نزدیکی های غروب،سران ایلات و عشایر در چادر مجاور چادر فرخ میرزا جمع شده بودند تا یکی یکی به حضور شاهزهاده برسند و ادای احترام کنند.شاهزاده بالای چادر به بالش مروارید دوزی تکیه داده و پای دردناکش را دراز کرده بود.
روسای ایلات یکی یکی می امدند و تعظیم می کردند و دست فرخ میرزا را می بوسیدند و با لهجه محلی به او خیر مقدم می گفتند و برایش ارزوی عمر طولانی می کردند.شاهزاده هم جواب مختصری می داد و انها را به لطف حضرت خاقان مطمئن می ساخت.
کم کم مجلس حالت رسمی خود را از دست داد و شاهزاده هم غرور همیشگی خود را کنار گذاشت و از اوضاع و احوال محل سوالاتی پرسید.
بالاخره صحبت به شکار شیر کشید و هر یک از حضار اطلاعات خود را با اب و تاب شرح می داد و شاید قصه هایی را که از دیگران شنیده بود به نام خود تمام می کرد.شاهزاده از پیرمردی که در نزدیکی او نشسته بود پرسید:
از اینجا تا دشت ارژن چقدر راه است؟
پیرمرد پاسخ داد:
بیش از سه فرسخ راه نیست و دشت میان کازرون و شیراز واقع شده است.
برای شکار شیر چه کارهایی باید کرد و چه وقت می توانیم حرکت کنیم؟
در اینجا علیرضا خان وارد صحبت شد و گفت:
چون ادیب خان قصد حضرا والا را قبلا به ما خبر داده بودند،مقدمات کار را از هر حیث فراهم کرده ایم.هوا هم خوب و افتابی است و شیرها در این هوا ملایمتر و ارام تر هستند.اگر حضرت والا اجازه بفرمایند،فردا صبح به طرف دشت حرکت کنیم.دسته های شکارگردان امشب به بیشه می روند و شاید حضرت والا شیری به چنگتان بیفتد.
نمی شود حرکت را یکی دو روز عقب انداخت؟
به هوا اعتباری نیست.نزدیک بهار است و هر آن احتمال تغییر هوا می رود.اگر بارندگی شود،شکار مشکل خواهد شد و شیرها کمتر از بیشه های خود خارج می شوند.
شاهزاده فکر کرد اگر کمی بیشتر اصرار کند،حضار آن را حمل بر ترس خواهند کرد و گفت:
عیبی ندارد.فردا حرکت می کنیم.دستور بدهید کارهای لازم را انجام دهند.
آن گاه رو به منوچهر میرزا کرد و گفت:
حتما تو هم خواهی امد؟
منوچهر میرزا ترجیح می داد بماند و به شکلی با نگین ملاقات کند،ولی او هم ترسید امتناع او را حمل بر ترس کنند و گفت:
بله قربان،مدتها بود ارزو داشتم به شکار شیر بروم.دیگر فرصتی بهتر از این پیدا نمی شود.
علیرضا خان کسانی را که قرار بود در رکاب شاهزاده باشند،یک یک نام بر دو معرفی می کرد.تا پاسی از نیمه شب صحبتها در اطراف شکار فردا گذشت.کم کم فرخ میرزا احساس خستگی کرد و گفت:
چون باید فردا صبح زود حرکت کنیم،اگر زود بخوابیم بهتر است.
با این حرف همه تکلیف خود را فهمیدند و از جا بلند شدند.
فرخ میرزا هوس کرد شام را با نگین صرف کند.نگین چون این را شنید با عجله از جا بلند شد و دستی به سر و صورت خود کشید.رنگ و روی پریده او کاملا نشان می داد که مضطرب است.سرخابی به گونه ها مالید و لباسش را عوض کرد و دستور داد شام را حاضر کنند.
ضمن شام شاهزاده گفت:
فردا به شکار می روم و شاید بتوانم شیری به دست بیاورم.
نگین از شنیدن این خبر با خوشحالی فریاد زد:
چه عالی!چه موقع حرکت می کنیم؟
حرم در شکار نخواهد بود.راه دور و پر خطر است.یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد.وسائل راحتی شما را علیرضا خان کاملا فراهم کرده است.
نگین اهی کشید و قیافه مایوس به خود گرفت.فرخ میرزا قلبا نگین را دوست داشت و نمی خواست او را مکدر کند و چون افسردگی او را دید پرسید:
چرا اوقاتت تلخ شد؟مثل اینکه خیلی کسل شدی؟
خیر قربان،هر طور نظر حضرت والا باشد من مطیعم.من این سفر را بیشتر به این امید امدم که مدت زیادتری در کنار حضرت والا باشم.اگر قرار بود حضرت والا از من دور باشند،شهر و عمارت حکومتی برایم بهتر بود.
منظورت چیست؟یعنی تو هم می خواهی به شکار بیایی؟
من به شکار کاری ندارم،فقط می خواهم کنار حضرت والا باشم.
شاهزاده به قدری از این اظهار علاقه نگین خوشش امد که بی اختیار او را در آغوش گرفت و گفت:
خیلی خوب.تو هم بیا.من نمی توانم تو را افسرده و کسل ببینم.
نگین مثل بچه ها دستهایش را به هم کوبید و گفت:
چقدر شما خوب و مهربانید.
تکلیف وهاب چه می شود؟بچه را که نمی شود همراه برد.
او نزد دایه اش می ماندو به ما کاری ندارد.عشرت هم که هست.
نگین یکمرتبه حس کرد حالش کاملا خوب شده است.دیگر احساس خستگی و کسالت نمی کرد و به عشق فردا تا صبح خوابش نبرد.
***
فردا صبح وسایل حرکت از هر حیث فراهم شد.سواران رشید ایل سوار بر اسبهای خود،انتظار شاهزاده را می کشیدند.خبر همراه بودن نگین در همه جا انعکاس عجیبی پیدا کرده بود.از همه بیشتر منوچهر میرزا خوشحال شده بود و خود را به مقصود نزدیکتر می دید.علیرضا خان چون شنید که شاهزاده نگین را هم همراه می برد،فورا دستور داد چند تن از دختران ایل که در سواری و تیر اندازی مهارت بسیار داشتند حاضر شوند و در معیت سوگلی حضرت والا حرکت کنند.
دو ساعت از طلوع افتاب گذشته بود که جمعیت سواران به راه افتاد.چند تفنگچی در جلو وچند نفر در چپ و راست شاهزاده در حرکت بودند.شش دختر نیز را در میان گرفته و با حفظ مسافت معینی از سواران پیش می رفتند و پشت سر انها عده ای تفنگچی در حرکت بودند.
جاده تا دشت هموار و صاف و هوا افتابی بود و طی سه فرسخ راه بیش از دو ساعت طول نکشید.به دستور علیرضا خان کنار دشت چادرها را برافراشتند و استراحتگاهی تدارک دیدند.شکارگردانها که از شب پیش اماده بودند،با بوق و کرنا،جاهایی که احتمال وجود شیر را می دادند،می گشتند و به علیرضا خان خبر دادند که ان روز نشانی از شیر ندیده اند.
شاهزاده و همراهان بناچار ان شب را در چادرها گذراندند و چون نمی خواستند دست خالی برگردند،تصمیم گرفتند فردا خودشان به جنگل بروند،شاید بر حسب اتفاق شکاری پیدا شود.نگین باز هم همراه شاهزاده به راه افتاد و هر قدر شاهزاده خواست او را منصرف کند،قبول نکرد.
اوایل حرکت همه سواران جمع بودند.کم کم به دسته های چند نفری تقسیم شدند و چون چیزی پیدا نکردند،بر جسارت سواران افزوده شد.جنگل در بعضی نقاط انبوه و متراکم و در بعضی قسمتها بازو کم درخت بود.گهگاه روباه و خرگوشی در جلوی سواران از لای درختی بیرون می امد و فرار می کرد و سوارها عقب انها می تاختند.سگهای شکاری و تازیها هم موقع را برای هنرنمایی مناسب یافته بودندو دنبال انها راه می افتادند.
بتدریج اطراف فرخ میرزا و نگین خلوت شد و همه سواران در اطراف بیشه متفرق شدند.منوچهر میرزا سایه به سایه شاهزاده و نگین می امد و خود را پشت درختها از دید انها پنهان می کرد.همه امیدش این بود که بالاخره نگین تنها بماند و او به ارزویی که یک سال در عمارت حکومتی نرسیده بود،برسد.
شاهزاده و نگین بدون اینکه حرفی بزنند،پیش می رفتند.نگین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)