بردارد ، بچه را جا به جا کند و دنبال گمشده خود بگردد، اما هرچه بیشتر جستجو کرد ، کمتر یافت. از صدای گریه بچه یکی از کنیزها که به دستور عشرت مسوول مراقبت نوزاد بود به این تصور که شاید نگین کاری داشته باشد و کمکی بخواد خود را به اتاق او راسند و با نهایت تعجب دید که بیگم رختخوابها را به هم ریخته ، فرش را بلند کرده و مشغول جستجو است.
کنیز بیچاره تصورش را هم نمی کرد زائوی که دوس اعت پیش زائیده ، حالا از رختخواب بلند شده و به حرکت درآمده باشد. آهسته جلو آمد و با لحنی التماس آمیز گفت:
- بیگم عقب چه می گردند؟ این کارهای خدای ناخواسته حالتان را بدتر می کند. چه فرمایشی دارید بفرمائید من انجام بدهم.
نگین فهمید که چه اشتباهی کرده و در اثر گم شدن کاغذ حرکاتی از او سر زده که اگر به جای این کنیز ساده لوح کس دیگری و یا خود فرّخ میرزا سر می رسید همه زحمات و نقشه های او به هدر می رفت و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کرد. به این جهت فوراً شروع به ناله کرد و گفت:
- نمی دانم چرا این قدر جایم ناراحت است. هر قدر هم صدا کردم کسی نیامد. چون خیلی ناراحت و معذب بودم ، خواستم جایم را تغییر دهم.
- خانم جان ، این کار ، کار شما نیست. بفرمائید جایتان را کجا بیندازم؟
- یک کمی این طرف تر که پاهایم درست رو به قبله باشد.
کنیزک بسرعت او را همان طور که دستور داده بود مرتب کرد و او را خواباند و بچه را هم که گریه می کرد با قدری قندآب ساکت کرد و به اتاق خود رفت. نگین واقعاً مضطرب بود. هیچ وقت به یاد نداشت که این قدر ترسیده باشد. کاغذ چه شده و کجا رفته بود؟
خیلی خوب یادش بود که کاغذ را زیر تشک گذاشته بود. آدم غریبه ای وارد اتاق نشده و نزدیک او نیامده بود. پس کاغذ چه شده بود؟ یکمرتبه مثل دیوانه ها با خود شروع به صحبت کرد:
« نه ، این طور نشده. خدا نکند این طور شده باشد. اگر او دیده بود طاقت نمی آورد و حتماً همان دقیقه که در اتاق بود موضوع را مطرح می کرد. شاید هم برداشته است که در جای دیگر بخواند. از کجا که فردا یادش نیاید و آن وقت پس از خواندن کاغذ ...»
نگین تصورش این بود موقعی که فرخ میرزا برای بوسیدن پیشانی طفل نزدیک رختخواب او شده ، تصادفاً کاغذ را دیده و برداشته است. این خیال ترسناک که به نظر او حقیقت مسلمی جلوه می کرد، طوری او را به هراس انداخت که عنان اختیار را از کف او ربود.
بدبختانه عشرت هم در آنجا نبود که از او چاره جویی کند. آن قدر فکر کرد که تب شدیدی عارضش شد و در همان حال به خواب رفت. نزدیکیهای صبح که هنوز هوا روشن نشده بود حس کرد کسی بالای سر او ایستاده است و چون چشم خود را باز کرد، فرخ میرزا را با لباس خواب بالای سر خود دید. در یک آن حقیقت تلخی جلوی چشمش مجسم شد و با خود فکر کرد:
« کار من تمام است. شاهزاده آمده که انتقام بگیرد. انتقام فریب خوردنش را، انتقام گول خوردنش را، انتقام لطمه ای را که به شخصیت و حیثیتش وارد شده.»
فرخ میرزا متوجه کسالت و برافروختگی نگین شده بود. کنارش به زمین نشست، اما نگین از ترس چشمهای خود را بست و منتظر فرود ضربه هولناک شد.

****

شهین از جلو و عشرت به دنبال او از حکومتی خارج شدند. ورود فرخ میرزا و انتشار خبر وضع حمل نگین چنان غوغایی در دیوانخانه به راه انداخته بود و آن قدر افراد مختلف برای گرفتن خبر آمده بودند که کسی به آندو کاری نداشت و توانستند بدون هیچ مانعی از در بیرون بروند. در طول راه صحبت آنها در اطراف طرز برخورد با اقدس پس از به هوش آمدن او و این که چه جوابی به او بدهند، گذشت. سرانجام تصمیم گرفتند به او بگویند که بچه سقط شده است و اگر قبول نکرد و خواست مرده بچه را ببیند، طور دیگری گولش بزنند و بعد از یکی دو روز به او مژده بدهند که محل خوبی برایش پیدا کرده اند و آن وقت او را به حرمسرا ببرند و بچه خودش را در دامانش بگذارند.شهین معتقد بود این عمل نه تنها عیبی ندارد بلکه کلی هم صواب می کنند، چون مادر می تواند بچه اش را در شرایط بهتری که تصورش را هم نمی کرد، بزرگ کند.
این فکر را هر دو پسندیدند. موقعی که وارد حیاط شدند، جلوی در راهرو و موقع بالا رفتن از پله ها ، شهین کهنه های کثیفی را که از زیر تشک نگین برداشته بود از زیر پیراهنش در آورد و به داخل زیرزمین پرتاب کرد. عشرت پرسید:
- این دیگر چه بود؟
- چیزی نبود. موقعی که فرخ میرزا به دیدن نگین آمد،این کهنه ها زیر تشک افتاده بودند. ترسیدم چشم شاهزاده به آنها بیفتد، برداشتم و زیر لباسم مخفی کردم. حالا هم توی زیرزمین انداختم.
عشرت خنده بلندی کرد و گفت:
- معلوم می شود تو هم خیلی زرنگ و کهنه کار بودی و من خبر نداشتم. دعا کن کارها رو به راه شوند. فعلاً که شاهزاده وعده خوبی به من داده، اگر خدا خواست و به وعده اش عمل کرد، هر دو راحت می شویم و آخر عمری معطل یک لقمه نان نمی مانیم.
وقتی وارد اتاق زائو شدند، اقدس بیچاره هنوز به هوش نیامده بود. دو خواهر در دو طرف او نشستند و در نور کمرنگ شمع به چهره پژمرده و زرد او نگاه کردند. پس از چند لحظه شهین به عشرت گفت:
- بالاخره باید او را به هوش آورد و کار را یکسره کرد.
عشرت گفت:
- تا خودش به هوش نیاید هیچ کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
انگار اقدس حرفهای آنها را می شنید، ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند و دستهایش را حرکت دهد. صدایی شبیه به ناله از گلویش بیرون آمد و تکانی خورد.
عشرت با اشاره به شهین فهماند که حرف نابجایی نزند و از جا بلند شد و چند حبه قند را در یک استکان آب حل کرد و به دهان اقدس ریخت و پیشانی او را مالید. حال اقدس کم کم بهتر شد و بالاخره چشمهایش را باز کرد و با وحشت نگاهی به اطراف انداخت. با هزار زحمت دستش را از زیر لحاف پاره بیرون آورد و دامن عشرت و شهین را گرفت. انگار از نگاههای مردّد او مشخص بود که اصلاً آنها را نمی شناسد و مغزش درست کار نمی کند. کم کن توانست حواسش را جمع کن و شروه به دعا کردن در حقّ آندو کرد و پشت سر هم تشکر می کرد و از خدا برای آنها عوض خیر می خواست. عشرت با لحنی محبت آمیز گفت:
- فعلاً حالت خوب نیست. صحبت نکن و حرف نزن.
زائو چشم خود را بر هم گذاشت و اطاعت کرد، اما بلافاصله چشمش را گشود و مثل اینکه از مطلبی که می خواهد بگوید خجالت می کشد ، چند مرتبه معصومانه سرش را به چپ و راست گرداند و با دقت اطراف را نگاه کرد و چون بچه اش را ندید با لحی ملتمسانه گفت:
- پس بچه من کجاست؟ چطور او را نمی بینم؟ نکند هنوز حالم جا نیامده؟
عشرت نگاهی به شهین انداخت، سپس اشکش را با دستمالش پاک کرد و گفت:
- دخترجان گفتم که حالت خوب نیست. بی جهت حواست را آشفته نکن. بعداً همه چیز را می فهمی . فعلاً از همه واجب تر این است که استراحت کنی.
چشمهای اقدس بیچاره با شنیدن این حرف از حدقه بیرون زدند و رخوت و سستی جای خود را به التهاب و تحرک بی سابقه ای داد. بی اراده نیم خیز شد و اگر عشرت و شهین او را از دو طرف نگرفته بودند، قطعاً از رختخواب بیرون می آمد و راه می افتاد. عشرت با کمک شهین مانع بلند شدن او شد و گفت:
- چرا این طور می کنی دختر؟ حال تو بد است و نباید از جا بلند شوی.
- نه خانم جان. حال من هیچ بد نیست. ما فقیر بیچاره ها عادت نداریم بعد از زائیدن چند روز در رختخواب بمانیم. اجازه بدهید بلند شوم. بگذارید ببینم به سر بچه بیچاره من چه آمده است. شما را بخدا بگوئید چه شده.
- آرام باش دخترم. کمی صبر کن همه چیز را می فهمی. خدا را شکر که خودت سالم ماندی، بچه همیشه پیدا می شود.
صدای ضجه و گریه و زاری اقدس گوش فلک را کرد کرد. فریاد زد:
- خودم با گوشهای خودم صدایش را شنیدم. چطور باور کنم که مرده؟