بودم و با او تقسیم کردم. او هم خیلی بیشتز از قیمت نانم داد، ولی کار خیر بود.
جلال سرش را پایین انداخت و از این صفای باطن ، دلش به شوق آمد. از جا بلند شد و دست در جیب کرد تا پول غذا را بدهد، ولی بقّال نگرفت و گفت:
- تو مهمان منی. صد سال دیگر هم که بیایی مهمان من خواهی بود و من پولی نمی گیرم.
آنها با هم خداحافظی کردند و بقال دوباره تاکید کرد که اگر شب جایی نداشت نزد او بیاید. جلال از دکان بیرون آمد و طبق نقشه ای که کشیده بود به طرف خانه طلعت راه افتاد. هنوز هم کوچه ها بسیار خلوت بودند. دو سه مرتبه کوچه ها را اشتباه رفت تا بالاخره خانه طلعت را پیدا کرد و پس از آن که با دقت اطراف را پائید، در خانه را زد.
*****
از ساعتی که شاهزاده وارد شده بود، منوچهر میرزا به عمارت خود رفته و بیرون نیامده بود. او گوشه ای نشسته بود و فکر می کرد و فقط بعضی از اوقات علی را صدا می زد و اوضاع اندرون و حرمسرا را از او می پرسید.چندین بار فرخ میرزا دنبالش فرستاده بود، ولی او به بهانه کسالت و بیماری از رفتن حضور شاهزاده عذر خواسته بود. حکیم باشی بنا به دستور فرح میرزا برای عیادت او آمد و دید که او واقعاً بیمار است و چون خبر بیماری او را به شاهزاده داد، او برخلاف عادت همیشگی به دیدن منوچهر میرزا آمد و چند لحظه کنار بستر او نشست و ضمن احوالپرسی دستور داد که حکیم باشی هرچه زودتر برای معالجه او اقدام کند، اما بیماری منوچهر میرزا با طبابت میرزا حیّان خوب نمی شد. او مرضی داشت که جز دو سه نفر، کسی از آن اطلاع نداشت. حکیم باشی چون از معالجات خود نتیجه نگرفت و نتوانست تب منوچهر میرزا را دو سه روز قطع کند، دست به دامن سایر اطبای شیراز شد. آنها هم یکی کی به عیادت منوچهر میرزا آمدند، ولی هیچ کدام نتوانستند بیماری او را تشخیص دهند و یا دارویی غیر از آنچه که حکیم باشی تجویز کرده بود به او بدهند.
بالاخره کار به جایی رسید که یک روز منوچهر میرزا دستور داد هرچه پزشک است از اتاق بیرون کننند، چون خوش بهتر از هرکسی علت بیماری خود را می دانست. او بیشتر شبها تا صبح بیدار بود و به نگین فکر می کرد و چون نتوانسته بود در این مدت طولانی با وجود همه جور بهانه و وسیله به وصال او برسد، آتش شوقش بیشتر زبانه می کشید و در عین حال دل آشوب تر می شد. هر شب به خود می گفت که فردا نقشه جدیدی را اجرا خواهد کرد، ولی چون صبح می شد خود را از اجرای آن عاجز می دید. گاهی تصمیم می گرفت هرچه را که در مورد نگین دیده و شنیده است به شاهزاده بگوید و به قیمت جانش هم که شده، سزای وعده شکنی او را بدهد، ولی می دید دلیل قانع کننده ای در دست ندارد و شاهزاده با علاقه ای که به نگین دارد، حرفهای او را بسادگی قبول نخواهد کرد و از همه مهمتر مزاحمت خودش آشکار می شود و قبل از آن که بتواند از نگین انتقام بگیرد، فرخ میرزا او را به دست جلاد خواهد سپرد.
اضطراب نگین کمتر از منوچهر میرزا نبود. خبر بیماری او را شنیده و حدس زده بود که علت کسالتش چیست. بعلاوه علی آنچه را که می دید برای عمویش ، فراش باشی تعریف می کرد و او به عشرت می گفت.حالا نگین از منوچهر میرزا بیشتر از دیگران واهمه داشت زیرا می اندیشید که او در اثر حماقت ، دست به همه کاری بزند و حتی به قیمت جانش هم که شده او را گرفتار کند، در حالی که بقیه به فکر جانشان بودند و بی گدار به آب نمی زدند، برای همین هم پس از فکر زیاد و محاسبه دقیق به این نتیجه رسید که بهتر است منوچهر میرزا را با وعده و وعید ، آرام نگاه دارد و نگذارد در اثر ناامیدی دست به کار خطرناکی بزند. نگین نقشه ای طرح کرده بود که با اجرای دقیق آن امیدوار بود بتواند یکباره از شرّ همه دشمنانش خلاص شود.
آن شب باز منوچهر میرزا خوابش نبرده بود. شقیقه هایش داغ شده بودند و قلبش زیادتر از حد معمول می طپید. مناظر عجیب و غریبی جلوی چشمش رژه می رفتند و نگین را به هزار شکل می دی. گاهی او را می دید که مقابلش نشسته است و دارد مسخره اش می کند و با خنده استهزا آمیزی دور می شود. گاه فرخ میرزا را می دید که با شمشیر آخته به او حمله کرده است. هرچه می کرد نمی توانست خود را از شر این تخیلات رها کند. از جا بلند می شد و در اتاق راه می رفت ، ولی هنوز چند قدمی بر نمی داشت که بی اختیار زمین می خورد و اتاق دور سرش می چرخید.
در همین حال بود که حس کرد باد سردی به داخل اتاق وزید و در باز شد و او قیافه آشنایی را در مقابل خود دید. آن آشنا آمد، دولا شد و دستش را در جیب نیم تنه او کرد و چیزی را در آنجا گذاشت و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت.پلکهای منوچهر میرزا سنگین بودند و نمی توانست حرکتی بکند،برای همین روی زمین دراز کشید و خوابید.
فردا صبح وقتی چشمهایش ار باز کرد، هوا روشن شده بود و او نمی دانست شب را کجا و چگونه خوابیده است. به تانی خاطرات شب گذشته را به یاد آورد ، بخصوص هیکل کوتاه و گوژپشت گوهرآغا جلوی چشمش مجسم شد، ولی نفهمید چطور به رختخواب رفته است. با خود گفت:
« لابد علی از ماجرا خبر دارد و او رویم را پوشانده است.»
بی اختیار دستش به طرف جیبش رفت و برخلاف آنچه خواب و خیال می پنداشت، کاغذی را پیدا کرد. بسرعت کاغذ را بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. هر قدر بیشتر می خواند، ذوق زده تر می شد، طوری که از جا بلند شد و در بستر نشست و زیر لب گفت:
«نه آن طورها هم که من تصور می کردم نگین مرا فراموش نکرده است. این زنها چه موجودات عجیبی هستند. آن موقع که هیچ مانعی در کار نبود و من هم بیشتر از حالا قدرت داشتم، مقاوت می کرد و مرا سر می دوانید، اما حالا که کار برعکس شده، به من نوید می دهد و امیدوارم می کند. نمی دان راست می گوید یا باز خیال فریب مرا دارد و نقشه تازه ای طرح کرده است. نه، چه نقشه ای ممکن است داشته باشد. او حالا از من نمی ترسد و می داند با وجود شاهزاده از من کاری بر نمی آید، ولی مثل بقیه زن ها رقیق القلب سات. حتماً خبر بیماری مرا شنیده و متاثر شده است. حتماً به من علاقه دارد که این طور اظهار نگرانی می کند. من بی جهت به او لقب حقه باز و متقلّب دادم.»
منوچهر چنان مشغول افکار خود بود که متوجه نشد دارد بلند حرف می زند و در همین موقع هم زنی وارد اتاق شده است. آن زن با صدایی محکم گفت:
- حضرت والا اشتباه می کنند. در نهاد آن زن جز حقّه بازی و تقلب چیزی نیست و حتماً برای شما خواب تازه ای دیده است.
منوچهر میرزا چنان مضطرب شده و یکه خورده بود که نزدیک بود از تخت بیفتد. با لحنی تحکم آمیز گفت:
- کیستی؟ اینجا چه کار داری؟
- یک دوست که جز خیر شما چیزی نمی خواهد، ولی افسوس که شما به دلسوزی های او توجه ندارید.
منوچهر میرزا این صدا را خوب می شناخت ، ولی در آن لحظه نمی توانست او را بشناسد، برای همین گفت:
- یک دوست خودش را مخفی می کند؟ زودتر بگو که هستی و حرفت چیست؟ صدایت به نظرم آشناست، اما به یاد نمی آورم کجا شنیده ام.
زن پیچه اش را بالا زد و گفت:
- حق دارید خدمتگزاران خود را فراموش کنید، اما آنها همیشه به یاد شما هستند.
منوچهر میرزا یکمرتبه فریاد زد:
- محترم باچی ، تو هستی؟چرا این موقع و این طور آمده ای؟ حالا وقت احوالپرسی نیست. لابد کار مهمی داری. بیا جلوتر ببینم چه می گویی.
محترم کنار تخت روی زمین نشست و گفت:
- اولاً که برای احوالپرسی شرفیاب شدم، ثانیاً چون حدس می زدم علت کسالت شما چیست، گفتم شاید کاری از دستم بربیاید.
- ممنونم محترم باجی ، ولی گمان نمی کنم از دست شما برای من کاری بربیاید.
- برعکس، خیلی هم برمی آید و من مخصوصاً این موقع را برای شرفیابی انتخاب کردم که در این اطراف کسی نباشد و از دست جاسوس ها و خبرچین ها راحت باشم تا بتوانم دو کلمه عرضم را بگویم.
- مانعی ندارد. بگو ببینم حرفت چیست.
- حتما! حرفهای آن دفعه ام را به یاد دارید و بعد هم برایتان ثابت شد که دروغ نگفتم ، ولی هیچ توجهی نفرمودید.
- یادم هست حرفهایی زدی که شاید تا حدی هم درست بودند، اما