هیچ نمی توانستم باور کنم او غیر از من به جایی و چیزی توجه داشته باشد.اگر با چشم خود هم می دیدم قبول نمی کردم،اما حرفهای این زن منحوس را نمی شود باور نکرد.او از همه چیز خبر دارد.مثل این که سالیان دراز است که در کنار ماست.بعلاوه،حرف راست بر دل می نشیند.چه دلیلی بهتر از این تغییر حال ناگهانی؟پسر عموی من قبل از آمدن این شیاطین شهری این حال را نداشت.یکمرتبه چه شد که به این روز افتاد؟جز این است که حرفهای زن فالگیر حقیقت دارد؟نزدیک است دیوانه شوم.آیا باید به آرزوهای یک عمر خود پشت پا بزنم؟
آن قدر با خود حرف زد و فکر کرد که بیهوش در بستر افتاد و شروع به گریه کرد.باز به یاد زن فالگیر افتاد.یکمرتبه فکری به ذهنش رسید و از جا پرید و با صدای بلند گفت:
شاید تصورات من دروغ باشند.شاید اشتباه کرده باشم.شاید عشق،مرا حسود وکور کرده است.از کجا معلوم که این زن فالگیر راست گفته باشد.او که دلسوز من نیست.از کجا معلوم که دشمن من و پسر عمویم نباشد.باید بیشتر تحقیق کنم این جور عجولانه قضاوت کردن دور از عقل است.شاید علیرضا مریض باشد.زن فالگیر می گفت که مرد زندانی از همه چیز خبر دارد.باید بروم و او را با وعده و وعید گول بزنم و حقایق را از دهانش بیرون بکشم.بهتر از حالا موقعی پیدا نمی کنم.فعلا علیرضا در ده نیست و می توانم بدون اینکه کسی متوجه شود به دیدن آن مرد بروم.


جلال با کمک پولهایش توانسته بود برای خود یک آزادی نسبی فراهم کند.هر چند ماموران علیرضا خان کاملا مراقبش بودند که فرار نکند،ولی خیلی راحت در قلعه و حتی محوطه بیرون ان می گشت،برای خودش به مهمانی مرفت و همه نوع ازادی داشت.جلال همه جا می رفت و با همه صحبت می کرد و مهمان دهقانها می شد که عاشق شنیدن داستانها و ماجراهای او بودند.
بیماری علیرضا خان و آمد و رفت اطبا و توجه اطرافیان و خویشان به او،باعث شده بود که کسی توجه چندانی به جلال نداشته باشد و فقط مراقبش بوند که فرار نکند،و گرنه کاری به کارش نداشتند.جلال هم چند باری امکان فرار را بررسی کرده بود،اما چون به نتیجه ای نرسید،خود را به آزادی اندکش دلخوش کرد.
یکی از روزها که در ده مهمان یکی از اهالی بود،در کوچه های تنگ و پر پیچ و خم چشمش به صورت زنی افتاد که بسیار به نظرش اشنا می امد.زن هم از دیدن جلال یکه خورد و سر جای خود ایستاد و به دقت سراپای او را برانداز کرد.زن که کسی جز ملیحه نبود ایستاد و زیر لب گفت:
خودش است.محترم گفت که جلال سر او و شمس آفاق کلاه گشادی گذاشته و فرار کرده.اگر حرفهای محترم راست باشد و این حقه باز جاسوس نگین باشد،حتما دنبال علیرضا خان امده.شاید پیغامی از طرف نگین برای او اورده باشد.باید از این کار سر در بیاورم.شاهد از غیب رسیده و به وسیله او می توانم سرور را قانع کنم و از دو جا اشرفی بگیرم،هم از ناصر میرزا و هم از شمس آفاق و از همه مهمتر انتقام خودم را از ان دختره بی سرو پا و خاله دمامه اش که پای مرا از حکومتی بریدند می گیرم و دلم خنک می شود.
قرار بود ان روز زن فالگیر با سرور در کنار چشمه ملاقات کند.سرور در سایه بید نشسته بود وفکر می کرد که با شنیدن صدای پای زن فالگیر سرش را بلند کرد و گفت:
ننه جان!کمی دیر آمدی.بیا بنشین تعریف کن ببینم دیگر چه خوابی دیده ای و چه داستان تازه ای سر هم داده ای؟
فالگیر که از این طعنه ناراحت شده بود گفت:
بی بی جان،من داستان سر هم نمی دهم.اگر به حرفهایم اعتقاد نداری بیهوده به خودت زحمت نده.
سرور از ملیحه بدش می امد،اما چاره ای نداشت و می خواست به هر شکل ممکن اطلاعاتی درباره شوهر آینده اش به دست آورد.با خنده ملاطفت امیزی گفت:
ننه جان،چقدر زود رنج هستی.شوخی کردم.بیا و هر چه می دانی بگو.
در این نزدیکی شاهدی هست که از همه چیز آگاه هست و برای رساندن پیغام معشوقه به عاشق به این ده آمده است.این بسته به زرنگ و مهارت خودت است که از او چیزی بفهمی.
من از این معماها سر در نمی اورم.درست حرف بزن.شاهد کیست؟آیا کسی برای خان پیغامی اورده؟واضح بگو این شخص کیست و کجاست تا من بروم و او را ببینم.
این طور که من فهمیده ام،مرد غریب به این ده وارد شده و از اسرار عشق نامزد تو مطلع است و تو اگر بتوانی او را ببینی از خیلی چیزها خبر می شوی.
تو می توانی او را به من نشان بدهی؟
الساعه نمی توانم قول بدهم،ولی به خاطر ت وهمه کاری می کنم.
امشب خواب را به خودم حرام می کنم تا جای او را بفهمم.اگر موفق شدم فردا همین موقع به تو خواهم گفت و کارت را آسان می کنم.
اگر حرفهایت درست باشد هر چه بخواهی به تو می دهم.
جستجوی ملیحه زودتر از انچه توقعش را داشته باشد،نتیجه داد.او خیلی زود فهمید که جلال تحت نظر چند مراقب به مهمانی امده و نوکر قدیم منوچهر میرزا،زندانی علیرضا خان است،در حالی که قبلا تصور می کرد او از طرف نگین برای علیرضا خان پیامی آورده است.حالا قضیه کمی فرق کرده بود و ملیحه باید به هر شکل ممکن از حقیقت سر در می اورد.چرا جلال را زندانی کرده بودند؟علیرضا خان جلال را از کجا می شناخت؟اگر زندانی است چرا به مهمان می رود؟اینها سوالاتی بودند که ملیحه جوابی برای انها پیدا نمی کرد.با خود گفت:
تنها راه،ملاقات با جلال است.او از قدیم با من آشنایی دارد و مرا خوب می شناسد.باید به او بگویم برای نجاتش آمده ام.لابد از خدا می خواهد کمکی برایش برسد.باید بفهمم چطور شده که او را گرفته و به اینجا اورده اند.بعد هم باید او راقانع کنم که هر چه را می گویم به سرور بگوید.
نزدیکی های غروب جلال و همراهانش از خانه ای که در ان مهمان بودند،بیرون امدند.آنها خنده کنان به طرف قلعه می رفتند که از خم کوچه ملیحه بیرون امد و جلوی انها رسید،ایستاد و با لهجه مخصوصی گفت:
بچه ها می بینم که خیلی سر حال هستید.خدا کند همیشه همین طور سر دماغ باشید.بیایید برای همه تان فال بگیریم و بگویم چه پیش می آید.
فورا همه انها دور او حلقه زدند و دستهایشان را پیش بردند،فقط جلال بود که دستش را پیش نبرد و به دقت به چهره ملیحه خیره شد و در دل گفت:
لعنت بر شیطان.صبح هم او را دیدم،ولی هنوز نشناخته ام.این دیگر چه جور حقه بازی است،حتما هدفی دارد،وگرنه هیچ آدم عاقلی جلوی یک مشت آدم لات را نمی گیرد که طالعشان را ببیند.
ملیحه با اشاره فهماند که با او کار دارد.جلال به همراهانش که با التماس دستهایشان را دراز کرده بودند،نگاهی انداخت و گفت:
دوستان،تنگ غروب است و این فالگیر بیچاره نمی تواند کف دستهای شما را ببیند.خیلی دوست دارید طالعتان را ببینید،او را به قلعه ببریم.کسی که در آنجا متعرض ما نمی شود.آنجا زیر نور چراغ و سر صبر و با دل آسوده طالع تان را می بینید.خان هم که اینجا نیست که ایراد بگیرد.تازه این پیرزن قصه های خوبی هم بلد است و برایمان تعریف میک ند.
در اتاق جلال چند پیه سوز روشن بود.مراقبین جلال چنان غرق حرفهای ملیحه شده بودند که یادشان رفت اول باید برای مهمان چیزی تهیه کنند.ملیحه ظاهره با دقت زیاد خطوط دست انها را می دید و طالعشان را بیان می کرد و به همه انها دلخوشی می داد و آرزوهایشان را که از چشمشان می خواند و حدس می زد به صورت سرنوشت و طالع آینده در مقابلشان مجسم می کرد.
بعد از طالع بینی نوبت قصه رسید.سر سفره شام که با تکاپو و زحمت دو نفر از مراقبین فراهم شد،ملیحه تقسیم غذا را به عهده گرفت و مردان نیمه هوشیار نفهمیدند چطور شد که یکباره همه شان غلتیدند و تسلیم خواب سنگینی شدند.فقط جلال هنوز نشسته بود و در فکر بود که این زن کیست و اینجا برای چه امده است و از او چه می خواهد.
وقتی ملیحه مطمئن شد که داروی خواب اورش اثر خود را کرده است و انها به خواب سنگینی فرو رفته اند،خود را به جلال نزدیک کرد و با لهجه مخصوصی که هیچ شباهتی به چند لحظه قبلش نداشت و به گوش جلال خیلی اشنا می امد پرسید:
جلال،آیا مرا شناختی؟