-امروز بر حسب تصادف شنیدم که فرخ میرزا پیرمرد مجروحی را با خود آورده ودستور داده معالجه اش کنند
-این که خبر مهمی نیست.پیرمرد مجروح چه ربطی به وضع ما دارد؟
-خواهرجان شما هم انگار هفت ماهه به دنیا آمده ای.زن یکی از فراش ها که در همسایگی ماست می گفت این همان پیرمردی است که ما دنبالش می گردیم.
-نفهمیدی چر مجروح شده؟
-لابد از یک چیزهایی خبر داشته که زنده بودنش به نفع بعضی ها نبوده است.
-یعنی چه کسی؟
-چه کسی غیر از نگین در این ماجرا ذینفع بود؟شما که باید بهتر بدانی .ما قاصد را برای چه کاری به فراهان فرستادیم؟
-راست می گویی خواهر.من گیج . خرفت شده ام ونمی توانم موضوعات به هم ربط بدهم.
-یک موضوع دیگر را هم فهمیده ام .ظاهرا قرار است پیرمرد را به منزل فراش باشی ببرند شاید هم تا به حال برده باشند.من شک ندارم که فراش باشی با عشرت ارتباط دارد و از طریق او دستورات نگین را دریافت می کنداین خبرها اهمیت داشتند یا نه؟می دانید چقدر زحمت کشیده ام تا اطلاعات را به دست آورده ام؟
-خواهرجان من به کاردانی و لیاقت شما تردید ندارم.بیش از این خجالتم نده .پس حالا باید هر چه زودتر پیرمرد را پیدا کنم و ببینم چه پیغامی برای ما آورده و چه کسی او را فریب داده است.
-همین طور است .اول از همه باید سری به منزل فراش باشی بزنی و از ماجرا سر در بیاوری.زن فراش باشی آدم ساده ای است.کی شود گفت که پیرمرد از اقوام ماست.البته این کار را باید وقتی که فراش باشی در خانه نیست انجام بدهیم.
آنها مشغول صحبت بودند که شمس آفاق وارد شد و با عصبانیت گفت:
-باز نشسته اید و دارید چانه می زنید؟ فایده این همه حرف و صحبت چیست؟تا به حال از این همه برو بیا و بگو مگو چه نتیجه ای گرفته اید؟شما را بخدا بس کنید و دیگر خودتان را اذیت کنید نه مرا.یک دختر بی سرو پا آمد و زندگی من وشوهرم را تصرف کرد .فایده این حرف هاچیست؟من تصمیم گرفته ام .می خواهم به شاهزاده پیغام بدهم که مرا روانه تهران کند.این زندگی هم ارزانی نگین خانم.
سیل اشک بر گونه های شمس آفاق می بارید.محترم واقعا به او علاقه داشت و دلش به درد آمد.از جا بلند شد و زیر بازوی خانمش را گرفت و با اصرار زیاد او را روی تشک نشاند و گفت:
-خدا مرا کور کند که اشکهای شما را نبینمخانم کمی صبر و دل و جرأت داشته باشیدهمه کارها درست می شوند.پیش پای شما داشتیم می گفتیم که ما با آدمهای هفت خط و مکاری طرف هستیم که حساب همه جا ی کار را کرده اند ولی ما هم بی کار نبوده ایم.شما هم نباید میدان را خالی کنید .هیچ یز بدتر از این نیستکه انسان زنده باشد و میدان را به حرریف واگذار مند و او هم بی دغدغه به مراد دل خودش برسد. در دنیا فقط مرگ است که علاج ندارد یک کمی آرام باشید.
حرفهای محترم کمی شمس آفاق را آرام کردو گفت:
-درست می گویی.فقط مرگ است که علاج ندارد.من که هنوز زنده ام نباید ننگ شکست را تحمل کنم.شوهرم پس از ماه ها دوری حاضر نشد حتی یک دقیقه به اتاقم بیای و کنارم بنشیند.من باید انتقام این تحقیر را بگیرم.گذاشتن و رفتن یعنی فرار از مقابل یک دختر بی اصل و نسب.برای من که پشت پدرانم صاحب عنوان ومقام بوده اند این ننگ است.نه من این ننگ را تحمل نمی کنم و ازاین ساعت خود وارد میدان می شوم.درست می گویی محترم.من انتقام این تحقیر وبی اعتنایی و انتقام خون دختران بی گناهی را که به فرمان شاهزاده به دست جلاد سپرده شده اند از این مرد شهوتران و خودخواه می گیرم.آیا می توانم به شما دونفر اطمینانکنم؟
-آیا لازم است که ما به شما اطمینان بدهیم؟
-ببین محترم جان یک وقت است آدم برای پول کار می کند ولی حاضر نیست جانش را به خطر بیندازد.کاری که من می خواهم بکنم کار ساده ای نیست و ممکن است جان هر سه نفر ما به خطر بیفتد.تو از بچگی مرا بزرگ کرده ای وممکن است حاضر باشی ئر هر خطری که مرا تهدید می کند سهیم باشی.اما ملیحه باجی بیچاره چه گناهی دارد ک به آتش من بسوزد؟ تا به حال هم خیلی زحمتکشیده و من واقعاً از او ممنونم ولی هیچ وقت راضی نیستم به خاطر من دچار زحمت بیشتری شود.
ملیحه که تا آن لحظه حال سکوت کرده بود گفت:-من هم به سهم خودم حاظرم هر کاری که از دستم بر آید بکنم و حتی حاضرم تا پای جان بایستم.
این حرف برای محترم وشمس آفاق عجیب بود و با تردید نگاهی به هم انداختند ملیجه متوجه این نگاه شد و گفت:
-زیاد تعجب نکنید. هر کسی برای خودش عقیده ای و شاید اسراری داشته باشد.از روز اولی که با محترم ملاقات کردم فهمیدم که با کمک او می توانم به مقصود برسم.فغلا بیش از این نمی توانم بگویم.فقط مطمئن باشید هر کمکی از دستم براید بریا شما انجام می دهم .من قسم می خورم تا زنده هستم به شما خیانت نکنم و شما هم تعهد کنید وقتش که رسید از کمک به من دریغ نکنید.چیزی که من می خواهم مقدور شمس آفاق هست و می تواند مرا به مقصد برسانند.
شمس آفاق گفت:
-اگر آنچه که می خواهی برای من مقدور هست همین الان بگو تا برایت انجام بدهم
-خیر بیگم جان .هر چیزی عوضی دارد .هر وقت خدمتی از دستم برایتان برآمد آن وقت شما جبران کنید.
-بسیار خوب اگر کاری از دستم برآمد هر وقت لازم شد بگو.پس از گفتگو قرار شد فردا صبح محترم به دیدن زن فراش باشی برد و ملیحه هم از اطراف اخباری را کسب کند و به شمس آفاق اطلاع بدهد.
10
آفتاب رنگ پریده زمستان نمی توانست زیرزمین را گرم کند و سوز سردی از لای سوراخهای در و پنجره وارد می شد و جلال را که از این دنده به آن دنده می غلتید ازار می داداو زاندهایش را روی شکمش جمع کرده بود تا کمی گرمتر شود ولی فایده نداشت.هوا هر لحظه سردتر می شد و او را بیشتر عذاب می داد .بالاخره از جا بلند شد تا ببیند کجاست.
در ودیوار زیرزمین به چشمش آشنا بود .یکمرتبه سوزش شدیدی د دستش حس کرد و تازه فهمید در چه حال است و کجا خوابیده است.خستگی ،بیحالی و گرسنگی حواسش را وغشوش کرده بود .به چد روز گذشته فکر کرد و کم کم یادش آمد که چرا سراز زیرزمین در آورده است.یادش آمد که در آخرین لحظه دستش به چفت در گیر کرده و خون حسابی از آن رفته است .با خدش گفت:
باید ممنون سرمای هوا بود وگرنه همین طور از بدنم خون می رفت و هلاک می شدم.
پارچه خون آلود و کثیفی که به دستش بود ناگهان او را به یاد کاغذ انداخت. کاغذی که وسط دستمال بود کو؟ با اضطراب شروع به جستجو