ملیحه به دستور محترم در اردو باقی مانده بود و در گوشه و کنار مشغول تفحص و تجسس بود. رفتار ناصر میرزا در نظر ملیحه که به خلق و خوی درباریان و شاهزادگان کاملاً آشنایی داشت، عجیب و غریب جلوه می کرد.
او در احوال این شاهزاده جدیدالورود کنجکاوی کرد و به این نتیجه رسید که ناصرمیرزا مشغول تحقیق در اطراف علیرضاخان است. این اخبار و خبرهایی را که با هزار حقه بازی از کنیز نگین گرفته بود، با هم جمع کرد و اطلاعات شخصی خود را به آن افزود و تصمیم گرفت به هر نحوی که هست با طرفدار جدبد نگین روبرو شود و کمکهای خود را به او عرضه کند.

فصل 15

دو سه شبی بود که ناصرمیرزا هر شب در چادر یکی از خوانین عشایر مهمان می شد. معلوم بود خوانین با هم به رقابت پرداخته و برای نشان دادن اهمیت خود به فرستاده شاه، هر یک برای سرگرمی و تفریح شاهزاده، آنچه را که در آن بیابان و دهات دورافتاده مقدور بود فراهم می کردند. در بعضی از این مجالس علیرضاخان و منوچهرمیرزا هم حضور داشتند، امّا یکی از شبها علاوه بر ساز و آواز، پیرزن فالگیری هم با پیشگویی های عجیب و غریبش بر شور مجلس افزود. این پیرزن بطرز خاصی پیشانیش را بسته و نیمی از صورتش را هم با دستکهای چادری که بر سر داشت، پوشانیده و چند ردیف مهره زرد و سیاه و قرمز و آبی جلوی پیشانیش آویخته و آن قسمت از صورتش را هم که مانده بود با خالهای آبی پوشانده بود، طوری که جز یک جفت چشم سیاه و نافذ در صورت او چیزی آشکار نبود.
زن فالگیر بازار ساز زن ها و خواننده ها را کساد کرده بود. حاضرین برای فهمیدن آینده خود و نیت هایی که در دل داشتند به طرف فالگیر هجوم آورده بودند و هر یک می خواستند زودتر راز سرنوشت خود را بفهمند. زن فالگیر ادعا کرده بود که همان روز از نقاط دوردست وارد شده است و کسی را نمی شناسد. محمدخان صاحب چادر هم همین فکر را می کرد و چون همه به فهم و ادراک او معترف بودند، هر چه بیشتر از فالگیر تعریف می کرد، دیگرام بیشتر به آن زن اعتقاد پیدا می کردند.
هنگامی که نوبت به منوچهرمیرزا رسید، چنان وحشتی از شنیدن حرفهای زن پیدا کرد و چنان گفته های او به حقیقت نزدیک بود که بلافاصله سردرد و کسالت را بهانه کرد و خود را کنار کشید. ناصرمیرزا اعتقادی به خرافات و اوهام نداشت، ولی پیرزن چنان دقیق از وضع منوچهرمیرزا سخن گفته بود که ناصرمیرزا می ترسید دستش را جلو ببرد.
علیرضاخان که احساس می کرد کوچکترین رازی در زندگی ندارد، چون خودداری آندو را دید، دستش را با شهامت جلو برد و گفت:
- بیا طالع مرا ببین.
زن فالگیر دست او را در دست گرفت و آن را قدری زیر و رو کرد و بعد با لحن مخصوصی گفت:
- زندگی یکنواخت و آرام، عشق خانوادگی، صفا و صمیمیت را پشت سر گذاشته ای و به جایش وضعیت مضطرب و آمیخته به نگرانی و وحشت و ترس داری. صبر کن ببینم چرا این طور شده؟ علت این تغییر وضع چیست؟ عجب! یک جفت چشم سیاه دنبال توست. این چشمها از تو چه می خواهند که همه جا پشت سر تو هستند؟ خیلی عجیب است. مثل این که قلب تو هم متوجه این چشمها شده. خیلی دور نیست. همین نزدیکی هاست.
شنیدن این عبارت رنگ از روی علیرضاخان پراند و دل او را به تپش درآورد، امّا کسی که غیر از خود او بیش از همه توجهش جلب شد، ناصرمیرزا بود. زن فالگیر با تظاهر به این که متوجه این تغییرات نشده است، گفته های خود را ادامه دا:
- این چشمهای سیاه همه جا تو را تعقیب می کنند و تو چاره ای نداری و بالاخره تسلیم خواهی شد.
قلب منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا داشت از حلقشان بیرون می آمد. هر دو منظور زن فالگیر را فهمیده بودند و هر دو صاحب چشمهای سیاه را می شناختند، امّا انتظار شنیدن خبر آخری را نداشتند. منوچهرمیرزا در آتش حسد می سوخت، ولی ناصرمیرزا آرزو داشت می توانست زبان زن فالگیر را برگرداند تا بگوید چشمان سیاه دشمن تو هستند و جان و آبرویت را در خطر می اندازند تا این رقیب از سر راه او دور شود. با خود گفت:
«هیچ کاری غیر ممکن نیست. پول حلّال همه مشکلات است. باید زن فالگیر را به خود متوجه کنم. باید او را در جای خلوتی ببینم و دستوراتی را به او بدهم.»
زن فالگیر به کار خود مشغول بود و توجهی به جوش و خروش درونی مشتری های خود نداشت.
علیرضاخان بلند بلند نفس می کشید و حرفهای عجیب و غریب زن فالگیر را در ذهن خود زیر و رو می کرد. او چشمهای سیاهی جز چشمهای نگین سراغ نداشت و نشانی هایی هم که زن فالگیر می داد با نگین تطبیق می کرد. در دل گفت:
«پس درست است که او به من علاقه دارد و مرا می خواهد.»
ناصرمیرزا که ادامه سخنان فالگیر را به نفع خود نمی دید برای قطع کردن حرف او گفت:
- بس است ننه جان. تو فقط از رفیقمان صحبت می کنی و هیچ توجهی به ما نداری. آخر ما هم سهم داریم.
علیرضاخان هم بی میل نبود که از دست فالگیر خلاص شود، چون کم کم توجه همه جلب شده بود و رؤسای ایلات می خواستند از سرنوشت خان بزرگ خود آگاه شوند و همین موضوع علیرضاخان را خیلی ناراحت می کرد.
وقتی زن فالگیر اصرار ناصرمیرزا را دید به علیرضاخان گفت:
- حالا که این ارباب نمی گذارد، امّا خیلی چیزهای دیگر باقی مانده است که باید برایت بگویم و راه و چاه را نشانت دهم.
آن وقت به طرف ناصرمیرزا برگشت و دست او را گرفت و بعد از یکی دو لحظه نگاه کردن گفت:
- چیز غریبی است، اینجا هم همان...
فشار محکمی که ناصرمیرزا به دست فالگیر داد به او فهماند که باید حرفش را قطع کند و آرام زیر لب گفت:
- پس باید در خلوت به شما بگویم که چه چیزهایی می بینم.
ناصرمیرزا آهسته گفت:
- دو ساعت دیگر در چادر من.
فالگیر یک مشت حرفهای بی سر و ته ردیف کرد، ولی در مورد گذشته ناصرمیرزا چنان دقیق اطلاعات داد که دهان حضار از تعجب باز ماند. منوچهرمیرزا که می ترسید این زن عجیب همه اسرارش را فاش کند، با قلبی مضطرب و با نگاههای آمیخته با التماس، به ناصرمیرزا خیره شده بود و از او کمک می خواست. ناصرمیرزا که فهمید حال رفیقش از طالع بینی خراب شده است، گفت:
- مثل این که امشب ما را برای طالع بینی دعوت کرده اید. این کار را وقت دیگری هم می شود کرد.
میزبان که از این تذکر میهمانش خجالت کشیده بود، فوراً دستور داد