ـ بله خودمم. چه شده.
ـ من خودم با شما كاري ندارم. براي يكي از آشنايان شما گرفتاري پيش آمده و مي خواهد هر چه زودتر شما را ببينيد.
ـ آشنايي من؟ اينچه جور آشنايي است كه خودش براي دين من نيامده؟
ـ چه فراموشكار هستيد. هنوز چند روز هم از ماجراي جنگل و شكار نگذاشته است.
صورت عليرضا خان سرخ شد و سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت . بالاخره پس از مدتي تامل آهسته گفت:
ـ پيغام ايشان را بگوييد.
ـ مي خواهند شما را ملاقات كنند.
خان كه درعمرش هرگز تنها با زني مواجه نشده و گفتگو نكرده بود، يكه اي خورد و پرسيد:
ـ چرا؟
ـ حرفي هست كه بايد با خود شما بزنند.
عليرضاخان مردد مانده بود كه چه كند. زني ا او تقاضاي كمك مي كرد ودر عين حال حسي دروني به او مي گفت كه نبايد تسليم مكرهاي زنانه شود. عشرت كه او را مردد ديد گفت:
ـ كاري است كه جر شما از عهده كسي برنمي آيد.
عليرضا خان به فكر فرو رفت و گقت:
ـ به ايشان بفرماييد كه من براي شنيدن فرمايشاتشان حاضرم.
ـ من آمدم شما را به چادر بيگم صلاح نمي دانم، چون توجه همه اردو جلب مي شود، در حالي كه بيگم صلاح نمي دانم، چون توجه همه اردو جلب ميشود، در حالي كه بيگم مي توانند بدون سرو صدا به اينجا بييايد، بخصوص كه چادر شما در اين نقطه دور افتاده برپا شده و كسي مراقب اينجا نيست.
عليرضا خان در مقابل عمل انجام شده اي قرار گرفته بود گفت:
ـ هرجور صلاح ميدانيد عمل كنيد.
ـ من تا يك ساعت ديگر بيگم را به اينجا مي آورم.
هنور يك ساعت نگذشته بود كه نگين و عشرت از پشت چادرها و از پشت چادرها و از راههايي كه كمتر احتمال برخورد با اشخاص وجود داشت، به طرف چادر عليرضا خان راه افتادند. فقط چادر چراغ خان روشن بود كه راه را گم نكنند. آنها گمان مي كردند كسي مراقبشان نيست، در حالي كه از فاصله اي دور يك نفر تعقيبشان مي كرد.
بالاخره عشرت و نگين به چادر رسيدند. عشرت كه ديد عليرضا خان هنوز هم در وسط چادر ايستاده است و انتظار مي كشد و وقتي به نگين گفت كه از موضوع جدا شدن از او، او همان ايستاده بودنده است، نگين لبخند رضايتي زد و او را مرخص كرد.
بالاخره عشرت و نگين به چادررسيدند. عشرت كه ديد عليرضا خان هنوز هم در وسط چادر ايستاده است و انتظار مي كشد و وقتي به نگين گفت كه از موقع جدا شدن از او، او همان جا ايستاده بوده است، نگين لبخند رضايتي زد و او را مرخص كرد.
نگين در جواب تعظيم عليرضا خان سري تكان داد و گفت:
ـ گمانم زحمات آن روز شما در جنگل كافي نبود كه باز اسباب زحمت شدم.
عليرضا خان كه از اين حرف صورتش سرخ شده بود، سرش را پائين انداخت و با همان لهجه شيرين خود گفت:
ـ من خدمت قابلي انجام نداده ان كه بيگم مرا خجالت مي دهند. هر مرد ديگري هم غير از من آنجا بود همين كار را مي كرد.
ـ نه عليرضاخان. ديديد كه مرا گذاشتند و فرار كردند.
عليرضا خان از شدت شرم فراموش كرده بود به نگين تعارف كند كه بنشيند. نگين با خود گفت:
« اين همان جوان دلير و شجاعي است كه با شير درنده در مي افتد، ولي حالا مثل بچه ها دست و پاي خود را گم كرده است.»
و براي اين كه به صحبت ادامه بدهد گفت:
ـ مثل اين كه به اگر بنشينم و صحبت كنيم بهتر باشد.
تازه عليرضاخان متوجه شد كه حتّي به همان خود تعارف نركده است كه بنشيند و لذا با عجله و دستپاچگي گفت:
ـ همين طور است كه ميي فرمائيد، بنشينيم بهتر است.
صورت يكي از شدت شرم و ديگري از شوربرافروخته شده بود. شعله هاي سوزان از قلب نگين سر مي كشيد و گاه به صورت شراره اي از چشمهاي سياه او بيرون مي جست و پوست جوان محبوب را مي سوزاند. عليرضا خان يكي دو بار زير چشمي متوجه اين نگاهها شد، ولي حتي يك بار هم اين اجازه را در خود نديد كه اين همه شور را پاسخ دهد. سرش را پايين انداخته و در دلش هنگامه اي برپا شده بود و با خود مي گفت:
« از من چه مي خواهد؟ چرا بين اين همه آدم مرا انتخاب كرده است؟ اگر آمدن او به چادر مرا بفهمد چه خواهند گفت؟ چه كار بدي كردم كه به درخواست او پاسخ مساعد دادم. اگر اين موضوع آفتابي شود چه كسي باور مي كند كه من در اين ميانه تقصير نداشته ام.»
اين افكار و هزاران فكر اضطراب آور ديگر ولوله اي در دل اين جوان برپا كرده بود، با وجود اين نمي دانسا چرا از اين كه مورد توجه چنين زني واقع شده است، آن قدر احساس رر و شادي مي كند. نگين ديد كه اگر دو ساعت هم منتظر شود، اين مردي كه دل و دينش را ربوده است لب به سخن نخواهد گشود، بنابراين با صدايي روح پرور و آميخته با ناز و كرشمه گفت:
ـ مثل اين كه از آمدن من به اينجا ناراحت شده ايد. من كه بدون اطلاع و خبر نيامدم.
عليرضا خان سخت يكه خورد و همانطور كه سرش زير بود گفت:
ـ برعكس، تشريف فرمايي بيگم به چادر محقر بنده باعث سرافرازي و افتخار است.
ـ پس چرا در فكر فرو رفته ايد و حرف نمي زنيد؟
ـ منتظرم بيگم تشريف آوردن خود را بگوييد تا اگر امري هست از جان ودل اطلاعات كنم.
اين جواب با همه خشكي و رسمي بودنش، به خاطر كلمات آخري كه بي اراده بر زبان جوان گذشت؛ تازهاي قلب نگين را به لرزه در آورد و براي اين كه رشته سخن پاره نشود گفت:
ـ لابد حدس مي زنيد كار مهمي و لازمي دارم كه اين وقت شب باعث زحمت شما شده ام.
ـ همين طور است كه مي فرمائيد. منتظرم ببينم چه خدمتي از بنده ساخته است تا براي انجامش آماده باشم.
ـ به آنجا هم ميرسيم، ولي قبلاً بايد مطالبي را با شما در ميان بگذارم كه تا به حال به كسي نگفته ام. آيا حوصله داريد حرفهاي مرا گوش كنيد؟
ـ عرض كردم كه براي شنيدن فرمايشات شما حاضرم.
ـ ببيند عليرضاخان! من دختر غريب و بي پناهي هستم هستم كه تصادفاً و شايد هم به اجبار، گرفتار زندگي اي شده ام كه زياد هم مطابق دلخواهم نبست. نمي دانم چرا اين اطمينان را درقلب خود نيست به شما حس
مي كنم كه مي توانم چرا اين اطمينان را در قلب خود نسبت به شما حس مي كنم كه مي توانم اسراري را كه تا به حال به هيچ كس نگفته ام، به شما بگويم و شما را محرم خود بدانم.
ـ بففرمائيد هر چه مي خواهيد بگوئيد. هر كاري از دستم ساخته باشد، مثل يك برادر، اگر به برادري قبولم داشته باشيد انجام مي دهم.
نگين چندان هم از كلمه برادر بدش نيامد و در پاسخ عليرضا خان گفت:
ـ خيلي ممنونم، من هم همين را مي خواستم. لابد روزي را كه شير را كشتيد خوب به ياد داريد و يادتان مي آيد كه من چگونه گرفتار چنگال آن حيوان شدم. من تا عمر دارم خاطره آن روز را از ياد نمي برم. مرداني هستند كه زني را در چنگال درنده اي رها مي كنند و ادعاي مردانگي هم مي كنند. در هر حال من از ان روز حس كردم خداوند شما را براي كمك من فرستاده است و تصميم گرفتم تا با شما ملاقات و دست مساعدتم را به شما دراز كنم.
ـ من به اسرار شما كه ندارم، بفرمائيد چه بايد بكنم؟
ـ لارم است به شما بگويم كه دشمنان زيادي مرا احاطه كرده اند و از هيچ كاري ابا ندارند. آنها صدها تهميت و افترا به من مي زنند و لابد شما از اخلاق فرّخ ميرزا كم و بيش خبر داريد و ميدانيد كه آدمي بسيار سختگير و شديدالعمل است.
ـ بفرمائيد اين دشمنان شما چه كساني هستيد؟
ـ لابد مي خواهيد بفرمائيد كه اگر از بزرگان باشند خداي ناخواسته ملاحظه آنها را خواهيد كرد.
ـ خير بيگم. من در عمرم از كسي نترسيده ام. اگر شما نياز به مساعدت من داشته باشند، بزرگترين اشخاص هم از دشمني با شما سودي نخواهند برد.
نگين با خود گفت:
« اين را مي گويند مرد. از هيچ كس و هيچ چيز نمي ترسد، فقط از اين مي ترسد كه به او لقب ترسو بدهند.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)