- پسر جان ، نمی فهمی که این عشق بی حاصل هیچ نتیجه ای ندارد؟
وصال نگین برای تو خواب و خیالی بیش نیست. وقتی با سرور ازدواج کنی اوضاع رو براه می شود. خداوند مهر زن و شوهر را پس از بسته شدن عقد ازدواج در قلب هم ایجاد می کند.
- نه مادر ، هزار بار نه ، من نمی توانم با سرور عروسی کنم . علاقه من به او علاقه برادر به خواهری عزیز است. من نمی توانم به چشم زن و همسر به او نگاه کنم.
- گوش کن پسر جان . عقلت را از دست نده. درست و حسابی فکر کن. آیا تو حاضری آبروی چند ساله خانواده ات از بین برود؟ آیا می خواهی همه مان را انگشت نمای خاص و عام کنی؟ به هیچ کس رحم نمی کنی به اسم و رسم پدرت رحم کن. او زیر خاک نگران کارهای توست. من چیزهایی را می دانم که تو نمی دانی
- مثلا چه چیزهایی؟
- جرأتش را داری که برایت بگویم؟
- بگو چه شده؟
- سرور خیال دارد از اینجا برود. می دانی که اگر او فرار کند سیل تهمت و افترا به سر ما خواهد بارید و دیگر آبرویی برایمان نمی ماند؟
علیرضا خان ساکت شد و در اندیشه های دور و درازی فرو رفت. مادرش هم به احترام او سکوت کرد و حرفی نزد. دقایقی چند در سکوت محض گذشت. بالاخره علیرضا خان گفت :
- بسیار خب . با سرور عروسی می کنم. شاید مقدر این بود که از چنگال شیر و پلنگ و باران گلوله جان به در ببرم و این طور بمیرم.
بی بی که معنی حرفهای او را نمی فهمید طاقت نیاورد و با اضطراب پرسید :
- بمیری؟ چرا بمیری؟ دو سه روز دیگر زخمهایت خوب می شوند به سلامت از جا بلند می شوی و دست عروست را در دست میگیری و همه این خیالات پوچ و بی معنی را فراموش می کنی
- بله مادر جان. زخمهای ظاهری خوب می شود ، اما زخم درونی هیچ وقت خوب شدنی نیست. به هر صورت قبول کردم که با سرور عروسی کنم. دیگر چه می خواهید؟
بی بی دیگر معطلی را جایز ندانست. از جا بلند شد و رامین خان پسرعموی علیرضا خان ، کدخدا و مباشر قلعه را احضار کرد تا هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازند و جارچی ها را به آبادی های اطراف بفرستند و ساز زن ها و دهل زن ها را خبر کنند. او به قدری عجله داشت که تاریخ عروسی را هم چهارشنبه دیگر که مصادف با تولید یکی از امامان بود قرار داد
رامین خان به قدری از شنیدن این مژده خوشحال شد که فورا در صدد اجرای دستورات زن عموییش بر آمد و همان شبانه چند نفر قاصد را به اطراف فرستاد و سه چهار نفر جارچی را هم مأمور جار زدن در داخل ده کرد.
*****
سرور مدتها بود خواب راحتی نکرده بود و به محض اینکه به رختخواب رفت ، خوابش برد . بالاخره با صدای ساز و دهل از خواب بیدار شد. آهسته از خانه بیرون آمد و از دختری که در آن نزدیکی بود پرسید :
- چه خبر شده؟
دختر نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت :
- خاتون جان! اینها برای جشن عروسی شما می رقصند و شادی می کنند
- جشن عروسی من ؟ عقلت کم شده دختر؟
- شما که باید بهتر از ما خبر داشته باشید . به خدا از دیشب که این خبر را شنیده ایم خوابمان نبرده . همه اهالی ده منتظر عروسی شما هستند ، چون همه شما را دوست دارند.
سرور که به شدت متأثر شده بود به طرف چشمه رفت تا آبی به سر و صورت خود بزند و کمی فکر کند. لب چشمه در خیالات دور و درازی فرو رفته بود که ناگهان احساس کرد دستی روی شانه اش قرار گرفت.
برگشت و زن فالگیر را دید. ملیحه با چنان زبان چرب و نرمی دل دخترک را به دست آورده بود که سرور از دیدن او واقعا خوشحال شد و او را کنار خود روی سنگی نشاند و ماجرای شب گذشته را از سیر تا پیاز برایش تعریف کرد . زن فالگیر با دقت به حرف های سرور گوش داد و سپس با قیافه ملایم و مهربانی به خود گرفت و گفت :
- به خدا ! دختر جان محبت تو مرا پایبند کرده. هیچ وقت سابقه نداشت من بیشتر از دو سه روز جایی بمانم ، ولی الان به خاطر تو بیشتر از یک ماه است که اینجا مانده ام.
ما کولی ها باید همیشه سیار باشیم . یک جا که بمانیم دلمان میگیرد و روحمان خفه می شود ، اما چه کنم که از دیدین وضع تو و از شنیدن ماجرای زندگیت نزدیک است دیوانه شوم. وقتی تو را به این حال می بینم و عذاب روحی تو را مشاهده می کنم مثل این است که خودم را در آتش سوزانی انداخته ام.
- مادر جان. من هم تو را مثل مادر خود می دانم و میبینی که هیچ رازی را از تو پنهان نمی کنم. حالا بگو تکلیف من چیست؟ آیا باید به این سرنوشت تسلیم شوم خودم را به دست حوادث بسپارم؟
- نه دخترم ، من کی گفتم با این زندگی بساز ، منتهی فکر کردم شاید راهی که پیش پایت می گذارم به مذاقت خوش نیاید و نتوانی از زاد و بوم خود دل بکنی ، والا دنیا برای انسان تنگ نیست و روی زمین خدا آن قدر جاهای خوب و دلپذیر هست که حساب ندارد و این قیدها را دور بریز و راه بیفت. به جان خودت قسم نمی گذارم ذره ای زحمت و عذاب بکشی. اگر هم خیال می کنی که دلت برای اینجا تنگ می شود اشتباه است. از قدیم گفته اند آنجا خوش است که دل خوش است
صدای زن فالگیر مثل آهنگ موسیقی مطبوعی گوش او را نوازش می داد. ملیحه حس کرد حرفهایش در دخترک اثر کرده است و برای آن که اثر حرفهایش از بین نرود و پشیمان نشود. ادامه داد :
- دخترم آزادی و آسودگی در اختیار همه هسا. اینها نعمت هایی هستند که در انتظار اشخاص با اراده و مصمم هستند ، تنها باید انسان بخواهد و به جایشان برود. یک جو اراده و یک ذره تصمیم ، همه چیز را درست می کند . خودت فکر کن. سالهای دراز ، کنج یک اتاق تنها نشستی و بندگی مردی را قبول کردی که مرغ دلش هر ساعت جایی فرود می آید
فایده اش چیست؟
در اینجا سرور ناگهان با صراحت گفت :
- هیچ! تو راست می گویی. ای کاش زودتر تو را دیده بودم و عمر عزیزم را این اندازه تلفن نمی کردم
- نه دختر جان ، هنوز دیر نشده . به شکر خدا هنوز جوان و زیبا و قشنگی. الان درست موقعی است که دنیا به روی تو لبخند می زند تو هم به او لبخند بزن. تو هم خوش باش
سرور که دیگر از شادی سر از پا نمی شناخت از جا برخاست و فریاد زد :
- ننه جان. هر جا بگویی با تو می آیم . فردا شب کنار بیشه بیرون آبادی منتظرم باش . من مقدمات کار را فراهم می کنم و با هم خواهیم رفت. می رویم به جایی که آزادی در انتظار ماست. فقط قول بده که همیشه با من خواهی بود و از من جدا نخواهی شد
- دختر جان ، همه حرف همین جاست. من عادت نکرده ام خود را مقید م پایبند کسی کنم و آزادی خود را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم
بهتر است هر دو آزادی خود را حفظ کنیم.. تا وقتی دلمان می خواهد با هم هستیم هر وقت از یکدیگر خسته شدیم بخوبی و خوشی از هم جدا می شویم. خیال نمی کنم چنین روزی پیش بیاید ، اما چون کسی آینده را ندیده است و نمی تواند بگوید فردا چه خواهد شد مجبورم این حرف را بزنم
این حرف مقام ملیحهه را در ذهن سرور چندین برابر بالا برد و گفت :
- قبول دارم. فردا شب قبل از بیرون آمدن ماه را می افتیم و تا قبل از صبح از دسترس تعقیب کنندگان دور خواهیم شد. آیا تو می توانی سواری کنی؟
- من همه کاری بلدم. از بچگی هم اسب سوار می شدم و هنوز هم قدرت دارم مدتهای مدید روی اسب بنشینم. اما از این حرفها گذشته تو آن مرد زندانی را که آن شب ملاقات کردی و حقایقی را برایت گفت به یاد داری؟
- چطور می شود او را فراموش کنم؟ همیشه جلوی چشمم می آید.
ملیحه با عیّاری هر چه تمام تر پرسید :
- آیا سخنان او راست بود و حرفهایی که زد حقیقت داشت؟
سرور آه سوزناکی کشید و گفت :
- بدبختانه همه حرفهایش راست بودند.
- پس بنابراین آن بنده خدا به گردن تو حق دارد. او بی جهت در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)