خبر داری که نباید داشته باشی و می دانی که فقط مرده ها هستند که حرف نمی زنند.
- درست است. من چیزهایی می دانم که نباید بدانم. این هم نتیجه خدمت!
- حالا بلند شو که کسی در انتظار توست؟
- او کیست؟ زن است یا مرد؟
- خودت می فهمی. من اجازه ندارم چیزی به تو بگویم. ولی نترس. من همراه تو هستم
جلال متوجه شده بود که فراش باشی بدون دستور شخص دیگری او را از زندان فراری نمی داده است. حدس زد که این شخص باید نگین یا شمس آفاق باشد که با منوچهر میرزا سر و کار دارد.
جلال لباس یکی از فراش ها را پوشید و همراه فراش باشی به طرف عمارت نگین رفت. در مخفی را زدند و از پله ها بالا رفتند. چند دقیقه بعد نگین آمد. فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد ولی جلال که دلش می خواست ببیند این کیست که دل و دین منوچهر میرزا را بروده است با دقت به او خیره شد و به اربابش حق داد که این طور واله و شیدا شود. صدای دلنشین نگین ، فراش باشی و جلال را از عالم خود بیرون آورد.
- باید قبل از هر چیز از زحمات فراش باشی نهایت تشکر را بکنم.
سپس رو به جلال کرد و افزود :
- به وسیله ایشان توانستم خواهش یکی از دوستانم را انجام دهم و شما را از زندان و شاید از مرگ خلاصی بخشم.
شنیدن کلمه مرگ ، مو را بر تن جلال صاف کرد. نگین بلافاصله متوجه اضطراب او شد و گفت :
- البته به موقعش این دوست را خواهید شناخت ولی در حال حاضر خود من هم به رهایی شما بی علاقه نبودم ، چون حس می کردم بخشی از گرفتاری های شما به کارهای من مربوط می شود.
و سپس به اشاره ای به او فهماند که در مقابل فراش باشی به این شکل حرف می زند ، اما فراش باشی به قدری غرق تماشای نگین بود که متوجه این اشاره نشد. نگین گفت :
- لابد سپاسگذار زحمات فراش باشی هستید؟
جلال همیشه به حاضر جوابی در میان دوستانش شهرت داشت و هر وقت می خواستند حرفی را با آدم بزرگی مطرح کنند ، او را می فرستادند ، ولی نمی دانست چرا حالا زبانش به لکنت افتاده است. با هزار جان کندن گفت :
- البته تا زنده هستم محبت های فراش باشی را فراموش نخواهم کرد.
نگین که خیلی خوب به اثر چشم های زیبای خود اعتماد داشت ، نگاه نافذی به جلال انداخت و گفت :
- من هم همین فکر را می کردم. لابد می دانی که هر قرضی را باید ادا کرد و حالا من و فراش باشی به گردن تو حق داریم. گمان می کنم فراش باشی هم حاضرند حق خودشان را به من واگذار کنند. درست می گویم؟
فراش باشی که مات شده بود و ابدا معنی حرف های نگین را نمی فهمید بی اختیار گفت :
- بله قربان. همین طور است که می فرمایید
- پس می دانی که همه خلاصی خودت را مرهون من هستی و اگر امشب در زندان مانده بودی طلوع فردا را نمی دیدی؟
- بله ، من جانم در اختیار شماست.
نگین لبخندی زد و گفت :
-فراش باشی مهمانی دارد که از نزدیکان من است. تو باید فردا شب همراه او به آبادیش بروی و وسائل حرکتش را به شهر فراهم کنی
فراش باشی تو را با او آشنا می کنند. فهمیدی که چه گفتم؟
فراش باشی تعظیم دیگری کرد و گفت :
- من نمی دانستم که آن پیرمرد از بستگان شماست. شرمنده ام که آن طور که شایسته بود پذیرایی نکردم ، گرچه عشرت خانم شاهدند که هر چه در توان داشتم کردم.
عشرت که تا به حال سکوت کرده بود گفت :
- بله ، جناب فراش باشی حقیقتا زحمت کشیدند.
نگین گفت :
- بله مطمئنم و سپاسگذرام. در هر حال دیگر چیزی به صبح نمانده است و جلال اگر هنگام روز در ملاء عام دیده شود دستگیرش می کنند.
فردا شب بیائید تا دستورات لازم را به شما بدهم. ضمنا این کیسه پول را بگیر ، نصفش را به پیرمرد بده و نصفش را برای خودت بردار . گمانم باید کمی به سر و ضع خودت برسی.
فراش باشی و جلال میلی به رفتن نداشتند. عشرت دخالت کرد و گفت :
- مثل اینکه خانم مرخص می فرمایند.
نگین گفت :
- فعلا تا فردا شب کاری ندارم ، فقط جلوی پیرمرد نامی از من نبرید و بگوئید پول را همان خانمی که امروز با او ملاقات کرده ، فرستاده است و باز هم می فرستند. از حرکت خودت هم با او تا فردا شب حرفی نزن.
شاید فردا تصمیم من عوض شد. دلم می خواهد اهل حکومتی و حرمسرا نفهمند که من به بستگانم پول می دهم.
چند دقیقه بعد فراش باشی و جلال از عمارت نگین بیرون آمدند. هر دو واقعا گیج بودند . فراش باشی فکر می کرد که اگر پیرمرد با محترم و ملیحه کار داشته ، چطور از بستگان نگین از کار در آمده است ، اصلا چرا می خواهد او را به شهر بفرستد ؟
جلال هم مات و متحیر مانده بود که دوست نگین کیست که او را نجات داده است و بدرقه یک پیرمرد تا شهر آنقدر مطلب مهمی نیست که به خاطرش او را از زندان نجات بدهند.
فردا صبح جلال برعکس فراش باشی که یکی دو ساعتی بیشتر استراحت نکرده بود ، تا ظهر خوابید . فراش باشی به فراشخانه رفت و برای رد گم کردن ، چند سوار را به اطراف فرستاد که دنبال جلال بگردند.
منوچهرمیرزا برای رسیدگی به امور زودتر از همیشه به دیوانخانه آمد. بسیار مضطرب و کج خلق بود و اطرافیانش این را به حساب فرار جلال گذاشتند در حالی که عصبانیت او علت دیگری داشت. میرزاحیان حکیم باشی همان روز صبح به خبر داده بود که شاهزاده از بوشهر به قصد شیراز حرکت کرده است. منوچهر میرزا خاطرات چند ماه گذشته را به یاد می آورد و حرص می خورد . او که در غیاب دائیش نتوانسته بود به وصال نگین برسد ، حلال با حضور دائمی او در کنار نگین چه می توانست بکند؟ تنها خبری که خوشحالش می کرد این بود که شاهزاده قصد داشت سر راهش از ایل ها و قبال دیدن کند و همین دیدارها یکی دو ماهی وقت او را می گرفت. منوچهرمیرزا روی شناختی که از خود داشت می دانست که اگر به وصال نگین برسد ، آتش عشقش فروکش خواهد کرد و دیگر این طور با بی تابی نخواهد سوخت ، برای همین تصمیم گرفت آن شب خبر ورود فرخ میرزا را به نگین بدهد و او را تهدید کند که اگر به خواهش او گردن ننهد ، رازش را بر ملا خواهد کرد.
فصـل 6
از فراز گلدسته های مسجد وکیل ، صدای مؤذن در شهر شیراز پیچید.
فراش باشی وارد اتاقی که جلال را در آن جا داده بود شد و اوضاع دیوانخانه و عصبانیت منوچهرمیرزا را تعریف کرد و گفت که جارچیانی به اطراف فرستاده و برای دستگیر کردن او جایزه تعیین کرده است. جلال که با شنیدن هر جمله فراش باشی وحشتزده تر می شد ، گفت :
- من از کارهای شما سر در نمی آورم. مگر نگین خانم به من دستور نداده که این پیرمزد را به ابادیش برسانم.
- چرا؟
- پس این کارهای شما چه معنی دارد؟ شما از یک طرف مرا مأمور انجام کاری می کنید که به خاطر آن باید از شهر خارج شوم و از طرفی سوار و پیاده را مأمور دستگیری من می کنید؟ مگر من دیوانه ام که با این اوضاع ، خودم را آفتابی کنم؟
- عجیب است . چطور متوجه این موضوع نبودم. اما تو که شب از شهر بیرون می روی.
- نکند مردم در شب کور می شوند و مرا نمی شناسند. یعنی در تمام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)