد ، آتش اشتیاق ناصر میرزا شعله ورتر می شد تا جایی که بکلی از خورد و خوراک افتاد و دل و دماغ سابق خود را از دست داد . او بشدت از منوچهر میرزا بیزار بود و کینه فرخ میرزا را در دل می پروراند و از تصور این که او با نگین زیبا زندگی می کرد در آتش حسادت می سوخت.
    بالاخره هم طاقت نیاورد و با گروهی از سربازان به تهران رفت و مدتی خیال خود را راحت کرد ، اما طولی نکشید که تهران هم با همه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    سرگرمیها و تفریحاتش برای او حکم جهنم را پیدا کرد و فکر دوری نگین،صبر و قرار را از او گرفت و وسایلی فراهم ساخت که مجددا شاه او را به شیراز بفرستد تا در جمع آوری و انتخاب عده ی دیگری سرباز نظارت کند.
    بهانه او برای فرخ میرزا و اشخاصی مثل او و منوچهر میرزا و کسانی که از راز درونیش خبر نداشتند خوب و قابل قبول بود،ولی نگین گول نمی خورد و هدف اصلی او را می شناخت و می دانست که چرا به این زودی برگشته است.
    ناصر میرزا در مراجعت سوغات زیادی همراه اورده بودو مخصوصا برای ان که به حیله در دل معشوق راهی پیدا کند،برای تمام اهل حرم از کوچک و بزرگ به فراخور شان و مقام هر یک هدیه ای اورده بود،ولی انچه که برای نگین اورده بود بتنهایی با تمام هدایا و سوغاتی ها برابری می کرد.او این هدایا را به فرخ میرزا تقدیم کرد و از او خواست با تقسیم انها بین اهل حرم بر او منت بگذارد.شاهزاده بیخبر از همه جا هم این کار ناصر میرزا را بر محبت و علاقه وافر او به خودش حمل کرد و خیلی هم خوشحال شد،چون از وقت بازگشت از شکار،از نگین خجالت می کشید و کمتر به سراغ او می رفت.شمس افاق از این موضوع بسیار خوشحال بود و می خواست کم کم عداوت دیرینه خود را به نگین از یاد ببرد.البته نرفتن شاهزاده به عمارت نگین،باعث نشده بود که او به عمارت شمس افاق برود،بلکه بیشتر اوقات خود را تنها سر می کرد و سخت بهانه گیر و خشن شده بود و شاید اگر وجود وهاب کوچک نبود،بار دیگر خونریزی های سابق خود را شروع می کرد و به کار میر غضب رونق می داد.
    هنگامی که ناصر میرزا سوغاتی ها را به او داد،سهم شمس آفاق را برایش فرستاد،اما سوغاتی های نگین را خود برداشت و روانه عمارت او شد.هنگامی که خواجه باشی بقچه سوغاتی ها را مقابل نگین باز کرد،چشمهای زن جوان از دیدن ان همه هدایای زیبا که با نهایت دقت انتخاب شده بودند،برق زد،ولی وقتی فهمید که انها را ناصر میرزا اورده است،دنیا در مقابل چشمش سیاه شد و بی اختیار گفت:
    برای من؟ناصر میرزا به چه مناسبت باید برای من سوغاتی بیاورد؟
    فرخ میرزا که باطنا از اعتراض نگین خوشش امده بود با خنده گفت:
    چه مانعی دارد؟ناصر میرزا در حکم فرزند توست و خواسته در مقابل پذیرایی که از او می کنیم از ما سپاسگزاذی کند.تازه فقط برای تو سوغات نیاورده.برای همه اهل حرم اورده،ولی چون می دانسته که من تو را بیشتر از همه دوست دارم سهم تو را بیشتر کرده است.
    و سپس قهقهه بلندی زد و بی اختیار سوگلیش را در اغوش کشید.هر چند خیال نگین از این که شاهزاده از مزاحمت ناصر میرزا به او بویی برده باشد،راحت شد،ولی در دل گفت:
    باز هم مصیبت.تازه از دست ان یکی راحت شده بودم که این امد.خدا نمی خواهد من دو روز نفس راحت بکشم.
    آن شب را فرخ میرزا به این بهانه در عمارت نگین ماند و رفت و امد های او به عمارت سوگلیش مکرر شد،طوری که بار دیگر شمس افاق و دشمنان دیگر حسادتشان بالا گرفت.

    ***

    چند وقتی بود که نگین از شاهزاده اجازه گرفته بود بعد از شام به باغ پشت عمارت خود برود و روی نیمکتی در کنار استخر با صفا و بزرگ باغ بنشیند و ماه را تماشا کند.نگین بقدری برای فرخ میرزا عزیز بود که هر تقاضای دیگری هم که می کرد به او پاسخ مثبت می داد،در حالی که بقیه زنان حرمسرا ابدا چنین اجازه ای نداشتند.شاهزاده خودش هم گاهی پس از شام به باغ می امد و در کنار سوگلیش می نشست.
    ناصر میرزا از این موضوع خبردار شد و تصمیم گرفت شبی در باغ به سراغ نگین برود و بار دیگر بخت خود را بیازماید،شاید نگین بر حال زار او رحم کند و به عشق سوزانش پاسخ مثبت بدهد.منوچهر میرزا در این مدت بارها بخت خود آزموده بود و چون نگین به او روی خوش نشان نداده بود،بیچاره از تک و تا افتاده بود و دیگر مثل سابق تکبر نمی فروخت،بلکه سعی می کرد بسوزد و بسازد،شاید روزی نگین به او ترحم کند و از راه شفقت دست محبتی به سویش دراز کند.
    نگین کم کم متوجه تغییر اخلاق منوچهر میرزا شده بود و گاهی دلش هم به حالش می سوخت،اما کمترین علاقه ای به او نداشت.آن شب هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و ماه شب نوزدهم از افق بالا می امد که نگین از پله های عمارت سرازیر شد و به باغ رفت.منوچهر میرزا پشت درختان پنهان شده بود و با دیدن نگین قلبش داشت از قفسه سینه اش بیرون می امد.هر قدر خواست خود را راضی کند که نزد نگین برود،نتوانست.می ترسید محبوبش مکدر شود و اوقات تلخی کند و مثل همیشه از او بپرسد که چرا راحتیش را به هم می زند.همین قدر دلش خوش بود که در نور مهتاب چهره محبوب را می دید.در همین افکار بود که ناگهان متوجه شد کسی مقابل نگین ایستاده است و با او حرف می زند.ناگهان هراس به دلش چنگ انداخت.نگین هم کمتر از منوچهر میرزا حیرت نکرده بودو بی اختیار فریاد زد:
    شما اینجا چه می کنید؟
    منوچهر میرزا که حالا با کمی دقت ناصر میرزا را شناخته بود،با این سوال تحکم امیز نگین مطمئن شد که انها با هم قرار ملاقات نداشته اند.
    ناصر میرزا گفت:
    از من می پرسید اینجا چه می کنم؟من به خاطر شما امده ام.طاقتم طاق شده است و عنان اختیار را از کف داده ام.
    به من چه مربوط است که عنان از کف داده اید.مگر من گفتم که بیایید؟
    من در اتش فراق شما می سوزم و امده ام که کارم را با شما یکسره کنم.
    خون در عروق منوچهر میرزا می جوشید.با خود گفت:
    آیا این است کسی که محرم اسرار خود قرار داده ام و برای درمان درد عشقم از او چاره جویی می کردم؟
    ناصر میرزا ادامه داد:
    از شیراز رفتم که فراموشت کنم،ولی هر جا رفتم جز تو کسی را ندیدم.عقل و جانم را در شیراز گذاشته بودم.
    این طور که من می بینم با مراجعت به شیراز هم عقل خود را پیدا نکرده اید،وگرنه این وقت شب به اینجا نمی امدید.من همان بار اولی که به من دشنام دادید و تهدیدم کردید جوابتان را دادم و گفتم هر کاری دلتان می خواهد بکنید.شاید فراموش کرده اید که اینجا حرم حضرت والاست و هیچ مرد اجنبی ای حق ندارد به این قسمت بیاید.
    برای اشخاص اجنبی بله،ولی ما که با هم سابقه دوستی دیرینه داریم.
    آن ملاقات شکارگاه را می گویید سابقه؟شما خودتان را سفیر منوچهر میرزا جا زدید و گفتید که از او پیغام دارید.بعد هم که حرفهایتان را زدید صراحتا به شما گفتم که هر کار دلتان می خواهد بکنید و چون رفتید و برنگشتید گفتم مردانگیتان گل کرده است و از آزار من پشیمان شده اید،ولی حالا می بینم که باز سر و کله تان پیدا شده و با حرفهای بی سر و ته،اسباب ازار من شده اید.بیچاره منوچهر میرزا بالاخره فهمید که باید دست از ازار من بردارد،اما شما معلوم نیست از جان من چه می خواهید؟من بیشتر از انچه که گفتم حرفی برای شما ندارم و باز هم تکرار می کنم که هر کاری دلتان می خواهد می توانید بکنید.
    به سوز و گداز من این طور جواب می دهید؟
    سوز و گداز شما ربطی به من ندارد.
    منوچهر میرزا را که رد کردید،عشق مرا هم که نمی پذیرید.ممکن است بفرمایید دل در گرو مهر چه کسی دارید؟
    من جز شوهرم و پسرم دل به کسی نسپرده ام.
    دروغ می گویید.من خوب می دانم علیرضا خان ذهن شما را به خود مشغول ساخته است.درست نمی گویم؟
    نگین احساس کرد گونه هایش دارند می سوزندو قلبش دیوانه وار خودش را به قفسه سینه اش می زند.منوچهر میرزا حاضر بود نصف عمرش را بدهدو بفهمد آخرین جمله ای که ناصر میرزا آرام به نگین گفت،چه بود.

    ***

    فرخ میرزا قصد داشت آن شب در عمارت شمس افاق بماند.وقتی محترم از قصد شاهزاده خبردار شد،فورا فکری شیطنت آمیز به ذهنش رسید.به خدمه دستور داد وسایل پذیرایی از شاهزاده را فراهم کنند و سپس از اقدس دایه وهاب که مخفیانه برای چند دقیقه از عمارت بیرون امده بود پرسید:
    تو مطمئنی که نگین هر شب به باغ می رود؟
    بله،مدتهاست که این کار را می کند و گاهی هم با شاهزاده در باغ

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    گردش می کند.
    - منوچهر میرزا چند دفعه به باغ آمده؟
    - چند دفعه اش را نمی دانم ، همین قدر می دانم که پشت درختها می ایستد و جلو نمی آید.
    - این را به نگین گفته ای؟
    - چه چیز را؟
    - این را که منوچهر میرزا کشیک او را می کشد؟
    - من چه کاره ام که بگویم؟ شما هم اگر نمی پرسیدید نمی گفتم. می بینم که برای این کار به من پول می دهید و من هم به پول نیاز دارم ، وگرنه چرا باید می گفتم؟
    - اگر حواست را جمع کنی خیلی بیشتر از اینها به تو پول می دهم. می خواهم امشب بمحض این که فهمیدید منوچهر میرزا در باغ است یک جوری به من علامت بدهی. مطمئن باش روزی رازی را برای تو فاش خواهم کرد که از همه ثروت دنیا برایت بیشتر می ارزد.
    - ای خانم. من که دیگر نه خانه ای دارم نه شوخری نه خانمانی. یک بچه هم داشتم که گفتند مرده. فعلاً دایه فرزند شاهزاده هستم ، ولی چه فایده؟ این کلفت و کنیزها روزی بک بار یک تهمت بزرگ به من می زنند. بخدا دیگر از عمر خود سیر شده ام و اگر محبت ها و رسیدگی های شما نبود ، تا به حال صدبار از اینجا رفته بودم.
    - آدم جوان از این حرفهای مایوس کننده نمی زند. مطمئن باش بزودی خبرهای خوبی دریافت می کنی.
    و پنج اشرفی کف دست اقدس گذاشت و ادامه داد:
    - برو مواظب باش و هروقت منوچهر میرزا آمد فانوسی را روشن و به شاخه درختی آویزان کن. مطمئن باش کارت بدون پاداش نمی ماند.
    هنگامی که اقدس رفت ، محترم با خود گفت:
    « عشرت خیلی خودش را زرنگ فرض می کند و خبر ندارد که دایه شان را جاسوس خودشان کرده ام. اگر حدسم درست باشم و این بچه مال همین زن باشد ، دیگر همه کارها رو به راه است. بخدا قلبم گواهی می دهد که وهاب بچه همین اقدس است. افسوس که جلال حرامزاده از دستم در رفت. او از همه این حقه بازیها خبر دارد.»



    شمس آفاق کمتر به باغ می رفت ، ولی آن شب با شنیدن نقشه محترم دل توی دلش بند نبود که زودتر فرخ میرزا را به هوای گردش در هوای دلکش باغ به آنجا بکشاند و موفق هم شد. شاهزاده در حالی که دستش را در بازوی شمس آفاق انداخته بود، از در پشت عمرت وارد باغ شد و گفت:
    - راستی تو همه جای باغ را دیده ای؟
    - خیر ، من خیلی کم به باغ می آیم. وقتی هم می آیم از محوطه جلوی عمارت دورتر نمی روم و هنوز قسمتهای دیگر باغ را ندیده ام.
    - برعکس ، نگین هرشب به باغ می آید. دلت می خواهد جاهایی را که ندیده ای به تو نشان بدهم؟
    در این موقع چشم شمس آفاق به فانوس بالای درخت افتاد و سعی کرد توجه فرخ میرزا را به آن سو جلب کند. شاهزاده پرسید:
    -آیا آن فانوس را می بینی؟
    شمس آفاق پرسید:
    - بله، چیز عجیبی در آن هست؟
    - درآن قسمت باغ کسی رفت و آمد نمی کند که به فانوس نیاز باشد.
    - شاید برای نگین خانم روشن کرده اند.
    شاهزاده با اوقات تلخی گفت:
    - نگین به آن قسمت باغ کاری ندارد. بیا برویم ببینیم موضوع از چه قرار است.
    از عصبانیت و سوء ظن فرخ میرزا قند در دل شمس آفقا آب کردند. شاهزاده ادامه داد:
    - آهسته جلو می رویم و این خواجه یا کنیز خوشگذران را غافلگیر می کنیم. امشب حالم خوب است و بدم نمی آید کمی تفریح کنم.
    هنگامی که به وسط باغ رسیدند ، شمس آفاق دست خود را آرام از دست فرخ میرزا بیرون کشید و گفت:
    - من همین جا منتظر می مانم. درست نیست وارد باغ نگین خانم شوم.
    شاهزاده می خواست اعتراض کند که ناگهان لرزه ای بر اندامش افتاد و به نقطه ای در وسط باغ خیره شد. کنار حوض و مقابل نگنی مرد بلند قدی که بسیار به نظر فرخ میرزا آشنا می آمد، ایستاده بود. شاهزاده با عصبانیت پرسید:
    - اینجا چه خبر است؟
    و شمس آفاق با طعنه گفت:
    - والله چه عرض کنم.
    - معلوم می شود اینجا باغ حرم نیست و همه آزادانه در آن رفت و آمد می کنند.
    - این موقع شب آمدن من همراه شما و نزد آدمهای نامحرم صلاح نیست و صورت خوشی ندارد. به نظر من خود حضرت والا هم بهتر است پشت درختها مخفی شوند و به حرفهای آنها گوش بدهند، شاید مطالب جدیدی دستگیرشان شود.
    شاهزاده این فکر را پسندید و به او اشاره کرد که برگردد و خود پشت درختها پنهان شد.



    چند ساعتی از فرار سرور و جلال نگذشته بود که بی بی مادر علیرضاخان قضایا را فهمید و دستور داد که هیچ کس فعلاً موضوع فرار سرور را به علیرضاخان نگوید، زیرا می ترسید پسر مجروح و بیمارش با شنیدن این خبر ننگ آورد آخرین مقاومت خود را از دست بدهد. او فقط از رامین خان خواهش کرد که خودش دنبال سرور بگردد و ردّش را پیدا کند و رامین خان هم با سی نفر سوار ورزیده حرکت کرد ، اما خروج او از آبادی یک شبانه روز بعد از حرکت سرور بود.
    رامین خان و همراهانش تا جیی که نشانه های اسب های فراریان وجود داشت پیش رفتند، ولی بعد رد آنها را گم کردند و بدون نتیجه دست از پا درازتر برگشتند. در این فاصله علیرضاخان ، که جراحاتش بهتر شده بود و می توانست در رختخواب بنشیند به مادرش گفت:
    - گمانم سرور از من رنجیده است. می دانم که چه دختر با غیرت و حساسی است. می خواهم با او حرف بزنم.
    بی بی بدون آن که پاسخی به درخواست پسرش بدهد، هربار چیزی را بهانه می کرد. یک بار می گفت که او خواب است، بار دیگر می گفت که فعلاً حوصله حرف زدن ندارد، ولی بالاخره وقتی رامین خان دست خالی برگشت، ناچار شد حقیقت را با پسرش در میان بگذارد.
    علیرضا خان با شنیدن خبر فرار سرور مثل فانوس تا خورد و فریاد زد:
    - چه بی آبرویی بزرگی! چه افتضاح عجیبی ! حالا تا عمر دارم نمی توانم سرم را بلند کنم. مردم به من چه می گویند؟ من تحمل بار این ننگ را ندارم.
    بی بی با چشم اشک آلود گفت:
    - کاری است که شده. حالا باید در صدد چاره بود. سرور مرا اغفال کرد ، یعنی در واقع همه آبادی را گول زد و رفت. من هم رامین خان را دنبالش فرستادم. تا مسافتی رد آنها را پیدا کردند، ولی بعد ردّشان گم شد.
    علیرضا خان با چشمانی از حدقه در آمده پرسید:
    - مگر چند نفر بودند؟
    - عصبانی نشو پسرم . رامین خان می گوید سه نفر بودند. همان شب مردی که او را در قلعه پائینی زندانی کرده بودی فرار کرده. همانی که از شکارگاه فرستاده بود.
    علیرضاخان ناگهان یاد حرفهای نگین درباره جلال افتاد و خون در عروقش منجمد شد و گفت:
    - آیا راست است که نامزد من با جلال دزد و قاتل همسفر شده؟
    بی بی برای آن که از خشم پسرش بکاهد گفت:
    - البته یک زن هم همراهشان هست.
    علیرضا خان سری تکان داد و گفت"
    - زود بگو رامین خان بیاید اینجا.
    این اولین بار بود که علیرضا خان رعایت حرمت مادری را نمی کرد و به مادرش دستور می داد. کمی بعد رامین خان وارد اتاق شد. علیرضاخان با لحن تمسخرآلودی گفت:
    - آفرین پسرعمو خوب آبروی خانواده را حفظ کردی. دختر عموی من ، نامزد من با یک مرد دزد و جانی فرار می کند و همین طور ایستاده ای و مرا تماشا می کنی؟
    رامین خان در تعصّب دست کمی از علیرضاخان نداشت و هیچ دلش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    نمي خواست كسي او را ريشخند كند. كم مانده بود به او حمله كند و جوابش را بدهد، ولي ملاحظه بيماري و جراحتش را كرد و با لحني كم و بيش ملايم گفت:
    ـ حرف بيهوده نزن. من همين الان از تعقيب آنها مي آيم و باز هم دنبالشان مي روم و اگر به كوه قاف هم رفته باشند آنها را پيدا مي كنم. تو هم بهتر است زبانت را نگه داري و مراعات مرا كه سنم هم از تو بيشتر است بكنب.
    عليرضاخان با خجالت سرش را پايين انداخت و ناگهان مثل مرده ها شروع به گريستن كرد. رامين خان بزحمت توانست او را آرام كند. تا مدتي حرف زدند و دنبال راه چاره گشتند. بالاخره رامين خان گفت:
    ـ من ناچار از تعقيب آنها هستم و اين طور كه حدس مي زنم آنها از راه ميانبر به اصفهان رفته اند. فردا با عده اي سوار كار آمد راه مي افتم و به اميد خدا سرور را برگردانم.
    عليرضاخان گفت:
    ـ رفتن شما به تنهايي كافي نيست. من هم راه مي افتم.
    ـ ولي تو زخمي هستي.
    ـ خير، حالم خوب است و مي توانم حركت كنم.
    ـ بسيار خوب، پس من راهي اصفهان مي شوم و تو به شيراز برو. هر كدام خبري گرفتيم با قاصدي همديگر را خبر مي كنيم.
    اسم شيراز ناگهان نيروي عجيبي به عليرضاخان بخشيد و قلبش بي اختيار شروع به تپيدن كرد.
    فردا صبح عليرضا و رامين خان هر يك با سي سوار مجهز راه افتادند. سر راه افتادند. سر راه به هر آبادي و عابري كه مي رسيدند، نشاني سرور را مي دادند و پرس وجو مي كردند، ولي كوچكترين نشانه اي از گمشدگان فراري نبود. به اين ترتيب هيجده روز راه پيمايي كردند و روز نوزدهم بارهاي شهر از دور نمايان شد.
    با ديدن شيراز از دل عليرضا خان به تپيدن افتاد و بي اختيار سوزش عجيبي در قلب احساس كرد. همه چيز را از ياد برد و واله و شيداي مناظر زيباي شهر دلدار شد. هر چه مي ديد زيبا بود. به نظرش قشنگ و دوستي داشتي مي آمد. انگار درختها و جويها و نهرها هر كدام به زباني با او سخن از عشق مي گفتند. اصلاً فراموش كرد كه دنبال چه كاري آمده است و چه مي خواهد، فقط حس كرد كه همه ذرات وجودش به رقص برخاسته اند و از اين كه وارد شهر شيراز مي شد، در درونش غوغايي به پا شده بود. آيات عشق را بر سر هر گلبني مي ديد و رموز دلدادگي را از در و ديوار مي شنيد. خانه، زندگي، مادر، ايل و تبار، سرور حتي خودش را هم از ياد برد و فقط به يك نفر مي كرد: نگين.
    آن روزها رسم بود كه هر وقت ايلخاني بزرگ به شهر مي آمد، اقلاً با هزار سوار وارد مي شد و سواران بيرون شهر چادر مي زدند و اطراق مي كردند و غذاي آنها از حكومتي فرستاده مي شد، ولي عليرضاخان حالا فقط با سي سوار آمده بود و ترجيح مي داد بي سرو صداوارد شهر شود. او به سوارانش دستور داد كه دو سه نفري وارد شهر شوند و در جاهاي مختلف اطراق كنندو فقط يكي از آنها به اسم محمد را مامور كرد جاي همه شان را بداند تا در صورت لزوم همگي را خبر كند. آن گاه از خورجينش كيسه اي بيرون آورد و محتوياتش را بين نفراتش تقسيم كرد و آنها را روانه كرد و خود به خانه يكي از رعايايش كه مدتها بود به شيراز آمده و تقريباً شهري شده بود، رفت. صاحبخانه از ديدن خان چنان دست و پايش را گم كرده بود كه تكليف خود را نمي دانست. عليرضاخان به او گفت:
    ـ اگر مي خواهي از تو ممنون باشم، فقط كاري كن در اينجا كسي مرا نشناسد و از آمدن من حتي به نزديكانت هم چيزي نگو و ديگر اين محمد را با شهر آشنا و وسايل ارتباط مردان ما را فراهم كن.
    مرد صاحبخانه اطاعت كرد و عليرضاخان كه بسيار خسته بود، مختصري شام خورد و اندكي استراحت كرد و به صاحبخانه سپرد كه او را براي شب بيدار كند تا همراهش گشتي در شهر بزند.
    شب كه شد عليرضاخان و ميزبانش در شهر راه اافتادند و ميزبان نام كوچه ها و بازارچع ها را مي گفت و تاريخچه هر يك از آنها را تعريف مي كرد. ناگهان به جايي رسيدند كه ميزبان توقف كرد و جلوتر نرفت و گفت:
    ـ اينجا كوچه حكومتي و عبور و مرور در آن ممنوع است. اگر شبگردها ما را ببينند حتماً سركيسه مان مي كنند. از آن بدتر مي ترسم خان را بشناسند، در حالي كه خودتان مي خواستيد ناشناس بمانيد.
    ـ كوچه حكومتي يعني؟ يعني دارالحكومه اينجاست؟
    ـ بله، اين كوچه درست پشت باغ حرمسراست.
    عليرضاخان يكمرتبه از تصور اين كه پشت ديوار عمارت محبوبه اشرسيده است، چيزي نمانده بود از شدت خوشحالي الب تهي كند و گفت:
    ـ اگر من داخل اين كوچه شوم چه مي شود؟
    ـ چه عرض كنم؟ بنده كه گفتم اگر ببينند مي گيرند.
    ـ چه باك! هوس كرده ام به اين كوچه بروم.
    ـ صاحب اختياريد.
    عليرضاخان راه افتاد و ميزبان بينوا با پاهاي لرزان تعقيبش كرد. به اواسط كوچه كه رسيدند، عليرضاخان پرسيد:
    ـ اينجا باغ كيست؟
    ـ باغ حرم و متعلق به سوگلي جديد حاكم است.
    موجي از شور و شعف وجود عليرضاخان را گرفت و رو به ميزبانش كرد و گفت:
    ـ رفيق. عشقم گرفته داخل اين باغ را ببينم.
    ميربان كه نزديك بود از اين حرف هوش از سرش بپرد گفت:
    ـ چه فرموديد؟
    ـ گفتم كه مي خواهم ببينم داخل اين باغ چه خبر است.
    مرد بيچاره حتم داشت كه حرفهايي كع درباره جنون خان مي زنند راست است. آهسته آستين او را گرفت و سعي كرد از آنجا دورش كند، ولي عليرضاخان با تحكم گفت:
    ـ قلاب بگير!
    ميزبان بينوا از ترس جانش در حالي كه به بخت نا مساعد خود لعنت مي فرستاد، دستها را قلاب كرد و همين كه عليرضاخان خودش را روي ديوار بالا كشيد، دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض كرد و با شتاب از آنجا دور شد.
    عليرضاخان روي تلي از برگها و علفهاي خشك افتاد و همين كه حواسش را جمع كرد، صداي گفتگوي مشاجره آميز دونفر را شنيد. كمي كه جلوتر رفت، پشت درختي كس ديگري را ديد كه مخفي شده است. خوب به صداي آن دو گوش كرد و صداي نگين و ناصر ميرزا را شناخت. گيج و منگ از اين كه دست تقدير او را در چنان موقعيتي قرار داده است، ناگهان شنيد كه شاهزاده و زن ديگرش مترصد هستند به سوش آن دو نفر بروند. لحظه حساسي بود. نگين با ناصر ميرزا بحث مي كرد و منوچهرميرزا در مخفبگاه خود حرص مي خورد و نمي توانست تكان بخورد و شاهزاده هم در چند قدمي همه آنها بود. تنها كسي كه وضعيت خطرناك نگين را تشخيص مي داد عليرضاخان بود. با خود گفت:
    « چه بايد بكنم؟ فرخ ميرزا چند قدم ديگر پيش بيايد همه چيز را مي فهميد و آبروي نگين مي رود. هر چند اين پسرك رذل هم گرفتار مي شود، ولي حتماً جان نگين در خطر مي افتد.»
    وقت كم بود. او مي خواست به هر شكل ممكن نگين را نجات دهد. به اطراف نگاهي انداخت و چشمش به شاخه بزرگي افتاد ك باد شب گذشته از درخت تنومند چناري جدا كرده بود و براي جدا شدن كامل از شاخه زور زيادي نمي خواست. عليرضاخان سعي كرد با انداختن شاخه و ايجاد سرو صدا، شاهزاده ا متوحش سازد تا مسيرش را تغيير دهد و از طرف ديگر باغ برود تا او فرصت پيدا كند و نگين را متوجه اوضاع نمايد. صداي شكسته شاخه و افتادن آن، همه را متوحش كرد. فرخ ميرزا كه همه هوش و حواسش متوجه افراد كنار حوض بود يكمرتبه با هراس چند قدم عقب رفت و فريادي كشيد كه نگين و ناصرميرزا و منوچهرميرزا را متوجه خودش كرد.
    ناصرميرزافوراً خود را به پشت شمشادها رساند و در آنجا با منوچهرميرزا روبرو شد. عليرضاخان يك لحظه نگي را تنها ديد و از پشت درختي گفت:
    ـ منمى عليرضا! نترس. من پس فردا همين جا به ديدنت مي آيم. حالا هم فرار كن. فرخ ميرزا دارد به ايم طرف مي آيد.
    نگينمعطل نكرد و از پنجره اتاق وهاب وارد عمارت شد. سپس بچه را كه در گهواره خوابيده بود، برداشت و با عجله به اتاقش رفت و وارد رختخواب شد و خودش را به خواب زد.
    عليرضا خان وقتي خيالش از بابت نگين راحت شد، داخل جوي

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    عمیقی دراز کشید و منتظر ماند تا بقیه از باغ خارج شوند تا او بتواند فرصتی پیدا کند و از آنجا بگریزد.
    دو سه دقیقه بیشتر نگذشت که شاهزاده چشمش به ناصرمیرزا و منوچهرمیرزا افتاد که بسیار دور از عمارت اندرون و نزدیک باغ حکومتی را ه می رفتند. شاهزاده که چشمش به آنها افتاد نفس راحتی کشید و گفت:
    -این وقت شب اینجا چه می کنید؟ مگر خبر ندارید که ورود به باغ حرمسرا برای مردان ممنوع است .البته شما نامحرم نیستید ولی اگر بی خبر به باغ بودم و شما را دیدم و واقعا حیرت کردم.
    سپس راه افتاد و منوچهرمیرزا وناصرمیرزا هم دنبالش حرکت کردند. در دل آندو غوغایی به پا بود .در حالی که فرخ میرزا از این که سوءظنی که در اثر حرفهای شس آفاق در او ایجاد شده بود و واقعیت نداشت خوشحال بود .اگر موقع دیگری بود فرخ میرزا ابدا خطای آندو را نمی بخشید ولی حالا چون انتظار وضعیت بدتری را داشت زیاد سختگیری نکرد و فقط به سرزنشی ساده بسنده کرد و نزدیک عمارت نگین با خوشرویی از آنها خداحافظی کرد و یکسره به اتاق نگین رفت.
    شمس آفاق که هنوز پشت عمارت کشیک می کشید و منتظر سرو صدا و حتی احضار میرغضب بود چون مدتی گذشت و خبری نشد و شاهزاده هم برنگشت بناچار از این وآن پرس و جو کرد . فهمید که فرخ میرزا نزد نگین رفته است ب عصبانیت به عمارت برگشت و در جواب محترم که منتظر نتیجه بود گفت:
    -این مردها نه غیرت دارند نه تعصب .محترم این خیمه شب بازیهای تو از همه بدتر است. هزار مرتبه گولم زده ای و فریبم داده ای اما کار امشب واقعا شاهکار بود.
    -تقصیر من چیست؟ شاهزاده را تا کجا بردید؟
    -درست تا ده قدمی سوگلی و معشوقه اش اما نمی دانم یکمرتیه شاخه بزر درخت چطوری سر راه فرخ میرزا سبز شد و او رامتوحش کرد .کمانم باید همان کاری را بکنم که همیشه در ذهن داشتم .وهاب وسیله خوبی است.
    ****
    .وقتی شاهزاده رفت منوچهرمیرزا با عصبانیت با عصبانیت گفت:
    -گمانم نکنم دیگر بین ما حرفی مانده باشد.
    -مگر چه شده که دیگر نباید با هم صحبت کنیم؟
    -از بی حیای تو خیلی چیزها شنیده بودم اما باور نمیکردم .حالا می بینم هر چه گفته اند راست بود.
    -رفیق جان !اشکال تو این است که زود عصبانی می شوی.
    -چطور عصبانی نشوم؟ من همه حرفهایت را شنیدم و فهمیدم چه جور موجودی هستی.
    - چه خوب شد که حرفهایم را شنیدی .اگر یک جو عقل می داشتی می فهمیدی که به خاطر تو خودم را به خطر می اندازم .همین امشب نزدیک بود آبرو و حیثیتم به باد برود.
    -نمی فهمم تو به خاطر من به نگین ابراز علاقه می کردی؟
    -یکی نیست از من بپرسد مرد حسابی تو چه کاره ای که دخالت می کنی؟ اگر به تو علاقه نداشتم او یا نمی خواستم حق نان و نمک عمویم را نگه دارم باید همان شب اولی که موضع را به من گفتی به شاهزاده می گفتم نه این که خودم جلو بیفتم وهر جور مشکلی را به جان بخرم .
    و سپس به حالت قهر به را هافتاد .منوچهر میرزا که سخت تحت تأثیر حرفهای ناصرمیرزا قرار گرفته بود دنبال او دوید و گفت:
    -من که حرفی نزدم .چرا قهر می کنی ؟ اگر من درد دلم را برای تو نگویم برای چه کسی بگویم؟
    ناصرمیرزت احساس کرد بازهم تنها راه نزدیک شدن به نگین استفاده از بلاهت منوچهرمیرزاست.
    ****
    علیرضاخان وقتی خیالش راحت شد که همه رفته اند از داخل جوی بلند ش. همه لباسهایش گل آلود شده بودند. خود را به همان قسمتی ازدیوار زیاد است و او نمی تواند راحت از آنجا بالا برود و حتی درختی هم در کنار دیوار نبود که به وسیله بالارفتن از آن خود را به سر دیوار برساند .مدتی در طول باغ قدم زد و هیچ جا محلی برای بالا رفتن چیدا نکرد ودیوار دور تا دور باغ به یک اندازه ارتفاع داشت و همه جا صاف و لغزان بود مل اینکه مخصوصا دیوار را صیقلی کرده بودند که کسی مجال فرار پیدا نکند .هرچهند دقیقه یک بار صدای سنگشن پای گشتی ها و شبگرد ها که از پشت دیوار باغ عبور می کردند به گوش می رسید بالاخره چون راه فراری چیدا نکرده فکر کرد به وسط باغ برود و از میان عمارت خود را به خروجی دارالحکومه برساند .هنوز در این فکر بود و مخاطرات کاری را که خیال داشت انجام دهد از جلوی چشم می کذرانید که نور فانوس قراولهای کشیک که معمولا شبی دو بار پس از خوابیدن ساکنان باغ در اطراف دارالحکومه می گشتند به چشمش خورد و صحبت آنها به گوشش رسید .اگر لحظه ای توقف می کرد قراولها می رسیدند و اگر راه می افتاد احتمال داشت سرگردان و گرفتار شود .به سرعت خود را به درختی در آن نزدیکی رساند و از آن بالا رفت و درست در هنگامی که قراوله از زیر درخت عبور می کردند شاخه درخت با صدای زیادی شکست و علیرضا از ترس را خودش به سر دیوار پرت کرد و بعد هم تعادلش را از دست داد و روی سنگفرش کوچه افتاد.
    ضعف بنیه و زخمهای زیادی که بر بدن داشت باعث شد تا مدتی بی حال کنار کوچه بنشیند.سپس با هزار زحمت از جا بلند شد و احساس کرد یی از زخمهای کهنه او بازو خون از محل زخم جاری شده است.ابتدا کمی خود را سرزنش کرد که این جرکت سفیهانه را انجام داده و خود را گرفتار خطر کرده است ولی همین که چهره نگین جلوی چشمش آمد همه چیز را از یاد برد .کمی که جلوتر رفت یادش آمد که نشانی خانه میزبان خود را نمی داند. هر چه هم به اطراف نگاه انداخت اثری از او ندید با خود گفت:
    شاید در کوچه دیگر ایستاده است و انتظار مرا می کشد .او از اول هم گفت که از ورود به کوچه حکومتی می ترسد.
    اما در آن آن کوچه هم اثری از میان نبود .کمی فکر و حواسش را جمع کرد شاید به یاد بیاورد از کجا آمده و کدام کوجه ها را طی کرده است. تا آنجا که حافظه اش یاری می کرد و به یادداشت پیش می رفت ولی ناگهان خود را در چهارراهی یافت و معطل ماند به دام سمت برود.
    ****
    قراولهایی که در باغ می گشتند وقتی زیر درختی که علیرضاخان بالای آن رفته بود رسیدند بر جای خود خشک شدند.
    یکی از آنها گفت:
    -من الان به چشم خودم دیدم کهیک نفر اینجا ایستاده بود. چطور شد و کجا رفت؟
    دیگری گفت:
    - من هم یک سفید پوش دیدم .شاید حیوانی بود .درست تشخیص ندادم آدم است یا جانور .
    -خدا عقلت بدهد. جانور اینجا چه کار دارد؟ مگر این دیوارهای بلند را نمی بینی؟ هیچ جانورری قادر نیست داخل باغ شود.
    -پس چطور شد کجا رفت ؟ چطور در این مدت کم غیبش زد .جن که نبود.
    از یادآوری جن هر دو در تاریکی به هم نگریستند .اولی برای راحت کردن خیال خودش گفت:
    -حتما جن نبود .من صدای پایش را شنیدم .از ما بهتران که راه رفتنشان سرو صدا ندارد .
    -حالا چرا می ترسیم؟ خوب است در اطراف گشتی بزنیم و زیر دار ودرختها را بگردیم .چراغ خدا هم که روشن ست و ما می توانیم همه جا را خواب ببینیم .اگر دزدی وارد باغ شده باشد و امشب دسته گلی به آب بدهد فردا پدر هر دویمان را در می آوردند.
    پس از آن که باغ را خوب گشتند تصمیم گرفتند کوچه پشت باغ را بگردند .چند نفر از قراول ها را برداشتند و به آنجا رفتند .یکی از قراولها ناگهان فریاد زد :
    -بچه ها پیدا کردم .نگاه کنید خون!اینجا خون ریخته .معلوم است هر چه که بود انسان یا حیوان موقع سقوط مجروح شده است.
    تکلیفشان معلوم بود .باید رد خون را می گرفتند و پیش می رفتند .آنها مشغول پیشروی بودند که ناگهان صدای آمرانه ناصرمیرزا را شنیدند.
    -اینجا چه می کنید و عقب چه می گردید؟
    یکی از قراولها جلو رت و موضوع را برای ناصرمیرزا شرح داد وناصرمیرزا با بی حوصلگی ولی با دقت همه حرفهای او را گوش کد و در دل گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    پس وقتی من با نگین صحبت میکردم شخص دیگری هم غیر از منوچهر میرزا در باغ بوده.از کجا که حرفهای مرا نشنیده باشد و چون از روی دیوار فرار کرده حتما آدم غریبه ای بوده که نمیتوانسته از در بیرون برود.خوب شد تعارف منوچهر میرزا را قبول نکردم و از این طرف آمدم.حالا باید بفهمم این شخص چه کسی بوده و چرا به باغ آمده.
    ناگهان فریاد زد:بی عرضگی به خرج دادید که گذاشتید این آدم فرار کند.اگر شاهزاده بفهمد پوست هر دویتان را پر از کاه خواهد کرد.
    این تهدید باعث شد که هر دو فراش به زاری و التماس بیفتند و بگویند:حضرت والا!بخدا ما تقصیری نداریم و فورا درصدد تعقیب بر آمدیم و همینطور که ملاحظه میفرمایید رد او را تا اینجا تعقیب کرده ایم.
    -حالا زیاد حرف نزنید منهم با شما می آیم.دنبال رد را میگیریم شاید اقبالتان یاری کند و دستگیرش کنیم.
    -خدا عمرتان بدهد.
    هر سه نفر براه افتادند و رد لکه های خون را گرفتند.

    فصل18
    علیرضا خان هر چه اینطرف و آنطرف خود را نگاه کرد کاروانسرایی نیافت.خسته شده بود و از یکی از زخمهایش خون زیادی بیرون میزد.سستی و خستگی مجبورش کرد روی سکوی خانه ای بنشیند و رفع خستگی کند.در تاریکی شب دست به پای خود برد و زیر دستش مایع لزج و گرمی را حس کرد.با عجله دستمال بزرگی را از جیبش در آورد و روی زخم را محکم بست.حس کرد دارد از شدت ضعف از پا در می آید.تصمیم گرفت همان جا روی سکو بنشیند تا صبح شود و محلی برای استراحت پیدا کند.
    مدتی د رحالت خواب و بیداری به سر برد.خستگی دمار از روزگارش برآورده بود.خودش را به انتهای سکو کشید و تکیه اش را به دیوار داد و چشمها را بر هم گذاشت.نمیدانست چه مدت را در این حال گذرانده است که یکمرتبه صدایی او را بخود آورد و شنید که کسی در چند قدمی اش میگوید:خودش است همین سفید پوش حرامزاده است که آنجا روی سکو نشسته.خدا را شکر که پیدایش کردیم.من میدانستم که دستگیرش میکنیم.
    علیرضا خان مثل کسی که خواب میبیند چشمهایش را مالید و به مردانی که در چند قدمیش بودند نگاه کرد و در دل گفت:عجیب!اینها تعقیبم کرده اند؟اگر دستگیرم کنند دیگر حیثیتی برایم باقی نمیماند و همه چیزم از بین خواهد رفت.
    میخواست از سکو پایین بیاید و بگریزد که پشت سر او قراولی ناصر میرزا را دید و حقیقت تلخ را فهمید.اگر گشتی ها بودند میشد آنها را با پول از سر باز کند ولی ناصر میرزا او را میشناخت و با رشوه کم هم امورش نمیگذشت.قراولهای مسلح روبروی او ایستاده بودند و او جز یک خنجر سلاحی در دست نداشت و از آن بدتر اینکه مریض و مجروح و کوفته هم بود و نمیتوانست از چنگ آنها بگریزد با خود گفت:چه ابروریزی بزرگی فقط امیدوارم با این تغییر لباس و قیافه مرا نشناخته باشد وگرنه اینقدر تردید نمیکرد و تا بحال نیش و کنایه خود را زده بود.
    کلاه سفید نمدی را جلوی چشمش پایین کشید و خنجر را از میان شال کمر بیرون اورد.صدای محکمی پرسید:کیستی؟اینجا چه میکنی؟
    علیرضا خان صدای ناصر میرزا را شناخت اما حتی یک کلمه هم جواب نداد و همانطور ساکت در کنار سکو ایستاد.دوباره ناصر میرزا پرسید:کی هستی؟داخل باغ حکومتی چه میکردی؟برای دزدی رفته بودی؟لالی؟چرا جواب نمیدهی؟
    یکی از قراولها در دل تاریکی پیش رفت اما علیرضا خان با یک حرکت سریع چنان مشتی به صورت او زد که دهانش پر خون شد و تلو تلو خوران بزمین افتاد.ناصر میرزا و قراول که این حرکت سریع را دیدند چند قدم عقب رفتند.علیرضاخان دیگر قصد فرار نداشت و تازه حس جنگجویی و زور و مبارزه د راو بیدار شده بود و ابدا خیال نداشت از مقابل چند قراول بی عرضه فرار کند.
    ناصر میرزا که وضع را اینطور دید فریاد زد:بی عرضه ها!چرا عقب رفتید؟او را بگیرید تا سزای جسارتش را بدهم.
    ناصر میرزا متوجه نبود که خودش هم چند قدمی عقب رفته است.قراولها با صدای فریاد ناصر میرزا قداره کشان بسوی او هجوم بردند ولی ورودی منزل تنگ بود و آنها نمیتوانستند با هم از پله ها بالا بروند.
    ناصر میرزا فریاد زد:زنده دستگریش کنید.مبادا زخم مهلکی به او بزنید.میخواهم این خیره سر را انستنطاق کنم.
    اما قبل از اینکه دستور ناصر میرزا تمام شود قداره های قراولان روی زمین جلوی پای ناصر میرزا افتاد و صدای ناله آنها بگوش رسید.ناصر میرزا یکمرتبه بخود آمد و متوجه شد که با یک آدم معمولی طرف نیست بخود گفت:این ضرب شست و جسارتها مال اهل شیراز نیست.حتما یک آدم غریبه است و تازه به شیراز آمده.حیف که د رشان من نیست با یک غریبه در بیفتم وگرنه حالش میکردم که بیهوده به قوت بازوی خودش مینازه.
    قراولها که سهم خود را از دعوا گرفته بودند عقب رفتند.ناصر میرزا در دل تاریکی قدم پیش گذاشت:من ناصر میرزا نوه خاقان هستم و بتو امر میکنم بیا جلو و خودت را معرفی کن و از این جسارتی که به اتباع حضرت والا فرمانروای فارس کرده ای عذرخواهی کن تا فقط به گوشمالی مختصری اکتفا کنم و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
    در مقابل این خطابه غرا هم صدایی از علیرضا خان در نیامد.ناصر میرزا ادامه داد:پهلوان!اینکه رسمش نیست.چرا حرف نمیزنی و جواب نمیدهی؟لال که نیستی.جواب بده بگو که هستی و مقصودت چیست؟اگر قراولها اشتباه کرده و بی جهت تعقیبت کرده اند خود را معرفی کن و به دنبال کارت برو
    علیرضا خان گفت:من راهگزاری هستم که براه خود میروم ولی دوست ندارم کسی به کارم مداخله کند.شما هم هر که باشید برای من تفاوت ندارد.من اهل این شهر نیستم و آشنایی هم اینجا ندارم.اگر مقصودی ندارید پی کار خود بروید و مرا آزاد بگذارید.
    ناصر میرزا از شنیدن این صدا یکه خورد و با خود گفت:عجب!او چطور به شهر آمده که من نفهمیدم؟اگر او به شهر بیاید با تشریفات زیادی وارد میشود و همه میفهمند.شاید محرمانه آمده.
    از این فکر لرزشی در زانوان خود احساس کرد و یاد شکارگاه و لحظه خداحافظی با علیرضا خان افتاد و گفت:ما به شما کاری نداریم فقط بگویید که در باغ حکومتی نبوده و ازدیوار باغ پایین نیفتاده اید.
    دوباره جوابی شنیده نشد.ناصر میرزا گفت:مجبوریم کار را یکسره کنیم و تو را دستگیر کنیم.
    و بعد یکی از قراولها را صدا زد و به او دستور داد برود و کمک

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    بیاورد. سپس ادامه داد:
    - تو که این قدر جرات داری که شبانه وارد دارالحکومه می شوی و قراول های حکومتی را مجروح می کنی، از مخفیگاهت بیا بیرون ببینم چند مرده حلّاجی ؟
    علیرضاخان گفت:
    - سه نفری و مسلح به جنگ یک نفر آمده ای و ادعای شجاعت هم می کنی؟
    - اشتباه تو در همین است. اگر مرا می شناختی می دانستی که در عمرم از کسی نترسیده ام. تو یکمشت قراول بی عرضه را دیده ای و گمان می کنی رئیسشان هم مثل آنهاست.
    علیرضاخان درمانه بود که چه کند. سعی کرد با تعقیب و گریز آنها را عاجز کند. در دل تاریکی ناصر میرزا تا مدتی نفهمید موضوع چیست، ولی چون سکوت طول کشید به قراولها دستور داد به پله های سکوی خانه هجوم ببرند، اثری از آثار علیرضاخان نبود!

    ****
    دستی از خانه ای بیرون آمد و درست وقتی که علیرضاخان دیگر توان انجام کاری را نداشت ، او را آرام به داخل کشید. علیرضاخان تا مدتی در حال اغما بود و نمی دانست در اطرافش چه گذشته است. وقتی که چشم گشود خود را در اتاق نیمه روشنی که فقط یک شمع در آن می سوخت ، روی بستر پاکیزه ای مشاهده کرد. مدتی گذشت تا وضع خود را به یاد آورد، اما نمی دانست و نمی توانست بفهمد آنجا کجاست و چه شده است که او را به آن اتاق آورده اند. جواب سوال او را مردی که سینی ای در دست داشت و با احتیاط جلو می آمد، داد. شخصی که وارد اتاق شده بود سینی را زمین گذاشت و نشست.
    - حتماً تعجب می کنی که چطور شده اینجا آمده ای.
    - همین طور است. من مشغول جدال با قراولها بودم و نزدیک بود به دست آنها دستگیر شوم که نمی دانم کدام دست غیبی مرا از آن مخمصه نجات داد.
    - به شکر خدا نجات یافتید و ما بموقع رسیدیم و توانستیم شما را از شرّ این اشخاض رذل نجات بدهیم. دخترم از اتاقش که مشرف به کوچه است و پنجره کوچکی از بالای دیوار رو به کوچه دارد ، نبرد دلیرانه شما را تماشا کرده بود و به من خبر داد که جوان رشیدی در میان تعدادی قراول حکومتی گرفتار شده است و مرا مجبور کرد خود را به شما برسانم. خوشبختانه شما هم در محلی بودید که نجاتتان آسان بود و من در موقعیت مناسب در را باز کردم و شما را داخل دالان کشیدم.
    - آیا فراش ها متوجه نشدند و نفهمیدند من کجا رفته ام؟
    - اگر فهمیده بودند که حالا اینجا نبودید و قطعاً داخل خانه می شدند و شما را دستگیر می کردند ، ولی سوء ظن آنها جلب شده است و هنوز دو سه نفری در اطراف خانه کشیک می دهند. شاید هم هوس کنند خانه را تفتیش کنند.
    - پس من خیلی باعث زحمت شما شده ام. به دختر بزرگوارتان بفرمائید نه تنها جان من که آبرویم را هم نجات داده اند.
    صاحبخانه با لحن محبت آمیزی گفت:
    - حتماً خیلی گرسنه هستید. هیچ می دانید الان چه وقت است؟
    - راستی همین را می خواستم بپرسم. چقدر به صبح ماندخ؟
    صاحبخانه خندید و گفت:
    - صبح؟ الان دو ساعت از ظهر می گذرد.
    علیرضاخان با حیرت گفت:
    - معلوم می شود ساعات زیادی را در خواب بوده ام.
    - خواب که چه عرض کنم. شما در واقع بیهوش بوده اید، حالا هم وقت این حرفها نیست. بگذارید کمکتان کنم که از جا بلند شوید و غذایی بخورید.
    آن وقت سینی غذا را مقابل او گذاشت. علیرضا که در خود اشتهای زیادی احساس می کرد بدون تعارف و با کمال میل مشغول خوردن شد و پیش خود فکر می کرد چه باید بکند و کجا باید برود. صاحبخانه که متوجه تفکر او بود گفت:
    - هیچ نگران نباشید. تا وقتی که حالتان کاملاً خوب شود اینجا را منزل خودتان بدانید و همه نوع پذیرایی از شما می شود. من مخصوصاً شما را به این زیرزمین تاریک آورده ام که کسی مزاحمتان نشود.
    علیرضا که از این همه مهربانی شرمنده شده بود گفت:
    - من قطعاً باعث زحمت شده ام و سزاوار نیست که خودم را معرفی نکنم و شما مهمان ناخوانده خود را نشناسید.
    آن گاه در چند جمله هویت خود را برای میزبانش بیان کرد و چون عادت به دروغگویی نداشت ، از علت آمدنش به شیراز چیزی نگفت. میزبان بدون این که اظهار تعجبی بکند ، گفت:
    - من هم عبدالله و از اهالی شیراز هستم و مدتی است که مورد غضب حضرت خاقان و دستگاه حکومت قرار گرفته ام.
    علیرضاخان که دوست نداشت وارد جزئیات زندگی اشخاص شود، بدون کنجکاوی بیشتری گفت:
    - چون همراهانم از غیبت من نگران می شوند، از شما می خواهم اجازه مرخصی بدهید. هیچ وقت لطف و محبت شما را از یاد نمی برم و فراموش نمی کنم که شما جان و آبروی من، هردو را نجات دادید.
    - رفتن شما اشکالی ندارد، اما خیال نمی کنم با این وضع بتوانید حرکت کنید. خون زیادی از شما رفته است و چند زخم بزرگ هم برداشته اید.
    - با وجود این ناچارم هرچه زودتر حرکت کنم.
    نزدیک غروب بار دیگر عبدالله خان بر زخمهای علیرضاخان مرهم گذاشت. کم شدن سوزش و درد زخمها موجب شد که علیرضا خان به خواب عمیقی فرو برود. در این هنگام پرده گوشی زیرزمین به یکسو رفت و دختری که خود را در چادر نماز سفید رنگی مخفی کرده بود، با احتیاط به بستر بیمار نزدیک شد. نور شمعی که بالای سر علیرضاخان می سوخت، به صورت مردانه او پرتو می افکند. دختر با دقت به او خیره شد و از این که توانسته بود نجاتش بدهد، لبخندی بر لبانش نقش بست و حس کرد غوغای عجیبی در دلش به وجود آمده است.

    ****

    صبح آن روز علیرضا خان حس کرد حالش بهتر شده است و از جا بلند شد و در رختخواب نشست.چند لحظه بعد خدمتکاری داخل شد و برای شستن سر و صورت او آب آورد. ساعتی بعد عبدالله خان وارد شد و پس از احوالپرسی سوال کرد:
    - آیا هنوز بر تصمیم دیروز خود باقی هستید؟
    - اگر کار واجبی نداشتم ، هیچ وقت این خانه امن و راحت و پرمحبّت را نمی گذاشتم و نمی رفتم.
    - حال که این طور است مجبورم حقیقتی را به شما بگویم. از پریشب تا به حال فراشها در خانه ما را ترک نکرده اند و مرتباً کشیک می کشند. هرچند ساعت یک مرتبه عوض می شوند. تا به حال هم دوبار در زده و از دربان سوالاتی کرده اند. به این ترتیب گمان نمی کنم شما بتوانید از در بیرون بروید.
    علیرضاخان نگاهی حاکی از تعجب به میزبانش افکند و پرسید:
    - آیا آنها مطمئن هستند که من اینجا هستم؟
    - اگر اطمینان قطعی هم نداشته باشند ظن قوی پیدا کرده اند، ولی شما برای رفتن نگرن نباشد. حالا یقین دارید که می توانید راه بروید؟ قدرت بیرون رفتن دارید؟
    - بله، می توانم.
    - بسیار خوب. من شما را قبل از غروب آفتاب از خانه بیرون می فرستم. اما باید قول بدهید که محل استراحت خود را تا موقعی که در شیراز هستید اینجا قرار بدهید.
    - با کمال میل قبول می کنم، چون جای دیگری را هم ندارم و مخفیانه به شیراز آمده ام و نمی خواهم به منزل آشنایانم که از قدیم با هم رابطه داریم بروم.
    آن روز ناهای را علیرضاخان و میزبانش در یکی از اتاقهای اندرونی صرف کردند. هنوز دست از غذا نکشیده بودند که یکی از نوکرها سراسیمه وارد شد و گفت:
    -قربان فراشی باشی حکومتی با چند فراش پشت در آمده اند و می خواهند وارد عمارت شوند. می گویند از طرف حاکم دستور دارند که همه جا را تفتیش کنند.
    رنگ از روی عبدالله خان پرید. نگاهی به مهمانش افکند و با اضطراب زیادی به طرف در عمارت روانه شد و موقعی که می خواست از اتاق خارج شود به علیرضاخان گفت:
    - هیچ نگران نباشد. اینجا اندرونی منزل من است و خیال نمی کنم این بی شرم ها وارد اندرونی شوند. شما همین جا توقف کنید و اگر خدای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/