ـ بخدا قسم هنوز نه از صبح تا به حال هم از اين فكر بيرون نرفته ام. بگو ببينم تو كيستي و اينجا براي چه آمده اي؟
مليحه پيشاني و دهان خود را باز كرد و صورتش را جلوي چراغ گرفت و گفت:
ـ حالا چي؟
ـ عجب! مليحه باجي هستي. اينجا چه مي ني؟ چطور فالگير شده اي؟ چقدر خوب صدايت را عوض كرده اي. بگو ببينم براي چه به اينجا آمده اي؟
مليحه با غرور خاصي گفت:
ـ آمده ام تور ا نجات بدهم.
ـ مرا نجات بدهي؟ از كجا مي دانستي اينجا هستم؟
ـ فعلاً موقع اين حرفها نست. من از چيزهايي خبر دارم كه به عقل تو هم نمي رسد. حتي ميدانم چرا به اين روز افتاده اي.
البته مليحه هيچ نمي دانست جلال چطور گرفتار شده است، به همين جهت هم تند تند حرف مي زد كه ك وقت جلال از او سوالي نكند كه يك وقت جلال از او سوالي نكند كه نتواند جواب بدهد و ضمن صحبت هايش نامي هم از محترم و شمس آفاق برد و همين باعث شد كه جلال به اتماد كند و هاج و واج از او بپرسد:
ـ پس تو از همه چيز خبر داري؟
سپس به خود گفت:
«معلوم مي شود آن قدرها هم به من اعتماد نداشته و اين زن را مامور تعقيب من كرده. به هر حال هر چه مي خواهد باشد. فعلاً بايد از او استفاده كنم و خود را از اين بند رهايي دهم. بموقعش جواب محترم و شمس آفاق را هم خواهم داد. اصلاً بترسم؟ مگر نه اين كه نگين به علت ارتباط من با محترم و شمس آفاق اين روز و كلك را براي من جور كرد؟»
مليحه كه حرفهايش ته كشيده بود، اي اين حرف جلال استفاده كرد و گفت:
ـ البته كه خبر دارم. شمس آفاق و مترم بدون اجازه من آب هم نمي خوردند و هيچ موضوعي را از من پنهان نمي كنند.
جلال با قيافه حق به جانبي گفت:
ـ مي بيني كه من تقصير ندارم و لابد بهتر مي داني كه نگين چون فهميد من با محترم به نفع شمس آفاق زد و بند كرده ام، بدون معطلي مرا بدست اين قولها سپرد و الان چندين روز است كه گوشه اين قلعه محبوسم و اگر خدا لطف نمي كرد و دل اين چند نفر با من نرم نمي شد تا حالا از گرسنگي و سختي صد تا كفن پوسانده بودم.
باز هم جلال بدون اراده و اطلاعاتي به مليحه داد كه او خبر نداشت. حالا علت دستگيري و زنداني شدن او را مي فهميد. آهي رضايت آميز كشيد و گفت:
ـ اينها را مي دانم و احتياجي به شنيدنشان ندارم. وقت تنگ است و ممكن است اين رفقاي عزيز از خواب بيدار شوند و حرفهاي ما را بشنوند. اگر چيز تازه اي شنيده اين زود تعريف كن.
ضمن اين كه اين حرف را مي زد باز نقاب خود را مرتب كرد و مجدداً به شكل فالگير در آمد. جلال گفت:
ـ من جز اين چهار ديواري و گاهي هم كه اينها دلشان مي سوزد و مرا به داخل ده مي برد، جايي را نديده و با كسي ارتباط نداشته ام كه خبر تازه اي داشته باشم. خيال مي كنم خود تو با اين وضعي كه درست كرده و كاري كه پيش گرفته اي بهتر از من خبر داري و خوبتر مي تواني كسب اطلاع كني.
ـ عجب آدم ساده اي هستي. صحبت اينجا را نمي كنم. منظورم اين است كه از نگين و روابط او با عليرضاخان چه چيزهاي تازه اي مي داني؟
ـ آن قدر از او و كارهايش خبر دارم كه اگر لب تر كنم همه چيز را از دست خواهد داد. اين دختر عيّار خيال كرده كه با كمك خاله اش مي تواند حريف من بشود من اسناد و برگه هايي از او در دست دارم كه هيچ كس در خواب هم نديده است، ديگر احتياجي به اطلاع از روابط او با عليرضاخان ندارم. اگر عمري برايم باقي مانده باشد و از اينجا بيرون بروم كه مي دانم چه به روز او بياورم. آنها هنوز مرا نشناخته اند و نمي دانند با چه كسي طرف هستند.
ـ اين حرفها درست است، اما همانطور كه خودت هم مي گويي اين اطلاعات و مدارك براي وقتي خوب است كه تو اززندان بيرون بروي، والا موقعي كه اينجا گرفتار هستي، همه اين برگه ها و سندها يك پول سياه هم نمي ارزند و براي خلاصي از اينجا هم برعكس آنچه عليرضاخان دارد.
ـ چه طوري؟
ـ مگر نه اينكه عليرضا خان دستور داده است تو را به اينجا بياورد؟
ـ چرا.
ـ آيا او با تو دشمني و خصومتي داشته؟
ـ نه، چه مي خواهي بگويي؟
ـ مي خواهم بگويم كه او به دستور نگين تو را به اينجا فرستاده است، پس حتماً بين آنها رابطه اي وجود دارد. ما كه مي دانيم نگين شيرازي با خان ايلات فارس قوم و خويش نيست، پس حتماً بين آنها رابطه عاشقانه ايجاد شده و عليرضاخان امر معشوقه خود را اجرا كرده و دستور ديگري تو را داده است. حالا فهميدي؟ خوب گوش كن كه آزادي تو در گرو همين داستان است. عليرضاخان نامزدي دارد كه ساكن همين قلعه است. لابد تا به حال نام او را شنيده اي.
ـ حتماً سرور را مي گوئي. بله اسمش را شنيده ام و حتي مي دانم كه چند روز ديگر آنها مي خواهند عروسي كنند.
ـ سرور عاشق بي قرار عليرضا خان است. عليرضا خان هم قبل از ديدم نگين عاشق دختر عمويش بود، ولي از وقتي چشمش به سوگلي حاكم افتاد، يك دل نه صد دل عاشق او شد. حالا هم چنان حال و روزي پيداكرده كه دوا و درمان هيچ حكيمي خوبش نمي كند. از طرفي نگين هم عاشق عليرضا خان شده است و شب و روزش را نمي فهمد.
در اينجا جلال ديگر نتوانست طاقت بياورد و فرياد زد:
ـ نگين به بزرگتر از اينها هم اعتنايي نمي كند چطور ممكن است به يك مرد دهاتي دل بازد. حتماً اشتباه مي كني.
مليحه با خونسردي و آرامش گفت:
ـ صبر كن برادر. آن قدر تند نرو من نگين را بهتر از تو مي شناسم. لابد مي گويي او كه براي منوچهر ميرزا حتي تره هم خرد نمي كند، چطور عاشق يك دهاتي شده؟ تو زن نيستي و خبر نداري كه زنها چه سليقه هاي عجيب و غريبي دارند. تازه منوچهر ميرزا يكي از هنرهايي عليرضاخان را هم ندارد. از نظر قيافه، قد و قواره، مردانگي، شجاعت و هزار هنر ديگر چطور او را با منوچهر ميرزا ترسو و متكّبر و هرزه مقايسه مي كني؟ زنها وقتي عاشق بشوند از مال و جاه و همه چيز مي گذرند. در هر حال وقت تنگ است و الان نره غولها بيدار مي شوند. نفهميدم تو بالاخره ميخواهي از اين خراب شده بيايي بيرون يا نه؟
ـ معلوم است كه مي خواهم . مگر آدم عاقل هم زندان را دوست دارد؟ من مي خواهم هر طور شده فرار كنم.
ـ حرف مزخرف نزن اگر مي شد فرار كني تا به حال كرده بودي.
ـ پس چه كنم؟ راه چاره چيست؟
ـ من كسي را پيدا كرده ام كه روي آنها نفوذ دارد و اگر تو نقشت را خوب بازي كني آزاد مي شوي.
ـ او كيست و چه بايد كرد؟
ـ سرور نامزد عليرضاخان و عيال آينده او اينجاست. من او را نزد تو مي آورم. سهي كن با شوالانش گيج و مات نشوي. هرچه پرسيد درست و حسابي جواب بده و حتي اگر شد قسم هم بخور.
ـ او چه خواهد پرسيد؟
ـ معلوم است كه درباره رابطه نامزدش عليرضاخان و نگين سوال مي كند. به او بگو كه خودت نگين و و عليرضاخان را ديده اي كه مدام در شكارگاه با هم به گردش مي رفتند. سعي كن تا مي تواني به موضوع شاخ و برگ بدهي. به او بگو كه عليرضاخان و نگين قرار است در شيراز همديگر را ببينند و با هم زن و وهر شوند. خلاصه هر چه عقلت مي رسد بگو.
ـ عجب ماموريت دشواري بر عهد من مي گذاري.
ـ من تو را خيلي زرنگتر از اين حرفها مي دانستم. به من نگو كه تازگي پرهيزكارشده اي و بلد نيستي دروغ بگويي. مطمئن باش جز اين، راهي براي خلاصي تو وجود ندارد. بعد هم قول بده كه بمحض رهايي از اينجا با كمال صداقت به شمس آفاق كمك و خطاي گذشته خود را جبران كني.
شنيدن نام شمس آفاق تا حدّي جلال را مطمئن كرد كه مليحه از طرف او و محترم مامور نجات او شده است و گفت: