کرد.جیبها وسط شال داخل کلاه و هر جا را که عقلش میرسید گشت.چون نتیجه ای نگرفت بلند شد و با آن ضعف شدید همه سوراخ سنبه های زیرزمین را گشت.یادش بود که کاغذ را با هزار زحمت خوانده و جای مطمئنی گذاشته بود.تا وقتی که خوابش نبرد و از خود بیخود نشده بود کاغذ را در دست داشت اما یادش نمی آمد آن را کجا مخفی کرده است.از شدت خشم و بیچارگی هر چه فحش بلد بود به خود داد فریاد زد و کمی هم گریه کرد اما هیچکدام فایده نداشت.کاغذ محبوبش سند قیمتی او که قرار بود با آن یک عمر با اسایش زندگی کند دود شده و به هوا رفته بود.
با خود گفت ایا کسی به زیرزمین آمده و کاغذ را ربوده است؟
یکمرتبه بیاد عشرت و زائوی بالای خانه افتاد اما انها جرات نمیکردند به زیرزمین بیایند و اگر هم آمده بودند چکار به کاغذ او داشتند.جلال همه چیز را خوب بیاد می آورد جز اینکه نمیدانست در آخرین لحظه کاغذ را کجا گذاشته است.از شدت ناامیدی بخود میگفت باز هم بدبختی.اصلا چند روز است مدام دارم بد می آورم.افسوس چه گنج باارزشی بدست آورده بودم و از دست دادم.با این گنج میتوانستم پول راحتی آقای ملک خانه و از همه مهمتر ...نگین را به دست بیاورم.شاید اصلا خواب دیده ام.شاید دارم هذیان میگویم.همین کهنه نشان میدهد که خواب نبوده.باید از زیر سنگ هم که شده کاغذ را پیدا کنم.باید بخاطرش صد نفر را هم که لازم شد بکشم.شوخی که نیست.همه زندگی من بسته به آن یک تکه کاغذ خون آلود است.ای کاش لااقل شمعی داشتم و اینجا را روشن میکردم.
از شدت عصبانیت سرما و گرسنگی را از یاد برده بود و جز به کاغذ به چیزی فکر نمیکرد.وسط زیر زمین ایستاد و دوباره با خود گفت یا موضوع کاغذ را خواب دیده ام یا این زیرزمین واقعا جن دارد.خواب که ندیده ام و از ما بهتران را هم خودم درست کرده ام پس آن کاغذ چطور اینجا آمد و دست من افتاد؟حتما اشخاصی دنبال گمشده خود آمده اند و کاغذ مرا دزدیده اند.
بار دیگر سرما و گرسنگی او را از پا در اورد اما ناامیدیش چندان به طول نینجامید.در گوشه زیرزمین چشمش به چیز سفید رنگی افتاد.با همه ضعف و بیحالی با دیدن آن مثل عقاب گرسنه ای که به کبکی حمله میکند خود را روی آن انداخت سپس با عجله از پله ها بالا رفت و جلوی روشنایی آن را باز کرد.چشمش که به کاغذ کذایی افتاد از سر رضایت آهی کشید و دوباره خستگی و بیحالی به او غلبه کرد.
با هر جان کندنی بود خود را به حیاط رساند.دیگر قدرت حرکت نداشت.سرما گرسنگی و اضطراب دمار از روزگارش بر آورده بود.به زحمت از پله ها بالا رفت و خود را پشت در اتاق رساند و گوش ایستاد اما کمترین صدایی نمی آمد.بالاخره پس از دقایقی چند لنگه در را باز و سرش را داخل اتاق کرد.در اتاق هیچکس نبود عجب!پس آنها غیبشان زده بود.با خود گفت حتما یکی از این حقه بازها به زیرزمین آمده و پناهگاه مرا کشف کرده و فهمیده که من به رازشان پی برده ام و بلافاصله خانه را خالی کرده اند.
چند لحظه به دیوار تکیه داد و دلش ضعف رفت.اگر فشار گرسنگی نبود نه قدرت حرکت داشت و نه جرات میکرد روز روشن در کوچه های شیراز ظاهر شود.باید بقال شب پیش افتاد و بی معطلی به طرف دکان او رفت.بقال تک و تنها در دکانش نشسته بود.و داشت چرت میزد.جلال سلام کرد ولی بقال او را نشناخت.جلال پرسید:عموجان!چرا چرت میزنی؟مگر دیشب نخوابیده ای؟
-چرا دیشب خوابیده ام.ولی وقتی مشتری نباشد خوابیدن بهتر از هر کاری است.
-پس مشتریها چه شده اند؟راستی هم شهر خیلی خلوت است.من از خانه تا اینجا حتی یک نفر هم ندیده ام.
-ای بابا!انگار اهل این شهر نیستی همه مردم رفته اند جلو ارک و حکومتی.امروز آنجا پهلوانها لوطی ها عنتربازها و خرس بازها نمایش دارند.
-درست فهمیدی عموجان.من تازه آمده ام و از چیزی خبر ندارم.مگر جلوی ارک چه خبر است که مردم جمع شده اند.
بقال که انگار از تنهایی و بیکاری بتنگ آمده بود و دنبال هم صحبت میگشت از اینکه اطلاعاتش از این دهاتی تازه وارد بیشتر بود بادی به غبغب انداخت و گفت:دیشب خداوند به حاکم پسری کرامت فرموده به علاوه خود حاکم هم همین دیشب از سفر بوشهر برگشته و میگویند بار و بنه و چیزهایی تماشایی کار فرنگ را با خود آورده است.حاکم به مناسبت تولد فرزندش به مردم یک هفته آزادی داده که هر کاری دلشان میخواهند بکنند.فراشها و آدمهای داروغه در این هفته کاری به کار مردم ندارند.مردم هم بعد از زمان خدا بیامرز وکیل الرعایا رنگ خوشی و ازادی بخود ندیده اند پی بهانه میگردند و از خانه ها بیرون ریخته اند و دارند خوشگذرانی میکنند.
جلال خبرهای تازه را با اطلاعات قبلی خود روی هم ریخت و به نتایج جالبی دست پیدا کرد.خبر ورود حاکم مثل پتکی توی سرش خورد و برای اینکه مرد بقال متوجه تغییر حالتش نشود پرسید:بچه دار شدن حاکم چه ربطی به مردم دارد که بروند درب حکومتی؟
-مثل این است که یک ساعت دارم حرف میزنم پدرجان!گفتم که مردم این چیزها را ندیده اند و دلشان برای بزن و بکوب تنگ شده.از طرفی میگویند حاکم خیلی دلش اولاد میخواسته و بخاطر همین هم یک کارهایی کرده که گفتن ندارد.
-درست است عموجان کار حاکم و حکومت بما ربط ندارد.فعلا که من خیلی گرسنه ام.اگر چیزی داری بده بخورم که دارم از گرسنگی میمیرم.
بقال که مستمع خوبی گیر آورده بود گفت:درست گفتی.در این دوره و زمانه هر حرفی را که نمیشود زد.به قول قدیمی ها دیوار موش دارد و موش هم گوش.من برای خودم ابگوشت بار کرده ام با هم میخوریم و گپی میزنیم.
بوی آبگوشت بقال دل جلال را برده و اشتهایش را تحریک کرده بود فقط میترسید رهگذری او را بشناسد و کار دستش دهد.بالاخره گرسنگی و سرما زور آورد و بدون آنکه منتظر تعارف بعدی بشود وارد مغازه شد و روی چهار پایه ای نشست و پشتش را بطرف کوچه کرد.
آبگوشت گرم بقال حال جلال را جا آورد.مرد یکنفس حرف میزد و جلال پشت سر هم میخورد.جلال از حرفهای بقال متوجه شد که اخبار حرمسرا خیلی بیشتر از آن که ساکنان آنجا تصور کنند به گوش مردم میرسد.بقال میگفت که یکی از اقوام زن شیرازی شاهزاده دائما به خانه یکی از همسایه های او بنام طلعت رفت و آمد میکند و برای او هدایایی می آورد که جلب توجه همسایه ها را کرده است.جلال سعی کرد با ترفندی نشانی منزل بقال را بفهمد و متوجه شد روزی که به دستور منوچهر میرزا عشرت را تعقیب میکرد او بهمین خانه ای که حالا بقال اشاره میکرد رفته بود و به این نتیجه رسید که رفت و آمد عشرت به آن خانه بی دلیل نیست و حتما بین صاحب خانه و نگین ارتباطی وجود دارد.با صحبت بیشتر با بقال متوجه شد که طلعت تک و تنها در خانه اش زندگی میکند و با خود گفت ملاقات با این بقال هم از آن تصادفهای عجیب و غریبی است که این روزها با آنها مواجه میشوم.حالا باید ببینم از این سند قیمتی و اطلاعاتی که بقال در اختیارم گذاشت چطور میتوانم بهترین استفاده را بکنم.
مرد بقال که او را سخت در فکر دید پرسید:چه شده؟نکند حرفهای من ناراحتت کرده؟
-نه چیزی نیست داشتم فکر میکردم با این روزهای کوتاه زمستان چطور میتوانم کارم را انجام بدهم و به آبادی برگردم.در شهر چند کار دارم و ناچار به تاریکی شب می افتم و شب هم سرد و تاریک است و سفر دشوار.
-مگر در شهر منزل نداری؟
-نه اگر داشتم که غصه ای نداشتم.
-اگر کارت خیلی طول کشید و به شب افتادی بیا همینجا با هم میرویم کلبه خرابه ما.یک شب که هزار شب نمیشو.من شبها معمولا دیروقت به خانه میروم و شبگردها و قراولها چون مرا میشناسند کاری با من ندارند.گاهی هم این دیر رفتنها سبب خیر میشود دیشب یک بنده خدای غریبی آمد اینجا و نان خواست.من برای منزل نان گرفته