صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    نزدیکی های غروب،سران ایلات و عشایر در چادر مجاور چادر فرخ میرزا جمع شده بودند تا یکی یکی به حضور شاهزهاده برسند و ادای احترام کنند.شاهزاده بالای چادر به بالش مروارید دوزی تکیه داده و پای دردناکش را دراز کرده بود.
    روسای ایلات یکی یکی می امدند و تعظیم می کردند و دست فرخ میرزا را می بوسیدند و با لهجه محلی به او خیر مقدم می گفتند و برایش ارزوی عمر طولانی می کردند.شاهزاده هم جواب مختصری می داد و انها را به لطف حضرت خاقان مطمئن می ساخت.
    کم کم مجلس حالت رسمی خود را از دست داد و شاهزاده هم غرور همیشگی خود را کنار گذاشت و از اوضاع و احوال محل سوالاتی پرسید.
    بالاخره صحبت به شکار شیر کشید و هر یک از حضار اطلاعات خود را با اب و تاب شرح می داد و شاید قصه هایی را که از دیگران شنیده بود به نام خود تمام می کرد.شاهزاده از پیرمردی که در نزدیکی او نشسته بود پرسید:
    از اینجا تا دشت ارژن چقدر راه است؟
    پیرمرد پاسخ داد:
    بیش از سه فرسخ راه نیست و دشت میان کازرون و شیراز واقع شده است.
    برای شکار شیر چه کارهایی باید کرد و چه وقت می توانیم حرکت کنیم؟
    در اینجا علیرضا خان وارد صحبت شد و گفت:
    چون ادیب خان قصد حضرا والا را قبلا به ما خبر داده بودند،مقدمات کار را از هر حیث فراهم کرده ایم.هوا هم خوب و افتابی است و شیرها در این هوا ملایمتر و ارام تر هستند.اگر حضرت والا اجازه بفرمایند،فردا صبح به طرف دشت حرکت کنیم.دسته های شکارگردان امشب به بیشه می روند و شاید حضرت والا شیری به چنگتان بیفتد.
    نمی شود حرکت را یکی دو روز عقب انداخت؟
    به هوا اعتباری نیست.نزدیک بهار است و هر آن احتمال تغییر هوا می رود.اگر بارندگی شود،شکار مشکل خواهد شد و شیرها کمتر از بیشه های خود خارج می شوند.
    شاهزاده فکر کرد اگر کمی بیشتر اصرار کند،حضار آن را حمل بر ترس خواهند کرد و گفت:
    عیبی ندارد.فردا حرکت می کنیم.دستور بدهید کارهای لازم را انجام دهند.
    آن گاه رو به منوچهر میرزا کرد و گفت:
    حتما تو هم خواهی امد؟
    منوچهر میرزا ترجیح می داد بماند و به شکلی با نگین ملاقات کند،ولی او هم ترسید امتناع او را حمل بر ترس کنند و گفت:
    بله قربان،مدتها بود ارزو داشتم به شکار شیر بروم.دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود.
    علیرضا خان کسانی را که قرار بود در رکاب شاهزاده باشند،یک یک نام بر دو معرفی می کرد.تا پاسی از نیمه شب صحبتها در اطراف شکار فردا گذشت.کم کم فرخ میرزا احساس خستگی کرد و گفت:
    چون باید فردا صبح زود حرکت کنیم،اگر زود بخوابیم بهتر است.
    با این حرف همه تکلیف خود را فهمیدند و از جا بلند شدند.
    فرخ میرزا هوس کرد شام را با نگین صرف کند.نگین چون این را شنید با عجله از جا بلند شد و دستی به سر و صورت خود کشید.رنگ و روی پریده او کاملا نشان می داد که مضطرب است.سرخابی به گونه ها مالید و لباسش را عوض کرد و دستور داد شام را حاضر کنند.
    ضمن شام شاهزاده گفت:
    فردا به شکار می روم و شاید بتوانم شیری به دست بیاورم.
    نگین از شنیدن این خبر با خوشحالی فریاد زد:
    چه عالی!چه موقع حرکت می کنیم؟
    حرم در شکار نخواهد بود.راه دور و پر خطر است.یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد.وسائل راحتی شما را علیرضا خان کاملا فراهم کرده است.
    نگین اهی کشید و قیافه مایوس به خود گرفت.فرخ میرزا قلبا نگین را دوست داشت و نمی خواست او را مکدر کند و چون افسردگی او را دید پرسید:
    چرا اوقاتت تلخ شد؟مثل اینکه خیلی کسل شدی؟
    خیر قربان،هر طور نظر حضرت والا باشد من مطیعم.من این سفر را بیشتر به این امید امدم که مدت زیادتری در کنار حضرت والا باشم.اگر قرار بود حضرت والا از من دور باشند،شهر و عمارت حکومتی برایم بهتر بود.
    منظورت چیست؟یعنی تو هم می خواهی به شکار بیایی؟
    من به شکار کاری ندارم،فقط می خواهم کنار حضرت والا باشم.
    شاهزاده به قدری از این اظهار علاقه نگین خوشش امد که بی اختیار او را در آغوش گرفت و گفت:
    خیلی خوب.تو هم بیا.من نمی توانم تو را افسرده و کسل ببینم.
    نگین مثل بچه ها دستهایش را به هم کوبید و گفت:
    چقدر شما خوب و مهربانید.
    تکلیف وهاب چه می شود؟بچه را که نمی شود همراه برد.
    او نزد دایه اش می ماندو به ما کاری ندارد.عشرت هم که هست.
    نگین یکمرتبه حس کرد حالش کاملا خوب شده است.دیگر احساس خستگی و کسالت نمی کرد و به عشق فردا تا صبح خوابش نبرد.

    ***

    فردا صبح وسایل حرکت از هر حیث فراهم شد.سواران رشید ایل سوار بر اسبهای خود،انتظار شاهزاده را می کشیدند.خبر همراه بودن نگین در همه جا انعکاس عجیبی پیدا کرده بود.از همه بیشتر منوچهر میرزا خوشحال شده بود و خود را به مقصود نزدیکتر می دید.علیرضا خان چون شنید که شاهزاده نگین را هم همراه می برد،فورا دستور داد چند تن از دختران ایل که در سواری و تیر اندازی مهارت بسیار داشتند حاضر شوند و در معیت سوگلی حضرت والا حرکت کنند.
    دو ساعت از طلوع افتاب گذشته بود که جمعیت سواران به راه افتاد.چند تفنگچی در جلو وچند نفر در چپ و راست شاهزاده در حرکت بودند.شش دختر نیز را در میان گرفته و با حفظ مسافت معینی از سواران پیش می رفتند و پشت سر انها عده ای تفنگچی در حرکت بودند.
    جاده تا دشت هموار و صاف و هوا افتابی بود و طی سه فرسخ راه بیش از دو ساعت طول نکشید.به دستور علیرضا خان کنار دشت چادرها را برافراشتند و استراحتگاهی تدارک دیدند.شکارگردانها که از شب پیش اماده بودند،با بوق و کرنا،جاهایی که احتمال وجود شیر را می دادند،می گشتند و به علیرضا خان خبر دادند که ان روز نشانی از شیر ندیده اند.
    شاهزاده و همراهان بناچار ان شب را در چادرها گذراندند و چون نمی خواستند دست خالی برگردند،تصمیم گرفتند فردا خودشان به جنگل بروند،شاید بر حسب اتفاق شکاری پیدا شود.نگین باز هم همراه شاهزاده به راه افتاد و هر قدر شاهزاده خواست او را منصرف کند،قبول نکرد.
    اوایل حرکت همه سواران جمع بودند.کم کم به دسته های چند نفری تقسیم شدند و چون چیزی پیدا نکردند،بر جسارت سواران افزوده شد.جنگل در بعضی نقاط انبوه و متراکم و در بعضی قسمتها بازو کم درخت بود.گهگاه روباه و خرگوشی در جلوی سواران از لای درختی بیرون می امد و فرار می کرد و سوارها عقب انها می تاختند.سگهای شکاری و تازیها هم موقع را برای هنرنمایی مناسب یافته بودندو دنبال انها راه می افتادند.
    بتدریج اطراف فرخ میرزا و نگین خلوت شد و همه سواران در اطراف بیشه متفرق شدند.منوچهر میرزا سایه به سایه شاهزاده و نگین می امد و خود را پشت درختها از دید انها پنهان می کرد.همه امیدش این بود که بالاخره نگین تنها بماند و او به ارزویی که یک سال در عمارت حکومتی نرسیده بود،برسد.
    شاهزاده و نگین بدون اینکه حرفی بزنند،پیش می رفتند.نگین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    مرتبا به اطراف نگاه می کرد تا شاید علیرضا خان را ببیند. در این دو روز درد خود را فهمیده بود ، چون هر وقت علیرضا خان را می دید ، قبلش بی اختیار فرو می ریخت ، ولی در عین حال لذت می برد. شاهزاده در خیالات خود بود و صد بار به خود لعنت فرستاد که چرا چنین هوس بیهوده ای کرده و خود را به دردسر انداخته است.
    در این موقع که هیچ یک به یاد و فکر شکار نبودند ، ناگهان اسب شاهزاده گوش هایش را تیز کرد و سر جایش ایستاد. حیوان بیچاره نفس های کوتاه و تند می کشید. شاهزاده بر اثر این توقف ناگهانی یکه ای خورد و نزدیک بود از اسب بیفتد. اسب نگین هم ایستاد ولی انگار چندان احساس خطر نکرد . اسب شاهزاده از اسب های اصیل عربی بود که علیرضا خان با زحمات و مخارج زیاد خریده بود و علاوه بر زیبایی و تناسب اندام ، از هوشی سرشار برخوردار بود و بوی صاحبش را از کیلومترها آن طرف تر می شنید و خطر را خیلی زود تشخیص می داد.
    علیرضا خان در روز گذشته محسنات اسب را برشمرده بود و شاهزاده با یادآوری حرفهای او احساس می کرد حتما خطری آن ها را تهدید می کند
    اسب ایستاده بود و قدم از قدم بر نمی داشت و مدام سم به زمین می کوبید. شاهزاده رو به نگین کرد و گفت :
    - حس می کنم باید حیوان خطرناکی جلوی روی ما باشد. بهتر است برگردیم.
    - مثلا چه حیوانی؟
    - شاید شیر باشد
    - خوب باشد ، مگر ما برای شکار شیر نیامده ایم؟
    شاهزاده نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
    -هیچ کس همراه ما نیست. همه سواران متفرق شده اند. بهتر است برگردیم . زود باش
    هر دو به سرعت سر اسب ها را برگرداندند و از همان راهی که آمده بودند ، برگشتند . منوچهر میرزا که پشت درختی مخفی شده بود ، وقتی مراجعت ناگهانی شاهزاده و نگین را دید ، او هم سر اسب را برگرداند و به تاخت حرکت کرد. صدای برخورد سم اسب با برگ های خشک درختان ، در دل شاهزاده ایجاد وحشت زیادی کرد و به خیال این که شیر در مقابلش است ، بلاتکلیف و متحیر بر جای خشکید. سپس ناگهان با دست گوشه ای از جنگل را نشان داد و گفت :
    - شیر!
    حیوان مهیب و بزرگی با بالهای بلند و شچمهایی مثل دو کاسه خون ، باوقار و آرام مستقیم به طرف آنها می آمد و چوبها و برگهای خشک را زیر پنجه های خود فرو می کرد. هر دو اسب چنان می لرزیدند که نزدیک بود سواران خود را به زمین بیفکنند. نگین که تا آن روز فقط اسم شیر را شنیده بود و هیچ تصوری از او نداشت ، دستش را برای کمک به طرف شاهزاده دراز کرد ، اما شاهزاده چنان دستخوش اضطراب شده بود که دنیا را از یاد برده بود و شاید هیچ متوجه نبود که نگین از او کمک می خواهد
    او که همه چیز را از یاد برده بود ، ناگهان چشمش به طپانچه ای که در یک سوی زین قرار داشت افتاد ، آن را برداشت و با سرعتی که از او بعید بود به طرف شیر قراول رفت و نشانه گرفت. گلوله به بازوی راست حیوان خورد و او را عصبانی کرد و به طرف شاهزاده خیز برداشت و پنجه نیرومند خود را به پشت کفل اسب فرخ میرزا فرو برد و حیوان بی نوا را مثل فانوس تا کرد
    نگین دست از جان شسته بود و مرگ شاهزاده را حتمی می دید.
    بی اختیار طپانچه ای را که به زین اسبش بسته بود برداشت و به طرف شیر نشانه گرفت. گلوله به پشت حیوان خورد و هر چند آسیب چندانی به او نرساند ، اما سوزشی که احساس کرد ، حیوان را از شاهزاده متوجه نگین کرد.
    فرخ میرزا چون دید موقتا خطر از او گذشته و شیر متوجه نگین شده ، با تمام قدرت شروع به فرار کرد. نگین از ترس به گریه افتاد و با همه قدرتش فریاد زد :
    - خدایا به دادم برس.
    حیوان زخمی با همه قدرت خود به طرف نگین حرکت کرد. اسب نگین با نزدیک شدن شیر تکانی به خود داد و او را تا مسافت دوری پرتاب و خودش با سرعت عجیبی به داخل جنگل فرار کرد. نگین هنگامی که از روی اسب پرت شد ، صدای محکم و مردانه ای را شنید که می گفت :
    - خودت را نگه دار ، نترس
    شیر آرام آرام به نگین نزدیک می شد و دیگر فاصله چندانی با او نداشت که ناگهان گلوله ای به وسیط پیشانیش خورد و حیوان از پشت به زمین افتاد و تا خواست خود را جمع و جور کند ، حریف بی آن که به او مهلتی بدهد با پنجه های قوی خود گلوی او را گرفت و جدال انسان و حیوان شروع شد. مرد با یک دست گلوی شیر را می فشرد و با دست دیگر با قداره ضربات محکمی به سر و کله حیوان می شد.
    نگین با شنیدن صدای پای گلوله به هوش آمده بود ، اما جرأت این که صدایی را از گلویش بیرون آورد نداشت. کم کم چشم هایش را باز کرد و موقعیت خود را تشخیص داد. محجوب دو روزه اش ، علیرضا خان ، برای نجات او جان خود را به خطر انداخته و با شیر گلاویز شده بود. خیلی دلش می خواست برخیزد و محبوبش را یاری کند ، اما خودش نمی فهمید چرا قادر به حرکت نیست. شاید از شدت ترس بود که نمی توانست تکان بخورد و یا حرف بزند.
    نگین در آن دقایق عجیب و بی سابقه هر چه دعا بلد بود خواند و صدها نذر و نیاز کرد . شربات کاری قداره کار شیر را تمام کرد. نگین زیرچشمی دید که علیرضا خان با همان قداره سر شیر را برید ولی دستش در اثر فشار دندان های حیوان مثل لخته بزرگی از خون بود که هیچ حس و حرکتی نداشت . او پس از فراغت از کار شیر ، چند لحظه نگاهی به دست مجروح خود کرد و تکانی به آن داد و وقتی مطمون شد که دستش جدا نشده است ، از روی رضایت لبخندی زد و مثل این که کوچکترین اتفاقی نیفتاده است قطعه بزرگی از پوست شیر را جدا کرد و روی دست مجروح خود گذاشت و با تکه ای از پارچه شلوارش و به کمک دست سالم و دندات ، زخمش را بست و به طرف نگین آمد
    نگین نیم توانست تکان بخورد. در تمام این مدت جدال علیرضا خان به خود می گوید :
    (( این زن که اسب سوار می شود و به شکار می آید ، آن قدر ترسیده که حتی کوچکترین کمکی هم به من نکرده است . ))
    اسبها از مشاهده سیر رم کرده و به جنگل گریخته بودند و نگین هم از شدت ترس ، قدرت حرکت نداشت و پریدگی رنگ و نفس های نامرتبش ، علیرضا خان را نگران کرده بود و با خود گفت :
    (( اینها مهمان من هستند. اگر پیشامدی بکند و این زن بمیرد ، حتما فرخ میرزا خیلی غصه می خورد. الحق که زن زیبایی است و شاهزاده حق دارد او را به همه ترجیح بدهد. حتی در میان دختران همه ایل ، زنی به این زیبایی و با این اندام تناسب ندیده ام. ))
    علیرضا خان به نگین کمک کرد تا کنار چشمه برود. سپس مقداری آب به صورت او پاشید. نگین سعی کرد به خود مسلط شود. علیرضا خان وقتی دید حال او بهتر شده است گفت :
    - خدا را شکر که نجات یافتید.
    نگین خود را به تجاهل زد و گفت :
    - از چه چیز نجات یافتم؟ آه...شیر! شیر چطور شد؟ آیا شاهزاده را کشت؟
    - خیر ، به اقبال حضرت والا شیر را کشتم و سرش را از تن جدا کردم
    - پس شما جان مرا نجات دادید؟ شما نجات دهنده من هستید؟ من فقط یادم هست که سوار اسب بودم و دیگر نفهمیدم چطور شد. همین قدر یادم هست که شاهزاده سیر را زد و فرار کرد. شما کجا بودید و از کجا آمدید؟
    - من داخل جنگل بودم که صدای فریاد شما را شنیدم. وقتی رسیدم دیدم شما بیهوش افتاده اید و شیر دارد به طرف شما می آید. یک گلوله شلیک کردم که به پیشانیش خورد بعد هم با او گلاویز شدم
    نگین همه اینها را زیر چشمی دیده بود و می دانست ولی چنان با اشتیاق گوش می داد که انگار واقعا بیهوش بوده است
    نگاهی تشکر آمیز به او انداخت و گفت :
    - چطور این همه فداکاری و از خودگذشتگی شما را جبران کنم؟
    شما مرا از یک مرگ حتمی نجات دادید.
    - برعکس ، برای من اسباب نهایت شرمندگی است که شما مهمان من بودید و این حادثه روی داد.
    - نه این طور نگوئید. شما کاری را کردید که هیچ کس نمی کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ـ برعكس، من خيال مي كنم هركس ديگري هم كه جاي من بود و مي ديد كه يك زن در چنگال شير اسير شده است، همين كار را مي كرد. اين كار عادي و پيش پا افتاده و شايد هم يك وظيفه است.
    نگين كه اشك در چشمهايش موج مي زد گفت:
    ـ شوهر من فّرخ ميرزا، مرا در چنگال شير گذاشت و فراركرد، د رحالي كه ار من نبودم قطعاً شير او را از هم دريده بود.
    عليرضا خان كه چشمهايش داشت از تعجب از حدقه در مي آمد گفت:
    ـ شاهزاده شما را در مقابل شير تنها گذاشت و فرار مرد؟ قطعاً اين طور نيست.
    ـ متاسفانه اين حقيقتي است كه با چشم خود ديدم.
    ـ بسيار خوب، اين چه حرف را جاي ديگري نگوييد. حالا هم زودتر بلند شويد تا برويم و گرنه شب مس شود و دچار زحمت مي شويم. راه بيفتم شايد بتوانيم اسبهايمان را هم پيدا كنيم.
    نگين از جا بلند شد و خواست بتهايي راه بيفتد، ولي ضعف و ناتواني او را امان نداد. عليرضا خان جلو آمد و زير بازويش را گرفت و از جا بلندش كرد. او بي توجه به زخم دستش كه بشدت مي سوخت، سعي مي كرد از شكار و جنگل و كوه و دشت بگويد و حواس نگين را از موضوعي كه مطرح كرده بود، پرت كند. او مي حواست سر شير را بردارد و هراه ببرد، ولي وقتي به آن نقطه از جنگل رسيدند، اثري از سر شير مشاهده نكردند. هر دو تعجب كردند كه چه كسي پس از آنها به آنجا آمده و سر شير را برده است. جسد حيوان در وسط جنگل افتاده بود، اما از سر او خبري نبود. مدتي جستجو كردند، ولي چون سرشير پيدا نشد و اسبها را هم نتوانستند پيدا كنند، پياده به راه خود ادامه دادند و حوالي غروب به چادرها رسيدند. گرسنگس و تشنگي، هر دو را آزار مي داد، هر چند نگين از اين كه در كنار مردي چنين با شهامت گام برمي داشت، تاب و توان از كف داده بود.
    ****
    جلال موقعي كه وارد كوچه پشت حكومتي شد با خود گفت:
    « حالا كجا بروم و چه بكنم؟ آنطور كه دلم مي خواست نشد. با اين كه به هزار اسلحه مجهز هستم و مي توانم در هر آن دمار از روزگار اين دختر در آوردم، نمي دانم چرا دلم داضي نمي شود.»
    بالاخره بعد از مدتي فكر به طرف پناهگاه خود به راه افتاد. از لحاف و تشكي كه اقدس برجا گذاشته بود، بستري فراهم كرد و خوابيد.
    يكي دو روزي وضع به همين منوال گذاشت و جلال با آن كه مي دانست در شهر كسي نيست كه مزاحمش شود، روزها را احتياط مي كرد و در خانه مي ماند و شبها بيرون مي رفت. بالاخره حوصله اش سر رفت و تصميم گرفت دنبال نگين برود. به خود گفت:
    « جايي كه ديوارهاي بلند حكومتي نتوانست جلوي مرا بگيرد و با نگين ملاقات كردم، چادر ايلياتي چطور جلوي مرا مي گيرد؟ مطمئنم هر جا كه نگين باشد اتفاقات شيريني روي مي دهند كه دانستن آنها براي من واجب است، مگر نه اين كه منوچهر ميرزا هم رفته، پس قطعاً چيزهاي تماشايي در آنجا هست. بروم و از قافله عقب نمانم. فايده ماندن در شهر و خوردن و خوابيدن چيست؟»
    به دنبال اين فكر به بازار رفت و يك دست لباي عشايري براي خود تهيه كرد و خود را كاملاً به صورت يكي از افراد دشتستان در آورد. او با همه لهجه ها كاملاً آشنا بود و با آن قيافه و لهجه هر كسي كه او را مي ديد تصور مي كرد يكي از افراد عشاير همان نواحي است.
    روز سوم بود كه منتظره چادرهاي متعدد و اسبهايي كه به كمند كشيده بودند، توجه او را جلب كرد و فهميد به محل اردوگاه رسيده است. جلال پس از اين كه اطمينان پيدا كرد به متصد رسيده است، راه خود را كج كرد و وارد يكي از چادرهاي طايفه اي كه براي قشلاق آمده و در همان نزديكي سكني گزيده بودند، شد. جلال كه خود را فردي از طواف دور دست معرفي كرده و در چادر مرد همان نوازي، خود را همان كرده بود، همان روز و شبي كه آنها بود از كل قضاياي اردوي شاهزاده با خبر شد و فهميد كه علرضا خان مهماندار آنهاست و منوچهر ميرزا هم در معيت آنها حركت كرده و فقط شمس آقاق در اردو مانده است. جلال پس از آنكه دقيقاً از اوضاع مطلع شد، براي پيدا كردن محل چادر نگين، ب اتفاق چند زن و مرد كه شير و پنير به اردو مي بردند، راه افتاد.
    برخلاف شهر در اينجا خواجه ها مزاحمتي ايجاد نمي كردند و زنها و مردهاي ايل آزادانه از جلوي چادرها مي بردند و مي فروختند. عليرضاخان دستور داده بحد كافي براي مهمانها و سوارها غذا تهيه كنند، ولي باز هم ماست و شير تازه جزو خوراكي هايي كه كم پيدا مي شدند و مشتري زيادي هم نداشتند.
    جلال از اين كه ميديد چادر نگين در نقطه دور افتاده اي قرار دارد خيلي خوشحال شده بود. در همين خيالات بود كه ناگهان چشمش به محترم افتاد، بكلي دست و پايش را گ كرده و مضطرب شد و سرش را زير انداخت و سعي كرد خود را پشت سر همراهانش مخفي كند، اما ديگر دير شده و محترم با تعجب گفت:
    ـ آيا درست مي بينم؟ جلال تو هستي؟ اينجا چه مي كني؟
    زبان جلال به لكنت افتاده بود. محترم وقتي اضطراب او را فهميد، متوجه شد كه جلال نمي خواهد هويتش آشكار شود و بلافاصله گفت:
    ـ عجب شباهتي من اشتباه كردم.
    وقتي فروشندگان ماست و پنير رفتند، محترم خود را به جلال رساند و گفت:
    ـ تو با اينها نرو. در همين حوالي باش با ت كار لازمي دارم.
    جلال كاملاً ترسيده بود و با خود گفت:
    « ببين چطور مفت و مجاني گير افتادم. محترم مرا يدد و كافي است به منوچهر ميرزا بگويد و نوكرها مرا دستگير كنند و تحويلش بدهند، آنوقت من بايد آرزوهاي دور و دراز خود را به گور ببرم. از طرفي هم گمان مي كنم او از حرفهايش منظوري دارد. بايد بمانم و ببينم چه مي گويد.»
    بالاخره گودالي پيدا كرد و در آن نشست وپاهايش را دراز كرد. از آنجا چادر محترم را مي ديد. بعد از مدتي محترم آمد و به اطراف نگاه كرد. جلال ريگي به سوي او انداخت و جايش را به او نشان داد. محترم به طرفش آمد و در گودال روي زمين نشست و گفت:
    ـ من خوب از كارهاي تو باخبرم و مي دانم چطور از زندان خلاص شده اي. ضمناً مي دانم كه منوچهر ميرزا به خون تو تشنه است و اگر بو ببرد كه تو در اين اطراف هستي به هر نحو كه شده دستگيرت مي كند.
    ـ دستگيري و كشته شدن من چه نفعي براي شما دارد؟
    ـ زياد عجله نكن من و تو همديگر را خوب مي شناسيم و لازم نيست براي هم ادا در بياوريم. تو نوكر و محرم منوچهر ميرزا بودي. درست نمي گويم؟
    ـ چرا؟
    ـ پس خبر داري كه چه مي كرده. تا حدّي. شما چه مي خواهي بدانيد.
    ـ اگر كه قول بدهي كه راست بگويي، يقين داشته باش كه منافع سرشاري خواهي برد، ولي اگر بخواهي كلك بزني مطمئن باش جز ضرر چيزي نصيحت نحواهد شد.
    ـ بگوئيد چه مي خواهيد تا ببينم مي توانم جواب بدهم با نه، بخصوص اين كه وعده پاداش و انعام مي دهيد، ندارد نگويم.
    ـ مي خواهم هر چه از روابط اين دختره بي سر و پا با منوچهر ميرزا ميداني بگويي.
    ـ دختره ي بي سر و پا كيست؟ كمي واضح تر صحبت كنيد.
    ـ خودت را به كوچه علي چپ نزن. قرار اين بود كه رك و راست حرف بزنيم. منظورم نگين سوگلي حرم حضرت والاست كه دل و دين خواهرزاده اش را ربوده و از هيچ و پوچ صاحب اين همه جاه و جلال شده. همان كسي كه تو را از زندان نجات داد، ولي در واقع بدبخت كرد، چون منوچهر ميرزا هيچ كس را به اندازه تو دوست نداشت و اگر اين دختر ناجنسو خاله عفريته اش دخالت نمي كردند، بطور قطع بعد از چند روز تو را آزاد مي كرد و از ظلمي كه به تو كرده بود عذر مي خواست، اما حالا كه فكر مي كند به او خيانت كرده اي، كمر به قتلت بسته است.
    جلال مدتها بود كه همين فكر ها را مي كرد و بارها به خود گفته بود كه نگين دارد از او به نفع خودش استفاده مي كند. محترم از حالات چهره او فهميد كه حرفهايش موثر افتاده اند و ادامه داد:
    ـ زياد هم فكر نكن. هر كاري علاجي دارد. تو براي رسيدن به پول به بيراهه رفتي، در حالي كه آدم عاقل هميشه كوتاه ترين راه را انتخاب مي كند.
    ـ من در عمرم آدمي به دلسوزي شما نديده ام. راست است تا به حال گول خورده ام و راه عوضي رفته ام. از حالا به بعد شما هر چه بگوئيد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اطاعت کنم.
    -پس مغلوم می شود می خواهی با ما راه بیایی .به من بگو آیا این بچه ای که نگین ادعا می کند مال شاهزاده است مال منوچهرمیرزا نیست؟
    جلال یکه ای خورد و گفت:
    -این چه حرفی است که می زنید؟ خیر!نگین هیچ وقت تسلیم منوچهرمیرزا نشد.
    -بسایر خوب عصبانی نشو.مردم هزار جور حرف می زنند. آخر فرخ میرزا چندین زن گرفته و از هیچ کدام صاحب اولاد نشده حالا چزور شده این دختر برایش بچه آورده است؟
    -من نمی دانم ولی می شد فهمید.
    -از کجا ؟ مطمئن باش اگر این اطلاعات را به دست بیاوری زندگی آینده ات تأمین خواهد شد.
    -من از این وعده ها زیاد شنیده ام.اگر بفهمم بچه مال کیست چقدر به من می دهید؟
    -همه چیز حتی کل ثروت شمس آفاق را .
    -ثروت شمس آفاق به چه درد من می خورد؟ یک مبلغی را معین کنید که من مزد خود را بدانم و با دل خوش دنبال موضوع بروم .من الان هیچ چیز ندارم و از دوندگی و این در و آن در زدن هم خسته شده ام.دلم می خواهد کنجی بروم و آسوده زندگی کنم.
    -من از طرف شمس آفاق قول می دهم که هر چیز بخواهی بپردازد.آیا دوهزار اشرفی کافی است؟
    -دوهزار اشرفی ؟ من فقط ماهی دویست اشرفی خرج دارم. من بریا بیرون کردن نگین از حرمسرا ده هزار اشرفی نیاز دارم.
    -ده هزار اشرفی؟ این ثروت یک مالک بزرگ است.
    -همین که گفتتم خواستید معامله را تمام می کنیم.
    -من نمی توانم خودم قولی بدهم .باید با شمس آفاق صحبت کنم و خبرش را برایت بیاورم.
    محترم رفت و جلال در خواب و روییاهایش غرق شد .در خیال خود باغها و چهار پایان فراوان خریده بود و به رعایای خود دستور می داد. در این رویا نگین هم در کنارش نشسته بود و با او گل می شنید. محترم چند بار صدایش زد تا او خود آمد .جلال آهی کشید و پرسید:
    -چه شد قبول کرد؟
    -بله قبول کرد به شرط آن که تو نگین را از حرمسرا بیرون کنی.
    -من به تو قول داده ام و عمل می کنم ولی از کجا بدانم که شما هم سرقولتان می مانید؟
    -فکر این را هم کرده ایم.در این دو کیسه هر کدام هزار اشرفی است. آن را الان به تو می دهم .چهارهزار اشرفی هم وقتی شروع به کار کردی و معلوم شد که به نتیجه می رسی.چهار هزار اشرفی هم در آخر کار که به سلاممتی بروی دنبال کار خود.
    جالا بی اختیار دستش را دراز کرد تا کیسه ها را بگیرد ولی محترم آنها را زیر چادرش مخفی مرد و گفت:
    -اول تو بگو نقشه ات جیست.اگر قابل قبول بود کیسه ها را می دهم.
    تصویر ده هزار اشرفی چنان در ذهن جلال برق زد که بکلی قول و قرارهایش را با نگین از یاد برد و گفت:
    -فرخ میرزا الان در شکار است.من آنچه را که می دانم روی کاغذی می نویسم و به دست او می رسانم .او هم وقتی حقه بازیهای نگین را بفهمد او را نگه نمی دارد و از حرمسرا بیرونش خواهد کرد.
    محترم گفت:
    -اگر کار به این آسانی بود که هیچ لازم نبود ده هزار اشرفی به تو بدهند.اصل موضوع این است که تا به فرخ میرزا ثابت نشود که نگین او را فریب داده دست به ترکیبش نمی زند و مسلم است که با یک نوشته اعتماد شاهزاده از او سلب نمی شود.
    - مطمئن باشید من آن قدر سند و مدارک دارم که پدر نگین هم نمی تواند انکار کند چه رسد به خودش.
    -اگر نوشته و کاغذ تو بر فرخ میرزا اثر نکرد چه می کنی؟
    -شما قراری با من می گذارید دیگر به بقیه کارها چه کار دارید؟منظور شما این است که نگین از حرمسرا دور شود و شاهزاده فقط خدمت بیگم شمس افاق باشد.من این کار را می کنم.
    -ظرف چه مدت؟
    -قبل از این که شما به شهر برگردید.
    -آیا وسیله ای چیزی هم می خواهی ؟
    -فقط یک آدم باسواد می خواهم که نامه را بنویسد .او باید محرم هم باشد.من خودم آن قدرها سواد ندارم که همه چیز را بنویسم.
    -من که کسی را سراغ ندارم مگر خود شمس آفاق .آدم باسواد محرم فیر از او سراغ ندارم.
    یک بار دیگر محترم به چادر شمس آفاق رفت و جریان را گفت. شمس آفاق که در اثر شنیدن اخبار جدید آمئن جلال حالش بهتر شده و در بستر نشسته بود وقتی منظور محترم را همید گفت:
    -من خوب می توانم خط خود را تغییر دهم طوری که هیچ کس تشخیص ندهد .اوایل شب جلال را به چارد من بیاور تا هر چه می گوید برایش بنویسم.
    اوایل شب بود که جلال وارد چادر شمس آفاق شد و به دستور محترم نزدیک بستر شمس افاق که پشت پرده ای کسترده بودند نشست .شمس افاق از لای پرده به چهره جلال دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند .بعد با ناله ای که جلال دقیق شد و فهمید که او حاضر است برای پول همه کاری بکند بعد با ناله ای که جلال بلافاصله متوجه شد تصنعی است از شیراز از حکومتی و منوچهرمیرزا سوال کرد و از جلال پرسید که اکنون چگونه امرار معاش می کند ولی حتی یک کلمه از نگین نام نبردوجلال منتظر بود که شمس آفاق قثط از نگین سخن بگوید بالاخره طاقت نیاورد و گفت:
    -مثل اینکه بیگم فراموش کرده ما حرفهای واجب تر از اینها هم داریم .
    شمس آفاق هم دقیقا همین را می خواست که خود جلال شروع کند .هر چه به ذهنش فشار می آورد به این قیافه موذی نمی دید که راست بگوید و فکر می کرد این هم یکی از حقه بازیهای نگین است که جلال را مأمور کرده تا به اسرار آنها دست پیدا کند . پس از اطلاع از نقشه آنها رازشان را آشکار سازد و حرف آنها را نقل کوچه و بازار کند .شمس آفاق بقری به نگین سوئظن داشت که حتی در خواب هم از او می ترسید. وقتی خسابش را می کرد که اوچطور با هیچ و پوچ صاحب همه چیز شود برخود می لرزید.
    شمس آفاق چون جلال را منتظر پاسخ خود دید گفت:
    -راجع به کارهای دیگر هر چه با محترم صحبت کرده اید کافی است هر قراری دارید با او بگذارید. من فقط خواستم به شما بگویم هر زحمتی که بکشید بی مزه نخواهد ماند.
    جلال وسط حرف او دوید و گفت:
    -اما مقصود از احضار من چیز دیگری بود .مثل این که بیگم قرار بود چیزی بنویسند.
    بریا لحظه ای محترم خواست دخالت کند که شمس افاق با اشاره ای به او فهماند که سکوت کند و جلال را از چادر بیرون ببرد.محترم منظور شمس آفاق را نفهمید ولی متوجه شد شمس آفاق فکر تازه ای به ذهنش رسیده است که نمی خواهد جلوی جلال مطرح کند برای همین به جلال کفت:
    -باز حال بیگم به هم خورد و فعلا نمی تواند با تو صحبت کند.بهتر است کمی بیرون چادر باشی.باز خبرت می کنم .از این اطراف دور نشود.گمانم بهتر باشد به همان گودالی که بودی بروی که کسی تو را نبیند.
    محترم پس از رفتن جلال رو به شمس آفاق کرد و گفت:
    -چرا این طوری کردی؟ ما از این آدم بهتر نمی توانیم پیدا کنیم.
    -محترم من از قیافه این مرد ترسیدم.مگر بار اول است که این دختره بلا به سرمان می آورد؟ از کجا معلوم که این هم مأمور او نباشد. می دانی اگر اسرارمان به ست نگین بیفتد چه بلایی سرمان می آورد؟
    -البته احتیاط شرط اول است ولی جلال بیش از هر چیز پول را دوست دارد و ار آن گذشته فراری است و خیال نمی کنم بتواند صدمه ای به ما بزند.
    -عجب خرفی می زنی .مگر نگین پول ندارد که به او بدهد ؟ تازه از کجا معلوم که این مردک حقه باز دوسره بار نکند هم از ما پول بگیرد و هم دستمان را در حنا بگذارد.در هر حال من که حاضر نیستم مستقیما با او وارد معامله شوم چه رسید به این که با خط خودم چیزی بنویسم و به دست او بدهم. کسی که پول می گیرد همه کارها را باید خودش بکند.
    محترم فکر کرد و حرفهای شمس آفاق را منطقی دید. آن گاه به سراغ جلال رفت و خود را به گودال رساند و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -شمس آفاق نمیتواند آنچه را که تو میخواهی بنویسد.فکر دیگری برای اینکار بکن.
    -منکه کسی را اینجا نمیشناسم که به او متوسل شوم.
    -بالاخره بین اینهمه آدم یک نفر با سواد پیدا میشود و تو میتوانی با پرداخت چند اشرفی به منظور خود برسی.
    -میترسم همان شخص اسباب زحمت ما بشود و نقشه مان را فاش کند.
    -در هر حال چاره ای نیست.اگر پول میخواهی باید وسیله اش را هم فراهم کنی.
    جلال کمی فکر کرد و گفت:بسیار خوب قبول دارم.اینکار را هم خودم انجام خواهم داد اما باید پول بیشتری بدهید.
    -عجب طمعی دارد.مثلا چقدر باید بیشتر داد؟
    -من پانزده هزار اشرفی میخواهم.میدانید که اینکار آسانی نیست..بعلاوه پای جان من در میان است.
    بالاخره پس از چانه زدن زیاد جلال حاضر شد با گرفتن دوازده هزار اشرفی همه کارها را خودش انجام دهد.
    نزدیکی های غروب بود که جلال دو هزار اشرفی به نام مساعده گرفت و بطرف یکی از دهاتی که در آن نزدیکی بود براه افتاد.سنگینی پولها او را ازار میداد و از طرفی از راهزنها میتسید.اشرفی ها را در گودالی گذاشت و چند سنگ دور آن چید و راه خود را در پیش گرفت.
    نیمه شب بود که به ده رسید و منزل یکی از اشنایان قدیمی خود که کور سوادی داشت رفت و در زد.مرد از خواب بیدار شد و در را باز کرد ولی مدتی طول کشید تا جلال را بیاد اورد و او را بداخل خانه برد.
    جلال پس از احوالپرسی دور و دراز و یادآوری خاطرات گذشته شام مختصری را که برای او حاضر کرده بودند خورد و گفت:میرزا از این طرف میگذشتم گفتم احوالی هم از شما بپرسم.ضمنا عرض کوچکی هم داشتم که انجام آن برای شما اشکالی ندارد.
    میرزا چشمهایش را به علامت تعجب از هم دراند و گفت:از دست من پیرمرد فرتوت چه می اید و چه خدمتی میتوانم به شما که نوکر حکومتی و صاحب همه چیز هستید بکنم؟
    جلال گفت:میرزا جان خبر نداری که مدتهاست دست از نوکری کشیده ام.اصلا از روز اول هم از اینطور نان خوردن بدم می آمد.چه فایده دارد که آدم خود را به مردم بفروشد و برای خاطر سایرین وبال دنیا و آخرت را برای خود بخرد.خوشا بحال شما که با این زندگی کوچک و محقر میسازید و به دنیا و مافیها اعتنا ندارید.
    میرزا کارهای گذشته جلال را از خاطر میگذراند و از تغییر حالت او دچار شگفتی شده بود و پشت سر هم دست به ریش خود میبرد و زیر لب استغفار میکرد.آخر سر گفت:انشالله که اینطور است.حالا بگو از دست من چه کاری برایت بر می اید.
    -پدر جان انسان هیچوقت از فردای خود خبر ندارد.از منهم دیگر عمری گذشته.میخواستم قبول زحمت کنید و وصیت نامه ای برای من بنویسید.
    -وصیت نامه؟پدر جان تو هنوز جوانی و وقت مردنت نیست هر پند مرگ حق است ولی مگر توی محل خودتان کسی پیدا نمیشد این را برایت بنویسد؟
    -من عبورا از اینجا میگذشتم و بیاد شما افتادم که مرا بهتر از هر کس دیگری میشناسی.انسان که نمیتواند اسرارش را به همه کس بگوید.تازه فکر کردم چند اشرفی حق الزحمه را چرا به کس دیگری بدهم؟
    اسم اشرفی چشمهای میرزا را از هم باز کرد و بخصوص وقتی رنگ زرد و قشنگ اشرفی ها را در دست جلال دید اب دهانش راه افتاد و گفت:راست است پسرجان.آدم باید همیشه به فکر عاقبت کار باشد.آفرین بر تو.حالا بگو ببینم کس و کاری هم داری که وارث داراییت باشد؟
    -متاسفانه هیچکس را ندارم و غصه ام همین است که این صنار سه شاهی ای که به هزار خون جگر فراهم کرده ام معلوم نیست بعد از مرگم چه کسی بخورد و فاتحه هم برایم نخواند.از همه مهمتر اینکه مسافرت دوری هم در پیش دارم و مبلغی پول که میترسم با خودم ببرم و میخواهم پیش شما امانت بگذارم.اگر برگشتم که امانتم را میگیرم و اگر برنگشتم هیچکس از شما مستحق تر نیست.
    این حرفها بقدری میرزا را ذوق زده کرده بود که سر از پا نمیشناخت و پیش خود میگفت:اینهمه التماسی که به درگاه خدا کرمد بالاخره بی نتیجه نماند و از خزانه غیب این مردک آمده که ثروت خود را بدست من بسپارد.
    جلال برای آن که طمع مرد را زیاد کند گفت:فعلا بهتر است بخوابیم و فردا صبح اینکار را انجام دهیم.
    میرزا که طاقتش طاق شده بود گفت:در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.برای چنین کاری هر چه زودتر اقدام کنیم بهتر است.حالا که همه بچه ها خواب هستند بهتر میشود کار کرد.
    جلال که حریف را حاضر و آماده دید گفت:آخر فقط وصیت نامه که نیست.باید نامه ای هم برای یکی از رفقایم که خیلی حق به گردن من دارد و بیچاره در دام یک عده شیاد و حقه باز افتاده بنویسم و موقع رفتن او را هوشیار کنم.برای همین زحمت شما زیاد میشود و بهتر است بماند برای صبح.
    میرزا با کمی بی صبری جواب داد:حالا که باید بنویسم چه یک صفحه چه ده صفحه.
    و فورا قلمدان و کاغذ را آورد و گفت:پسرجان هر چه میخواهی بگو تا بنویسم.
    جلال گفت:وصیتنامه را هر جور دلتان میخواهد بنویسید.من از مال دنیا هزار اشرفی دارم که پیش شما امانت میگذارم و سال دیگر می ایم.اگر هم نیامدم مال شما.چند سالی نماز و روزه برایم بخرید و باقی را بردارید؟
    -مطلب دیگری نداری؟
    -خیر همین است که گفتم.
    دیگر صدایی جز کشیده شدن قلم بر کاغذ شنیده نمیشد.جلال به سرخی گونه های میرزا نگاه کرد و با خود گفت این احمق به عشق گرفتن هزار اشرفی هر چه را که من بخواهم خواهد نوشت.
    چند دقیقه بعد میرزا کاغذ را جلوی جلال دراز کرد و گفت:همین را میخواستی که بنویسم؟میخواهی برایت بخوانم؟
    -خیر احتیاجی نیست شما که آدم نامطمئنی نیستید.
    -پس مهرت را بده تا وصیتنامه را مهر کنم.
    جلال مهر برنجی کوچکی را از جیب در آورد و به میرزا داد.میرزا زیر نوشته را مهر کرد و کاغذ را جلوی نور شمع گرفت و بی اختیار فریاد زد:اینکه مهر تو نیست.این مهر بنام اسد است در حالیکه نام تو جلال است.
    جلال با خونسردی گفت:اسم اصلی من اسد است منتهی در بچگی از بس شیطان بودم بچه ها مرا جلال صدا میزدند.
    -خیر نمیشود همه تو را به اسم جلال میشناسند.مهری به اسم جلال نداری؟
    -خیر.
    -پس بیا و پایین نامه را انگشت بزن.
    جلال همین کار را کرد و گفت:میرزا جان.این کارها لازم نیست.منکه از شما قبض و سند نمیخواهم.
    -نه پسرجان تو نمیدانی.هر کاری را باید مطابق اصولش انجام داد.
    -بسیار خوب حالا چیزهایی را که میگویم عینا مثل حرفهای من بنویس.
    میرزا قلم را بدست گرفت و آماده شد.جلال گفت:بنویسید زن سوگلی تو به تو خیانت میکند و با خواهرزاده ات ارتباط نامشروع دارد.فرزندی را هم که برایت آورده اولاد تو نیست.اگر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    میل داری از حقایق باخبر شوی، به او بگو اقرارنامه ای را که نوشته است ، به دستت افتاده است. اگر با هم قبول نکرد، من حاضرم عین اقرارنامه را برایت بفرستم ، اما این را هم بگویم که بیشتر تقصیرات متوجه خواهرزاده خودت است.
    جلال پس از گفتن این حرفها ساکت شد. میرزا پرسید:
    - مُهر و امضا نمی خواهد؟
    - نه ، رفیقم خواهد فهمید که من نوشته ام.
    میرزا قلم را زمین گذاشت و گفت:
    - این کاری شیطانی است که معلوم نیست عاقبتش چه شود.
    - برعکس ، خدمتی است که به یک شخص نجیب می شود.
    - در هرحال گناهش به گردن خودت.
    جلال کاغذ را از میرزا گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و از جا بلند شد تا برود در رختخوابی که برایش انداخته بودند ، بخوابد. میرزا پرسید:
    - پس پولها کو؟
    - چه آدم ساده ای هستی. این وقت شب هزار اشرفی را با خودم این طرف و آن طرف ببرم؟ حالا یک بار دیگر وصیتنامه را بخوان ببینم چه نوشته ای.
    میرزا که عصبانی شده بود، وصیتنامه را به طرف او انداخت و گفت:
    - خودت بخوان...
    و لحافش را سرش کشید و خوابید. فردا صبح زود جلال از جا بلند شد ، پنج اشرفی کنار دست میرزا گذاشت و از خانه بیرون زد. میرزا وقتی از جا بلند شد، اثری از جلال ندید ، ولی دلش با همان چند اشرفی هم خوش بود.
    جلال بمحض این که از خانه میرزا بیرون آمد به طرف اردوگاه به راه افتاد و خود را به محترم رساند و گفت:
    - این نامه را به شاهزاده برسانید.
    محترم کاغذ را گرفت و تا کرد و در جیب خود گذاشت و گفت:
    - مطمئنی کار دخترک با این نامه یکسره می شود؟
    - برایم مثل روز روشن است. اگر هم نشد آن قدر مدرک دارم که مقصود شما را عملی کنم.
    محترم دیگه معطل نشد و با عجله به طرف چادر مخصوص شاهزاده رفت . در چادر کسی نبود و محترم بسرعت کاغذ را زیر متکّای فرخ میرزا گذاشت و با عجله خود را به جلال رساند و گفت:
    - امشب را یک جایی در همین اطراف باش تا نتیجه کار معلوم شود.
    سپس نزد شمس آفاق رفت و مژده انجام این کار بزرگ را به او داد.
    شمس آفاق گفت:
    - کاش اول نامه را می دادی من بخوتمم تا بفهمیم این مردک حقه باز چه نوشته.
    - می گفت طوری نوشته که شاهزاده حرفش را باور می کند.
    - این همه عمر از خدا گرفته ای باز هم ساده ای. کاغذ را کجا گذاشته ای؟
    - زیر بالش شاهزاده.
    - زور برود آن را بیاور تا ببینم.
    محترم غرغرکنان به راه افتاد و خود را به چادر شاهزاده رساند، ولی هنوز وارد چادر نشده بود که صدای پای اسب فرخ میرزا را شنید و شتابان از آنجا دور شد.


    فصل 13

    از روزی که شاهزاده و همراهانش به شکار رفته بودند، دیگر در دارالحکومه و اطرافش سر و صدایی نبود. فراش ها و عمله و خلوت و سایر عمّال حکومتی از زور بیکاری دو دو و یا سه سه در آفتاب نشسته بودند و چپق دود می کردند و درباره قهرمانی های عجیب و غریبی که در خواب هم ندیده بودند و حالا به خود نسبت می دادند، دروغ به هم می بافتند. چون شاهزاده به مسافرت رفته بود و کسی برای رسیدگی در شهر نبود، دیگر مردم به آنجا نمی آمدند و خودشان اختلافاتشان را حل می کردند و تصادفاً کارهایشان خیلی بهتر و کم خرج تر از کار در می آمد. فراش ها که از بیکاری و بی دخلی به جان آمده بودند، در صدد به دام انداختن شکار بودند و گاهی با هزار زحمت آدم بی تجربه و بی اطلاعی را به دام می انداختند و به حکومتی می آوردند و پس از آن که دار و ندارش را می گرفتند، او را نالان و گریان راهی می کردند تا دیگر توبه کند و یادی از حکومت و حکومتی نکند و به فکر دادخواهی و شکایت نیفتد. روزهایی که این کار هم میسر نمی شد، داخل شهر می گشتند و مادر مردۀ بدبختی را به بهانه های مختلف دستگیر می کردند و به فراشخانه یم آوردند و به هر نحوی بود، حتی با فروختن لباسهای او، سور و ساتی راه می انداختند.
    یکی از این روزها فراش ها در طاق نماها مقابل آفتاب نشسته و مشغول صحبت بودند که صداهای غیرعادی و جار و جنجال جمعیت توجهشان را به ورود شخص تازه واردی جلب کرد. ابتدا خیال کردند شاهزاده مراجعت کرده ، ولی بلافاصله متوجه اشتباه خود شودند. کسی که تازه از راه رسیده بود، ناصر میرزا یکی از شاهزادگان جوان بود که برای رساندن پیامهای محرمانه به شیراز آمده بود و می خواست به کمک فرخ میرزا عده ای سرباز جمع کند و برای مقابله با روس ها به آذربایجان بفرستند.
    در میان همراهان ناصر میرزا علاوه بر پیشکا رو فراش باشی خود، جبّه دار باشی شاه هم حضور داشت که خلعت گرانبهایی را برای فرخ میرزا فرستاده و خدمات او را در مدت حکومت شیراز ستوده بود. او علاوه بر جبّه داری ، حامل تمثال شاه هم بود. معمولاً خلعت همایونی تشریفاتی داشت که باید از طرف حاکم گیرنده خلعت به عمل می آمد. حاکم عده ای را به استقبال می فرستاد و بعضی اوقات ، خودش پیشواز می رفت و مبالغ زیادی خلعت به حامل تمثال پرداخت می شد، ولی این بار چون شاهزاده در شهر نبود، هر قدر ناصرالدین میرزا انتظار کشید، خبری از استقبال نشد. او چون مطمئن شد که شاهزاده به شکار رفته است، دیگر در شهر معطل نشد و یکسره به اردوگاه رفت.
    ناصر میرزا از بچگی با منوچهر میرزا همبازی بود و با او بزرگ شده بود. او منوچهر میرزا را خوب می شناخت و خیلی دلش می خواست او را ببیند، به همین جهت از نایب فراشخانه پرسید که منوچهر میرزا کجاست و وقتی فهمید او هم با شاهزاده همراه است، عزمش برای رفتن به اردوگاه جزم شد.
    قاصد دوم ناصر میرزا به اردو رفته و درست در همان شب که فرخ میرزا از شکار برگشته بود، خدمت او رسید و خبر ورود نماینده مخصوص شاه را به اردو داد.
    فرخ میرزا با عجله زیاد دستور تهیه وسایل استقبال را صادر کرد، ولی با همه فعالیتی که کردند آن طور که شایسته بود تشریفات لازمه آماده نشد. شاهزاده دستور داد منوچهر میرزا تا چند فرسخی به استقبال ناصر میرزا برود، اما هرچه گشتند منوچهر میرزا را پیدا نکردند. خود شاهزاده از طرفی از ناصر میرزا بزرگتر بود و از سوی دیگر پسر شاه بود و نباید شخصاً به پیشواز او می رفت. بالاخره یکی دو تن از شاهزادگان همراه به چند تن از خوانین و محارم برای استقبال حرکت کردند.
    هیات مستقبلین در یک فرسخی به موکب ناصر میرزا رسید. طرفین از اسبها پیاده شدند. از طرف نمایندگان شاهزاده خطابه مفصلی خوانده و مبلغی پول طلا نثار خلعت و تمثال شاه شد. آن وقت هر دو قافله یکی شدند وب طرف مقر فرخ میرزا حرکت کردند.
    ناصر میرزا هر چه به اطراف نگاه کرد همبازی کودکیش را ندید، اما هنوز وارد چادر شاهزاده نشده بود که دید منوچهر میرزا سر شیر بزرگی را به دست گرفته است و با تکبّر هرچه تمامتر جلو می اید. دیدن سر شیر تعارف و احوالپرسی را از یاد ناصر میرزا برد و با تعجب پرسید:
    - این چیست؟
    منوچهر میرزا با تکبّر گفت:
    - همان طور که می بینی سر شیر است. این شیر امروز دو سه نفر را از هم درید و اگر من نبودم جان چند نفر دیگر هم تباه می شد.
    ناصر میرزا زد زیر خنده و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض



    - معلوم می شود آب و هوای فارس تغییر غریزه هم می دهد. باور نمی کردم تو بتوانی روباهی را هم شکار کنی چه رسد به شیر.
    و دست در بازوی منوچهرمیرزا انداخت و وارد چادر فرّخ میرزا شد. شاهزاده که یکی دو ساعتی بود انتظار ناصرمیرزا را می کشید با محبت زیادی او را پذیرفت و از احوال قبله عالم و یکایک شاهزادگان پرسید. بلافاصله تمثال و خلعت شاه را آوردند. فرّخ میرزا به احترام آنها بلند شد و جلوی چادر آمد و در تمثال را از دست جبّه دارباشی گرفت و بر سر گذاشت.
    آن شب ناصرمیرزا و منوچهرمیرزا با شاهزاده شام خوردند و سپس به چادر منوچهرمیرزا رفتند تا بنشینند و از خاطرات گذشته سخنی بگویند. منوچهرمیرزا مدام آه می کشید و ناله می کرد که در شیراز تفریحی وجود ندارد و کسالت دارد دمار از روزگار او برمی آورد. ناصرمیرزا گفت:
    - من شنیده ام که شیراز از همه شهر ها باصفاتر است و وسایل تفریحی که در شیراز هست حتی در تهران هم پیدا نمی شود. چطور است که تو کسل شده ای؟
    - بعضی اوقات می شود.
    - ببین رفیق جان، به من نگو طیّب و طاهری. من تو را می شناسم. نکند دل در گرو ماهرویی نهاده ای که دست و دلت به کار نمی رود؟
    - درست است. ماهرویی است که ماههاست دل و دین از من ربوده و مرا دچار غم و اندوه کرده است. گاهی اوقات فکر می کنم کاش به شیراز نمی آمدم و دچار این مصیبت نمی شدم. اگر بدانی چه حال و روزی دارم.
    - دیدی اشتباه نکردم. مرد عاقل! کدام آدم باشعوری عاشق می شود؟ عشق یعنی چه؟ این حرفها کدام است؟ مگر آدم عاقل خودش را پایبند زن می کند؟ تو با این همه زرنگی و مهارت نتوانستی حریف یک دختر بشوی؟ لابد او یکی از همین دخترهای شیرازی است. تو که در شیراز رقیب نداشتی، چطور تا به حال به مقصود نرسیده ای؟
    - اگر دختر عادی و معمولی بود که غمی نداشتم و همان طور که می گویی به مقصود می رسیدم. بدبختی من همین جاست که او دور از دسترس من است. برادر! من خیلی بدبخت و بیچاره ام. خداوند از من بدبخت تر خلق نکرده.
    در میان اشک و آه و ناله های منوچهرمیرزا، بالاخره ناصرمیرزا متوجه شد که او عاشق نگین، سوگلی شاهزاده شده است و به خود گفت:
    «حتماً این دختر خیلی زیبا و دلرباست که این طور دل و دین از منوچهرمیرزا ربوده.»
    کم کم میل شدیدی به دیدن نگین در خود احساس کرد و به منوچهرمیرزا گفت:
    - من اقلاً تا یک ماه در شیراز هستم، اگر اقبالت یاری کند، موفق خواهی شد. فعلاً برخیز تا بخوابیم. فردا مفصلاً صحبت خواهیم کرد.
    * * *
    شاهزاده پس از آن که از خوش آمدگویی ناصرمیرزا فارغ شد، از تصور این که نگین زیر پنجه های شیر از بین رفته باشد، ناراحتی و اضطراب شدیدی را در خود احساس کرد. دلش می خواست هر چه خدمه دم دستش می آید به خاک و خون بکشد، ولی خوشبختانه جز خدمتکار مخصوص و آبدارباشی کسی در آن اطراف نبود و آنها هم خوب اخلاق شاهزاده را می دانستند و در اطراف او نمی چرخیدند.
    دیگر چیزی به غروب نمانده بود. نه خبری از نگین بود و نه علیرضاخان به چادر برگشته بود. هر قدر بیشتر فکر می کرد، زشتی رفتارش را بیشتر می فهمید. او، یعنی شاهزاده مقتدر و حاکم بزرگ، زن ضعیف و بیچاره ای را که تازه جان او را نجات هم داده بود به چنگ شیر خونخواری رها کرده و گریخته بود. اگر مردم می فهمیدند به او چه می گفتند؟ یاد چهره زیبای نگین آتش به دل او می زد و قلبش را می فشرد، آن وقت به هر کسی که مسبب این مسافرت شده و فکر شکار شیر را به او تلقین کرده بود ناسزا می گفت. حتّی تصمیم گرفت همه اشخاصی را که در آن روز موجب عملی شدن هوس او شدند سخت مجازات کند. آن قدر فکر کرد و حرص خورد که دیگر نتوانست سر پا بایستد، اجباراً خود را روی تختی که برایش آماده کرده بودند انداخت و سرش را میان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت.
    پس از مدتی که به این حال باقی ماند، به خود گفت:
    «این خیلی بد است که من همین طور ساکن بنشینم. خوب است تظاهر به دلواپسی و نگرانی کنم و چند نفر را دنبال نگین بفرستم. سکوت من باعث می شود همه بفهمند که زن بیچاره ام را زیر چنگال شیر گذاشته و فرار کرده ام.»
    بلافاصله آبدارباشی و پیشخدمت مخصوص را احضار کرد و فریاد زد:
    - از بیگم و سوارها خبری شد؟
    - خیر قربان.
    - زود باشید الساعه چند نفر را بفرستید ببینند چطور شده. اگر سوار کم است خودتان سوار شوید و حرکت کنید.
    هر دو تعظیم کنان بیرون آمدند، امّا کسی جز چند عشایری در اطراف نبود که آنها هم از کسی جز علیرضاخان حساب نمی بردند. آبدارباشی دستور شاهزاده را به آنها گفت، ولی آنها شانه هایشان را بالا انداختند و به پاک کردن تفنگهای خود مشغول شدند. آبدارباشی داشت از ترس می مرد که ناگهان چشمش به چند سیاهی افتاد که نزدیک می شدند و چون علیرضاخان را شناخت، از شادی فریاد کشید و خود را به طرف چادر فرّخ میرزا انداخت و گفت:
    - قربان، مژده! مژده! بیگم آمدند.
    شاهزاده بی اختیار از جا پرید و می خواست از چادر بیرون برود که ناگهان بر جای خود خشک شد و از رفتن باز ماند. سرش را به زیر انداخت و دو مرتبه به جای خود برگشت. یک لحظه بعد نگین با لباس ایلیاتی، در حالی که تبسّمی عجیب و پرمعنا بر لب داشت، وارد چادر شد.
    هیچ کدام حتی یک کلمه هم از آنچه اتفاق افتاده بود بر زبان نیاوردند. مثل این که هر دو مصلحت را در آن دیدند که از رفته ها حکایتی نکنند و یادی ننمایند، امّا شاهزاده دیگر در چشم نگین، آدم چند روز پیش نبود و کمترین ابهتی نداشت. نگین با خود می گفت:
    «این آدم ترسو و زبون چه احترامی دارد؟ چه احمقند آنهایی که از چنین آدمی می ترسند و بر خود می لرزند.»
    نگین بدون این که بنشیند و صحبتی کند، عزم رفتن کرد و به بهانه کسالت و خستگی اجازه گرفت که به چادر خود برود. این طور به نظر می رسید که فرّخ میرزا هم از رفتن او ناراضی نیست و تنهایی را بیشتر دوست دارد. شاید از کار خود خجالت می کشید و از حضور نگین در خود احساس ناراحتی می کرد، به این جهت سری به علامت رضایت و قبول فرود آورد.
    اضطراب طولانی آن روز و درد پا باعث شد که شاهزاده حتی منتظر شام هم نشود و لحاف را به سویی بزند تا بخوابد. در این موقع چشمش به کاغذی افتاد که از زیر بالش بیرون بود. کاغذ را با احتیاط بیرون آورد و آرام خواند.
    یک جفت چشم کنجکاو از پشت چادر او را می نگریست و مواظب همه حرکات و تغییرات قیافه او بود. صاحب آن چشمها قلبش بشدّت می تپید و زانوهایش می لرزید و وقتی شاهزاده کاغذ را باز کرد و مقابل نور یکی از شمعدانها گرفت و زیر لب گفت:
    «دیگر کار تمام شد. خدا می داند یک ساعت دیگر چه غوغایی در اردو برپا می شود. حتماً این مرد سبکسر صبر نخواهد کرد و هم امشب کار را خاتمه می دهد. من خودم مناظر زیادی از فجایع این شخص دیده ام و مطمئنم که حساب دخترک متکبر و تازه به دوران رسیده هم امشب تصفیه می شود و خانم بیچاره من از فردا شب خواب راحتی خواهد کرد.»
    امّا هیچ اتفاقی نیفتاد. فرّخ میرزا کاغذ را دو سه بار خواند، سپس مچاله کرد و دور انداخت و لحاف را روی سرش کشید و خوابید. دو سه ثانیه بعد دستی از لای چادر دراز شد و کاغذ گلوله شده را برداشت و بسرعت در تاریکی راه چادر شمس آفاق را در پیش گرفت.
    شمس آفاق که از انتظار جانش به لب رسیده بود تا چشمش به محترم افتاد گفت:
    - چه کردی؟ آیا کار تمام شد؟ شاهزاده کاغذ را خواند؟
    محترم که بُق کرده بود، پس از سکوتی طولانی گفت:
    - بله فرّخ میرزا کاغذ را خواند، اما کاری نکرد. این هم کاغذش. بگیر ببین چه نوشته است.
    و کاغذ مچاله شده را به دست شمس آفاق داد. شمس آفاق مثل گرسنه قحطی زده ای که به نان حمله ور شود، کاغذ را از دست محترم قاپید و شتابان شروع به خواندن کرد. دو سه بار که کاغذ را خواند، فریاد زد:
    - این بود کاغذی که این قدر برایش آق و داغ قائل بودی؟ برای این کاغذ هزار اشرفی پول دادی؟ من حماقت تو را می دانستم، ولی من از تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    احمق ترم که عقلم را به تو می سپارم .
    محترم که از فحش های شمس آفاق رنگ و رویش برافروخته بود گفت :
    بگو ببینم چه نوشته است ؟
    هیچ ، وقتی کسی دو نفر آدم احمق مثل من و تو پیدا می کند چه می نویسد ؟ یک مشت چرند و حرف مفت .
    پس ، از خیانت نگین اسمی نبرده است .
    برو عقلت را عوض کن . من این مرد حقه باز و متقلب را می شناختم و می دانستم ما را فریب می دهد . به همین جهت هم به تو گفتم اول کاغذ را بیاور من ببینم .
    محترم که رگ های گردنش بالا آمده بود ، گفت :
    می دانم با او چه کار کنم . همین دو روزه طوری حساب او را برسم که تا عمر دارد فراموش نکند .

    ***

    جلال دو زانو جلوی عشرت نشسته بود و نمی دانست با چه زبانی حرف هایش را بزند . خیالات و هوس های دور و دراز خود را در مغز مجسم می کرد و عقب عبارت و جمله مناسبی می گشت که مقصود خود را ادا کند . عشرت که نگران نگین بود ، اول که چشمش به او افتاد ، بی اختیار فریاد زد :
    تو اینجا چه می کنی ؟
    وقت این حرف ها نیست . من باید الان باید بیگم را ببینم .
    نگین خسته و کوفته الان از راه رسیده و خوابیده است . بگو چه کار داری ؟ هر کاری داری به من بگو ، من خواهم گفت .
    وقت را تلف نکن . موضوع جان همه ماها در بین است . بلند شو اگر هم خوابیده بیدارش کن . فرصت از دست می رود .
    عشرت که آثار راستگویی را در قیافه جلال خواند و دید که واقعا" مضطرب است ، از جا برخاست و به طرف خوابگاه نگین رفت . نگین هنوز نخوابیده بود . او در عالم خیال با دل خود گفتگوها داشت و حوادث گوناگون و ترسناک آن روز ، او را به خود مشغول ساخته بود ، اما فکر علیرضا خان مافوق همه خیالاتش بود . این عشق مثل اخگر سوزانی قلب او را آتش می زد ، اما چقدر تعجب می کرد که از این سوختن لذت می برد و میل داشت بیشتر به او بیندیشد و در نتیجه زیادتر بسوزد .
    او آن قدر به خود مشغول بود که متوجه ورود عشرت هم نشد و عشرت ناچار شد جلو برود و او را صدا بزند و آمدن جلال را اطلاع دهد . نگین با حرکتی ناشی از بی حوصلگی روی خود را به سوی دیگر گرداند و گفت :
    خاله جان ! می بینی که حال ندارم و خسته هستم . حالا چه موقع ملاقات با جلال حقه باز است . این مرد اینجا هم دست از سر من بر نمی دارد ؟ حتما" پول می خواهد . برو هر چه می خواهد به او بده و روانه اش کن . هیچ حوصله ندارم او را ببینم و مهملاتش را بشنوم .
    من هم می دانستم حال نداری . به او هم گفتم ، اما موضوع چیز دیگری است . او می گوید کار لازمی دارد که جان همه ما بسته به آن است . حالا چه اشکال دارد چند دقیقه او را بپذیری ؟ شاید همان طور که می گوید کار لازمی داشته باشد و فرصت از دست برود .
    ماشاءالله چقدر اذیت می کنی . من این مرد را می شناسم و مقصود او را می دانم .
    و چون باز عشرت را به حال تعجب و انتظار ایستاده دید ، از روی کمال بی میلی ادامه داد :
    چه کار کنم ؟ بگو بیاید ، اما دقت کن که کسی در اطراف مراقب ما نباشد و او را نبیند .
    مطمئن باش هیچ کس متوجه ما نیست .
    به این ترتیب جلال وارد شد و گوشه ای نشست . نگین گفت :
    مگر قرار نبود تو تا مراجعت من در شهر بمانی . چطور شد که باز راه افتادی و اینجا آمدی ؟
    اگر این موضوعی که می گویم پیش نیامده بود ، هیچ وقت برخلاف دستور شما رفتار نمی کردم و از شهر خارج نمی شدم .
    چه اتفاقی افتاده ؟ زود بگو . می بینی که خسته هستم و حال ندارم .
    درست گوش کنید . من برحسب تصادف فهمیدم که شخصی به راز ما پی برده و مطالبی را که نباید افشا شود و کسی بداند در کاغذی نوشته است و می خواهد به حضرت والا برساند .
    نگین با تعجب آمیخته به اکراهی گفت :
    راز ما ؟ کدام راز ؟
    جلال با غروری که ابدا" به هیکل و قیافه اش نمی خورد ، گفت :
    بله رازهای شما که من هم خودم را در آنها شریک کرده ام .
    نگین که از قیافه حریف ، افکارش را می خواند ، کمی برخود مسلط شد و گفت :
    خیلی خوب حرفت را بزن . این شخص کیست که می خواهد راست و دروغ های خود را به گوش شاهزاده برساند ؟
    شما دوست و دشمن خود را بهتر می شناسید . فرض کنید شمس آفاق .
    خوب چه نوشته است ؟
    درست خبر ندارم ، ولی مطمئنم که خیلی از مطالب و اسرار را فهمیده و در کاغذی نوشته و زیر بالش شاهزاده گذاشته است و حتما" امشب شاهزاده کاغذ را می خواند و آن وقت نمی دانم چه خواهد شد .
    جلال وقتی این حرفها را می زد ، زبانش به لکنت افتاده و لرزه محسوسی در عضلات صورتش آشکار بود . موج بزرگی از اضطراب و نگرانی سراسر وجود نگین را فرا گرفت و به خاطر آورد که اگر شاهزاده به اسرار او واقف شود ، دیگر کارش تمام است و به خاطر از بین بردن شاهد منظره امروزی هم که شده است ، او را نابود خواهد ساخت و بهانه کوچکی برای از بین بردن او کافی است ، این بود که با لحنی ملایمتر و آهنگی گرمتر گفت :
    حالا تو اطمینان داری که این کاغذ به شاهزاده نوشته شده است ؟
    کاملا" مطمئنم و حتی نویسنده کاغذ را هم دیده ام و از زبان او شنیده ام .
    نگین ناله ای را که از دل بر آورده بود ، در گلو خفه کرد و با خود گفت :
    افسوس دیگر کار من تمام است و باید با همه آرزوها و خیالات شیرین خود وداع کنم .
    منظره دستگیری و رسوایی جلوی چشمش مجسم شد و خود را بی پناه و بیچاره در چنگال دژخیم مشاهده کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش به روی صورتش غلتید . یاد علیرضا خان افتاد و اضطراب و نگرانیش زیادتر شد ، چه فکر می کرد وقتی علیرضا خان به راز او پی ببرد و خفت و خواری او را مشاهده کند ، به چه چشمی به او می نگرد ؟ مثل غریقی که دست خود را به سوی هر تخته پاره ای دراز می کند با آهنگی ملتمسانه گفت :
    جلال ، تو را خدا راست می گویی و این کاغذ برای فرخ میرزا نوشته شده است ؟
    بخدا قسم اطمینان دارم . وقتی شنیدم چنین کاغذی برای شاهزاده نوشته شده است ، با عجله نزد نویسنده آن که در یکی از همین دهات نزدیک است رفتم و او را فریب دادم و گفتم می خواهم به کربلا بروم و آمده ام هزار اشرفی دارایی خود را نزد او بگذارم و وصیت کنم . او همه به طمع افتاد و وصیت نامه را برای من نوشت و من کم کم حرف را به جای اصلی برگرداندم و سوال کردم که این چند روزه برای کسی کاغذی نوشته است یا نه و او گفت که نوشته و مطالبش چه بوده است .
    چه نوشته اند ، زود بگو .
    این طور که می گفت نوشته است بچه ای که خدا اخیرا" به حضرت والا داده ، متعلق به او نیست و خیلی چیزهای دیگر که حالا وقت گفتن آنها نیست ، چون می ترسم فرصت از دست برود .
    وقت چه کاری بگذرد ؟ مثلا" خیال می کنی اگر الان شاهزاده کاغذ را خوانده باشد تا فردا صبر می کند ؟
    معلوم است که نمی کند ، برای همین یک دقیقه هم نباید معطل شد باید فرار کرد .
    مگر دیوانه شده ای و عقل از سرت پریده ؟ من که جا و مکانی ندارم .
    اینجا با شهر خیلی فرق دارد . در مدت کوتاهی از دسترس شاهزاده و مامورینش دور می شویم و خود را به نقطه امنی می رسانیم .
    نگین طوری دستخوش اضطراب و نگرانی بود که جلال را به عنوان پهلوانی افسانه ای که مامور نجاتش است ، می دید و به هیچ وجه فکر نمی کرد با تائید سخنان او چه عواقب خطرناک تری را برای خود می خرد . جلال که می دید نگین حسابی ترسیده و تسلیم اوست ، گفت :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    وقتی می امدم دو تا اسب را در نزدیکی این چادرها دیدم.با این اسبها از بیراهه به کازرون و بوشهر می رویم و و از انجا هم با کشتی به جایی می رویم که دست احدی به ما نرسد.
    جلال طوری خطر را در نظر نگین بزرگ جلوه می داد که نگین کاملا مسحور شده بود و تصمیم داشت خود را به دست او بسپارد و راه فرار را در پیش بگیرد،اما در همین موقع عشرت که از اول حرفهای جلال را شنیده بود،پرده را به سویی زد و با لحنی امرانه و در عین حال مادرانه گفت:
    دخترجان،به نظرم تو عقلت را از دست داده ای که حرفهای بی سر و ته این مرد را باور کرده ای و می خواهی به همه چیز پشت پا بزنی.
    سپس رو به جلال کرد و گفت:
    من خوب از کارهای تو خبر دارم و می دانم به بعضی از اسرار ما واقف شده ای،اما فراموش نکن که من هم تو را خوب می شناسم و از همه حقه بازیهایت خبر دارم.تو خیال می کنی با این حرفهای سراپا دروغ می توانی ما را فریب بدهی و در اختیار خود بگیری.بلند شو و زود از اینجا خرج شو،والا هم اکنون فریاد می زنم تا فراش ها بیایند و حقت را کف دستت بگذارند.
    عشرت خاموش شدن چراغهای چادر فرخ میرزا را دیده بود و یقین داشت که او خوابیده است و حرفهای جلال را دروغ می دانست و رو به نگین ادامه داد:
    دخترجان،بگیر راحت بخواب و کمترین دغدغه ای به خود راه مده.من ضمانت می کنم که کوچکترین اتفاق سوئی روی ندهد.از این مرد دروغگو سوال کن اگر تو راست می گویی و از ان مردک شنیده ای که کاغذی با این مشخصات نوشته است و خودت هم می گویی که من با نوشتن وصیت نامه ام او را اغفال کردم،وصیت نامه ات کو؟اگر وصیت نامه اش را نشان داد،همه حرفهایش درسا است.
    با شنیدن این حرف،قیافه جلال از هم باز شد و با عجله دست در جیب کرد و کاغذ چهارتایی را بیرون آورد و آن را به طرف نگین دراز کرد و گفت:
    این حرف خوب و حسابی است.بفرمایید ببینید.
    نگین که تکلیف خود را نمی دانست و دیگر مغزش کار نمی کرد،با بی میلی کاغذ را از جلال گرفت و پرسید:
    وصیت نامه به چه درد من می خورد؟
    جلال گفتک
    مخصوصا خواهش می کنم بگیرید و بخوانید تا ببینید آیا او را اغفال کرده ام یا نه و ایا آنچه گفته ام درست است یا نه.
    نگین کاغذ را باز کرد و جلوی نور شمع گرفت و شروع به خواندن کرد.هر چه بیشتر می خواند،بیشتر تعجب می کرد.سرانجام سرش را بلند کرد و در حالی که عقل و هوش خود را دوباره به دست اورده بود،با لحنی ملایم پرسیدک
    این وصیت نامه توست؟
    بله،گفتم که برای اغفال آن مردک وصیتنامه را درست کردم.
    پس اینهایی را که در کاغذ نوشته شده تو گفته ای و او نوشته؟
    بله،بله،همینطور است که می فرمایید.
    نگین که به تدریج خونسردی خود را به دست اورده بود،نامه را تا کرد و در جیب خود گذاشت و گفت:
    از خدمات تو ممنونم.انشالله بیش از انچه که انتظار داری پاداش خواهی گرفت،اما من امشب نمی توانم حرکت کنم.باید سر صبر فکر کرد و تصمیم عاقلانه ای گرفت.همان طور که خاله ام می گوید فرار کردن به این ترتیب که تو می گویی هیچ شایسته نیست.قطعا ما را دستگیر می کنند.چطور ممکن است بتوانیم از میان این همه سوار فرار کنیم؟وقتی هم که دستگیرمان کنند،راهها از هر سو بسته می شوند.
    جلال که از تغییر عقیده ی ناگهانی نگین تعجب کرده بود با اضطراب محسوسی گفت:
    پس جواب شاهزاده را چه می دهید؟او الان کاغذ را دیده و اگر هم ندیده باشد،حتما فردا صبح می بیند و وقت از دست می رود.
    نگین با ارامش زیادی که تعجب جلال را صد چندان کرد گفت:
    در هر حال ماندن بهتر از رفتن است.شاید یک وقتی لازم شود که بروم،اما حالا وقتش نیست.تو هم همانطور که تا به حال خود را مخفی کرده ای باز هم بکن تا وقتی که من خبرت کنم.
    اما بیگم من می ترسم که خدای نکرده اتفاق بدی پیش بیاید.
    نه،خاطر جمع باش که من حواسم هست و می دانم چه کنم.تو هم هر چه من می گویم گوش کن.صلاح تو در همین است.
    جلال که از لحن قاطع نگین فهمید که دیگر وسوسه هایش کارگر نیست و نگین نمی خواهد همراه او فرار کند،سری جنباندو آهسته گفت:
    من خدمت خود را کردم،حالا بیگم نمی پذیرند،تقصیری متوجه من نیست.
    و اهسته از چادر خارج شد و در تاریکی به راه افتاد،در حالی که نمی دانست چه اتفاقی افتاد و نگین چرا از عقیده خود برگشت و حاضر به فرار نشد.
    عشرت وقتی مطمئن شد که جلال رفته است،نزدیکتر آمد و گفت:
    عجب مرد حقه باز و دروغگویی است.نمی دانم چه نقشه ای کشیده بود.من یکساعت قبل با چشم خودم دیدم که چراغهای چادر شاهزاده خاموش شد.حرفهای جلال را شنیدم یقین کردم قصد دارد شما را فریب بدهد.راستش را بخواهی من از چشمهای این پسره می ترسم.
    نگین لبخندی زد و گفت:
    خاله جان.حق داری از این مرد بترسی چون او تمام اسرار ما را می داند.
    از شنیدن این حرف رنگ عشرت مثل گچ سفید شد و با عجله صحبت نگین را قطع کرد و گفت:
    تو را به خدا راست می گویی؟او از همه اسرار ما مطلع شده؟
    شاید از من وتو هم بهتر بداند.
    پس تهدید های او حقیقت داشت و فرخ میرزا از همه چیز اگاه شده است؟
    تهدید های او حقیقت داشت،اما شاهزاده هنوز چیزی نمی داند و کاغذی که جلال خیال می کند فرخ میرزا ان را خوانده و همه چیز را فهمیده است،همین کاغذی است که به من داده و من ان را در جیب نیمتنه ام گذاشته ام.خوب شد این کاغذ را به من داد،وگرنه حسابی ترسیده بودم و داشتم راه می افتادم.
    عشرت با بیخبری هر چه تمامتر گفت:
    من که سر در نمی اورم.تو را بخدا واضحتر صحبت کن.وصیتنامه چیست؟در این کاغذ چه نوشته؟
    گوش کن.راستش من خودم هم اولش موضوع را نفهمیدم،ولی حالا حدس می زنم چه کرده است.جلال از همه اسرار ما خبر دارد،اما نمی دانم چطور.خیال می کنم دشمنان ما با جلال ارتباط برقرار کرده و اورا فریفته اند.او هم کمی از چیزهایی را که می دانسته به خط دیگری روی کاغذ نوشته تا به شاهزاده برساند و یک وصیتنامه هم برای فریب دادن من یا به قول خودش گول زدن نویسنده نامه نوشته.گمان می کنم وصیتنامه را برای فرخ میرزا فرستاده و کاغذ اصلی را به دست من داده است.
    حالا تکلیف چیست؟اگر شاهزاده چیزی فهمیده بود تا به حال صبر نمی کرد.فعلا باید کاری کنیم که جلال از این حوالی دور شود.
    چطور می توانیم او را دور کنیم؟او حالا از هر حیث از ما قویتر است.
    بلند شو بخواب،بگذار فکر این کار را بکنم؟راهی به نظرم رسیده است،اما نمی دانم تا چه حد موفق خواهم شد.

    ***

    فرخ میرزا خیال داشت خیلی زود به شیراز برود،ولی علیرضا خان که فکر می کرد تا به حال به شاهزاده خیلی بد گذشته و آن طور که دلخواه او بوده،پذیرایی به عمل نیامده است،تقاضا کرد که چند روز دیگر را برای گردش در بین ایلات اختصاص دهند.ناصر میرزا هم که طرف مشاوره شاهزاده قرار گرفته بود،این نظر را برای پیشرفت کارخ ودش پسندید و گفتک
    با چند روز گردش در بین ایلات و عشایر می توانیم تعداد زیادی داوطلب برای جنگ آذربایجان تهیه کنیم و این خود حسن تصادفی است که رخ داده و در این موقع که حضرت والا در ناحیه حضور دارید،اگر بخواهیم این کار را به دست عمال حکومتی انجام دهیم،علاوه بر انکه مدت زیادی طول می کشد،نخواهند توانست عده قابل توجهی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    جمع اوری کنند.بازار رشوه گرم شده و آن چیزی که به دست نخواهد آمد سرباز است.گذشته از این موقعی که حضرت خاقانی بفهمند خود حضرت والا برای انجام اوامر شاهانه کمر همت بسته اند فوق العاده خوشنود خواهند شد.
    این دلایل عقاید شاهزاده را تغییر داد و از مراجعت به شیراز منصرف شد.سران ایلات و عشایر هر یک به نسبت جمعیت خود تعدادی سواره و پیاده آماده کردند و به خدمت فرستادند و ناصر میرزا پس از مشاهده و معاینه انها،همه را به شیراز فرستاد تا در انجا جمع شوند و به اتفاق خود او به سوی تهران حرکت کنند.
    منوچهر میرزا لحظه ای از فکر نگین بیرون نمی رفت و هر وقت با ناصر میرزا تنها می شد،صحبت هایشان همه در اطراف نگین دور می زد.حالا دیگر ناصر میرزا خیلی خوب از همه وقایع خبر داشت.در عین حال چند بار هم نگین را هنگام سواری مشاهده کرده و در دل به زیبایی او آفرین گفته بود.اوایل توجه او به این زن زیبا هوسی گذرا بیش نبود،ولی کم کم به او علاقمندتر شد و هر وقت با منوچهر میرزا تنها می شد،زودتر سر صحبت را باز می کرد و موضوع نگین را پیش می کشید و از دور هم مراقب رفتار نگین بود و متوجه نگاههای او به علیرضا خان شده بود.
    ناصر میرزا با ان که زیبا و خوش قامت بود،به زیبایی اندام علیرضا خان حسد می برد و در مقابل نگین،او را رقیب اصلی خود می دید،اما به ظاهر چیزی نمی گفت و با روی باز با او برخورد می کرد،چون می دانست که بدون کمک او نمی تواند ده نفر هم جمع کند.جوان ساده دل هم مهر ناصر میرزا را در دل گرفته بود و سعی می کرد هر چه بیشتر به او خدمت کند.ناصر میرزا بارها صحبت را به داستانهای عاطفی کشیده و سعی کرده بود بفهمد که کار علیرضا خان و نگین به کجا رسیده است ، اما تلاشش فایده نداشت
    در ذهن علیرضا خان تنها خاطره ای از نگین می درخشید و خاموش می شد ، خاطره روز شکار که دل او را لرزانده و قلبش را به تپش در آورده بود. او به قدری جوانمرد بود که حتی به خود اجازه نمی داد که در باره ی آم روز تأمل کند ولی هر وقت صحبت از عشق می شد ، به یاد دخترعموی خود می افتاد که از بچگی با او بزرگ شده بود. ناصرمیرزا سرانجام چون از طریق علیرضا خان به نتیجه ای نرسید ، فکر کرد همان بهتر که از منوچهر میرزا استفاده کند ، زیرا منوچهرمیرزا چندین بار به نگین اظهار علاقه و در واقع مقدمات کار را فراهم کرده بود و هرچند هم روی خوشی از او ندیده بود ولی او می توانست دنباله کار را بگیرد ، به خصوص این که تصور می کرد منوچهر میرزا بی عرضه و بی دست و پا نیست که بعد از یک سال هم نتواند کاری صورت دهد.


    وقتی از طرف فرخ میرزا سر و صدایی نشد ، نگین مطمئن شد که هنوز اسرار او فاش نشده است . این اطمینان موقعی بیشتر شد که عشرت ماغذ مچاله شده ای را که تصادفا کنار چادرشان پیدا کرده بود به او داد و گفت :
    - ببین در این کاغذ چه نوشته اند
    نگین وقتی کاغذ را خواند از خوشحالی فریاد بلندی کشید و گفت :
    - دیدی درست حدس زدم؟ این همان کاغذی است که برای شاهزاده فرستاده اند. خدا به دادمان رسید. حالا هر طور می توانی خودت را به علیرضا خان برسان و بگو که می خواهم با او ملاقات کنم.
    عشرت که تعجب از سر و رویش می بارید گفت :
    - شما با علیرضا خان چه کار دارید؟ به نظرم باز مصیبت تازه ای در کار است ؟
    - نه خاله جان. مصیبت در کار نیست. دیشب مگر نپرسیدی که جلال را چطور می شود از اینجا دور کرد؟
    - راست است. من از این آدم می ترسم. برای این که شر او کنده شود هر کاری که بگویی می کنم.
    - تنها کسی که می تواند شر جلال را از سر ما کم کند همان علیرضا خان است.
    - گمان نکنم او حاضر باشد به ملاقات شما بیاید .
    - اگر هم نیاید من به دیدنش می روم ، ناچارم که او را ببینم
    عشرت در صدد بود موقعیت مناسبی پیدا کند و دور از انتظار خود را به علیرضا خان برساند ، چرا که در هر حال منوچهرمیرزا و ناصرمیرزا مزاحم او بودند و از آنها بدتر جاسوسان محترم و شمس آفاق بودند که لحظه ای چشم از او بر نمی داشتند و به همین علت او تا دو ، سه روز بعد از حرکت از کحل اردوگاه نتوانست علیرضا خان را ببیند.


    روزی که موکب فرخ میرزا برای گردش در دهات و سیاه چادرها حرکت می کرد ، شمس آفاق که از نامهربانی و بی اعتنایی شاهزاده به جان آمده و از جلال هم جز پرداخت مبلغی پول نتیجه ای نگرفته بود به بهانه بیماری اجازه گرفت که به شهر برگردد . شاهزاده هم اصراری به ماندن او نکرد و شمس آفاق با خدمه ای در معیت چند سوار به شهر برگشتند.
    موقعی که کجاوه شمس آفاق از مقابل چادر فرخ میرزا عبور می کرد او با چشم های اشک آلود از داخل کجاوه به بیرون نگاه می کرد و زیر لب می گفت :
    - اگر چه این بار هم شکست خوردم ، اما فراموش نمی کنم. انتقام من سخت تر و شدیدتر از حرکات شماست. به زودی همه حساب های خود را با شما تسویه خواهم کرد.

    از فاصله ای دور جلال مراقب حرکت این قافله بود و با خود می اندیشید :
    (( چطور شاهزاده که از کوچکترین اشتباه چشم پوشی نمی کند ، در مقابل آن نامه عجیب کوچکترین عکس العملی نشان نداده است؟
    افسوس که نقشه ام نگرفت. حال هم نباید مأیوس شوم ، چون نگین مثل یک گنجشک در دست من اسیر است . ))


    • فصـل 14 •

    مراجعت شمس آفاق به شیراز ، راه را برای کارهای عشرت باز کرد.
    او حالا آزادی عمل بیشتری داشت و بهتر می توانست خود را به علیرضا خان برساند و پیغام نگین را به او بگوید.
    آن شب صحبت علیرضا خان و ناصرمیرزا خیلی گرم شده بود.
    منوچهرمیرزا هم گیج و منگ گوشه ای افتاده بود و برای خودش فال حافظ می گرفت و آواز می خواند.
    ناصرمیرزا بر خلاف همه شبها پا را از دایره ی احتیاط بیرون گذاشته بود و حرف هایی می زد که روح علیرضا خان از آنها بیزار بود و به همین دلیل بیش از حد احساس کسالت می کرد ، ولی به خاطر مهمان نوازی حرفی به او نمی زد .
    سرانجام چون ناصرمیرزا هم گیج کنار منوچهرمیرزا افتاد ، آرام از چادر بیرون آمد و به طرف چادر خود که دور از همه چادرها برپا شده بود ، راه افتاد.
    نزدیک چادر متوجه شد که زنی منتظر او ایستاده است. با تعجب پرسید :
    - شما کی هستید؟ با کی کار دارید؟
    - شما علیرضا خان هستید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/