عاقبت مرا بخیر کند .
اقدس که نگرانی و اضطراب شدید او را دید ، با تعجب پرسید :
چه خبر است ؟
شهین فهمید که قافیه را باخته و بر اثر ترس و اضطراب طوری رفتار کرده که اقدس مشکوک شده است . زود دست و پای خود را جمع کرد و گفت :
دارم فکر خواهر بیچاره ام را می کنم .
بعد هم دراز کشید و از شدت خستگی خوابش برد .
***
جلال وقتی صدای پای شهین را از بالای پله ها شنید نفسش بند آمد و فقط موقعی خیالش راحت شد که او به اتاق رفت و جلال توانست خودش را بسرعت به زیرزمین برساند . خون از دستش می چکید و بند نمی آمد . وسط زیرزمین چشمش به چند تکه پارچه افتاد . آن ها را برداشت و محکم دور دستش پیچید و با کمک دست چپ و دندان گره زد . در همین موقع تکه کاغذی خون آلود از وسط پارچه بیرون افتاد .
جلال وقتی از بستن دستش فراغت پیدا کرد ، کاغذ را جلوی سوراخ های پنجره کاشی زیرزمین گرفت و به هر زحمتی بود کلمات را به هم وصل کرد و خواند . هر جمله را چندین بار می خواند و باور نمی کرد که معنی آنها را درست فهمیده باشد . نفسش به شماره افتاده بود و قلبش بشدت می زد . زیر لب گفت :
تصادف مرا امشب در چه ماجرای عجیبی انداخته است . در این ماه با چه ماجراهای عجیب و غریبی که دست به گریبان نبوده ام . نمی دانم اینها را به حساب خوشبختی بگذارم و یا به حساب بدبختی ؟ آیا دوره در به دری من به سر آمده ؟ آیا باید باز هم خانه به دوش باشم و از سایه خود بترسم ؟ الان در چند قدمی من کسانی زندگی می کنند که زندگیشان در دست من است و به یک اشاره من همگی نابود می شوند . این سند قیمتی تضمین سعادت من است . این نامه به من غذای خوب ، لباس نو و آراسته و نوکر و خدمه می دهد . شاید هم ... شاید هم باعث مرگ من شود . نباید لحظه ای آن را از خود دور کنم . این کاغذ راه رسیدن مرا به مقصود هموار می کند اما کاغذ به این مهمی وسط یک مشت پارچه کثیف و خون آلود چه می کند ؟ این رفت و آمدها نشان می دهد که بچه این زائو را به جای بچه فرخ میرزا گذاشته و به مادر بیچاره اش گفته اند که بچه اش مرده . ولی نگین این نامه را به اجبار چه کسی نوشته ؟ و بعد چرا لای این کهنه های کثیف گذاشته ؟ فعلا" من صاحب قدرت فراوانی هستم . باید قبل از هر چیز با نگین ملاقات کنم . همین امشب به ملاقاتش می روم . من تا دیشب نوکر و مزدور او بودم ، اما امروز جان و آبروی او در دست من است . باید بروم و به سوگلی حضرت والا و معشوقه منوچهر میرزا بگویم که من به همه اسرار تو واقفم و تو مثل موم در دست منی و باید همه خواسته های مرا برآورده کنی . جلال آدمی نیست که به کم راضی باشد . دیشب وجه مختصری بیش نمی خواستم ، اما امشب با کمال قدرت ، هر چه را که آرزو دارم از او خواهم خواست .
و با این افکار ، کاغذ محبوبش را در جای امنی گذاشت و به خواب سنگینی فرو رفت .
فصل 9
نگین که از جستجوی خود نتیجه ای نگرفته و کاغذ را پیدا نکرده بود ، با نگرانی در رختخواب از این دنده به آن دنده می شد و نمی توانست خود را آرام کند . نیم نگاهی به نوزادی که د کنار بسترش خوابیده بود ، انداخت . تا آن لحظه رغبت نکرده بود کودکی را که قرار بود در آینده فرزندش باشد ، تماشا کند . حوادث بقدری سریع اتفاق افتاده بودند که حتی یک لحظه هم فرصت تفکر درباره خود و اوضاع را پیدا نکرده بود . از همه بدتر ، موضوع کاغذ گمشده بود که او را بشدت نگران می کرد . سعی کرد برای رهایی از چنگ افکار آزار دهنده ، سر خودش را با بچه گرم کند . او سرانجام ناچار بود کودک را به سینه خود بچسباند ، قربان صدقه او برود ، صورتش را ببوسد و او را در آغوش بگیرد و خلاصه از یک مادر واقعی تقلید کند ، بخصوص این که طفل پس از سالها انتظار و خونریزی و جنایت به دنیا آمده بود .
به چهره کودک خیره شد . کودکی بود درشت و سرخ و سفید با چشمانی نیمه باز و نفس هایی تند و کوتاه که زبان کوچکش را دور لبها می چرخاند و مشخص بود که شیر می خواهد . یکمرتبه احساس کرد کودک به نظرش بسیار زیبا و دوست داشتنی است . بچه را برداشت و در آغوش گرفت . کودک هنوز قادر نبود سرش را روی گردن نگه دارد و با حالتی معصومانه ، سر را روی سینه نگین گذاشته بود . نگین ناگهان احساس کرد این کودکی را که پدر و مادرش را نمی شناسد از صمیم قلب دوست دارد و با خود گفت :
ای کاش این بچه واقعا" مال خودم بود . حالا مادر بیچاره اش چه حالی دارد ؟ راستی که خاله ام استاد شیطان است .
بچه زبانش را بیرون آورده بود و دور دهان می گرداند . نگین واقعا" نمی دانست بدون شیر با بچه ای به این کوچکی چه باید بکند . کنیزی که رختخواب نگین را مرتب کرده و در آستانه در خوابیده و مراقب او بود ، از گیجی نگین سراسیمه شد و خود را بالای سر او رساند و نگین گفت :
بچه شیر می خواهد .
کنیز با عجله گفت :
نه بیگم جان ، به بچه شیر ندهید . شیر شما حالا آغوز دارد و به بچه ضرر می رساند . تا یکی دو روز بچه را با کره و آب گرم نگه می دارند و از روز سوم کم کم به او شیر می دهید . از این گذشته بیگم شما که نباید خودتان به بچه شیر بدهید .
پس چه کسی به بچه شیر می دهد ؟
حتما" حضرت والا برای بچه دایه می گیرند و هیچ وقت راضی نمی شوند که شما به او شیر بدهید و از فرداست که صدها داوطلب برای شیر دادن به بچه پیدا می شود . همه از خدا می خواهند دایه این بچه باشند .
کنیزک بدون آن که متوجه شده باشد ، مشکل اساسی نگین را با دو سه جمله ساده حل کرد . نگین به قدری خوشحال شد که چند سکه طلا به او داد و گفت :
تو امشب خیلی زحمت کشیدی . فعلا" این چند سکه را بگیر ، باز هم به تو توجه خواهم داشت .
کنیز برای نشان دادن حسن نیت بیشتر ، فورا" کمی کره و آب گرم آورد و همراه با کمی بارهنگ در دهان بچه ریخت . هنوز کودک روی پای نگین بود که فرخ میرزا وارد شد و چون او و کنیزک را مشغول کودک دید ، دقایقی منتظر ماند و آنها را تماشا کرد و با لحنی محبت آمیز و پدرانه گفت :
عزیزم ، معلوم می شود خیلی خوشحالی . من هم با وجود خستگی از شدت خوشحالی خوابم نمی برد .
نگین به شوهرش نگاه کرد و چون شادمانی بی حد او را دید ، صورتش برافروخته شد و سرش را به زیر انداخت . در آن حال معلوم نبود دارد به چه چیز فکر می کند . آیا از این که این مرد را فریب می داد از درون ملامت می کشید یا از کارهایی که کرده بود می ترسید ؟ شاهزاده با لحنی بسیار مهربان گفت :
امشب برای اولین بار در زندگیم معنی واقعی سعادت را درک کردم . تو گمشده ای را که یک عمر دنبالش بودم و پیدایش نمی کردم در آغوشم گذاشتی .
کنیزک از حرف های آنها چیزی نمی فهمید ، از جا بلند شد و از در بیرون رفت . فرخ میرزا که تا آن موقع سر پا ایستاده بود ، کنار بستر نگین نشست و دست او را در دست گرفت و با عشق به او و کودک نگاه کرد . بقدری ملایم و مهربان شده بود که انسان باور نمی کرد این همان شاهزاده جبار و بی رحمی باشد که دهها دختر جوان را به خاطر بچه دار نشدن کشته است . گویی همه قساوت ها و بی رحمی ها از وجود این مرد رخت بر بسته و تبدیل به انسانی باصفا ، با محبت و دلسوز شده بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)