صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    ـ بله خودمم. چه شده.
    ـ من خودم با شما كاري ندارم. براي يكي از آشنايان شما گرفتاري پيش آمده و مي خواهد هر چه زودتر شما را ببينيد.
    ـ آشنايي من؟ اينچه جور آشنايي است كه خودش براي دين من نيامده؟
    ـ چه فراموشكار هستيد. هنوز چند روز هم از ماجراي جنگل و شكار نگذاشته است.
    صورت عليرضا خان سرخ شد و سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت . بالاخره پس از مدتي تامل آهسته گفت:
    ـ پيغام ايشان را بگوييد.
    ـ مي خواهند شما را ملاقات كنند.
    خان كه درعمرش هرگز تنها با زني مواجه نشده و گفتگو نكرده بود، يكه اي خورد و پرسيد:
    ـ چرا؟
    ـ حرفي هست كه بايد با خود شما بزنند.
    عليرضاخان مردد مانده بود كه چه كند. زني ا او تقاضاي كمك مي كرد ودر عين حال حسي دروني به او مي گفت كه نبايد تسليم مكرهاي زنانه شود. عشرت كه او را مردد ديد گفت:
    ـ كاري است كه جر شما از عهده كسي برنمي آيد.
    عليرضا خان به فكر فرو رفت و گقت:
    ـ به ايشان بفرماييد كه من براي شنيدن فرمايشاتشان حاضرم.
    ـ من آمدم شما را به چادر بيگم صلاح نمي دانم، چون توجه همه اردو جلب مي شود، در حالي كه بيگم صلاح نمي دانم، چون توجه همه اردو جلب ميشود، در حالي كه بيگم مي توانند بدون سرو صدا به اينجا بييايد، بخصوص كه چادر شما در اين نقطه دور افتاده برپا شده و كسي مراقب اينجا نيست.
    عليرضا خان در مقابل عمل انجام شده اي قرار گرفته بود گفت:
    ـ هرجور صلاح ميدانيد عمل كنيد.
    ـ من تا يك ساعت ديگر بيگم را به اينجا مي آورم.
    هنور يك ساعت نگذشته بود كه نگين و عشرت از پشت چادرها و از پشت چادرها و از راههايي كه كمتر احتمال برخورد با اشخاص وجود داشت، به طرف چادر عليرضا خان راه افتادند. فقط چادر چراغ خان روشن بود كه راه را گم نكنند. آنها گمان مي كردند كسي مراقبشان نيست، در حالي كه از فاصله اي دور يك نفر تعقيبشان مي كرد.
    بالاخره عشرت و نگين به چادر رسيدند. عشرت كه ديد عليرضا خان هنوز هم در وسط چادر ايستاده است و انتظار مي كشد و وقتي به نگين گفت كه از موضوع جدا شدن از او، او همان ايستاده بودنده است، نگين لبخند رضايتي زد و او را مرخص كرد.
    بالاخره عشرت و نگين به چادررسيدند. عشرت كه ديد عليرضا خان هنوز هم در وسط چادر ايستاده است و انتظار مي كشد و وقتي به نگين گفت كه از موقع جدا شدن از او، او همان جا ايستاده بوده است، نگين لبخند رضايتي زد و او را مرخص كرد.
    نگين در جواب تعظيم عليرضا خان سري تكان داد و گفت:
    ـ گمانم زحمات آن روز شما در جنگل كافي نبود كه باز اسباب زحمت شدم.
    عليرضا خان كه از اين حرف صورتش سرخ شده بود، سرش را پائين انداخت و با همان لهجه شيرين خود گفت:
    ـ من خدمت قابلي انجام نداده ان كه بيگم مرا خجالت مي دهند. هر مرد ديگري هم غير از من آنجا بود همين كار را مي كرد.
    ـ نه عليرضاخان. ديديد كه مرا گذاشتند و فرار كردند.
    عليرضا خان از شدت شرم فراموش كرده بود به نگين تعارف كند كه بنشيند. نگين با خود گفت:
    « اين همان جوان دلير و شجاعي است كه با شير درنده در مي افتد، ولي حالا مثل بچه ها دست و پاي خود را گم كرده است.»
    و براي اين كه به صحبت ادامه بدهد گفت:
    ـ مثل اين كه به اگر بنشينم و صحبت كنيم بهتر باشد.
    تازه عليرضاخان متوجه شد كه حتّي به همان خود تعارف نركده است كه بنشيند و لذا با عجله و دستپاچگي گفت:
    ـ همين طور است كه ميي فرمائيد، بنشينيم بهتر است.
    صورت يكي از شدت شرم و ديگري از شوربرافروخته شده بود. شعله هاي سوزان از قلب نگين سر مي كشيد و گاه به صورت شراره اي از چشمهاي سياه او بيرون مي جست و پوست جوان محبوب را مي سوزاند. عليرضا خان يكي دو بار زير چشمي متوجه اين نگاهها شد، ولي حتي يك بار هم اين اجازه را در خود نديد كه اين همه شور را پاسخ دهد. سرش را پايين انداخته و در دلش هنگامه اي برپا شده بود و با خود مي گفت:
    « از من چه مي خواهد؟ چرا بين اين همه آدم مرا انتخاب كرده است؟ اگر آمدن او به چادر مرا بفهمد چه خواهند گفت؟ چه كار بدي كردم كه به درخواست او پاسخ مساعد دادم. اگر اين موضوع آفتابي شود چه كسي باور مي كند كه من در اين ميانه تقصير نداشته ام.»
    اين افكار و هزاران فكر اضطراب آور ديگر ولوله اي در دل اين جوان برپا كرده بود، با وجود اين نمي دانسا چرا از اين كه مورد توجه چنين زني واقع شده است، آن قدر احساس رر و شادي مي كند. نگين ديد كه اگر دو ساعت هم منتظر شود، اين مردي كه دل و دينش را ربوده است لب به سخن نخواهد گشود، بنابراين با صدايي روح پرور و آميخته با ناز و كرشمه گفت:
    ـ مثل اين كه از آمدن من به اينجا ناراحت شده ايد. من كه بدون اطلاع و خبر نيامدم.
    عليرضا خان سخت يكه خورد و همانطور كه سرش زير بود گفت:
    ـ برعكس، تشريف فرمايي بيگم به چادر محقر بنده باعث سرافرازي و افتخار است.
    ـ پس چرا در فكر فرو رفته ايد و حرف نمي زنيد؟
    ـ منتظرم بيگم تشريف آوردن خود را بگوييد تا اگر امري هست از جان ودل اطلاعات كنم.
    اين جواب با همه خشكي و رسمي بودنش، به خاطر كلمات آخري كه بي اراده بر زبان جوان گذشت؛ تازهاي قلب نگين را به لرزه در آورد و براي اين كه رشته سخن پاره نشود گفت:
    ـ لابد حدس مي زنيد كار مهمي و لازمي دارم كه اين وقت شب باعث زحمت شما شده ام.
    ـ همين طور است كه مي فرمائيد. منتظرم ببينم چه خدمتي از بنده ساخته است تا براي انجامش آماده باشم.
    ـ به آنجا هم ميرسيم، ولي قبلاً بايد مطالبي را با شما در ميان بگذارم كه تا به حال به كسي نگفته ام. آيا حوصله داريد حرفهاي مرا گوش كنيد؟
    ـ عرض كردم كه براي شنيدن فرمايشات شما حاضرم.
    ـ ببيند عليرضاخان! من دختر غريب و بي پناهي هستم هستم كه تصادفاً و شايد هم به اجبار، گرفتار زندگي اي شده ام كه زياد هم مطابق دلخواهم نبست. نمي دانم چرا اين اطمينان را درقلب خود نيست به شما حس
    مي كنم كه مي توانم چرا اين اطمينان را در قلب خود نسبت به شما حس مي كنم كه مي توانم اسراري را كه تا به حال به هيچ كس نگفته ام، به شما بگويم و شما را محرم خود بدانم.
    ـ بففرمائيد هر چه مي خواهيد بگوئيد. هر كاري از دستم ساخته باشد، مثل يك برادر، اگر به برادري قبولم داشته باشيد انجام مي دهم.
    نگين چندان هم از كلمه برادر بدش نيامد و در پاسخ عليرضا خان گفت:
    ـ خيلي ممنونم، من هم همين را مي خواستم. لابد روزي را كه شير را كشتيد خوب به ياد داريد و يادتان مي آيد كه من چگونه گرفتار چنگال آن حيوان شدم. من تا عمر دارم خاطره آن روز را از ياد نمي برم. مرداني هستند كه زني را در چنگال درنده اي رها مي كنند و ادعاي مردانگي هم مي كنند. در هر حال من از ان روز حس كردم خداوند شما را براي كمك من فرستاده است و تصميم گرفتم تا با شما ملاقات و دست مساعدتم را به شما دراز كنم.
    ـ من به اسرار شما كه ندارم، بفرمائيد چه بايد بكنم؟
    ـ لارم است به شما بگويم كه دشمنان زيادي مرا احاطه كرده اند و از هيچ كاري ابا ندارند. آنها صدها تهميت و افترا به من مي زنند و لابد شما از اخلاق فرّخ ميرزا كم و بيش خبر داريد و ميدانيد كه آدمي بسيار سختگير و شديدالعمل است.
    ـ بفرمائيد اين دشمنان شما چه كساني هستيد؟
    ـ لابد مي خواهيد بفرمائيد كه اگر از بزرگان باشند خداي ناخواسته ملاحظه آنها را خواهيد كرد.
    ـ خير بيگم. من در عمرم از كسي نترسيده ام. اگر شما نياز به مساعدت من داشته باشند، بزرگترين اشخاص هم از دشمني با شما سودي نخواهند برد.
    نگين با خود گفت:
    « اين را مي گويند مرد. از هيچ كس و هيچ چيز نمي ترسد، فقط از اين مي ترسد كه به او لقب ترسو بدهند.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    آن وقت با صدای بلند گفت:
    -منظورم این نبود که شما می ترسید.خواستم بفهمم که چقدر می توانم به مساعدت شما امیدوار باشم؟
    علیرضاخان که غیرتش به جوش آمده بود با آهنگی مردانه گفت:
    -مطمئن باشید.
    -خیلی ممنونم.حالا می گویم که مدتی است یک شخص حقه باز و متقلب مرا تعقیب می کند و هرجا می روم دست از سرم برنمی دارد.هر قدر به او مهربانی می کنم و پول می دهم،باز هم دست بردار نیست طوری که روزگار مرا سیاه کرده و جانم را به لبم رسانده است.اولین تقاضایم از شما این است که هرطور می دانید شر او را دفع و ما را راحت کنید.
    علیرضاخان مشتهایش را گره کرد و گفت:
    -این حقه باز کیست؟او را نشانم بدهید تا دمار از روزگارش برآورم.
    -آن قدرها قابل نیست که شما این قدر خشمگین شوید.مرد بی سر و پایی است و از هیچ کاری رویگردان نیست و دفع او برای شما از آب خوردن هم آسانتر است.
    -هرکس هست باشد،فقط شما او را به من نشان بدهید،بقیه اش را خودم می دانم.
    -او از شهر به تعقیب ما آمده است و همین طور به دنبال اردو حرکت می کند،منتهی به دلایلی خود را کمتر نشان می دهد،یعنی جرات نمی کند آشکار شود.اگر میل داشته باشید عشرت او را به شما نشان می دهد یا به بهانه ای او را نزدتان می فرستد.
    -پس فقط برای همین کار بود که اینجا تشریف آوردید؟این پیغام را به وسیله خدمه می رساندید.
    نگین آه سوزناکی کشید و با لحنی گلایه آمیز گفت:
    -نه،تنها مقصودم این نبود.اگر این خار از سر راه من برداشته شود،آن وقت بقیه تقاضاهای خود را می گویم.بعلاوه همین حرف را هم نمی توانستم به کس دیگری بگویم،چون برخلاف آنچه که تصور می کنید این مرد حقه باز،شیطان را درس می دهد و اگر کوچکترین بویی ببرد،مثل ماهی از چنگ شما فرار می کند.
    -آیا من او را دیده ام؟اسمش چیست و چه کاره است که آن قدر از او می ترسید؟بالاخره باید با او چه کرد؟
    -خیال نمی کنم او را دیده باشید.اسمش جلال و از بدجنس ترین آدمهای روی زمین است.او یا باید نابود شود یا طوری از اینجا دور شود که دیگر امکان مراجعت برایش نباشد.
    علیرضاخان با خود گفت:
    «عجب تکلیف شاقی!من چطور با کسی که با من هیچ کاری نداشته و خصومتی نورزیده و حتی او را نمی شناسم،در بیفتم؟»
    اما نگاه ملتمس نگین همه خیالش را به هم زد و به او گفت:
    -مظمئن باشید من رفع زحمت او را می کنم.
    نگین از جا بلند شد و گفت:
    -پس فردا همین موقع عشرت را نزدتان می فرستم و او راه کار را به شما خواهد گفت.
    و چون دیگر بهانه ای برای ماندن نداشت و از اتفاقات احتمالی می ترسید از جا بلند شد و راه افتاد.
    علیرضاخان برای بدرقه راه افتاد و چند قدمی بیرون چادر،او را مشایعت کرد.موقعی که با افکاری در هم به چادرش برمی گشت ناگهان ناصرمیرزاخان را دید که به او نزدیک می شود.ناصرمیرزا خونسرد و آرام گفت:
    خوب ما را تنها گذاشتی و در رفتی.این شرط مهمان نوازی نیست.
    -قدری کسالت داشتم،خواستم زودتر بخوابم.بعلاوه دیدم با بودن من مجلستان به هم می خورد.
    ناصرمیرزا با لحنی رندانه گفت:
    -بله دارم می بینم که چه خوب خوابیده ای.بگو تا به حال چه می کردی؟
    و با دقت نگاهی به همه جای چادر انداخت و دستمال زنانه ای را روی زمین دید و درست مثل عقابی که چشمش به گنجشکی می افتد،به طرف آن رفت و به بهانه ای دولا شد و آرام دستمال را برداشت و بعد هم خود را روی مخده ای که تا چند لحظه پیش نگین روی آن نشسته بود انداخت.
    ***
    چرا اذیت می کنی؟بگذار بخوابم.این رسم شماست که با مهمان این کار را بکنید؟
    صدای داد و فریاد جلال که تازه در رختخواب دراز کشیده بود بلند شد،اما دست قوی و بزرگی جلوی دهان او را گرفت.جلال هیچ نمی دانست چه کسی و چرا این معامله را با او می کند.او هر شب از مهمان نوازی عشایر بهره برده بود و آن شب هم در خانه ای روستایی می خواست بخوابد که ناگهان حس کرد دو سه نفر دارند،دست و پای او را می بندند.داد و فریاد جلال باعث شد که دهان او را هم محکم ببندند،سپس مردی قوی او را روی شانه اش انداخت.آنها مثل مجسمه،بدون آن که حتی یک کلمه حرف بزنند،در تاریکی پیش می رفتند. جلال هر چه فکر کرد عقلش به جایی قد نداد.گاه گمان می کرد منوچهرمیرزا دستور این کار را داده و گاهی به شمس آفاق و محترم شک می کرد.آخر سر هم به یاد نگین و عشرت افتاد،ولی نگین این گونه افراد را در اختیار نداشت.بالاخره حوصله اش سر رفت و به خود گفت:
    «بالاخره می فهمم.تا قیامت که اسب نمی تازند.ناچار هوا روشن می شود و اینها هم یک جایی اطراق می کنند.آن وقت می فهمند که مرا اشتباهی دستگیر کرده اند.»
    بالاخره به یک آبادی رسیدند و جلوی قلعه ای که برج و باروهای بلندی داشت ایستادند.یکی از سواران رفت و در قلعه را باز کرد.جلال در دل گفت:حس می کنم روز شده و هوا روشن شده است.چطور این آقایان هنوز متوجه نشده اند که مرا اشتباهی دزدیده اند؟
    از راهروی دراز و تاریکی گذشتند و وارد اتاقی شدند.یکی از آن سه تن با لهجه ای عشایری گفت:
    -دست و پایش را باز کنید؟
    دیگری جواب داد:
    -بالاخره تا قیامت که نمی شود او را دست و پا بسته گذاشت.
    مثل این که هر سه این حرف را پسندیدند و طنابهای دست و پا و پارچه روی دهانش را باز کردند.بمحض این که دهان جلال باز شد،با همان لهجه محلی سواران گفت:
    -رفقا خسته نباشید.حالا که مرحمت کرده و مرا از آن وضع خلاص کردید.اقلا چشمهایم را هم باز کنید تا شکل دوستان عزیز خود را که برای خاطر بنده ناقابل متحمل این همه زحمت شده اند زیارت کنم.
    وقتی چشمهایش باز شد،جلال قبل از هر چیز به اطراف نگاه کرد.اتاق معمولی بزرگی مفروش به فرشهای محلی و وسایل پذیرایی از مهمان بود.جلال پس از دقت به اتاق،به یکی از سواران که بزرگتر و قویتر از دیگران بود رو کرد و پرسید:
    -جناب خان!ممکن است بفرمائید نوکر خودتان را چرا به اینجا آورده اید؟
    مخاطب جلال بادی به غبغب انداخت و گفت:
    -این طور دستور داده اند.
    -چه کسی این دستور را داده؟
    -حالا موقع این حرفها نیست.آخر سر همه چیز را خواهی فهمید.
    -جناب خان!این حرف را برای این گفتم که می ترسم خدای نکرده اشتباهی رخ داده باشد و من بیچاره را به جای کس دیگری دستگیر کرده باشید و آن کسی که گناهکار است حالا از موقع استفاده و فرار کرده باشد و خدای نکرده ناخواسته اسباب زحمتی برای رفقای عزیزم فراهم شود.من مرد بیچاره ای هستم که عازم کربلا بودم و تا به حال هم آزارم به هیچ کس نرسیده و گمان نکنم کسی با من خصومتی داشته باشد.اگر شما بفرمائید مرا به جای چه کسی گرفته و اینجا آورده اید تا عمر دارم رهین منت شما هستم.
    یکی از سواران عشایری که قد کوتاهی داشت گفت:
    -این کارها به ما مربوط نیست.ما ماموریتی داشتیم و انجام دادیم.خان خودش می آید.هر چه می خواهی به او بگو.
    جلال گفت:
    -من برای صلاح خودتان گفتم که فردا گرفتار نشوید.بالاخره ارباب می آید و حتما برای این اشتباهی که کرده اید از شما مواخذه می کند.
    سپس چند سکه طلا و نقره از جیب بیرون آورد و شروع به بازی با آنها کرد.آن سه نفر با نگاه،یکدیگر را سرزنش می کردند که چرا قبلا جیب های او را نگشته و سکه ها را برنداشته بودند.جلال از نگاه حریص

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    آنها مکنونات قلبیشان را فهمید و گفت:رفقا من که خیلی گرسنه ام مگر شماها اشتها ندارید؟
    مرد قوی هیکل به رفیق کوتاه قد خود گفت:این حرف درست است منکه دارم از گرسنگی میمیرم.بلند شو برو پیش مباشر و بگو برای ما غذا بیاورد.
    جلال بار دیگر پولها را در دست چرخاند و گفت:بالاخره رفقا نگفتید چه کسی دستور دستگیری مرا داده و به اینجا فرستاده.
    مرد قوی هیکل که میخواست هر چه زودتر سهم خود را از سکه ها بگیرد گفت:والله ما خبر نداریم خان اینطور دستور داد.
    -کدوم خان؟
    -چطور خان را نمیشناسی علیرضا خان.
    -گمان نمیکنم او عداوتی بامن داشته باشد.او خودش نشانی مرا به شما داد؟
    -خیر یک پیرزن جای تو را نشانمان داد.خان هم گفت هر کس که او نشان میدهد دستگیر کنیم و به اینجا بیاوریم.
    -اینجا کجا هست و تا شیراز چقدر فاصله دارد؟
    -اینجا آبادی خودمان است و تا شیراز چهل فرسخ فاصله دارد.
    جلال نشانی های پیرزن را پرسید و فهمید که این خواب را عشرت برایش دیده است ولی عشرت چگونه میتوانست با علیرضا خان رابطه پیدا کند؟حتما اینکار را هم نگین انجام داده بود.جلال پس از سوال و جوابهای مفصل سهم هر یک را داد.در این موقع نفر سوم با سینی بزرگ که چند نان داغ و مقداری کره و سر شیر در آن بود وارد شد و چهارنفری با اشتها به سینی صبحانه حمله کردند.

    ******
    عشرت و نگین روبروی هم نشسته بودند و صحبت میکردند.عشرت با آب و تاب شرح دستگیری جلال را حکایت کرد و گفت:هر چه به علیرضا خان اصرار کرمد که برای همیشه شر او را از سر ما کوتاه کند راضی نشد و فقط قول داد او را به یکی از دهات دوردست ببرند و پس از مراجعت از اردو به شهر با چند نفر مامور او را از سرحدات هم بیرون کند.
    -با اینحال باز هم خیالم از دست این حقه باز و متقلب راحت نیست.
    -خدا بزرگ است آنقدر هم فکر نکن.
    صحبت آندو گرم شده بود که یکی از کنیزها وارد شد و بسته کوچکی را به نگین داد و در گوش او حرفی زد.نگین بسته را از هم گشود و با تعجب از کنیزی که پیغام آورده بود پرسید:این را خودش آورده بود؟
    -بله.
    -خیلی خوب تو برو بیرون.
    وقتی کنیز رفت عشرت با اضطراب گفت:دستمال تو کجا بود؟
    -ناصر میرزا آورده و گفته میخواهد تا یکساعت دیگر مرا ببیند.این دستمال در چادر علیرضا خان جا مانده بود.
    -چرا؟مگر خدای ناکرده عقلت را از دست داده ای؟
    -شاید اصلا از کجا معلوم که من عقل داشته باشم.حالا بمن بگو چطور این دستمال به دست ناصر میرزا افتاده و منظورش از فرستادن این دستمال چیست؟
    -لابد به عنوان برگه و نشانی فرستاده و به این وسیله خواسته به ما بفهماند که از کارهایمان خبر دارد.
    -به فرض که اینطور باشد چه میخواهد بگوید؟
    -والله این را دیگر باید از خودش بپرس منکه در دل او نیستم.
    -گوش کن خاله جان.آنها جیک و پوکشان با هم است و از بچگی با هم بزرگ شده اند.منوچهر میرزا هم که دل و اندرونش درو طاقچه ندارد.لابد هر چه در دل داشته به ناصر میرزا گفته و به او متوسل شده.
    عشرت گفت:شاید اینطور باشد.
    -شاید ندارد حتما همینطور است حالا خواهی دید.
    -منکه از کارهای تو سر در نمی آورم و راستی راستی نزدیک است دیوانه شوم.آخر اینهم شد کار؟هر روز یک نفر در میان می آید و اسباب زحمت ما را فراهم میکند.مگر برای یک لقمه نان چقدر باید خون دل خورد؟خدایا روزی را از من بگیر.نه یکساعت اسایش داریم نه یک لحظه خواب راحت.همه اش باید خواب پریشان ببینم.اصلا راستش را بخواهی همه اینها تقصر خودت است.
    -خاله جان من چه تقصیری دارم؟خدا قسمت ما را اینطور معین کرده.انشالله از این به بعد روزگارمان بهتر میشود.من که دلم نمیخواهد هر ساعت برای خودم اسباب زحمت درست کنم.حالا اوقاتت تلخ نشود.بگذار ببینم آخر و عاقبت کارمان به کجا میرسد.تا به حال هم خیلی کارها را با کاردانی و لیاقت تو انجام داده ام.حالا که با این زحمت ماهی را به دمش رسانده ای حیف است دنباله اش را ازدست بدهیم من یقین دارم اگر پای خودر ا کنار بکشی روزگار من تیره و تار خواهد شد.
    معلوم نشد دو سه قطره اشکی که نگین ریخت دل عشرت را نرم کرد و یا یک جفت گوشواره مرواریدی که همان موقع از گوش خود بیرون آورد و با فشار ملایمی کف دست عشرت گذاشت د رهر حال با مهربانی و شفقت گفت:دختر جان من بد تو را نمیخواهم و آنقدر هم شعور دارم که بفهمم اگر خدای نکرده روزی روزگاری مشکلی برای تو پیش بیاید دودش اول از همه به چشم خود من میرود اما حرفم این بود که کمی بیشتر مراقب خودت باش اینهمه دشمن ریز و درشت اطراف ما را گرفته و همه شان منتظر فرصت و پیدا کردن بهانه هستند و اگر یک ذره غفلت کنیم حسابمان پاک است.مثلا ما دلمان خوش بود که شمس آفاق و محترم به شهر برگشته اند اما امروز به من خبر دادند که ملیحه باجی همان زن حقه باز و عیار اینجاست و خود را بین کنیزهای آشپزخانه پنهان کرده است.
    -برای چه او را فرستاده اند؟
    -صبر کن میفهمیم.آدمهای من مو را از ماست بیرون میکشند.این کارها خیلی خرج بیمدارد و تو هم که ماشالله حواست به چیزی نیست.
    نگین از طمع بی حد و حصر خاله اش تعجب کرد و گفت:خاله جان منکه از تو مضایقه نکرده ام؟خودت بهتر خبر داری که از وقتی به شکارگاه آمده ایم فرخ میرزا پولی بمن نداده است با این حال من از ذخیره خود هر چه لازم داشتی بتو داده ام و باز هم خواهم داد.حالا بگو ببینم تکلیف ما با این قلتشن آقا چیست؟الان سر و کله اش پیدا میشود.
    -باید او را دید و فهمید چه میگوید و مقصودش چیست.
    -پس مراقب باش که کسی از آمدنش مطلع نشود تا من با او ملاقات کنم و منظورش را بفهمم.
    -بسیار خوب ولی شرطش این است که نگذاری زیاد روده درازی کند و به بهانه اینکه شاهزاده برای خوابیدن به اینجا می اید هر چه زودتر روانه اش کن.
    چند دقیقه بعد ناصر میرزا وارد چادر نگین شد و نگین با لحن بسیار رسمی پاسخش را داد و صورتش را محکم گرفت.ناصر میرزا که گمان میکرد نگین از دیدن دستمال روحیه اش را باخته است و فورا به التماس می افتد از لحن او جا خورد و با خود گفت حریف آنطورها هم که من خیال میکردم ترسو و ضعیف نیست اما او نمیداند که من از خیلی چیهزا مطلعم.
    و برای آنکه یکراست سر اصل مطلب برود پس از رد و بدل کردن تعارفات با صدای آرامی که نشان میداد میخواهد محرمانه و خصوصی صحبت کند گفت:حتما بیگم نشانه ای که خدمتشان فرستادم ملاحظه فرمودند.
    -مقصودتان دستمال است؟بله دیدم و ممنونم اما چیزی نفهمیدم چون چند روز قبل دستمالم را گم کرده بودم فقط نمیدانم چطور شده که به دست شما افتاده.
    -تصادفا بدست من افتاد ولی د رجایی که خیلی موجب تعجب من شد و لابد بیگم بمن حق میدهند که از دیدن دستمالشان در آنجا تعجب میکنم.
    -من دستمال را در بین راه گم کردم و از این دستمالها هم زیاد دارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    حالا نمی دانم حضرت والا آن را در کجا یافته اند.
    - برعکس ، در بین راه آن را پیدا نکردم، بلکه در یک چادر آن را یافتم و اگر عرض کنم بلافاصله پس از حرکت شما از همان محل برداشتم، لابد تعجب می کنید. ضمناً حرفهایی را هم شنیدم و این که مزاحم شدم شدم بیشتر برای پرسش در اطراف همین موضوع بود.
    با همه خونسردی ای که نگین داشت حس کرد خون به چهره اش دویده است ولی خوشبختانه پیچه ، مانع از این بود که ناصر میرزا متوجه تغییر حال او بشود. نگین گمان می کرد علیرضاخان دستمال را پیدا کرده و ناصر میرزا هم آن را در دست او دیده و متوجه شده که متعلق به چه کسی است و تصمیم گرفته آن را به او بدهد، ولی حالا می دید که ناصر میرزا به حرفهای او اشاره می کند و محل پیدا کردن دستمال را هم می داند. نگین بعید می دانست مردی چون علیرضاخان، آن حرفها را برای ناصرمیرزا یا هرکس دیگری نقل کرده باشد. چون انکار را بی فایده دید، کمی ناز چاشنی لحنش کرد و گفت:
    - پس شما در آن حوالی بودید و صحبت های ما را شنیدید؟
    - شاید.
    - حضرت والا خوب مطلع هستید و لابد می دانید وقتی انسان به بعضی اشخاص احتیاج دارد ناگزیر می شود حضوراً با آنها گفتگو کند، چه تمام حرفها را نمی شود با پیغام برگزار کرد و اگر شما حرفهای ما را شنیدید، لابد فهمیدید که غیر از کارهای رسمی صحبتی نشد. کاش من مثل حضرت والا قوم و خویشی در دسترس داشتم و احتیاج مراجعه به اشخاص بیگانه نبود، هر چند به دولت خواهی و علاقه این شخص به شاهزاده اطمینان دارم.
    ناصر میرزا نتوانست منظور نگین را از این مغالطه دریابد، فقط حس کرد او مایل است به ملاقات خود با علیرضا خان جنبه رسمی بدهد و کار را مربوط به مصالح حکومتی و منافع شاهزاده نماید، ولی او هم حریف سرسختی بود و با این چیزها از میدان در نمی رفت و با خود گفت:
    « حالا که توانسته ام نگین را تنها ملاقات کنم و از او اقرار هم بگیرم، نباید کارم را بی نتیجه بگذارم.»
    و با این نیّت در جواب نگین گفت:
    - با تمام این حرفها من چیزهایی غیر از این که شما الان می گوئید شنیده ام. اصلاً چرا این قدر در لفافه و پرده صحبت کنیم؟ بیگم من خوب می دانم شما آن شب را برای چه کاری به چادر علیرضاخان رفتید و حتی بیشتر از آن هم از خیلی چیزها خبر دارم. منوچهر میرزا هم داستان خود را برای من گفته است. خوب گوش کنید ببینید چه می گویم. من مدت زیادی در اینجا نخواهم بود و ماموریتم بیشتر از یکی دو ماه طول نمی کشد. پس از آن مجبورم به پایتخت مراجعه کنم. این چیزهایی را هم که دیده و حرفهایی را هم که شنیده ام نمی توانم ندیده و نشنیده بگیرم و از طرفی نمی توانم با بعضی اشخاص در میان بگذارم. من جوان هستم، شما هم جوانید. هر دو هم احساسات داریم. حیف است از این موقع و محصوصاً از این فصل بهار استفاده نکنیم. حالا آیا راضی هستید با هم راه بیائیم یا خیر؟ ضمناً بگویم من مثل منوچهرمیرزا نیستم و به اندازه او هم صبر و حوصله ندارم. گذشته از این ، وقت من کم است و اجازه نمی دهد که مدت مدیدی صبر کنم. میل دارم هم اکنون جواب مرا صاف و پوست کنده بدهید.
    نگین در مقابل این سخنان بیشرمانه داشت اختیار از کف می داد. هیچ مردی حتی با یک زن روسپی این طور حرف نمی زد که برادرزاده شوهرش با او سخن می گفت. می خواست همان جا از جا بلند شود و هر چه دستش می رسد بر سر و مغز این مرد بی شرم بکوبد و با داد و فریاد ، شاهزاده را خبر کند و جزئیات زندگی خود را از ابتدا تا انتها برای او شرح دهد و تقاضای وقاحت آمیز ناصر میرزا را به گوش او برساند، با عصبانیت گفت:
    -آیا تمام شد یا حرف دیگری هم دارید؟
    ناصر میرزا با چشم های دریده ای نگاهش کرد و گفت:
    - خیر حرفی ندارم و منتظر جواب شما و تعیین تکلیف خودم هستم.
    - اگر کسی که منظور شماست و در مقابل خوتسه حیوانی و خصلت ناپسندیده شما سر تسلیم فرود نیاورد چه خواهید کرد؟
    ناصر میرزا با گردنی افراخته و چشمانی برافروخته گفت:
    - آن وقت شما بهتر می دانید چه خواهد شد. باید با همه چیز حتی جان شیرین نیز وداع کرد و من ناچارم آنچه را می دانم بگویم.
    نگین با صدایی رسا و محکم که در آن اثری از ترس نبود گفت:
    - پس همین الان برخیز و دیگر معطل نشو و هرکاری که می توانی بکن.
    و سپس برای آن که نشان دهد دیگر حرفی ندارد و صحبتش تمام شده است، روی خود را برگرداند و سکوت کرد.
    ناصر میرزا که فهمید قافیه را باخته است ، در جالی که زیر لب می غرید بلند شد و از چادر بیرون رفت و صدها لعنت به خود فرستاد که چطور با عجله همه راههای وصال نگین را بسته است.

    ****

    وقتی ناصر میرزا از چادر بیرون رفت، نگین دیگر تاب و توان از دست داد و شروع به گریه کرد. عشرت بلافاصله وارد چادر شد، سر او را در دامان گرفت و گفت:
    - چه شده؟ چرا گریه می کنی؟
    نگین در حال گریه شدید، آنچه را که بین او و ناصر میرزا گذشته بود، مفصل شرح داد و گفت:
    - خاله جان. دیگر طاقت ندارم. اگر بدانی این بی چشم و رو با چه وقاحتی صحبت می کرد. افسوس که قدرت نداشتم ، وگرنه با دستهای خودم چشمهایش را از حدقه بیرون می کشیدم و زبانش را می بریدم.
    - دخترجان ، کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند.حالا به من بگو آیا دشمنی به دشمن های ما اضافه شده یا هنوز می شود جلوی او را گرفت؟
    - من بقدری از دست او عصبانی شدم که این چیزها را نفهمیدم.
    - ین طور که تو می گویی این مرد به این آسانی ها از میدان به در نمی رود و جا خالی نمی کند و همین اسباب امیدواری است. به عقیده من این مرد به هوای دوستی تو دست به اقدامی نمی زد و کاری نمی کند، بلکه سعی می کند کار امشبش را جبران هم بکند.
    - می خواهم هفتاد سال سیاه کثافت کاریش را جبران نکند. حاضرم بمیرم و یک مرتبه دیگر چشمم به صورت او نیفتد.
    - عصبانیت فایده نداره. این خاری است که سر راه ما پیدا شده است و باید به هر نحوی که شده او را دور کنیم. کاش لااقل جلال اینجا بود. شاید می توانستیم به وسیله او کاری انجام دهیم.
    - من همیشه از دست منوچهر میرزا عذاب می کشیدم، ولی حالا می بینم منوچهر میرزا در مقابل این یکی فرشته است.
    -آفرین ، همین است. باید آنها را به جان هم انداخت. بالاخره هم کدام که از بین بروند به نفع ماست.
    - این کار هم دست خودت را می بوسد. فردا منوچهر میرزا را دعوت کن به دیدن من بیاید. ضمناً مراقب باش ناصر میرزا متوجه نشود. این طور که من فهمیدم ناصر میرزا از سادگی منوچهر میرزا استفاده و او را اغفال کرده و به همه اسرار او پی برده است. حالا اگر بفهمد ما در صدد ملاقات با منوچهر میرزا هستیم ، کار خراب می شود.
    - از این بابت خیالت راحت باشد. روح منوچهر میرزا برای دیدن تو پرواز می کند و من برای فردا او را نزد تو می اورد.

    ****

    یکی دو روزی بود که ناصر میرزا بر خلاف عادت در چادرهای سواران علیرضاخان دیده می شد و بدون رعایت تشریفات با بیشتر آدمهای علیرضاخان شوخی و صحبت می کرد و زیر زبانشان را می کشید. او فهمیده بود که علیرضا خان هنوز زن نگرفته ، ولی نامزدی به نام سرور دارد که دختر عموی خود اوست. این دختر در کودکی پدرش را از دست داده و تحت سرپرستی مادر علیرضا خان بزرگ شده بود. مادر علیرضاخان از بچگی سرور را نامزد او کرده و بارها گفته بود که آرزوی جز دیدن عروسی آندو ندارد. سرور هم با قلب پاک و بی آلایشی عشق علیرضاخان را در دل می پروراند و او را شوهر طبیعی و حقیقی خود می دانست و شبها و روزها به یاد او بود و از دوریش رنج می برد، اما ابداً به روی خود نمی آورد.علیرضاخان به دختر عموی خود علاقه داشت ، ولی چون از بچگی در کنار هم بزرگ شده بودند، احساساتش جوش و خروشی نداشت و او را مانند خواهری می پنداشت.
    ناصر میرزا هرچه بیشتر به اسرار خانوادگی علیرضاخان پی می برد، خوشحالتر می شد. در نقشه ای که کشیده بود احتیاج به یک دستیار زن حیله گر و مکار داشت و تصادف کار خود را کرد و ملیحه را سر راه ناصر میرزا قرار داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    ملیحه به دستور محترم در اردو باقی مانده بود و در گوشه و کنار مشغول تفحص و تجسس بود. رفتار ناصر میرزا در نظر ملیحه که به خلق و خوی درباریان و شاهزادگان کاملاً آشنایی داشت، عجیب و غریب جلوه می کرد.
    او در احوال این شاهزاده جدیدالورود کنجکاوی کرد و به این نتیجه رسید که ناصرمیرزا مشغول تحقیق در اطراف علیرضاخان است. این اخبار و خبرهایی را که با هزار حقه بازی از کنیز نگین گرفته بود، با هم جمع کرد و اطلاعات شخصی خود را به آن افزود و تصمیم گرفت به هر نحوی که هست با طرفدار جدبد نگین روبرو شود و کمکهای خود را به او عرضه کند.

    فصل 15

    دو سه شبی بود که ناصرمیرزا هر شب در چادر یکی از خوانین عشایر مهمان می شد. معلوم بود خوانین با هم به رقابت پرداخته و برای نشان دادن اهمیت خود به فرستاده شاه، هر یک برای سرگرمی و تفریح شاهزاده، آنچه را که در آن بیابان و دهات دورافتاده مقدور بود فراهم می کردند. در بعضی از این مجالس علیرضاخان و منوچهرمیرزا هم حضور داشتند، امّا یکی از شبها علاوه بر ساز و آواز، پیرزن فالگیری هم با پیشگویی های عجیب و غریبش بر شور مجلس افزود. این پیرزن بطرز خاصی پیشانیش را بسته و نیمی از صورتش را هم با دستکهای چادری که بر سر داشت، پوشانیده و چند ردیف مهره زرد و سیاه و قرمز و آبی جلوی پیشانیش آویخته و آن قسمت از صورتش را هم که مانده بود با خالهای آبی پوشانده بود، طوری که جز یک جفت چشم سیاه و نافذ در صورت او چیزی آشکار نبود.
    زن فالگیر بازار ساز زن ها و خواننده ها را کساد کرده بود. حاضرین برای فهمیدن آینده خود و نیت هایی که در دل داشتند به طرف فالگیر هجوم آورده بودند و هر یک می خواستند زودتر راز سرنوشت خود را بفهمند. زن فالگیر ادعا کرده بود که همان روز از نقاط دوردست وارد شده است و کسی را نمی شناسد. محمدخان صاحب چادر هم همین فکر را می کرد و چون همه به فهم و ادراک او معترف بودند، هر چه بیشتر از فالگیر تعریف می کرد، دیگرام بیشتر به آن زن اعتقاد پیدا می کردند.
    هنگامی که نوبت به منوچهرمیرزا رسید، چنان وحشتی از شنیدن حرفهای زن پیدا کرد و چنان گفته های او به حقیقت نزدیک بود که بلافاصله سردرد و کسالت را بهانه کرد و خود را کنار کشید. ناصرمیرزا اعتقادی به خرافات و اوهام نداشت، ولی پیرزن چنان دقیق از وضع منوچهرمیرزا سخن گفته بود که ناصرمیرزا می ترسید دستش را جلو ببرد.
    علیرضاخان که احساس می کرد کوچکترین رازی در زندگی ندارد، چون خودداری آندو را دید، دستش را با شهامت جلو برد و گفت:
    - بیا طالع مرا ببین.
    زن فالگیر دست او را در دست گرفت و آن را قدری زیر و رو کرد و بعد با لحن مخصوصی گفت:
    - زندگی یکنواخت و آرام، عشق خانوادگی، صفا و صمیمیت را پشت سر گذاشته ای و به جایش وضعیت مضطرب و آمیخته به نگرانی و وحشت و ترس داری. صبر کن ببینم چرا این طور شده؟ علت این تغییر وضع چیست؟ عجب! یک جفت چشم سیاه دنبال توست. این چشمها از تو چه می خواهند که همه جا پشت سر تو هستند؟ خیلی عجیب است. مثل این که قلب تو هم متوجه این چشمها شده. خیلی دور نیست. همین نزدیکی هاست.
    شنیدن این عبارت رنگ از روی علیرضاخان پراند و دل او را به تپش درآورد، امّا کسی که غیر از خود او بیش از همه توجهش جلب شد، ناصرمیرزا بود. زن فالگیر با تظاهر به این که متوجه این تغییرات نشده است، گفته های خود را ادامه دا:
    - این چشمهای سیاه همه جا تو را تعقیب می کنند و تو چاره ای نداری و بالاخره تسلیم خواهی شد.
    قلب منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا داشت از حلقشان بیرون می آمد. هر دو منظور زن فالگیر را فهمیده بودند و هر دو صاحب چشمهای سیاه را می شناختند، امّا انتظار شنیدن خبر آخری را نداشتند. منوچهرمیرزا در آتش حسد می سوخت، ولی ناصرمیرزا آرزو داشت می توانست زبان زن فالگیر را برگرداند تا بگوید چشمان سیاه دشمن تو هستند و جان و آبرویت را در خطر می اندازند تا این رقیب از سر راه او دور شود. با خود گفت:
    «هیچ کاری غیر ممکن نیست. پول حلّال همه مشکلات است. باید زن فالگیر را به خود متوجه کنم. باید او را در جای خلوتی ببینم و دستوراتی را به او بدهم.»
    زن فالگیر به کار خود مشغول بود و توجهی به جوش و خروش درونی مشتری های خود نداشت.
    علیرضاخان بلند بلند نفس می کشید و حرفهای عجیب و غریب زن فالگیر را در ذهن خود زیر و رو می کرد. او چشمهای سیاهی جز چشمهای نگین سراغ نداشت و نشانی هایی هم که زن فالگیر می داد با نگین تطبیق می کرد. در دل گفت:
    «پس درست است که او به من علاقه دارد و مرا می خواهد.»
    ناصرمیرزا که ادامه سخنان فالگیر را به نفع خود نمی دید برای قطع کردن حرف او گفت:
    - بس است ننه جان. تو فقط از رفیقمان صحبت می کنی و هیچ توجهی به ما نداری. آخر ما هم سهم داریم.
    علیرضاخان هم بی میل نبود که از دست فالگیر خلاص شود، چون کم کم توجه همه جلب شده بود و رؤسای ایلات می خواستند از سرنوشت خان بزرگ خود آگاه شوند و همین موضوع علیرضاخان را خیلی ناراحت می کرد.
    وقتی زن فالگیر اصرار ناصرمیرزا را دید به علیرضاخان گفت:
    - حالا که این ارباب نمی گذارد، امّا خیلی چیزهای دیگر باقی مانده است که باید برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم.
    آن وقت به طرف ناصرمیرزا برگشت و دست او را گرفت و بعد از یکی دو لحظه نگاه کردن گفت:
    - چیز غریبی است، اینجا هم همان...
    فشار محکمی که ناصرمیرزا به دست فالگیر داد به او فهماند که باید حرفش را قطع کند و آرام زیر لب گفت:
    - پس باید در خلوت به شما بگویم که چه چیزهایی می بینم.
    ناصرمیرزا آهسته گفت:
    - دو ساعت دیگر در چادر من.
    فالگیر یک مشت حرفهای بی سر و ته ردیف کرد، ولی در مورد گذشته ناصرمیرزا چنان دقیق اطلاعات داد که دهان حضار از تعجب باز ماند. منوچهرمیرزا که می ترسید این زن عجیب همه اسرارش را فاش کند، با قلبی مضطرب و با نگاههای آمیخته با التماس، به ناصرمیرزا خیره شده بود و از او کمک می خواست. ناصرمیرزا که فهمید حال رفیقش از طالع بینی خراب شده است، گفت:
    - مثل این که امشب ما را برای طالع بینی دعوت کرده اید. این کار را وقت دیگری هم می شود کرد.
    میزبان که از این تذکر میهمانش خجالت کشیده بود، فوراً دستور داد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    شام بیاورند و از زن فالگیر خواست بقیه کار خود را به وقت دیگری موکول کند . زن فالگیر با خود گفت :
    (( همین دو تا را که به دام آوردم کافی است . اگر مجالی شد به منوچهر میرزا هم خواهم رسید . ))
    سپس از جا بلند شد و سکه های طلا و نقره ای را که هر کس به فراخور شان خود به او داده بود ، در جیب بزرگ و گشاد خود ریخت و در آخرین لحظه ای که می خواست از چادر بیرون برود به اشاره ای به ناصر میرزا فهماند که منتظر اوست .
    آن شب با آن که سور و سات از همیشه بهتر و مرتب تر بود ، اما هر یک از حضار در عالم خود سیر می کردند و در فکر گفته های فالگیر بودند ، از همه بدتر حال علیرضا خان بود که با خود می گفت :
    (( آرامش و صفای زندگی من به هم خواهد خورد ؟ مادر مهربان و سرور زیبا را پشت سر خواهم گذاشت ؟ نه ، این حرف دروغ است . من هیچ وقت چنین کاری نخواهم کرد . من دست از زندگی آزاد و راحت خود بکشم ؟ غیر ممکن است . تمام حرف های این زن دروغ بود . بیهوده خود را دستخوش اضطراب کردم . ))
    منوچهر میرزا از ناصر میرزا بسیار ممنون بود که شر زن کولی را از سر او کم کرده است ، ولی باطنا" دلش می خواست زن کولی را در کنج خلوتی ببیند و آینده عشقش را از او بپرسد ، برای همین از میزبان پرسید که زن فالگیر را از کجا پیدا کرده است و محل فعلی او کجاست . ناصر میرزا که از این سوال به نیت اصلی دوستش پی برده بود ، سرش را جلو آورد و گفت :
    به نظرم خیلی میل داری او را ببینی . من خودم فردا شب او را نزد تو می آورم .
    چطور ؟ مگه تو او را می شناسی و از محل او مطلعی ؟
    نه ، او را نمی شناسم و از محل او هم خبر ندارم ، ولی یقین دارم که او تا تو را نبیند از اینجا نمی رود .
    پاسی از شب گذشته بود که خواب چشمها را گرفت ، مجلس به هم خورد و هر کسی به خوابگاه خود رفت .
    ناصر میرزا که دعوت زن فالگیر را به یاد داشت ، از سایرین خداحافظی کرد و به بهانه کسالت و سردرد به چادر خود رفت و حتی به اصرار منوچهر میرزا که همیشه او را به چادر خود می برد ، جواب منفی داد . بمحض اینکه وارد چادر شد قبل از هر چیز هیکل زن فالگیر را دید که در گوشه ای خزیده بود . بی اختیار با تعجب گفت :
    چطور به این زودی اینجا را پیدا کردی و چطور آمدی که نگهبانهای چادر من تو را ندیدند .
    زن فالگیر گفت :
    به این کارها کاری نداشته باش . من هر جا بخواهم بروم می روم و کسی هم نمی تواند جلوی مرا بگیرد . حالا به من بگو چرا وقتی خواستم طالعت را بگویم دست مرا فشار دادی و مانع شدی ؟
    ناصر میرزا خیره نگاهش کرد و گفت :
    هر حرفی را هر جایی نمی شود گفت .
    پس معلوم می شود راست گفتم و تو ترسیدی رازت آشکار شود .
    راست بگو تو کیستی . من گمان نمی کنم فالگیر و رمال باشی . احتمالا" مدتی است بین ماها زندگی می کنی و از بعضی چیزها خبر داری . من مثل منوچهر میرزا و علیرضا خان ابله نیستم که حرف های بی سر و ته تو را بپذیرم . می دانم که این قیافه واقعی تو نیست ، ولی هر چه می کنم یادم نمی آید تو را کجا دیده ام .
    شما مرا ندیده اید ، ولی من هر که هستم از همه چیز خبر دارم و می دانم با آن که کارتان تمام شده ، به هوای دیدن نگین مراجعت خود را عقب می اندازید و روزها در چادر آدمهای علیرضا خان می گردید تا اطلاعاتی به دست بیاورید .
    اسم نگین که این طور بی پرده در میان آورده شد ، ناصر میرزا را سخت تکان داد و به خود گفت :
    (( این زن منظور خاصی دارد . شاید هم دشمن نگین باشد ، هر که باشد خدا او را سر راه من قرار داده است تا به مقصود خود برسم . مگر نه این که من برای کار خود به یک زن احتیاج داشتم . ))
    با لحنی ملایم گفت :
    من ندیده و نشناخته به تو اعتماد می کنم و حرفی را که تا به حال با احدی در میان نگذاشته ام به تو می گویم . آیا قول می دهی که تا مرحله آخر با من مساعدت کنی ؟
    ملیحه که جز این منظوری نداشت با خونسردی گفت :
    اطمینان داشته باشید که من آدم محرمی هستم و اگر با کسی پیمانی ببندم ، ولو به قیمت جانم تمام شود ، بر سر عهد و پیمان خود باقی خواهم ماند .
    درست است که تو با نگین دشمنی یا حداقل خرده حسابی داری ؟
    آیا درست است که شما دلباخته او شده اید ؟
    بله ، درست است .
    پس حرف شما هم درست است و من با نگین خرده حساب دارم . البته این حساب به من مربوط نیست ، بلکه از طرف شخص دیگری ماموریت دارم . اختلاف ما با نگین مغایرتی با دوست داشتن شما ندارد ، بلکه برعکس ، اگر شما موفق شوید و به وصال او برسید ، مقصود ما هم زودتر عملی می شود .
    این موضوع فقط یک راه دارد و آن هم رسوا کردن ماست ! معنی مساعدت را هم فهمیدم !
    خیر ، رسوا کردن شما منظور ما نیست . کمی صبر کنید ، همه چیز را می فهمید . لابد می دانید که نگین ، علیرضا خان را می خواهد .
    بله می دانم .
    خوب وقتی شما به وصال نگین برسید ، علیرضا خان جلو نمی آید ، یعنی ما نمی گذاریم جلو بیاید و نگین به جای آن که به وصال او برسد ، به دست شما می افتد و شما هم وقتی از او سیر شدید ، او را دور می اندازید و آن وقت ما می دانیم با او چه کنیم .
    من چندان قانع نشده ام ، ولی تا حدی قبول کردم که شما منظور سوئی به من ندارید . آیا برای رسیدن به مقصود فکری هم کرده ای ؟
    فکر نکرده ام ، ولی وقتی نفع دو آدم باهوش یکی شد ، راهش را هم پیدا می کنند .
    من نقشه ای داشتم که به یک زن زرنگ احتیاج بود . وقتی چشمم به تو افتاد فهمیدم که به هدف رسیده ام .
    ناصر میرزا نقشه خود را برای ملیحه تعریف کرد و صحبت آنها تا نیمه شب طول کشید . سرانجام ملیحه از جا بلند شد و گفت :
    چه موقع حرکت کنم ؟
    هر چه زودتر بهتر . همین فردا .

    ***

    همه کارها رو به راه شده و دوری شاهزاده از مقر حکومتی هم بیش از اندازه طولانی شده بود . همراهان فرخ میرزا هم هوای زن و فرزند به سرشان زده بود و همه شب به او التماس می کردند که زودتر برگردند . بهانه ناصر میرزا هم تمام شده و به اندازه کافی سرباز جمع کرده بود . از همه مهمتر این که فرخ میرزا ، خودش هم از حرکت های متوالی خسته شده بود و میل داشت هر چه زودتر به شهر برگردد ، بنابراین دو سه روزی پس از شبی که ناصر میرزا ملیحه را روانه کرد ، شاهزاده دستور داد وسایل مراجعت به شهر آماده شود . غیر از چند نفر ، بقیه همراهان فرخ میرزا از شنیدن این خبر خوشحال شدند و با عجله مقدمات بازگشت را فراهم آوردند و چند قاصد تیز پا را هم برای احضار مامورینی که به دهات رفته و متفرق شده بودند ، فرستادند .
    تقریبا" همه خوشحال بودند ، چون هم به آنها خیلی خوش گذشته بود و هم علیرضا خان تا جایی که مقدورش بود ، به هر یک از همراهان شاهزاده ، به فراخور شان و مقامش هدیه ای داده بود . در میان هدایای تقدیمی فرخ میرزا ، ستاره ، اسب سیاه رنگ زیبایی که مخصوص سواری خود علیرضا خان بود بیش از همه جلب توجه می کرد . هیچ کس تا آن روز تصورش را هم نمی کرد که او این اسب را از خود جدا کند و یا به کسی ببخشد ، ولی آنهایی که قدری کنجکاو و باهوش بودند و ضمنا" توجه و علاقه خاص نگین را به اسب دیده بودند ، حدس می زدند که علیرضا خان اسب را به نگین بخشیده باشد .
    هنگامی که ناصر میرزا این خبر را شنید با خود گفت :
    (( از همین جا معلوم است که این عشق دو طرفه است . چه بهتر که زودتر از اینجا برویم تا امید این دختر شیرازی قطع شود . هر چند کار من نیمه تمام ماند ، اما مطمئنم که فالگیر دست خالی بر نمی گردد ، آن وقت من می دانم چه به روز این مردک که در قلمرو خود آقایی می کند ، بیاورم . می دانم که او طاقت نمی آورد و به شیراز می آید . در آن جا ما حسابهایمان را با هم تسویه خواهیم کرد و اگر بخت یاری کند داغش را به دل دختر عمویش و نگین خواهم گذاشت . ))

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    هنگامی که هدایای علیرضا خان و سایر خوانین را از جلوی شاهزاده عبور می دادن ، نگین هم تماشا می کرد و چون چشمشش به ستاره افتاد ، با این که از تصور حرکت به شیراز و دوری از علیرضا خان بسیار غمگین بود ، ناگهان احساس شادمانی کرد و به خود گفت :
    (( معلوم می شود او هم مرا دوست دارد. این بهترین دلیل است. میرآخور او به من گفته بود که خان ستاره را از جانش هم بیشتر دوست دارد و آن را به هیچ قیمت از خود جدا نمی کند. او فهمیده است که من این اسب را دوست دارم و به خاطر من آن را به شاهزاده داده است. این مژده خوبی است. از کجا معلوم که خودش به شیراز نیاید. در آنجا آنچه را که در دل دارم به او می گویم. ))
    در این عوالم بود که دستی را روی شانه خود احساس کرد و چون سر برگرداند ، عشرت را در کنار خود دید.
    عشرت گفت :
    - همه راه افتادند و عده ای منتظر تو هستند. چرا حرکت نمی کنی؟
    همه چیز حاضر است و دیگر معطلی نداریم.
    نگین با نگاهی مبهم و بی نور به عشرت نگریست و گفت :
    - من حاضرم ، برویم.
    نگین با کمک چند کنیز وخواجه بر کجاوه مخصوص سوار شد و برخلاف موقع آمدن که شاهزاده در کنار کجاوه ی او اسب می راند حالا خیلی جلوتر حرکت کرده و حتی انتظار راه افتادن نگین را هم نکشیده بود.
    علیرضا خان و سوارانش تا حدود دو فرسخ پشت سر شاهزاده او را بدرقه کردند. در شیر تپه ، شاهزاده علیرضا خان را احضار کرد و از زحمات او و افرادش تشکر کرد و راه افتاد. آن گاه منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا او را در آغوش گرفتند و با او خداحافظی کردند. منوچهرمیرزا از او دعوت کرد مسافرتی به شیراز بکند تا او هم بتواند جبران محبت ها و مهمان نوازی های او را بکند. علیرضا خان نگاهی به ناصرمیرزا انداخت و گفت :
    - متأسفانه نمی توانم بیایم ، چون فصل کار شروع می شود و در تابستان ایلات از قشلاق بر می گردند و سرپرست می خواهند. مختصری هم زراعت داریم که باید جمع آوری شود. اگر عمری باقی بود شاید در پائیز به شهر بیایم. شاید در آن موقع حضرت والا هم بتوانند به شیراز تشریف بیاورند. و تجدید دیداری شود.
    امتناع علیرضا خان از قبول این دعوت دیدن کجاوه نگین بود. او با یک نگاه حس کرد که دو چشم سیاه کنجکاو دارد او را از لای پرده کجاوه خیره می نگرد و به خود گفت :
    (( رفتن من به شهر صلاح نیست. این چشم ها مرا می ترساند . چه خوب شد که زودتر حرکت کردند ، عاقبت کار معلوم نبود. ))
    علیرضا خان درست فهمیده بود. دو چشم سیاه با حسرت بسیار او را می نگریستند و اشک می ریختند. بالاخره وداع به پایان رسید و قافله به راه افتاد. علیرضا خان تا مدتی دراز سر جای خود ایستاده بود و رفتن آنها را تماشا می کرد. کجاوه آهسته دور می شد و در بین گرد و غبار رقیقی که از زیر اسب ها و قاطر ها بر می خواست محو می شد ، اما هنوز دستمال سفید نگین تکان می خورد. او برخلاف آئین و مردانگی و دور از ادب دید که به این همه شور و شوق پاسخی نگوید. بی اختیار کلاه را از سر برداشت و چند بار در هوا تکان داد.
    ساعتها پس از رفتن قافله ، علیرضا خان در افکار دور و درازی به سر می برد. او تا لحظه قبل و حتی تا موقعی که نگین دستمال خود را تکان می داد ، متوجه نشده بود که به آن زن زیبا دل باخته است اما حالا که با چشم خود رفتن نگین را دید ، یک مرتبه احساس کرد قلبش در فضای خالی ای باز شده است که او را رنج می دهد. در لحظات اول نمی فهمید که چه گم کرده و چه چیزی را از دست داده است اما فشاری که در قلب خود احساس می کرد او را متوجه کرد که علاقه شدیدی به نگین پیدا کرده است.
    سر اسب را برگرداند و بدون یک کلمه حرف به طرف چادرش که هنوز در محل سابق برپا بود روانه شد . نگاهی حسرت آمیز به محل چادرهایی که از جا بر آمده بودند و هنوز آثار میخ ها و طنابهای آن برجا بود ، افکند و مخصوصا مدتی در محل چادر نگین توقف کرد. بچه ها و زن های ده آمده بودند و خرده ریزهایی را که از اردو و سوارها باقی مانده بود جمع می کردند.
    دو سه بچه هم با مادرشان در محل چادر نگین می پلکیدند که یکی از بچه ها شیئی کوچک و درخشانی را در جیب خود پنهان کرد که علیرضا خان نزدیک آمد و گفت :
    - نمی خواهم آن را از تو بگیرم فقط ببینم چه بود.
    زن با دیدین علیرضا خان می خواست قالب تهی کند. سنجاق را به دست او داد
    علیرضا خان زیر لب گفت :
    __ حتما مال اوست. کاش من پیدا کرده بودم. ))
    سپس سنجاق را به طرف زن گرفت و گفت :
    - قدرش را بدان. مبادا فریبت بدهند و از تو ارزان بخرند.
    زن با شور و شعف سنجاق را گرفت و گفت :
    - خان! یعنی چقدر می ارزد؟
    - من زیاد از این چیزها سر رشته ندارم. شاید پنجاه اشرفی بیارزد.
    - خان! من که نمی توانم این را بفروشم چون به هرکس بگویم آن را از کجا آورده ای و برایم دردسر درست می کند. شما آن را از من می خرید؟
    - حالا که نمیخواهی آن را نگه داری من صد اشرفی به تو میدهم ، ولی شرطش این است که در این باره با هیچ کس صحبت نکنی تا اگر توانستم آن را به صاحبش برگردانم. در مورد پول هم اگر مردم از تو پرسیدند بگو خان به من انعام داده است.


    فردای آن روز علیرضا خان به طرف ده خود به راه افتاد. دیگر نه حوصله داشت حرفی بزند نه می توانست خود را مشغول کند. از هر جا می گذشت خاطره ای از نگین در قلبش زنده می شد . هیچ چیز او را تشلی نمی داد و هیچ کاری او را از افکار دور و درازش باز نمی داشت . کم کم رنگ سرخ چهره اش به زردی گرائید و روح شادابش افسرده شد. دردی داشت که نمی توانست با کسی در میان بگذارد و رازی در دلش بود که مرحمی برای آن نمی یافت.
    افسردگی او بزودی ورد زبان دوست و آشنا شد و همه با تعجب از خود می پرسیدند علت این حالت بی سابقه چیست. از همه بیشتر مادرش غصه می خورد و سرور غصه می خوردند. مادر دست به دامن همه اطبای محلی شد و هر چه داروی گیاهی که تجویز می کردند در غذای او می ریخت و چون نتیجه نگرفت به طالع بین ها و رمال ها متوسل شد ، اما حال علیرضا خان روز به روز بدتر می شد.
    بالاخره به این نتیجه رسید که تنهایی او را زجر می دهد و بهتر است زودتر بساط عروسی او با سرور را راه بیندازند. سرور این را از خدا می خواست ، اما حرفهایی که زن فالگیر پنهان از همه برایش گفته بود ، دچار تردیدش می کرد. بالاخره با اصرار مادر علیرضا خان ، تاریخ عقد و عروسی معین شد. خبر عروسی علیرضا خان شور و شادی را در دهات اطراف انداخت. همه ی خوانین و رؤسای عشایر منتظر روزی بودند که خان ازدواج کند و آنها مراتب صمیمیت و خدمتگزاری حود را آشکار سازند.
    علیرضا خان در مقابل این خبر سکوت کرد و چیزی نگفت و همه این سکوت را علامت رضا گرفتند و به خود وعده دادند که بعد از عروسی حال او خوب می شود.
    ولی علیرضا خان و سرور بدون آن که هیچ یک از راز دیگری آگاه باشند ، نگران بودند. یک هفته به روز عروسی مانده ، یکمرتبه علیرضاخان تصمیم گرفت به شکار برود و همراه دو سه تن از دوستانش عازم شکار پلنگان شد. آنها چون از قصد او آگاه شدند از ترس بر خود لرزیدند ، چون ماه های اول سال بود و در این ماه ها پلنگ ها فوق العاده درنده و خطرناک می شدند. آنها خرچه کردند او را از رفتن باز دارند موفق نشدند و سرانجام هم یک روز صبح موقعی که از خواب بیدار شدند ، دیدند خوان آنها را جا گذاشته و خود به تنهایی به شکار پلنگ رفته است. این کار علیرضا خان به خودکشی شبیه بود و همه را به شدت نگران کرد


    با رفتن علیرضا خان به شکار برای سرور فرصتی پیش آمد که بنشیند و یک بار دیگر درباره خود و پسرعمویش بیندیشد. قطعا تغییر حال اخیر علیرضا خان دلیل خاصی داشت. در تمام این سالها تصورش را هم نکرده بود که کسی چشم طمع به محبوب او دوخته باشد و لحظه ای در این که سرانجام با او ازدواج خواهد کرد ، تردید نکرده بود اما زن فالگیر به او گفته بود که نامزدش دل در گرو عشق زن دیگری دارد. با خود گفت :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    هیچ نمی توانستم باور کنم او غیر از من به جایی و چیزی توجه داشته باشد.اگر با چشم خود هم می دیدم قبول نمی کردم،اما حرفهای این زن منحوس را نمی شود باور نکرد.او از همه چیز خبر دارد.مثل این که سالیان دراز است که در کنار ماست.بعلاوه،حرف راست بر دل می نشیند.چه دلیلی بهتر از این تغییر حال ناگهانی؟پسر عموی من قبل از آمدن این شیاطین شهری این حال را نداشت.یکمرتبه چه شد که به این روز افتاد؟جز این است که حرفهای زن فالگیر حقیقت دارد؟نزدیک است دیوانه شوم.آیا باید به آرزوهای یک عمر خود پشت پا بزنم؟
    آن قدر با خود حرف زد و فکر کرد که بیهوش در بستر افتاد و شروع به گریه کرد.باز به یاد زن فالگیر افتاد.یکمرتبه فکری به ذهنش رسید و از جا پرید و با صدای بلند گفت:
    شاید تصورات من دروغ باشند.شاید اشتباه کرده باشم.شاید عشق،مرا حسود وکور کرده است.از کجا معلوم که این زن فالگیر راست گفته باشد.او که دلسوز من نیست.از کجا معلوم که دشمن من و پسر عمویم نباشد.باید بیشتر تحقیق کنم این جور عجولانه قضاوت کردن دور از عقل است.شاید علیرضا مریض باشد.زن فالگیر می گفت که مرد زندانی از همه چیز خبر دارد.باید بروم و او را با وعده و وعید گول بزنم و حقایق را از دهانش بیرون بکشم.بهتر از حالا موقعی پیدا نمی کنم.فعلا علیرضا در ده نیست و می توانم بدون اینکه کسی متوجه شود به دیدن آن مرد بروم.


    جلال با کمک پولهایش توانسته بود برای خود یک آزادی نسبی فراهم کند.هر چند ماموران علیرضا خان کاملا مراقبش بودند که فرار نکند،ولی خیلی راحت در قلعه و حتی محوطه بیرون ان می گشت،برای خودش به مهمانی مرفت و همه نوع ازادی داشت.جلال همه جا می رفت و با همه صحبت می کرد و مهمان دهقانها می شد که عاشق شنیدن داستانها و ماجراهای او بودند.
    بیماری علیرضا خان و آمد و رفت اطبا و توجه اطرافیان و خویشان به او،باعث شده بود که کسی توجه چندانی به جلال نداشته باشد و فقط مراقبش بوند که فرار نکند،و گرنه کاری به کارش نداشتند.جلال هم چند باری امکان فرار را بررسی کرده بود،اما چون به نتیجه ای نرسید،خود را به آزادی اندکش دلخوش کرد.
    یکی از روزها که در ده مهمان یکی از اهالی بود،در کوچه های تنگ و پر پیچ و خم چشمش به صورت زنی افتاد که بسیار به نظرش اشنا می امد.زن هم از دیدن جلال یکه خورد و سر جای خود ایستاد و به دقت سراپای او را برانداز کرد.زن که کسی جز ملیحه نبود ایستاد و زیر لب گفت:
    خودش است.محترم گفت که جلال سر او و شمس آفاق کلاه گشادی گذاشته و فرار کرده.اگر حرفهای محترم راست باشد و این حقه باز جاسوس نگین باشد،حتما دنبال علیرضا خان امده.شاید پیغامی از طرف نگین برای او اورده باشد.باید از این کار سر در بیاورم.شاهد از غیب رسیده و به وسیله او می توانم سرور را قانع کنم و از دو جا اشرفی بگیرم،هم از ناصر میرزا و هم از شمس آفاق و از همه مهمتر انتقام خودم را از ان دختره بی سرو پا و خاله دمامه اش که پای مرا از حکومتی بریدند می گیرم و دلم خنک می شود.
    قرار بود ان روز زن فالگیر با سرور در کنار چشمه ملاقات کند.سرور در سایه بید نشسته بود وفکر می کرد که با شنیدن صدای پای زن فالگیر سرش را بلند کرد و گفت:
    ننه جان!کمی دیر آمدی.بیا بنشین تعریف کن ببینم دیگر چه خوابی دیده ای و چه داستان تازه ای سر هم داده ای؟
    فالگیر که از این طعنه ناراحت شده بود گفت:
    بی بی جان،من داستان سر هم نمی دهم.اگر به حرفهایم اعتقاد نداری بیهوده به خودت زحمت نده.
    سرور از ملیحه بدش می امد،اما چاره ای نداشت و می خواست به هر شکل ممکن اطلاعاتی درباره شوهر آینده اش به دست آورد.با خنده ملاطفت امیزی گفت:
    ننه جان،چقدر زود رنج هستی.شوخی کردم.بیا و هر چه می دانی بگو.
    در این نزدیکی شاهدی هست که از همه چیز آگاه هست و برای رساندن پیغام معشوقه به عاشق به این ده آمده است.این بسته به زرنگ و مهارت خودت است که از او چیزی بفهمی.
    من از این معماها سر در نمی اورم.درست حرف بزن.شاهد کیست؟آیا کسی برای خان پیغامی اورده؟واضح بگو این شخص کیست و کجاست تا من بروم و او را ببینم.
    این طور که من فهمیده ام،مرد غریب به این ده وارد شده و از اسرار عشق نامزد تو مطلع است و تو اگر بتوانی او را ببینی از خیلی چیزها خبر می شوی.
    تو می توانی او را به من نشان بدهی؟
    الساعه نمی توانم قول بدهم،ولی به خاطر ت وهمه کاری می کنم.
    امشب خواب را به خودم حرام می کنم تا جای او را بفهمم.اگر موفق شدم فردا همین موقع به تو خواهم گفت و کارت را آسان می کنم.
    اگر حرفهایت درست باشد هر چه بخواهی به تو می دهم.
    جستجوی ملیحه زودتر از انچه توقعش را داشته باشد،نتیجه داد.او خیلی زود فهمید که جلال تحت نظر چند مراقب به مهمانی امده و نوکر قدیم منوچهر میرزا،زندانی علیرضا خان است،در حالی که قبلا تصور می کرد او از طرف نگین برای علیرضا خان پیامی آورده است.حالا قضیه کمی فرق کرده بود و ملیحه باید به هر شکل ممکن از حقیقت سر در می اورد.چرا جلال را زندانی کرده بودند؟علیرضا خان جلال را از کجا می شناخت؟اگر زندانی است چرا به مهمان می رود؟اینها سوالاتی بودند که ملیحه جوابی برای انها پیدا نمی کرد.با خود گفت:
    تنها راه،ملاقات با جلال است.او از قدیم با من آشنایی دارد و مرا خوب می شناسد.باید به او بگویم برای نجاتش آمده ام.لابد از خدا می خواهد کمکی برایش برسد.باید بفهمم چطور شده که او را گرفته و به اینجا اورده اند.بعد هم باید او راقانع کنم که هر چه را می گویم به سرور بگوید.
    نزدیکی های غروب جلال و همراهانش از خانه ای که در ان مهمان بودند،بیرون امدند.آنها خنده کنان به طرف قلعه می رفتند که از خم کوچه ملیحه بیرون امد و جلوی انها رسید،ایستاد و با لهجه مخصوصی گفت:
    بچه ها می بینم که خیلی سر حال هستید.خدا کند همیشه همین طور سر دماغ باشید.بیایید برای همه تان فال بگیریم و بگویم چه پیش می آید.
    فورا همه انها دور او حلقه زدند و دستهایشان را پیش بردند،فقط جلال بود که دستش را پیش نبرد و به دقت به چهره ملیحه خیره شد و در دل گفت:
    لعنت بر شیطان.صبح هم او را دیدم،ولی هنوز نشناخته ام.این دیگر چه جور حقه بازی است،حتما هدفی دارد،وگرنه هیچ آدم عاقلی جلوی یک مشت آدم لات را نمی گیرد که طالعشان را ببیند.
    ملیحه با اشاره فهماند که با او کار دارد.جلال به همراهانش که با التماس دستهایشان را دراز کرده بودند،نگاهی انداخت و گفت:
    دوستان،تنگ غروب است و این فالگیر بیچاره نمی تواند کف دستهای شما را ببیند.خیلی دوست دارید طالعتان را ببینید،او را به قلعه ببریم.کسی که در آنجا متعرض ما نمی شود.آنجا زیر نور چراغ و سر صبر و با دل آسوده طالع تان را می بینید.خان هم که اینجا نیست که ایراد بگیرد.تازه این پیرزن قصه های خوبی هم بلد است و برایمان تعریف میک ند.
    در اتاق جلال چند پیه سوز روشن بود.مراقبین جلال چنان غرق حرفهای ملیحه شده بودند که یادشان رفت اول باید برای مهمان چیزی تهیه کنند.ملیحه ظاهره با دقت زیاد خطوط دست انها را می دید و طالعشان را بیان می کرد و به همه انها دلخوشی می داد و آرزوهایشان را که از چشمشان می خواند و حدس می زد به صورت سرنوشت و طالع آینده در مقابلشان مجسم می کرد.
    بعد از طالع بینی نوبت قصه رسید.سر سفره شام که با تکاپو و زحمت دو نفر از مراقبین فراهم شد،ملیحه تقسیم غذا را به عهده گرفت و مردان نیمه هوشیار نفهمیدند چطور شد که یکباره همه شان غلتیدند و تسلیم خواب سنگینی شدند.فقط جلال هنوز نشسته بود و در فکر بود که این زن کیست و اینجا برای چه امده است و از او چه می خواهد.
    وقتی ملیحه مطمئن شد که داروی خواب اورش اثر خود را کرده است و انها به خواب سنگینی فرو رفته اند،خود را به جلال نزدیک کرد و با لهجه مخصوصی که هیچ شباهتی به چند لحظه قبلش نداشت و به گوش جلال خیلی اشنا می امد پرسید:
    جلال،آیا مرا شناختی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ بخدا قسم هنوز نه از صبح تا به حال هم از اين فكر بيرون نرفته ام. بگو ببينم تو كيستي و اينجا براي چه آمده اي؟
    مليحه پيشاني و دهان خود را باز كرد و صورتش را جلوي چراغ گرفت و گفت:
    ـ حالا چي؟
    ـ عجب! مليحه باجي هستي. اينجا چه مي ني؟ چطور فالگير شده اي؟ چقدر خوب صدايت را عوض كرده اي. بگو ببينم براي چه به اينجا آمده اي؟
    مليحه با غرور خاصي گفت:
    ـ آمده ام تور ا نجات بدهم.
    ـ مرا نجات بدهي؟ از كجا مي دانستي اينجا هستم؟
    ـ فعلاً موقع اين حرفها نست. من از چيزهايي خبر دارم كه به عقل تو هم نمي رسد. حتي ميدانم چرا به اين روز افتاده اي.
    البته مليحه هيچ نمي دانست جلال چطور گرفتار شده است، به همين جهت هم تند تند حرف مي زد كه ك وقت جلال از او سوالي نكند كه يك وقت جلال از او سوالي نكند كه نتواند جواب بدهد و ضمن صحبت هايش نامي هم از محترم و شمس آفاق برد و همين باعث شد كه جلال به اتماد كند و هاج و واج از او بپرسد:
    ـ پس تو از همه چيز خبر داري؟
    سپس به خود گفت:
    «معلوم مي شود آن قدرها هم به من اعتماد نداشته و اين زن را مامور تعقيب من كرده. به هر حال هر چه مي خواهد باشد. فعلاً بايد از او استفاده كنم و خود را از اين بند رهايي دهم. بموقعش جواب محترم و شمس آفاق را هم خواهم داد. اصلاً بترسم؟ مگر نه اين كه نگين به علت ارتباط من با محترم و شمس آفاق اين روز و كلك را براي من جور كرد؟»
    مليحه كه حرفهايش ته كشيده بود، اي اين حرف جلال استفاده كرد و گفت:
    ـ البته كه خبر دارم. شمس آفاق و مترم بدون اجازه من آب هم نمي خوردند و هيچ موضوعي را از من پنهان نمي كنند.
    جلال با قيافه حق به جانبي گفت:
    ـ مي بيني كه من تقصير ندارم و لابد بهتر مي داني كه نگين چون فهميد من با محترم به نفع شمس آفاق زد و بند كرده ام، بدون معطلي مرا بدست اين قولها سپرد و الان چندين روز است كه گوشه اين قلعه محبوسم و اگر خدا لطف نمي كرد و دل اين چند نفر با من نرم نمي شد تا حالا از گرسنگي و سختي صد تا كفن پوسانده بودم.
    باز هم جلال بدون اراده و اطلاعاتي به مليحه داد كه او خبر نداشت. حالا علت دستگيري و زنداني شدن او را مي فهميد. آهي رضايت آميز كشيد و گفت:
    ـ اينها را مي دانم و احتياجي به شنيدنشان ندارم. وقت تنگ است و ممكن است اين رفقاي عزيز از خواب بيدار شوند و حرفهاي ما را بشنوند. اگر چيز تازه اي شنيده اين زود تعريف كن.
    ضمن اين كه اين حرف را مي زد باز نقاب خود را مرتب كرد و مجدداً به شكل فالگير در آمد. جلال گفت:
    ـ من جز اين چهار ديواري و گاهي هم كه اينها دلشان مي سوزد و مرا به داخل ده مي برد، جايي را نديده و با كسي ارتباط نداشته ام كه خبر تازه اي داشته باشم. خيال مي كنم خود تو با اين وضعي كه درست كرده و كاري كه پيش گرفته اي بهتر از من خبر داري و خوبتر مي تواني كسب اطلاع كني.
    ـ عجب آدم ساده اي هستي. صحبت اينجا را نمي كنم. منظورم اين است كه از نگين و روابط او با عليرضاخان چه چيزهاي تازه اي مي داني؟
    ـ آن قدر از او و كارهايش خبر دارم كه اگر لب تر كنم همه چيز را از دست خواهد داد. اين دختر عيّار خيال كرده كه با كمك خاله اش مي تواند حريف من بشود من اسناد و برگه هايي از او در دست دارم كه هيچ كس در خواب هم نديده است، ديگر احتياجي به اطلاع از روابط او با عليرضاخان ندارم. اگر عمري برايم باقي مانده باشد و از اينجا بيرون بروم كه مي دانم چه به روز او بياورم. آنها هنوز مرا نشناخته اند و نمي دانند با چه كسي طرف هستند.
    ـ اين حرفها درست است، اما همانطور كه خودت هم مي گويي اين اطلاعات و مدارك براي وقتي خوب است كه تو اززندان بيرون بروي، والا موقعي كه اينجا گرفتار هستي، همه اين برگه ها و سندها يك پول سياه هم نمي ارزند و براي خلاصي از اينجا هم برعكس آنچه عليرضاخان دارد.
    ـ چه طوري؟
    ـ مگر نه اينكه عليرضا خان دستور داده است تو را به اينجا بياورد؟
    ـ چرا.
    ـ آيا او با تو دشمني و خصومتي داشته؟
    ـ نه، چه مي خواهي بگويي؟
    ـ مي خواهم بگويم كه او به دستور نگين تو را به اينجا فرستاده است، پس حتماً بين آنها رابطه اي وجود دارد. ما كه مي دانيم نگين شيرازي با خان ايلات فارس قوم و خويش نيست، پس حتماً بين آنها رابطه عاشقانه ايجاد شده و عليرضاخان امر معشوقه خود را اجرا كرده و دستور ديگري تو را داده است. حالا فهميدي؟ خوب گوش كن كه آزادي تو در گرو همين داستان است. عليرضاخان نامزدي دارد كه ساكن همين قلعه است. لابد تا به حال نام او را شنيده اي.
    ـ حتماً سرور را مي گوئي. بله اسمش را شنيده ام و حتي مي دانم كه چند روز ديگر آنها مي خواهند عروسي كنند.
    ـ سرور عاشق بي قرار عليرضا خان است. عليرضا خان هم قبل از ديدم نگين عاشق دختر عمويش بود، ولي از وقتي چشمش به سوگلي حاكم افتاد، يك دل نه صد دل عاشق او شد. حالا هم چنان حال و روزي پيداكرده كه دوا و درمان هيچ حكيمي خوبش نمي كند. از طرفي نگين هم عاشق عليرضا خان شده است و شب و روزش را نمي فهمد.
    در اينجا جلال ديگر نتوانست طاقت بياورد و فرياد زد:
    ـ نگين به بزرگتر از اينها هم اعتنايي نمي كند چطور ممكن است به يك مرد دهاتي دل بازد. حتماً اشتباه مي كني.
    مليحه با خونسردي و آرامش گفت:
    ـ صبر كن برادر. آن قدر تند نرو من نگين را بهتر از تو مي شناسم. لابد مي گويي او كه براي منوچهر ميرزا حتي تره هم خرد نمي كند، چطور عاشق يك دهاتي شده؟ تو زن نيستي و خبر نداري كه زنها چه سليقه هاي عجيب و غريبي دارند. تازه منوچهر ميرزا يكي از هنرهايي عليرضاخان را هم ندارد. از نظر قيافه، قد و قواره، مردانگي، شجاعت و هزار هنر ديگر چطور او را با منوچهر ميرزا ترسو و متكّبر و هرزه مقايسه مي كني؟ زنها وقتي عاشق بشوند از مال و جاه و همه چيز مي گذرند. در هر حال وقت تنگ است و الان نره غولها بيدار مي شوند. نفهميدم تو بالاخره ميخواهي از اين خراب شده بيايي بيرون يا نه؟
    ـ معلوم است كه مي خواهم . مگر آدم عاقل هم زندان را دوست دارد؟ من مي خواهم هر طور شده فرار كنم.
    ـ حرف مزخرف نزن اگر مي شد فرار كني تا به حال كرده بودي.
    ـ پس چه كنم؟ راه چاره چيست؟
    ـ من كسي را پيدا كرده ام كه روي آنها نفوذ دارد و اگر تو نقشت را خوب بازي كني آزاد مي شوي.
    ـ او كيست و چه بايد كرد؟
    ـ سرور نامزد عليرضاخان و عيال آينده او اينجاست. من او را نزد تو مي آورم. سهي كن با شوالانش گيج و مات نشوي. هرچه پرسيد درست و حسابي جواب بده و حتي اگر شد قسم هم بخور.
    ـ او چه خواهد پرسيد؟
    ـ معلوم است كه درباره رابطه نامزدش عليرضاخان و نگين سوال مي كند. به او بگو كه خودت نگين و و عليرضاخان را ديده اي كه مدام در شكارگاه با هم به گردش مي رفتند. سعي كن تا مي تواني به موضوع شاخ و برگ بدهي. به او بگو كه عليرضاخان و نگين قرار است در شيراز همديگر را ببينند و با هم زن و وهر شوند. خلاصه هر چه عقلت مي رسد بگو.
    ـ عجب ماموريت دشواري بر عهد من مي گذاري.
    ـ من تو را خيلي زرنگتر از اين حرفها مي دانستم. به من نگو كه تازگي پرهيزكارشده اي و بلد نيستي دروغ بگويي. مطمئن باش جز اين، راهي براي خلاصي تو وجود ندارد. بعد هم قول بده كه بمحض رهايي از اينجا با كمال صداقت به شمس آفاق كمك و خطاي گذشته خود را جبران كني.
    شنيدن نام شمس آفاق تا حدّي جلال را مطمئن كرد كه مليحه از طرف او و محترم مامور نجات او شده است و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    -طوری جریان معاشقه نگین و علیرضا را برایش تعریف کنم که فریادش بلند شود هر چند نمی دانم این ماجرا چه ربطی به خلاصی من دارد.
    -آفرین!و من هم به او می گویم که علیرضاخان به دستور نگین تو را به زندان انداخته است. مطمئن باش سرور هیچ قت حاضر نخواهد شد دشمن رقییبش در زندان بماند مخصوصا اگر به او بگوئیم که تو با آزاد شدن از اینجا می توانی اخبار تازه ای از نگین بیاوری و در شیراز مراقب اعمال از علیرضاخان که حتما چند روز دیگر به آنجا می رود باشی.
    کم کم مراقبین جلال به هوش آمدند و دیدند که زن فالگیر دارد از کف دست جلال فال او را می گیرد.
    *****
    فردای آن شب نزدیک طهر ملیجه و سرور باز هم در کنار چشمه با هم ملاقات کردند و ملیحه نشانی های جلال را به دختر داد و گفت:
    -اگر بتوانی در خلوت با او ملاقات کنی جزئیات همه چیز را به تو خواهد گفت چون او با چشم خود شاهد و ناظر همه چیز بوده است.
    -محلش کجاست؟
    -نزدیک خودتان در یکی از اتاقهای پایینی قلعه اربابی.
    -چه کسی و به جواب همه سوالات شما را می دهد من همین قدر می دانم کع کسی نباید از راز آندو با خبر شود و لابد این مادر مرده خبر داشته.
    سرور می خواست هر چه زودتر مردی را که شاهد دیدارهای نامزد عزیزش با زن دیگری بوده است ببیند برای همینظهر همان روز تدارک ملاقات با جلال زندانی را دید و با نفوذی که در قلعه داشت خیلی زود توانست مراقبین را از اطراف خود دور کند و یکراست به سراغ او برود.
    جلال در حالی که بین خواب و بیداری بود صدای خش خش لباس زنانه ای را شنید و جون چشمهایش را باز کرد در آستانه اتاق خود دختر جوانی را دید.
    16
    کوه پلنگان جز یکی دو معبر بسیار خطرنا راهی برای عبور نداشت و مر کسی جرأت می کرد از دامنه آن خود را به قله های مرتفع کوه برساند. علاوه بر تنگی معابر وجود حیوانات وحشی مخصوصا پلنگ های در نده همه را به وحشت می انداخت .همه ساله تعدادی از چوپانها که برای چرای گوسفندان خود مسافتی زیادتر از معمول از ابادی دور می شدند و یا دهقانهایی که برای چیدن گیاه و علف به ارتفاعات می رفتند گرفتار پلنگهای خونخوار می شدند و کمتر پیش می آمد که جن سالم به در ببرند و به منزل مراجعت کنند . پیرمردان دهکده پلنگان این حکایتها را برای جوانان خود می گفتند و آنها را از رفتن به قلل بلند بر حذر می داشتند ولی با وجود این بعضی از جوانها به طمع دست یافتن به پوست زیبای پلنگ که در شهر به قیمت خوبی خریده می شد خود را به خطر می انداختند .از اهالی ده چند نفر بودند که معابر تنگ کوه را خوب می شناختند و مخصوصا به نقاط خطرناک آشنا بودند.
    علیرضا از کوه پلنگان خیلی چیزها شنیده بود و اهالی این ده چند پوست قشنگ و بزرگ پلنگ هم به او پیشکش کرد بودند اما خودش تا به حال به کوه پلنگان نیامده بود و نمی دانست آنجا چه جور جایی است .او در خیال خود آنجا را کوهی پر از حیوانات تصور کرده بود و چون آخرین راه نجات را نابودی خویش به دست یک حیوان وحشی می دید نیمه شب بدون خبر کردن همراهان از جا برخاست و در حالی که فقط مسلح به یک خنجر کوتاه و محکم و یک چوبدستی بود سربالایی کوه را در پیش گرفت و در نور خوشرنگ ماه به راه افتاد . هر چه بالاتر ی رفت راهپیمایی مشکلتر و آهسته تر می شد تا وقتی که با همه قدرت و نیرومندی ازرفتن بازماند و روی تخته سنگ بزرگی نشست و در سکوت شب به آسمان بالای سر خود خیره شد.
    در دور دست مادر پیر و نامزد زیبایش را می دید که منتظر بازگشت او مشغول تدارک عروسی بودند چشمهای پراز اشک نگین در لحظه وداع آنی از خاطر او نمی رفت .با خود گفت:
    اینجا چه می کنی ؟ مقصودت چیست؟ دل تو در دام کسی است که با هزار قی و بند گرفتار جای دیگری است .قلبی به خاطر تو می تپد که پاک تر و صاف تر از آن در نیا وجود ندارد. دیوانه شده ای؟ خیلی ها هستند که تو را دوست دارند . تو هم آنها را دوست داری .مگر همین دوست داشتن و دوست بود نبرای زندگی کفایت نمی کند؟ چه نعمتی از این بالاتر و چه موهبتی ازاین بزرگتر؟ نه !آن را که من دوست دارم ستم به دامانش نمی رسد و یقین هم ندارم که مرا دوست دارد. آن که مرا دوست دارد و می خواهد دل من به سویش نمی رود .این زندی ابدا ایده ندارد. وجدان من اجازه نمی دهد چشم طمع به همسر دیگری بدوزم و گیریم که روزی به وصال او هم برسم سرور را چه کنم؟
    در خیالات دردآلود خود سیر می کرد و داشت در تب می سوخت.
    ناگهان جلوی روی خودش حیوانی را دید که به او چشم دوخته بود. با خود گفت:
    مطمئنم که مرا با یک ضربه خرد خواهد کرد و در یک لحظه جان خواهم سپرد .قطعا همراهانم به دنبال من می ایند و از دیدن لباسهایم پی به سرنوشتم می برند .این مرگ هیچ عیبی ندارد و هیچ کس فکر نمی کند که من مخصوصا خود را به چنگال پلنگ افکنده ام .همه خواهند گفت شکارچی شکا شد. حریف هم حریف کم زوری نیست که شکست در مقابلش سر شکستگی باشد.
    اما معلوم نشد چرا بمحض این که حیوان به سوی او پرید علیرضاخان دست به کمرش برد و کارد شکاری کوتاهش رااز غلاف بیرون کشید و دودست را بالای سر نگاه داشت. حیوان خیز برداشت و روی سر علیرضاخان فرود آمد و کارد بران و تیز تا قبضه در جگرگاه او فرور فت اما وزن سنگشن او موب شد که دست نیرومند علیرضاخان طاقت نیاورد و خم شود و او از پت به زیمن بیفتد.
    علیرضاخان برای یک لحظه چشمهایش را بست و با زندگی وداع کرد او نمی دانست که پلنگ هم تعادل خود را از دست داده است وگرنه به او فرصت خداحافظی نمی داد.یک وقت متوجع شد که دارد با قدرتضربات دیگری به پلنگ می زند.
    همراهان علیضاخان وقتی از خواب بیدار شدند و او را در بین خود نیافتند بشدت مضطرب شدند.اضطراب آنها بیشتر به خاطر شایعاتی بود که در مورد اختلال حواس علیرضاخان شنیده بودند.همه جا را گشتند ولی از او نشانی ندیدند .سرانجام نزدیک ظهر چوپانی که گله خود را برای شب بیرون برده بود به ده آمد و چون وضع آنجا را غیر عاادی دید از علت پرسید .ماجرا رابه او گفتند و او گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/