ـ چه كسي؟
ـ جلال.
نگين با حيرت پرسيد:
ـ جلال كجا بود؟
ـ اين موضوعي است كه من هم نتوانستم بفهمم و تا اين دقيقه هم نفهميده ام.
ـ خاله جان! اين جلال نا جنس خيلي بيشتر از آنچه بايد بفهمد، فهميده است و از اين به بعد حتما براي ما ايجاد خطرات زيادي خواهد كرد. الان كسي كه از همه بيشتر به راز ما آگاهي دارد، همين جلال است. عجب گرفتاري شده ايم. پيرمردي كه گمان مي كرديم از بين رفته، دوباره زنده شده و برگشته، محترم و مليحه توطئه چيني مي كنند، منوچهر ميرزا مثل مار زخمي منتظر پيدا كردن فرصتي براي انتقام گيري است و بدتر از همه اين آدم بي سرو پاست. همه ي آنها يك طرف، اين متقلب حقه باز يك طرف.
مدتي هر دو به هم نگاه كردند. طوري ترسيده بودند كه سراپا مي لرزيدند. اين حرف ها، عشرت را به فكر انداخته بود كه هرچه زودتر خود را از اين مخمصه خلاص كند و از خير ملك ششدانگي حاكم بگذرد. با خود گفت:
« در اين چند ماه به حد كافي براي خودم پول ذخيره كرده ام. چرا بايد خود را گرفتار سرنوشت نامعلوم و منحوس اين دختر كنم؟ او كه جز حمّالي چيزي به من نمي دهد.»
عشرت به قدري غرق افكار خود بود كه متوجه نشد نگين دارد با دقت نگاهش مي كند و افكارش را از چهره ي متشنجش مي خواند. احساس كرد باز هم اشتباه كرده و با حرف هايش تنها همدلي را كه مي تواند كاملاً به او اعتماد كند، از دست مي دهد. مي دانست كه عشرت پول را از همه چيز بيشتر دوست دارد و تا وقتي كه خطر جاني در پيش نباشد، مي شود او را با پول نگه داشت. نگين تا آن روز با وعده و پول، خانه اش را راضي نگه داشته و او را وادار به انجام كرده بود، امّا آن شب در اثر حوادث پي در پي و اضطراب زياد، عنان را از كف داده و عشرت را به وحشت انداخته بود، براي همين فوراً تغيير لحن داد و با اطمينان گفت:
ـ امّا من مطمئن هستم كه دنيا به كام ما خواهد شد و ابداً نبايد خود را گرفتار اوهام و خيالات كنيم. جلال در دست ما اسير است، چون اولاً بك زنداني فراري است و نمي تواند خود را نشان بدهد و ثانياً به پول و و پشتيباني نياز دارد كه ما هر دو را به او مي دهيم. از همه مهمتر به خون منوچهر ميرزا تشنه است كه اين براي ما ارزش دارد. محترم و مليحه كه به او پولي نمي دهند و هرچه هم به از شمس آفاق بگيرند، براي خودشان هم كم است، بنابراين از طرف او نبايد نگران بود. منوچهر ميرزا هم بر عهده من، چطور تا به حال او را ساكت نگه داشته ام، بازهم مي توانم اين كار را بكنم. مي ماند مليحه و محترم كه زحمتشان بر عهده توست و مي دانم در مقابل زرنگي و استادي تو هيچ كاري از دستشان بر نمي آيد. از همه اينها مهمتر شاهزاده است كه ما او را به حساب نياورديم. ما قدرتي را دست داريم كه هيچ يك از آنها ندارند و آن هم محبت و عشق شديد شاهزاده، مخصوصاً از حالا به بعد است. چه مي گويي خاله جان؟ غير از اين است؟
عشرت انگار از خواب سنگيني بيدار شده باشد، چشمهايش را به نگين دوخت و گفت:
ـ ماجراي يك بار جستي ملخك، دو بار جستي ملخك را شنيده اي؟ آدم بالاخره يك بار گير مي افتد و همان يك بار هم براي هفت پشتش كافي است.
اين گفتگو خيلي طول كشيد و نگين ظاهراً توانست عشرت را متقاعد كند كه از جلوي حوادث فرار نكند. عشرت به خود گفت:
« تا وقتي در معرض خطر جدي قرار نگرفته ام، مي مانم. من هميشه بايد آماده فرار باشم و پيش بيني هاي لازم را بكنم.الان فقط كمي پول دارمو اگر بخواهند مرا دستگير كنند، خيلي زود موفق مي شوند، به همين دليل فقط تا جايي كه خطر جاني نداشته باشد، دستورات نگين را اطاعت مي كنم.»
بعد هم بلند شد و به اتاق خود رفت و از شدت خستگي در گوشه اي افتاد.
فرداي آن روز زن حاج مصباح به ديدن نگين آمد و اقدس را هم به توصيه عشرت با خود آورد. در حضور زنان اعيان و اشراف، پس از تعيين ساعت سعد و كسب اجازه از شاهزاده، بچه را در آغوش اقدس گذاشتند. زن بينوا كه بيش از سه روز از وضع حملش نمي گذشت، چنان رنگ و روي پريده اي داشت كه نشانه هاي بينوايي از چهره اش مي باريد و با وجود لباسهاي نو و زر و زيوري كه عشرت به توران خانم داده بود تا به او بپوشاند، باز هم نمي شد آثار فقر را از سر و روي او محو كرد. به محض اين كه بچه را در بغل اقدس گذاشتند، صورتش گل انداخت و بي اختيار ضربان قلبش تند شد. بچه بيچاره كه از لحظه تولد تا آن موقع فقط آب گرم نوشيده بود، با التهاب پستان را به دهان گرفت. نگين با ديدن اين منظره ناگهان احساس كرد كسي به قلبش چنگ مي اندازد و افسوس خورد كه چرا اين زن بدبخت نبايد بداند كه دارد فرزند خودش را شير مي دهد. همين افكار هم در ذهن اقدس بينوا مي چرخيد و فكر مي كرد كه چرا نبايد كودك خود را دز آغوش داشته باشد. او برخلاف نگين بسيار خوشحال بود و خدا را شكر مي كرد كه اگر فرزندش را از او گرفته، به جايش به او كودك ديگري را داده است كه خوشبختانه غم نان و آب ندارد.
خبر آوردن دايه را يكي از كنيز ها به اطلاع محترم و شمس آفاق رساند. محترم داشت با كنيز حرف مي زد كه مليحه وارد شد و گفت:
ـ امروز خبر تازه اي دارم كه مي دانم از شنيدنش خوشحال مي شويد. محترم كنيزك را مرخص كرد وگفت:
ـ اين هم لابد شبيه خبر هايي است كه تا به حال آورده اي.
مليحه احساس مي كرد مدتي است كه ديگر محترم توجهي به او نمي كند و همين حرف هم نشان مي داد كه ديگر به او اعتماد ندارد. در جواب گفت:
ـ محترم باجي. من هر كاري از دستم برآمده است كرده ام. چه كنم كه نگين حامله شد و زائيد.
ـ دست از دلم بردار خواهر. ما آن قدر بي عرضگي به خرج داديم كه رقيب كارش را پيش برد. شوهر خانم مرا صاحب شد و به سادگي من و تو خنديد و رفت. ما با همه ادعايمان نتوانستيم بفهميم اين بچه از كجا پيدايش شد؟ بگذار چند روز ديگر سواركار بشود چنان دماري از روزگار ما بر آورد كه بيا و ببين.
محترم طوري عصباني شده بود و پشت سر هم حرف مي زد كه به مليحه امان نمي داد. مليحه سكوت كرد و گذاشت او هرچه دلش مي خواهد بگويد و وقتي فرصتي به دست آورد گفت:
ـ هيچ كس نمي تواند خلاف خواست خدا عمل كند. خدا خواسته كه اين دختر صاحب زندگي و مال و منال شود. من هم فقط روي سابقه دوستي با شما به خودم گفتم اگر كاري از دستم برآيد بايد انجام بدهم.
ـ دست شما درد نكند. اين همه پول گرفتي و رفتي و آمدي و حالا ادعا مي كني كه فقط روي دوستي اين كار را كردي؟ نبايد هم بيشتر از اين شما انتظار مي داشتم، امّا حساب يك جاي كار را نكرده اي. محترم كسي نيست كه سرش كلاه برود. مي دانم چطور تلافي كنم.
مليحه كه ديد محترم واقعا عصباني است، سعي كرد او را آرام كند و با لحني مهربان گفت:
ـ چه خبر است خواهر؟ بگذار حرفم را تمام كنم. من نگفتم هيچ كاري از پيش نمي رود. تازه اول كار است. نگين صد تا جان هم داشته باشد از دست من يكي جان سالم به در نمي برد. به شما بگويم كه خبر هايي دارم كه ما را به هدف نزديك مي كنند، ما با يك دختر معمولي طرف نيستيم. او هزار مرد را لب چشمه مي برد و تشنه بر مي گرداند. با او نمي شود مثل آدم هاي معمولي رفتار كرد. براي همين ما هر دو به هم احتياج داريم و بايد با كمك هم كار را پيش ببريم. بايد بنشينيم و عقلمان را روي هم بگذاريم و راهي پيدا كنيم، نه اين كه براي هم خط و نشان بكشيم.
محترم ناگهان متوجه شد كه اگر مليحه را از دست بدهد يا بدتر از آن مليحه جزو طرفداران نگين شود، كار خودش و خانمش ساخته است، براي همين دست در گردن مليحه انداخت و او را بوسيد و گفت:
ـ خواهر جان! بخدا گريه و زاري شمس آفاق مرا ديوانه كرده و هيچ نمي فهمم چه مي كنم و چه مي گويم. تو كه اينجا نيستي ببيني چه شب و روزي دارم. راستي هم حق به جانب شمس آفاق است. يك زن جوان و خوشگل كه عزيز دردانه بهترين خانواده ها بود، حالا به اين روز افتاده. ما هم جاي او بوديم جز اين نمي كرديم. حالا بيا بنشينيم و با هم فكري به حال اين قضيه كنيم.
مليحه گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)