-طوری جریان معاشقه نگین و علیرضا را برایش تعریف کنم که فریادش بلند شود هر چند نمی دانم این ماجرا چه ربطی به خلاصی من دارد.
-آفرین!و من هم به او می گویم که علیرضاخان به دستور نگین تو را به زندان انداخته است. مطمئن باش سرور هیچ قت حاضر نخواهد شد دشمن رقییبش در زندان بماند مخصوصا اگر به او بگوئیم که تو با آزاد شدن از اینجا می توانی اخبار تازه ای از نگین بیاوری و در شیراز مراقب اعمال از علیرضاخان که حتما چند روز دیگر به آنجا می رود باشی.
کم کم مراقبین جلال به هوش آمدند و دیدند که زن فالگیر دارد از کف دست جلال فال او را می گیرد.
*****
فردای آن شب نزدیک طهر ملیجه و سرور باز هم در کنار چشمه با هم ملاقات کردند و ملیحه نشانی های جلال را به دختر داد و گفت:
-اگر بتوانی در خلوت با او ملاقات کنی جزئیات همه چیز را به تو خواهد گفت چون او با چشم خود شاهد و ناظر همه چیز بوده است.
-محلش کجاست؟
-نزدیک خودتان در یکی از اتاقهای پایینی قلعه اربابی.
-چه کسی و به جواب همه سوالات شما را می دهد من همین قدر می دانم کع کسی نباید از راز آندو با خبر شود و لابد این مادر مرده خبر داشته.
سرور می خواست هر چه زودتر مردی را که شاهد دیدارهای نامزد عزیزش با زن دیگری بوده است ببیند برای همینظهر همان روز تدارک ملاقات با جلال زندانی را دید و با نفوذی که در قلعه داشت خیلی زود توانست مراقبین را از اطراف خود دور کند و یکراست به سراغ او برود.
جلال در حالی که بین خواب و بیداری بود صدای خش خش لباس زنانه ای را شنید و جون چشمهایش را باز کرد در آستانه اتاق خود دختر جوانی را دید.
16
کوه پلنگان جز یکی دو معبر بسیار خطرنا راهی برای عبور نداشت و مر کسی جرأت می کرد از دامنه آن خود را به قله های مرتفع کوه برساند. علاوه بر تنگی معابر وجود حیوانات وحشی مخصوصا پلنگ های در نده همه را به وحشت می انداخت .همه ساله تعدادی از چوپانها که برای چرای گوسفندان خود مسافتی زیادتر از معمول از ابادی دور می شدند و یا دهقانهایی که برای چیدن گیاه و علف به ارتفاعات می رفتند گرفتار پلنگهای خونخوار می شدند و کمتر پیش می آمد که جن سالم به در ببرند و به منزل مراجعت کنند . پیرمردان دهکده پلنگان این حکایتها را برای جوانان خود می گفتند و آنها را از رفتن به قلل بلند بر حذر می داشتند ولی با وجود این بعضی از جوانها به طمع دست یافتن به پوست زیبای پلنگ که در شهر به قیمت خوبی خریده می شد خود را به خطر می انداختند .از اهالی ده چند نفر بودند که معابر تنگ کوه را خوب می شناختند و مخصوصا به نقاط خطرناک آشنا بودند.
علیرضا از کوه پلنگان خیلی چیزها شنیده بود و اهالی این ده چند پوست قشنگ و بزرگ پلنگ هم به او پیشکش کرد بودند اما خودش تا به حال به کوه پلنگان نیامده بود و نمی دانست آنجا چه جور جایی است .او در خیال خود آنجا را کوهی پر از حیوانات تصور کرده بود و چون آخرین راه نجات را نابودی خویش به دست یک حیوان وحشی می دید نیمه شب بدون خبر کردن همراهان از جا برخاست و در حالی که فقط مسلح به یک خنجر کوتاه و محکم و یک چوبدستی بود سربالایی کوه را در پیش گرفت و در نور خوشرنگ ماه به راه افتاد . هر چه بالاتر ی رفت راهپیمایی مشکلتر و آهسته تر می شد تا وقتی که با همه قدرت و نیرومندی ازرفتن بازماند و روی تخته سنگ بزرگی نشست و در سکوت شب به آسمان بالای سر خود خیره شد.
در دور دست مادر پیر و نامزد زیبایش را می دید که منتظر بازگشت او مشغول تدارک عروسی بودند چشمهای پراز اشک نگین در لحظه وداع آنی از خاطر او نمی رفت .با خود گفت:
اینجا چه می کنی ؟ مقصودت چیست؟ دل تو در دام کسی است که با هزار قی و بند گرفتار جای دیگری است .قلبی به خاطر تو می تپد که پاک تر و صاف تر از آن در نیا وجود ندارد. دیوانه شده ای؟ خیلی ها هستند که تو را دوست دارند . تو هم آنها را دوست داری .مگر همین دوست داشتن و دوست بود نبرای زندگی کفایت نمی کند؟ چه نعمتی از این بالاتر و چه موهبتی ازاین بزرگتر؟ نه !آن را که من دوست دارم ستم به دامانش نمی رسد و یقین هم ندارم که مرا دوست دارد. آن که مرا دوست دارد و می خواهد دل من به سویش نمی رود .این زندی ابدا ایده ندارد. وجدان من اجازه نمی دهد چشم طمع به همسر دیگری بدوزم و گیریم که روزی به وصال او هم برسم سرور را چه کنم؟
در خیالات دردآلود خود سیر می کرد و داشت در تب می سوخت.
ناگهان جلوی روی خودش حیوانی را دید که به او چشم دوخته بود. با خود گفت:
مطمئنم که مرا با یک ضربه خرد خواهد کرد و در یک لحظه جان خواهم سپرد .قطعا همراهانم به دنبال من می ایند و از دیدن لباسهایم پی به سرنوشتم می برند .این مرگ هیچ عیبی ندارد و هیچ کس فکر نمی کند که من مخصوصا خود را به چنگال پلنگ افکنده ام .همه خواهند گفت شکارچی شکا شد. حریف هم حریف کم زوری نیست که شکست در مقابلش سر شکستگی باشد.
اما معلوم نشد چرا بمحض این که حیوان به سوی او پرید علیرضاخان دست به کمرش برد و کارد شکاری کوتاهش رااز غلاف بیرون کشید و دودست را بالای سر نگاه داشت. حیوان خیز برداشت و روی سر علیرضاخان فرود آمد و کارد بران و تیز تا قبضه در جگرگاه او فرور فت اما وزن سنگشن او موب شد که دست نیرومند علیرضاخان طاقت نیاورد و خم شود و او از پت به زیمن بیفتد.
علیرضاخان برای یک لحظه چشمهایش را بست و با زندگی وداع کرد او نمی دانست که پلنگ هم تعادل خود را از دست داده است وگرنه به او فرصت خداحافظی نمی داد.یک وقت متوجع شد که دارد با قدرتضربات دیگری به پلنگ می زند.
همراهان علیضاخان وقتی از خواب بیدار شدند و او را در بین خود نیافتند بشدت مضطرب شدند.اضطراب آنها بیشتر به خاطر شایعاتی بود که در مورد اختلال حواس علیرضاخان شنیده بودند.همه جا را گشتند ولی از او نشانی ندیدند .سرانجام نزدیک ظهر چوپانی که گله خود را برای شب بیرون برده بود به ده آمد و چون وضع آنجا را غیر عاادی دید از علت پرسید .ماجرا رابه او گفتند و او گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)