شام بیاورند و از زن فالگیر خواست بقیه کار خود را به وقت دیگری موکول کند . زن فالگیر با خود گفت :
(( همین دو تا را که به دام آوردم کافی است . اگر مجالی شد به منوچهر میرزا هم خواهم رسید . ))
سپس از جا بلند شد و سکه های طلا و نقره ای را که هر کس به فراخور شان خود به او داده بود ، در جیب بزرگ و گشاد خود ریخت و در آخرین لحظه ای که می خواست از چادر بیرون برود به اشاره ای به ناصر میرزا فهماند که منتظر اوست .
آن شب با آن که سور و سات از همیشه بهتر و مرتب تر بود ، اما هر یک از حضار در عالم خود سیر می کردند و در فکر گفته های فالگیر بودند ، از همه بدتر حال علیرضا خان بود که با خود می گفت :
(( آرامش و صفای زندگی من به هم خواهد خورد ؟ مادر مهربان و سرور زیبا را پشت سر خواهم گذاشت ؟ نه ، این حرف دروغ است . من هیچ وقت چنین کاری نخواهم کرد . من دست از زندگی آزاد و راحت خود بکشم ؟ غیر ممکن است . تمام حرف های این زن دروغ بود . بیهوده خود را دستخوش اضطراب کردم . ))
منوچهر میرزا از ناصر میرزا بسیار ممنون بود که شر زن کولی را از سر او کم کرده است ، ولی باطنا" دلش می خواست زن کولی را در کنج خلوتی ببیند و آینده عشقش را از او بپرسد ، برای همین از میزبان پرسید که زن فالگیر را از کجا پیدا کرده است و محل فعلی او کجاست . ناصر میرزا که از این سوال به نیت اصلی دوستش پی برده بود ، سرش را جلو آورد و گفت :
به نظرم خیلی میل داری او را ببینی . من خودم فردا شب او را نزد تو می آورم .
چطور ؟ مگه تو او را می شناسی و از محل او مطلعی ؟
نه ، او را نمی شناسم و از محل او هم خبر ندارم ، ولی یقین دارم که او تا تو را نبیند از اینجا نمی رود .
پاسی از شب گذشته بود که خواب چشمها را گرفت ، مجلس به هم خورد و هر کسی به خوابگاه خود رفت .
ناصر میرزا که دعوت زن فالگیر را به یاد داشت ، از سایرین خداحافظی کرد و به بهانه کسالت و سردرد به چادر خود رفت و حتی به اصرار منوچهر میرزا که همیشه او را به چادر خود می برد ، جواب منفی داد . بمحض اینکه وارد چادر شد قبل از هر چیز هیکل زن فالگیر را دید که در گوشه ای خزیده بود . بی اختیار با تعجب گفت :
چطور به این زودی اینجا را پیدا کردی و چطور آمدی که نگهبانهای چادر من تو را ندیدند .
زن فالگیر گفت :
به این کارها کاری نداشته باش . من هر جا بخواهم بروم می روم و کسی هم نمی تواند جلوی مرا بگیرد . حالا به من بگو چرا وقتی خواستم طالعت را بگویم دست مرا فشار دادی و مانع شدی ؟
ناصر میرزا خیره نگاهش کرد و گفت :
هر حرفی را هر جایی نمی شود گفت .
پس معلوم می شود راست گفتم و تو ترسیدی رازت آشکار شود .
راست بگو تو کیستی . من گمان نمی کنم فالگیر و رمال باشی . احتمالا" مدتی است بین ماها زندگی می کنی و از بعضی چیزها خبر داری . من مثل منوچهر میرزا و علیرضا خان ابله نیستم که حرف های بی سر و ته تو را بپذیرم . می دانم که این قیافه واقعی تو نیست ، ولی هر چه می کنم یادم نمی آید تو را کجا دیده ام .
شما مرا ندیده اید ، ولی من هر که هستم از همه چیز خبر دارم و می دانم با آن که کارتان تمام شده ، به هوای دیدن نگین مراجعت خود را عقب می اندازید و روزها در چادر آدمهای علیرضا خان می گردید تا اطلاعاتی به دست بیاورید .
اسم نگین که این طور بی پرده در میان آورده شد ، ناصر میرزا را سخت تکان داد و به خود گفت :
(( این زن منظور خاصی دارد . شاید هم دشمن نگین باشد ، هر که باشد خدا او را سر راه من قرار داده است تا به مقصود خود برسم . مگر نه این که من برای کار خود به یک زن احتیاج داشتم . ))
با لحنی ملایم گفت :
من ندیده و نشناخته به تو اعتماد می کنم و حرفی را که تا به حال با احدی در میان نگذاشته ام به تو می گویم . آیا قول می دهی که تا مرحله آخر با من مساعدت کنی ؟
ملیحه که جز این منظوری نداشت با خونسردی گفت :
اطمینان داشته باشید که من آدم محرمی هستم و اگر با کسی پیمانی ببندم ، ولو به قیمت جانم تمام شود ، بر سر عهد و پیمان خود باقی خواهم ماند .
درست است که تو با نگین دشمنی یا حداقل خرده حسابی داری ؟
آیا درست است که شما دلباخته او شده اید ؟
بله ، درست است .
پس حرف شما هم درست است و من با نگین خرده حساب دارم . البته این حساب به من مربوط نیست ، بلکه از طرف شخص دیگری ماموریت دارم . اختلاف ما با نگین مغایرتی با دوست داشتن شما ندارد ، بلکه برعکس ، اگر شما موفق شوید و به وصال او برسید ، مقصود ما هم زودتر عملی می شود .
این موضوع فقط یک راه دارد و آن هم رسوا کردن ماست ! معنی مساعدت را هم فهمیدم !
خیر ، رسوا کردن شما منظور ما نیست . کمی صبر کنید ، همه چیز را می فهمید . لابد می دانید که نگین ، علیرضا خان را می خواهد .
بله می دانم .
خوب وقتی شما به وصال نگین برسید ، علیرضا خان جلو نمی آید ، یعنی ما نمی گذاریم جلو بیاید و نگین به جای آن که به وصال او برسد ، به دست شما می افتد و شما هم وقتی از او سیر شدید ، او را دور می اندازید و آن وقت ما می دانیم با او چه کنیم .
من چندان قانع نشده ام ، ولی تا حدی قبول کردم که شما منظور سوئی به من ندارید . آیا برای رسیدن به مقصود فکری هم کرده ای ؟
فکر نکرده ام ، ولی وقتی نفع دو آدم باهوش یکی شد ، راهش را هم پیدا می کنند .
من نقشه ای داشتم که به یک زن زرنگ احتیاج بود . وقتی چشمم به تو افتاد فهمیدم که به هدف رسیده ام .
ناصر میرزا نقشه خود را برای ملیحه تعریف کرد و صحبت آنها تا نیمه شب طول کشید . سرانجام ملیحه از جا بلند شد و گفت :
چه موقع حرکت کنم ؟
هر چه زودتر بهتر . همین فردا .
***
همه کارها رو به راه شده و دوری شاهزاده از مقر حکومتی هم بیش از اندازه طولانی شده بود . همراهان فرخ میرزا هم هوای زن و فرزند به سرشان زده بود و همه شب به او التماس می کردند که زودتر برگردند . بهانه ناصر میرزا هم تمام شده و به اندازه کافی سرباز جمع کرده بود . از همه مهمتر این که فرخ میرزا ، خودش هم از حرکت های متوالی خسته شده بود و میل داشت هر چه زودتر به شهر برگردد ، بنابراین دو سه روزی پس از شبی که ناصر میرزا ملیحه را روانه کرد ، شاهزاده دستور داد وسایل مراجعت به شهر آماده شود . غیر از چند نفر ، بقیه همراهان فرخ میرزا از شنیدن این خبر خوشحال شدند و با عجله مقدمات بازگشت را فراهم آوردند و چند قاصد تیز پا را هم برای احضار مامورینی که به دهات رفته و متفرق شده بودند ، فرستادند .
تقریبا" همه خوشحال بودند ، چون هم به آنها خیلی خوش گذشته بود و هم علیرضا خان تا جایی که مقدورش بود ، به هر یک از همراهان شاهزاده ، به فراخور شان و مقامش هدیه ای داده بود . در میان هدایای تقدیمی فرخ میرزا ، ستاره ، اسب سیاه رنگ زیبایی که مخصوص سواری خود علیرضا خان بود بیش از همه جلب توجه می کرد . هیچ کس تا آن روز تصورش را هم نمی کرد که او این اسب را از خود جدا کند و یا به کسی ببخشد ، ولی آنهایی که قدری کنجکاو و باهوش بودند و ضمنا" توجه و علاقه خاص نگین را به اسب دیده بودند ، حدس می زدند که علیرضا خان اسب را به نگین بخشیده باشد .
هنگامی که ناصر میرزا این خبر را شنید با خود گفت :
(( از همین جا معلوم است که این عشق دو طرفه است . چه بهتر که زودتر از اینجا برویم تا امید این دختر شیرازی قطع شود . هر چند کار من نیمه تمام ماند ، اما مطمئنم که فالگیر دست خالی بر نمی گردد ، آن وقت من می دانم چه به روز این مردک که در قلمرو خود آقایی می کند ، بیاورم . می دانم که او طاقت نمی آورد و به شیراز می آید . در آن جا ما حسابهایمان را با هم تسویه خواهیم کرد و اگر بخت یاری کند داغش را به دل دختر عمویش و نگین خواهم گذاشت . ))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)