ولی جای مناسبی برای خودت فراهم کن و زیاد آفتابی نشو. موقعی که از شکار برگردم یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد. تو می دانی که دشمنان مثل حلقه انگشتر مرا دربرگرفته اند و من هیچ کس را ندارم که کمکم کند، به همین خاطر به تو احتیاج دارم.
نگین جمله آخر را طوری گفت که جلال با همه سنگدلیش تحت تأثیر قرار گرفت و گفت:
- من تا جان در بدن دارم خدمتگزار شما هستم و هر امری باشد با کمال میل انجام می دهم.
- من هم همین فکر را می کردم، اما امشب به اینجا آمدی و با نهایت سنگدلی مرا تهدید می کنی. با این وضع بهتر نبود به سراغ دشمنان من می رفتی؟ آنها برای اطلاعاتی که داری پول خوبی می پرداختند.
جلال یکمرتبه متوجه شد که نگین را از خود رنجانده است و با خود گفت:
«مثل این که راست می گوید و من که این قدر او را دوست دارم، حق نداشتم تا این اندازه زیاده روی کنم و قلب او را برنجانم. این تقصیر من نیست. من که تا به حال عاشق نشده ام و طرز رفتارم را نمی دانم. حالا باید کاری کنم که او از من راضی شود.»
برای همین در جواب نگین همین طور که سرش پائین بود گفت:
- من از حرفهایی که زدم منظوری نداشتم، فقط خواستم به بیگم عرض کنم که...
و زبانش به لکنت افتاد و نتوانست ادامه بدهد. نگین موقعیت را دریافت و با عجله گفت:
- من هم مطمئنم که منظوری نداشتی و من هیچ رنجشی از تو ندارم و در آینده خواهی دید که همه جور مساعدتی با تو خواهم کرد و اگر عمری باقی بود، تلافی همه زحماتت را خواهم کرد. فعلاً این صد اشرفی را بگیر، موقعی که برگشتم باز با هم صحبت می کنیم.
دیگر حرفی نبود. جلال خیلی دلش می خواست برای اثبات عشق سوزان خود کیسۀ اشرفی را رد کند، ولی نفهمید چرا نتوانست این کار را بکند. نگین دوباره لبخند تمسخری به جلال زد و عشرت را صدا کرد. جلال چنان از دیدن صورت زیبا و دلنشین نگین گیج شده بود که نفهمید کی از در عمارت بیرون رفت و یکمرتبه چشم باز کرد و دید، در کوچه های مجاور حکومتی یکه و تنها مانده است.
آن شب نگین نمی توانست چشم برهم بگذارد و دائماً فکر می کرد در مقابل این حریف جدید چه باید بکند، بالاخره به خود دلداری داد که وقتی از شکار برگردد بهتر می تواند در این باره تصمیم بگیرد. می خواست بخوابد که صدای پای فرّخ میرزا را شنید.
شاهزاده وارد شد و دستی به سر سوگلیش کشید و به او خبر داد که فردا صبح راه می افتند. نگین موقعیت را مناسب دید و از شاهزاده تقاضا کرد به او اجازه بدهد با اسب همراه آنها برود.
فرّخ میرزا گفت:
- وقتی از شهر دور شویم سوار اسب می شوی. در داخل شهر پسندیده نیست.
سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته، کاروان شکار به راه افتاد. منوچهرمیرزا توانسته بود به کمک حکیم باشی وارد قافله شود و دوشادوش دائیش حرکت کند. حکیم باشی به شاهزاده گفته بود که زندگی منوچهرمیرزا یکنواخت شده و همه کسالت هایش به خاطر همین است و سفر در تغییر حال او اثر خوبی دارد. شاهزاده با آن که دلش می خواست منوچهرمیرزا در شیراز بماند و به کارهای حکومتی رسیدگی کند، بناچار حرف حکیم باشی را پذیرفت و امور دارلحکومه را به نایب الایالت سپرد.
منوچهرمیرزا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و به خود وعده می داد که در این سفر آبی بر آتش سوزان دل خود خواهد پاشید و درست از لحظه ای که حرکت کردند نگاهش به کجاوه نگین دوخته شده بود و حتی یک لحظه هم نمی توانست نگاه خود را برگرداند.
نگین از لای پرده کجاوه، این نگاهها را می دید و پیغام شب گذشته منوچهرمیرزا را به یاد می آورد و هر دم بر ناراحتیش افزوده می شد و با خود می گفت:
«عجب گرفتاری شده ام. همیشه خدا باید اضطراب داشته باشم. این چه زندگی ای بود که برای خودم درست کردم؟ من از این همه جاه و جلال چه بهره ای می برم؟ مادر بیچاره ام چقدر التماس کرد و من نشنیدم. حالا باید این همه مصیبت را تحمّل کنم.»
فرّخ میرزا بین کجاوه شمس آفاق و نگین اسب می تاخت، ولی دائماً نگاهش به کجاوه نگین بود و گاهی هم دستی به سر وهاب که در آغوش اقدس چرت می زد می کشید. شمس آفاق اینها را می دید و خون خونش را می خورد و به محترم می گفت:
- دایه جان! می بینی که چطور این دخترۀ بی سر و پا دل و دین این مردک احمق را ربوده؟ نزدیک است دیوانه شوم. خدایا چرا این مردها این قدر گیج و ابله هستند. نگاه کن ببین چطور واله و شیدای بچه ای شده که معلوم نیست از کجا آمده.
محترم او را تسلّی داد و به صبر و سکوت دعوت کرد و گفت:
- مثل این که قول و قرار خود را فراموش کرده ای. مگر قرار نبود صبر و تحمّل کنی و منتظر فرصت باشی؟
- چقدر صبر کنم؟ صبر هم اندازه دارد. تو اگر خودت جای من بودی چه می کردی؟ مثلاً بعد از مدتها شوهرم لطف کرده و مرا با خود به گردش آورده. این هم گردش من است که باید اینجا بنشینم و به چشم خودم رقیب بی سر و پا را ببینم. چه کنم که قسم خورده ام تا آخر مقاومت و صبر کنم، وگرنه یک لحظه هم با این مرد خونخوار و سنگدل بیرون نمی آمدم، اما این صبر دارد از درون هستی مرا به باد می دهد.
- آرام باش دخترم و عنان صبر و شکیبایی را از کف مده. بالاخره نوبت تو هم خواهد رسید.
نگین از روز دوم شاهزاده را متقاعد کرد که روی اسب بنشیند و کنار او بتازد. منوچهرمیرزا با همه اشتیاقی که به نزدیک بودن به نگین داشت، از ترس دائیش خودش را عقب می کشید. سوار اسب شدن نگین خار دیگری بود که به چشم شمس آفاق فرو رفت و بی اختیار اشک او را جاری ساخت. او با بغض شدیدی حرکات نگین را از دور می دید و به دلبری ها و طنازی های او که فرصت برای جلوه فروختن پیدا کرده بود، نگاه می کرد و رنج می برد و به خود فحش می داد که چرا آمده است.
نگین وقتی با شاهزاده تنها می شد، پیچۀ خود را بالا می زد و چهره زیبای خود را بر او آشکار می ساخت و بر عشق و علاقۀ فرّخ میرزا می افزود. گاهی هم با او مسابقه می گذاشت و به تاخت از کجاوه دور می شدند و باد صدای خنده آنها را به گوش شمس آفاق می رساند. شمس آفاق آن قدر غصه خورد که بالاخره تب کرد.
محترم با اصرار زیاد از او خواست در کجاوه دراز بکشد و چشم برهم بگذارد و این مناظر را نبیند. شاهزاده بدون کوچکترین توجهی به کجاوه شمس آفاق، با نگین گرم گفت و شنود و خنده بود و چنان از هوسِ اسب سواری نگین خوشش آمده بود که به او گفت اگر قادر است تا روز مراجعت همه روزه اسب سواری کند تا شادی و سرور او تکمیل شود. نگین هم هر چه از رموز دلبری و عاشق کشی می دانست به خرج می داد و شاهزاده را محکمتر به کمند عشق خود می پیچید و دامی را که در اطراف او گسترده بود، استوارتر می ساخت. داستان های شنیدنی و مهیّجی نقل می کرد که کاملاً برای شاهزاده تازگی داشت و وقتی از دیگران دور می شدند، با صدای لطیف و ملایم برای او آوازهای دلاویز و قشنگی می خواند که دل از فرّخ میرزا که عمری جز صداهای خشن و فریادهای ناهنجار نشنیده بود، می ربود. شاهزاده باور نمی کرد که سوگلی او این قدر هنرمند باشد و تصور نمی کرد که یک دختر تاجر شیرازی باین خوبی طنازی و دلبری بداند، ولی هرچه بود مردک سنگدل، جان و دل خود را یکسره تسلیم این دختر عیّار کرده و چشم به دهان او دوخته بود و طوری در این کار افراط می کرد که اگر نگین هوس می کرد جایی اطراق کنند و یا از توقّفگاهی بگذرند، بدون چون و چرا قبول می کرد و کلّ برنامه های قافله را به هم می ریخت و همه را دچار زحمت می کرد.
محترم خبر تب و بیماری شمس آفاق را به عرض فرّخ میرزا رساند، ولی او فقط یک بار به کنار کجاوه زن عقدیش آمد و خیلی رسمی گفت که اگر حال شمس آفاق خوب نیست، می تواند به شهر برگردد و یا در یکی از دهات بین راه توقف کند تا حالش بهتر شود. این توهین واقعاً برای شمس آفاق غیرقابل تحمّل بود و آتش انتقام را در او شعله ورتر کرد و از ته دل تصمیم گرفت منتظر فرصت مناسبی شود و ضربه اش را بزند.
یورتچیان و پیش قراولها همیشه چند ساعت زودتر از موکب شاهزاده و ملتزمین حرکت می کردند و چادرها را در نقاط سرسبز و مصفّا، کنار سبزه زار و چمنهای زیبا که تازه سر از خاک بیرون کشیده و طراوت و خرمی زیادی به دشت و صحرا بخشیده بودند، می افراشتند. آشپزخانه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)