- اشتباه می کنی دختر جان. بند جفت دور گلوی بچه افتاده و خفه اش کرده بود. حالا این قدر بیتابی نکن. آدم خودش سالم باشد، بچه که قحط نیست.
- نه بی بی جان. این حرف را نزن. شوهر بدبخت و بیچاره ام که از دستم رفت و کشته شد. دلم خوش بود که اقلاً یادگاری از او برایم باقی مانده است و من با هر فلاکت و ذلّتی بزرگش می کنم. خدایا چه کنم؟ به چه کسی پناه ببرم. چقدر مصیبت؟ چقدر ذلت؟ کاش خودم هم مرده بودم و از این همه بدبختی و بیچارگی راحت می شدم.
اقدس بیچاره با آه و زاری شرح مصیبت می داد و شهین که دل نازک تر از عشرت بود پا به پای او گریه می کرد. عشرت سعی می کرد او را آرام کند. بالاخره اقدس ساکت شد و آهسته گفت:
- پس اقلاً بگذارید یک بار بچه بیچاره ام را که نه ماه آزگار سر دل کشیدم و از این ده به آن ده بردم ببینم.
عشرت همه چیز را پیش بینی کرده بود جز این که زن بچه مرده اش را بخواهد. لحظاتی فکر کرد و بالاخره گفت:
- مگر خبر نداری که داروغه و کلانتر چقدر سخت می گیرند؟ آنها اگر خبر شوند زنی بچه اش را سقط کرده است، او را برای بازپرسی می برند و هزار سؤال از او می پرسند.
- برای چه ببرند؟ چه سؤالی بپرسند؟
- والله من سر از کار آدمهای دولت درنمی آورم. دوره آخرالزمان شده. هزار نسبت به آدم می دهند. مثلاً می پرسند بچه را از کجا آورده ای؟
- خوب بپرسند. می گویم بچه خودم و شوهر بیچاره ام است که نوکر همین کلانتر بود و به خاطر او کشته شد. هنوز سه ماه هم از کشته شدن شوهر من نگذشته. این را همه ده می دانند.
- اشکال کار در همین جاست که کلانتر را در تهران کشتند و اقوام او هم همه فرار کرده اند و اگر آدمهای حکومتی بفهمند که شوهر تو نوکر کلانتر بوده، روزگارت را سیاه می کنند و بدتر از همه ممکن است بگویند خودت بچه را به دست خودت از بین برده ای.
- من؟ من با دست خودم بچه ام را بکشم؟ رویم سیاه، شما را بخدا خانم جان از این حرفها نزنید. خدا را خوش نمی آید.
- من که این حرف را نمی زنم. می گویم ممکن است این خدانشناس ها این تهمت را به تو بزنند و چون من از قبل این فکر را کرده بودم، به خودم گفتم خوب است به تو خدمتی کنم، این بود که تا صبح نشده بچه را بردیم قبرستان پهلوی دروازه قرآن و خاک کردیم. حالا اگر خیلی اصرار داری، فردا صبح به قبرستان برو و او را از خاک بیرون بیاور. ما فکر کردیم این جوری به تو محبت می کنیم.
اقدس طاقت این کار را نداشت که قبر بچه اش را بشکافد، برای همین تسلیم شد و سکوت کرد.
عشرت وقتی سکوت او را دید، قسمت دوم نقشه اش را اجرا کرد و صحبت را به سختی روزگار و بدی وضع مردم کشید و گفت:
- در این سال و زمانه، آدم از خودش هم نمی تواند نگهداری کند، چه رسد به یکی دیگر. شاید هم مصلحت خدا بوده که بچه عمرش به دنیا نباشد. من الان دارم فکر می کنم که تو زن بدبخت و غریب و بی کس چه خواهی کرد و در این دور و زمانه که رحم و مروت از بین رفته، به سر تو چه خواهد آمد؟
اقدس گفت:
- بی بی جان! بعد از این همه مصیبت و بدبختی، مرگ برای من عروسی است. دیگر زندگی را می خواهم چه کنم.
- نه دختر جان، آدم زنده زندگی می خواهد و تا وقتی که خداوند مشیّتش قرار نگرفته، آدم باید به هر سختی و بدبختی که هست زندگی کند. بالاخره شکم نان می خواهد و تن لباس. تا امروز این طور زندگی کرده ای، از این به بعد چه خواهی کرد؟
وسوسه های عشرت اقدس را به فکر وادار کرد. حرفهای او کاملاً منطقی بود. زن بیچاره هنوز از یک مصیبت خلاص نشده، گرفتاری دیگری جلوی او عرض اندام کرد و قیافه هولناک گرسنگی و سرما جلوی چشمش آمد. آه سوزناکی کشید و گفت:
- بی بی جان. خدا بزرگ است. اگر قرار باشد آدم زنده بماند، بالاخره خداوند برای او یک کاری می کند.
- درست است که خدا بزرگ است، ولی از قدیم گفته اند از تو حرکت از خدا برکت. وقتی خدا سرپرست آدم را می برد، انسان باید به فکر بیفتد. من الان پانزده سال است که شوهر ندارم. در این مدت مثل مردها خودم زندگیم را اداره کرده ام و کسی هم نتوانسته بگوید بالای چشمت ابروست.
- بی بی جان. شما با من خیلی فرق دارید. من زن دست و پا شکسته ای هستم. چه کاری از دستم برمی آید؟
- غصه نخور دخترم. خداوند از حکمت دری ببندد، از رحمت در دیگری را باز می کند. تو الان سینه هایت پر از شیر هستند. این همه خانواده های اعیان و اشراف هستند که برای نوزادهایشان دایه می خواهند. من از فردا برایت سراغ جا می گردم. اگر خدا خواست و جای خوبی برایت پیدا شد، دیگر غصه ای نخواهی داشت. خانمها از دایه های بچه هایشان بیشتر از خودشان مواظبت می کنند.
- یعنی جایی پیدا می شود؟ یعنی کسی مرا قبول می کند؟ هیچ کس نیست که در این شهر مرا بشناسد. فقط خانواده کلانتر بودند که آنها هم می گوئید از شهر رفته و فراری شده اند.
- من قول می دهم جای خوب و مناسبی برایت پیدا کنم. آن طور هم که تو می گویی مردم خدا را فراموش نکرده اند و فقط تو به من بگو کی می توانی از جا بلند شوی و راه بیفتی؟
- ما فقیر بیچاره ها عادت نداریم زیاد در رختخواب بمانیم. همین فردا می توانم حرکت کنم.
- پس حالا بهتر است کمی استراحت کنی. هوا هم روشن شده. من می روم سری به منزلم می زنم. شاید یکی دو جا سراغ بگیرم و جای مناسبی برای تو پیدا کنم. شهین هم همین جا می ماند. بالاخره آدم زائو که نباید تنها بماند. من حتماً تا قبل از ظهر برمی گردم و انشاءالله خبرهای خوشی برایت می آورم.
شهین که از خستگی دیگر طاقتی برایش نمانده بود، پیشنهاد خواهرش را از دل و جان پذیرفت و عشرت بلند شد و از در بیرون رفت. وقتی از پله ها پائین رفت و از در خارج شد، جلال از پشت اتاق بیرون آمد و پاورچین از پله ها پائین رفت، امّا با همه مراقبتی که کرد به علت تاریکی، پله آخر را ندید و رو به زمین افتاد و چون خواست خودش را نگه دارد، دستش را به چفت شکسته در راهرو گرفت و شدیداً زخمی شد. صدای افتادن جلال، اقدس و شهین را وحشتزده کرد. آنها خیال کردند عشرت به زمین افتاده است، برای همین شهین با همه خستگی و بیحالی که داشت از جا بلند شد و دو سه بار عشرت را صدا زد و چون جوابی نشنید، بیشتر وحشت کرد و از اتاق بیرون آمد. با آن که هوا روشن شده بود، ولی راه پله های زیرزمین کاملاً تاریک بود. دو سه بار دیگر خواهرش را صدا زد، ولی باز هم جوابی نشنید. جلال پائین پله ها افتاده و نفس را در سینه حبس کرده بود. ترس شهین مانع از آن بود که همه پله ها را پائین برود. وقتی صدایی نشنید، بیشتر وحشت کرد و به خود گفت:
«شاید خواهرم در اثر افتادن از پله ها بیهوش شده باشد که جواب نمی دهد. من هم که جرأت نمی کنم پائین بروم.»
به اطراف نگاهی انداخت و آرام وارد حیاط شد و در حیاط را محکم کرد و با وحشت به اتاق برگشت. اقدس پرسید:
- چه خبر شده؟
- من چیزی ندیدم.
- پس این چه صدایی بود که هر دومان آن را شنیدیم.
- من همه جا را گشتم. حتی تا در کوچه هم رفتم، ولی هیچ کس را ندیدم.
- خدا را شکر. من خیال کردم بی بی عشرت افتادند.
- من هم همین خیال را کردم.
یکمرتبه چشم اقدس به گوشه چادر شهین افتاد. بی اختیار فریاد زد:
- اینها چیست که به چادر شما ریخته؟
شهین به چادر خود نگاه کرد. خوب که دقیق شد، نزدیک بود از ترس ضعف کند. چند قطره خون تازه روی چادر سفید او خودنمایی می کرد. هر چه فکر کرد نتوانست علت را بفهمد. این نمی توانست خون نوزاد باشد، چون خونها تازه بودند و از این گذشته، او بچه را با کمال دقّت پیچیده بود. باز هم تصور وجود اجنّه در آن خانه به مغزش هجوم آورد، خواب را از چشمش ربود و خستگی را از خاطرش زدود. واقعاً وحشت کرده بود و در دل می گفت:
«شاید ارواح و اجنّه و شیاطین از عمل امشب من آگاهند و می خواهند با این کارها بدی کار مرا جلوی چشمم مجسّم کنند. خدا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)