صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 104

موضوع: سوگلي حرمسرا | منوچهر دبیرمنش

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    خبر داری که نباید داشته باشی و می دانی که فقط مرده ها هستند که حرف نمی زنند.
    - درست است. من چیزهایی می دانم که نباید بدانم. این هم نتیجه خدمت!
    - حالا بلند شو که کسی در انتظار توست؟
    - او کیست؟ زن است یا مرد؟
    - خودت می فهمی. من اجازه ندارم چیزی به تو بگویم. ولی نترس. من همراه تو هستم
    جلال متوجه شده بود که فراش باشی بدون دستور شخص دیگری او را از زندان فراری نمی داده است. حدس زد که این شخص باید نگین یا شمس آفاق باشد که با منوچهر میرزا سر و کار دارد.
    جلال لباس یکی از فراش ها را پوشید و همراه فراش باشی به طرف عمارت نگین رفت. در مخفی را زدند و از پله ها بالا رفتند. چند دقیقه بعد نگین آمد. فراش باشی تعظیم بلند بالایی کرد ولی جلال که دلش می خواست ببیند این کیست که دل و دین منوچهر میرزا را بروده است با دقت به او خیره شد و به اربابش حق داد که این طور واله و شیدا شود. صدای دلنشین نگین ، فراش باشی و جلال را از عالم خود بیرون آورد.
    - باید قبل از هر چیز از زحمات فراش باشی نهایت تشکر را بکنم.
    سپس رو به جلال کرد و افزود :
    - به وسیله ایشان توانستم خواهش یکی از دوستانم را انجام دهم و شما را از زندان و شاید از مرگ خلاصی بخشم.
    شنیدن کلمه مرگ ، مو را بر تن جلال صاف کرد. نگین بلافاصله متوجه اضطراب او شد و گفت :
    - البته به موقعش این دوست را خواهید شناخت ولی در حال حاضر خود من هم به رهایی شما بی علاقه نبودم ، چون حس می کردم بخشی از گرفتاری های شما به کارهای من مربوط می شود.
    و سپس به اشاره ای به او فهماند که در مقابل فراش باشی به این شکل حرف می زند ، اما فراش باشی به قدری غرق تماشای نگین بود که متوجه این اشاره نشد. نگین گفت :
    - لابد سپاسگذار زحمات فراش باشی هستید؟
    جلال همیشه به حاضر جوابی در میان دوستانش شهرت داشت و هر وقت می خواستند حرفی را با آدم بزرگی مطرح کنند ، او را می فرستادند ، ولی نمی دانست چرا حالا زبانش به لکنت افتاده است. با هزار جان کندن گفت :
    - البته تا زنده هستم محبت های فراش باشی را فراموش نخواهم کرد.
    نگین که خیلی خوب به اثر چشم های زیبای خود اعتماد داشت ، نگاه نافذی به جلال انداخت و گفت :
    - من هم همین فکر را می کردم. لابد می دانی که هر قرضی را باید ادا کرد و حالا من و فراش باشی به گردن تو حق داریم. گمان می کنم فراش باشی هم حاضرند حق خودشان را به من واگذار کنند. درست می گویم؟
    فراش باشی که مات شده بود و ابدا معنی حرف های نگین را نمی فهمید بی اختیار گفت :
    - بله قربان. همین طور است که می فرمایید
    - پس می دانی که همه خلاصی خودت را مرهون من هستی و اگر امشب در زندان مانده بودی طلوع فردا را نمی دیدی؟
    - بله ، من جانم در اختیار شماست.
    نگین لبخندی زد و گفت :
    -فراش باشی مهمانی دارد که از نزدیکان من است. تو باید فردا شب همراه او به آبادیش بروی و وسائل حرکتش را به شهر فراهم کنی
    فراش باشی تو را با او آشنا می کنند. فهمیدی که چه گفتم؟
    فراش باشی تعظیم دیگری کرد و گفت :
    - من نمی دانستم که آن پیرمرد از بستگان شماست. شرمنده ام که آن طور که شایسته بود پذیرایی نکردم ، گرچه عشرت خانم شاهدند که هر چه در توان داشتم کردم.
    عشرت که تا به حال سکوت کرده بود گفت :
    - بله ، جناب فراش باشی حقیقتا زحمت کشیدند.
    نگین گفت :
    - بله مطمئنم و سپاسگذرام. در هر حال دیگر چیزی به صبح نمانده است و جلال اگر هنگام روز در ملاء عام دیده شود دستگیرش می کنند.
    فردا شب بیائید تا دستورات لازم را به شما بدهم. ضمنا این کیسه پول را بگیر ، نصفش را به پیرمرد بده و نصفش را برای خودت بردار . گمانم باید کمی به سر و ضع خودت برسی.
    فراش باشی و جلال میلی به رفتن نداشتند. عشرت دخالت کرد و گفت :
    - مثل اینکه خانم مرخص می فرمایند.
    نگین گفت :
    - فعلا تا فردا شب کاری ندارم ، فقط جلوی پیرمرد نامی از من نبرید و بگوئید پول را همان خانمی که امروز با او ملاقات کرده ، فرستاده است و باز هم می فرستند. از حرکت خودت هم با او تا فردا شب حرفی نزن.
    شاید فردا تصمیم من عوض شد. دلم می خواهد اهل حکومتی و حرمسرا نفهمند که من به بستگانم پول می دهم.
    چند دقیقه بعد فراش باشی و جلال از عمارت نگین بیرون آمدند. هر دو واقعا گیج بودند . فراش باشی فکر می کرد که اگر پیرمرد با محترم و ملیحه کار داشته ، چطور از بستگان نگین از کار در آمده است ، اصلا چرا می خواهد او را به شهر بفرستد ؟
    جلال هم مات و متحیر مانده بود که دوست نگین کیست که او را نجات داده است و بدرقه یک پیرمرد تا شهر آنقدر مطلب مهمی نیست که به خاطرش او را از زندان نجات بدهند.


    فردا صبح جلال برعکس فراش باشی که یکی دو ساعتی بیشتر استراحت نکرده بود ، تا ظهر خوابید . فراش باشی به فراشخانه رفت و برای رد گم کردن ، چند سوار را به اطراف فرستاد که دنبال جلال بگردند.
    منوچهرمیرزا برای رسیدگی به امور زودتر از همیشه به دیوانخانه آمد. بسیار مضطرب و کج خلق بود و اطرافیانش این را به حساب فرار جلال گذاشتند در حالی که عصبانیت او علت دیگری داشت. میرزاحیان حکیم باشی همان روز صبح به خبر داده بود که شاهزاده از بوشهر به قصد شیراز حرکت کرده است. منوچهر میرزا خاطرات چند ماه گذشته را به یاد می آورد و حرص می خورد . او که در غیاب دائیش نتوانسته بود به وصال نگین برسد ، حلال با حضور دائمی او در کنار نگین چه می توانست بکند؟ تنها خبری که خوشحالش می کرد این بود که شاهزاده قصد داشت سر راهش از ایل ها و قبال دیدن کند و همین دیدارها یکی دو ماهی وقت او را می گرفت. منوچهرمیرزا روی شناختی که از خود داشت می دانست که اگر به وصال نگین برسد ، آتش عشقش فروکش خواهد کرد و دیگر این طور با بی تابی نخواهد سوخت ، برای همین تصمیم گرفت آن شب خبر ورود فرخ میرزا را به نگین بدهد و او را تهدید کند که اگر به خواهش او گردن ننهد ، رازش را بر ملا خواهد کرد.


    فصـل 6

    از فراز گلدسته های مسجد وکیل ، صدای مؤذن در شهر شیراز پیچید.
    فراش باشی وارد اتاقی که جلال را در آن جا داده بود شد و اوضاع دیوانخانه و عصبانیت منوچهرمیرزا را تعریف کرد و گفت که جارچیانی به اطراف فرستاده و برای دستگیر کردن او جایزه تعیین کرده است. جلال که با شنیدن هر جمله فراش باشی وحشتزده تر می شد ، گفت :
    - من از کارهای شما سر در نمی آورم. مگر نگین خانم به من دستور نداده که این پیرمزد را به ابادیش برسانم.
    - چرا؟
    - پس این کارهای شما چه معنی دارد؟ شما از یک طرف مرا مأمور انجام کاری می کنید که به خاطر آن باید از شهر خارج شوم و از طرفی سوار و پیاده را مأمور دستگیری من می کنید؟ مگر من دیوانه ام که با این اوضاع ، خودم را آفتابی کنم؟
    - عجیب است . چطور متوجه این موضوع نبودم. اما تو که شب از شهر بیرون می روی.
    - نکند مردم در شب کور می شوند و مرا نمی شناسند. یعنی در تمام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شهر شيراز و اطراف آن زن و مرد و بچه اى نيست كه مرا ديده باشد؟
    فراش باشى به ترديد افتاد و با خود فكر كرد:
    «نگين براى چه به من گفت كه خبر فرار جلال را در همه جا ژخش كنم؟ نكند من هم عقلم را از دست داده ام. سر در نمى آودم.»
    جلال به اندازه فراش باشى احمق نبود، ولى او هم سر از اين موضوع در نمى آورد و به خودش وعده مى داد كه اگر بى قيد و شرط دستورات نگين را اطاعت كند، بهتر مى تواند به او نزدك شود. هر دو غرق اين خيالات بودند كه نوكر فراش باشى خبر داد ناهار حاضر است.
    سر سفره غير از فراش باشي و جلال، شخص ديگري هم حضور داشت. اين همان شخصي بود كه قرار بود جلال او را به منزلش برساند. فراش باشي عمداً پيرمرد را سر سفره آورده بود تا اسباب آشنايي آن ها را فراهم سازد. پيرمرد كه مدتها تنها مانده و حوصله اش سر رفته بود، با لحني گلايه آميز گفت:
    -انشاءالله كه به من اجازه مرخصي مي دهيد. خدا بكند كه يك بار گذار شما به طرف ما بيفتد تا بتوانم محبت هاي شما را جبران كنم.
    فراش باشي گفت:
    - پدر جان، حتماً به شما خيلي بد گذشته، خدمت دربخانه آدم را از آدميت مي اندازد.من از اينكه شما را تنها گذاشته و از خانه بيرون رفته ام عذر مي خواهم. انشاءالله كه مرا مي بخشيد.
    - مانعي ندارد، فقط خدا كند زودتر حركت كنم و به سر زندگي خودم بروم.
    - خاطر جمع باش كه همين امشب روانه ات مي كنم.
    - چرا شب؟ مگر روز خدا را از ما گرفته اند. من چشم درستي ندارم كه شب بتوانم راه بروم. اگر اينجا اسباب زحمت هستم، همين كه خانم انعام مرا بدهد مي روم و شب را در كاروانسرا مي مانم و فردا حركت مي كنم. از آن مهمتر آين كه آدم سالي ماهي گذارش به شهر مي افتد و بايد سوغاتي چيزي براي بچه ها بخرد.
    چانه پيرمرد گرم شده بود و جلال نمي دانست كه او مي خورد يا حرف مي زند. براي آن كه ساكتش كند، كيسه اي را كه نگين داده بود به او داده بود از جيب آورد و به فراش باشي داد و گفت:
    ـ اين انعام را خانم داده اند.
    فراش باشي كيسه را در دست چرخاند و گفت:
    ـ گفتم شب بايد حركت كني چون شب هوا خنك تر از روز است و تو هم طاقت گرما نداري. بعلاوه اين رفيقمان هم همسفرت است و در همان حوالي آبادي شما كار دارد. هر سوغاتي هم كه مي خواهي بخري به نوكر من بگو كه با قيمت ارزان تر و جنس بهتر برايت از بازار تهيه كند.
    پيرمرد با دقت مشغول نگاه كردن به همسفرش شد. نگاه جلال با مگاه او گره خورد و يكمرتبه دلش لرزيد، امّا پيرمرد خونسرد به خوردن ادامه داد. وقتي سفره را برچيدند پيرمرد گفت:
    ـ حالا ببينم خانم چقدر انعام داده. آيا اين قدر هست كه سر و صورتي به زندگي من و زن و بچه قاصد بيچاره بدهد؟
    فراش باشي گفت:
    ـ خيالت از طرف زن و بچه قاصد راحت باشد. ما به وضعمان رسيدگي مي كنيم. كل اين پول مال خودت است.
    و كيسه اشرفي را جلوي چشم هاي حريص پيرمرد خالي كرد. پيرمرد گفت:
    ـ اين ها چند اشرفي است؟
    ـ نشمرده ام، ولي معمولاً در اين كيسه ها پنجاه اشرفي مي گذارند.
    ـ تمام انعامي كه بيگم داده پنجاه اشرفي است؟
    ـتازه نصف آن مال توست نه همه اش.
    ـ يعني بعد از اين همه زحمت و مرارت فقط بيست و پنج اشرفي انعام داده اند؟
    ـ انتظار داشتي چقدر بدهند؟
    ـ جناب فراش باشي فراش باشي، من مي خواستم غير از سوغات، تكه زمين كوچكي هم كه نزديك آباديمان است بخرم و آخر عمري يك لقمه نان راحت بخورم.
    ـ اي بابا مگر چه كرده اي كه اينقدر توقع داري؟ من يك عمر خون دل خورده و خدمت دولت كرده ام، سالي ده اشرفي مستمري ندارم، تو براي ده قدم راه كه آمده اي بيست و پنج اشرفي گرفته اي و مي گويي كم است؟
    ـ اگر گذاشته بوديد كه خودم كاغذ را به حضرت والا برسانم خيلي بيشتر از اين ها نصيبم مي شد.
    ـ چند بار بگويم حضرت والا به بوشهر رفته اند.
    ـ خب پيش خواهر زاده اش مي رفتم.
    فراش باشي كه كم كم حوصله اش سر رفته بود گفت:
    ـ حالا هم دير نشده. كاغذ را ببر براي حضرت والا.
    ـ شما خيال كرديد كاغذ را كه از دست دادم، ديگر هيچ چيز يادم نيست؟ من كلمه به كلمه آن نامه را حفظ هستم. تازه اطلاعاتي كه قاصد به من داد خيلي بيشتراز آن بود كه در كاغذ نوشته شده بود.
    جلال هرچه سعي مي كرد بين حرف هاي آن ها و رفتار نگين ارتباطي برقرار كند، موفق نمي شد. بالاخره وقتي احساس كرد سر و صداي آن ها كار دستش مي دهد و ممكن است پيرمرد از خانه بيرون برود،عده اي را دور خود جمع كند و منوچهر ميرزا از محل اختفاي او مطلع شود و نگين او را آدم بي عرضه اي بداند، گفت:
    ـ بيا پيرمرد، من ده اشرفي برمي دارم و دو اشرفي هم به فراش باشي مي دهم، سي و هشت تاي باقي مال تو. حالا اين قدر سرو صدا نكن.
    سوغاتي هاي پيرمرد را نوكر فراش باشي خريد و در خورجيني ريخت. پيرمرد وقتي چشمش به خورجين افتاد، گفت:
    ـ چيز خوبي است، امّا من خيال نمي كنم زور كشيدن آن را داشته باشم.
    جلال گفت:
    ـ آقاي فراش باشي يكي از الاغ هايش را به ما امانت مي دهد و خورجين را روي آن مي اندازيم. من موقع مراجعت، الاغ فراش باشي را بر مي گردانم.
    فراش باشي با دلخوري در خواست جلال را پذيرفت. هوا كاملاًتاريك شده بود كه فراش باشي به جلال اشاره اي كرد و به پيرمرد گفت:
    ـ ما تا يك ساعت ديگر برمي گرديم. تو همين جا باش.
    عشرت خبر ورود آن ها را به نگين داد، نگين همين كه چشمش به فراش باشي افتاد، كمي چهره اش در هم رفت، چون قصد داشت پنهاني با جلال صحبت كند، اما چاره نداشت و نمي دانست چگونه از شر فراش باشي خلاص شود. اين تغيير حالت نگين از نگاه جلال پنهان نماند. نگين از حال پيرمرد سؤال كرد و فراش باشي مفصل ماجراي او را تعريف كرد و خصوصاً درباره طمع او حرف زد و مراتب خدمتگزاري و حفظ منافع نگين را شرح داد. نگين گفت:
    ـ اشكالي ندارد، بالاخره اين پيرمرد به اميدي اين راه دور و دراز را آمده است و درست نيست او را نا اميد برگردانيم.
    ـ خير خانم، اين پيرمرد پوسيده در همه عمرش اينقدر پول نديده است. من نمي گذارم پول شما به جيب اين جورآدم هاي طمّاع برود.
    ـ برعكس من ميل دارم به او كمك بيشتري شود و با كمال ميل اين كار را مي كنم. خاله جان، لطفاً يك كيسه ديگر از آن اشرفي ها بياوريد.
    عشرت فوراً از جعبه چوبي منبت كاري شده بالاي بخاري يك كيسه اشرفي آورد و نگين آن را به فراش باشي داد و گفت:
    ـ مايلم تا وقتي كه من دستوراتم را به جلال مي دهم، شما اين كيسه پول را به پيرمرد برسانيد، سپس او را با خودتان به اينجا بياوريد كه از همين جا حركت كنند.
    فراش باشي در مقابل اين دستور گيج شد و به لكنت افتاد و با جملاتي نا مفهوم اشكال آوردن پيرمرد را به اندرون بيان كرد. نگين با اشاره دست و چشم او را به سكوت دعوت كرد و گفت:
    ـ من نگفتم پيرمرد را به اندرون بياوريد. شما راه هاي اطراف حكومتي را خوب بلديد. ديوار پشت عمارت من فاصله چنداني با كوچه ندارد. پشت ديوار هم خرابه ايست كه هيچكس از آنجا عبور نمي كند. شما مي توانيد پيرمرد را به پشت ديوار بياوريد.
    ـ آن وقت جلال چه مي شود؟
    ـ جلال از ديوار بالا مي رود و خودش را پايين مي اندازد.
    ـ ديوار از اين طرف خاكريز دارد و كوتاه است، ولي از آن طرف گود است .و گردنش مي شكند.
    ـ شما نگران خرد شدن گردن جلال نباشيد. پيرمرد را بياوريد و سوت بزنيد. جلال مي آيد.
    اين دستور را چنان صريح و در عين حال با سياست ادا كرد كه فراش باشي چاره اي جز اطاعت نديد و از اتاق بيرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    بمحض بسته شد در وقتی که نگین مطمئن شد که فراش باشی از عمارت بیرون رفته است نزدیک جلال آمد و بالحنی مهربان گفت:
    -می خواستم محرمانه با تو حرف بزنم ولی نمی دانم چقدر می شود به تو اطمینان کرد.
    زانوهای جلال می لرزیدند وه رچه می کرد از لرزش خود جلوگیری کند نمی تواست .قبلاً خیلی از حرفها را در ذهنش ردیف کرده بود ولی حالا حتی یک کلمه هم به زبانش نمی آمد .نگین خیلی خوب متوجه بود چه غوغایی در دل جلال برهاند در اتاق شروع به قدم زدن کرد و به عشرت هم گفت که هر وقت صدای سوت فراش باشی را نید فورا! اطلاع بدهد.
    جلال کم کم دست و پایش را جمع کرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفت:
    -من جانم را به شما مدیونم و برای ادا کردن این دین جز همین جان چیزی ندارم که بدهم .نمی دانم این برای اطمینان شما کافی است یا نه .
    -بسایر خوب برای گفتن مطلب ناچارم برای تو مقدمه ای بگویم .تو محرم اسرار منوچهرمیرزا بوده ای و همه چیز را درباره اش می دانی درست است؟
    -تا اندازه ای بله.
    -پس حتما اطلاع داری که او به من نظر خوشی ندارد .درست می گویم؟
    جلال متحیر مانده بود که چه بگوید چون درست به عکس این وضوع اعتقاد داشت و حالا فکر می کرد که نکند نگین دارد او را امتحان می کند زیر لب گفت:
    -برعک .من صور می کنم او به شما علاقه شدیدی دارد.
    -عجب!به چه دلیل این حرف را می زنی؟
    جلال یک لحظه تردید کرد که شاید در فاصله ای که در زندان بوده متجرای جدیدی اتفاق افتاده است که خبر ندارد لذا سکوت کرد.نگین ادامه داد:
    -در هر حال او بدترین دشمن من است و من واقعاًاز او متنفرم طوری که زندگی را بر من حرام کرده است .من زن تنها و بدبختی هستم که به دست جانورهای امثال او افتاده ام و کسی نیست که دلش به حال من بسوزد .
    چرا این حرف را می زنید؟ خیلی ها هستند که حاضرند همه گونه فداکاری در حق شما بکنند.
    -اشب اولین بار است که چنین حرفی را از زبان کسی می شنوم .به هر صورت مأموریت تو نشان خواهد داد که چقدر در ادعایت صادق هستی.
    -بفرمائی چه باید بکنم.
    نگین کمی مکث کرد و سپس گفت:
    -این پیرمرد همسفر تو نباید به خانه اش برسد.
    جلال توقع شنیدن هر حرفی را از نگین داشت جز این که به او دستور بدهد آن پیرمرد مردنی و بدبخت را به دیار عدم بفرستد .جالا می فهمید که چرا در خانه فراش باشی موقعی که نگاهش به نگاه پیرمرد دوخته شده دلش لرزید.جلال گمان کرده بود نگین می خواهد چیزهایی درباره منوچهرمیرزا از او بپرسید و حتی به خاطرش خطور هم نکرده بود که موضوع قتل کسی در بین باشد .آرام پرسید:
    -همین پیرمردی که به او پول دادید؟
    -بله تو از اوضاع و احوال خبر نداری ونمی دانی این پیرمرد می تواند چه بلاهایی سر من بیاورد.نکند می ترسی و من در انتخاب تو اشتباه کرده ام؟
    جلال فکر می کرد وقتی زنی زیبا و ریف از کشتن پیرمرد طورری حرف می زند مه انگار می خواهد مرغی یا جوجه ای را بکشد او چرا باید بترسد.با صدای بلند گفت:
    -نه من نمی ترسم و حاضرم جانم را بدهم.
    -پس بلند شو برو کارت را انجام بده و وقتی تمام شد اینجا بیا .
    این بهترین وعده ای بود که جلال شنیده بود .بدون تردید از جا بلند شد در این موقع عشرت آمد و گفت:
    -گمانم فراش باشی پشت دیوار باشد.سه بار صدای سوت او را شنیدم.
    جلال به اتفاق عشرت تا پای دیوار رفت و کمندی ابریشمی را از او گرفت تا از سوی دیوار به سلامت پایین برود.فراش باشی و پیرمرد کمی دورتر از دیوار ایستاده بودند و صحبت می کردند. پیرمرد گفت:
    -پس این رفیق همسفر ما چه شده؟چرا اینجا ایستاده ایم؟
    در این موقع جلال یکمرتبه چلوی آنها سبز شد و سلام داد.چند لحظه ای به حرفهای متفرقه گذشت.جلال و پیرمرد که راه افتادند فراش باشی برگشت .پیرمرد یک نفس حرف می زد و جلال ارام کنار الاغ او راه می رفت .پس از مدتی پیرمرد چون دید که جلال جوابش را نمی دهدسکوت کرد و در افکار خود غرق شد و به خود گفت:
    حالا راه و چاه شهر را فهمیدم.دفعه دیگر نمی گذارم این حقه بازها سرو ته قشیه را با چند اشرفی هم بیاورند.خدا روزی هرکسی را از جایی می فرستد.شانس اوردم که ان پدر بیامرز در خانه من مرد. بد کردم به سراغ زن و بچه اش نرفتم .دفعه دیگر که به شهر امدم حتماً به آنها سری می زنم.
    جلال در این فکر بود که هر چه زودتر کار را تمام کند و نزد نگین برگردد. با خود گفت:
    تا به حال هر جنایتی را مرتکب می شدم برای پول بو د اما این دفعه پولی هم در بین نیست قردادی هم با کسی نبسته ام و نمیدانم چرا باید دست به این جنایت بزنم.
    اما خاطره یک جفت چشم سیاه و شورانگیز جواب سوالات او بود.
    راه سراشیب شده بود و جاده از کنار دره ای عمیق می گذشت.الاغ بیچاره که زیر بار سنگین کمرش خم شده بود سرازیری با احتیاط قدم بر می داشت.یک فکر شیطنت آمیز به ذهن جلال رسید و در جایی که جاده بسیار باریک و سنگلاخ بود با لگد به پهلوی الاغ زد و او و پیرمرد را به قعر دره پرتاب کرد.صدای ناله ای دلخراش و ریزش سنگ و خاک در دل کوه پیچید.جلال مأموریتش را به همین اسانی انجام داد.حالا باید قبل از طلوع سپیده خود را به شهر می رساند.
    ***
    اواخر شب بود که منوچهرمیرزا وارد عمارت نگین شد ونگین تازه خیالش از فرستادن جلال راحت شده بود و می خواست بخوابد که متوجه ورود من.چهرمیرزا شد.درچهره و اضطراب عجیبی موج می زد و نگین در دل با تنفر گفت:
    باز آمد.حالا دیگر چه می خواهد بگوید .این بار او را چطور دست به سر کنم؟
    منوچهرمیرزا انگار افکار او را خواند باشد بدون مقدمه گفت:
    -امشب آمده ام که تکلیف خودم را معلوم کنم.دیگر خسته شده ام.
    -از چه خسته شده اید؟
    -از بلاتکلیفی و سرگردانی.
    -تقصیر من چیست؟
    -اختیار دارید.همه بدبختی ها و گرفتاریهای من زیر سر شماست.اگر شما را نمی دیدم این قدر زجر نمی کشیدم و صدمه نمی خوردم.
    -بخدا نمی فهمم شما چه می گویید.چطور ممکن است وجود ناقابل من باعث صدمه خوردن و زجر کشیدن شما بشود؟ راستی اگر این طور است من شبانه حکومتی و حرمسرا را ترک کنم و دنبال سرنوشت خود بروم و گرنه حصرت والا حقیقتاًجا ندارد که شما یک زن بی پشت و پناه را این طور در فشار قرار بدهد و تازه او را موجب آزار و اذیت خود هم معرفی کنید.
    نگین با گفتن این حرفها شروع به گریه کرد .گریه های او سنگدل ترین انسانها را هم از خود بیخود می کرد.منوچهرکیرزا تحت تأثیر احساسات مختلف کلافه شده بود ولی ناگهان به خود گفت:
    باز دارد مرا فریب می دهد .نباید خود را به سمت احساسات بسپارم و سست اراده و بی اختیار باشم.
    و گفت:
    -هر چه اشک ریخته و گریه کردید بس است. آمده ام بگویم این روزها شاهزاده می آید. این که قرار است چه جوابی به او بدهید به من مربوط نیست من فقط می خواهم تلکیف خودم روشن شود قلب و روح من بیشتر از این تاب تحمل ندارد .هر چه مسخره ام کردید و مرا سر دواندید کافی است.
    نگین با ملاطفت گفت:
    -ماشاالله شما مثل بچه ها هستید .مگر ما قرار داد نداشتیم؟ چرا این

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    قدر عجول و کم حوصله هستید؟قرار شد سه ماه بمن فرصت بدهید.حالا هم خیلی مانده تا سه ماه تمام شود.
    -سه ماه مهلت؟برای چه؟آنموقع که ما این قرار را با هم گذاشتیم من گمان میکردم شما حامله هستید ولی حالا که هر دو از واقعیت خبر داریم دلیل ندارد که من روز و شب زجر بکشم و ناراحت باشم.احساس میکنم شما از من متنفر هستید اینطور نیست؟
    مناظر عجیب و غریبی جلوی چشم نگین مجسم میشد و در افکار دور و درازی غوطه میخورد.با خود فکر کرد:به این جانور موذی چه جوابی بدهم؟آیا صلاح است که فریاد بزنم و بگویم درست فکر کردی از دست تو معذبم؟آیا بگویم که از دیدن تو متنفرم؟
    حس کرد اگر این حرف را بزند یکمرتبه کاخ آمال و ارزوهای خود را واژگون کرده است.بالاخره او با هزار نیرنگ توانسته بود خود و خانواده اش را از چنگ فقر و بدبختی نجات دهد.حالا چطور میتوانست از اینهمه جلال و شکوه چشم بپوشد؟و ای کاش فقط همین بود یک کلمه جواب منفی باعث میشد که این آدم پررو و سمج او را تا آستانه مرگ بکشاند.ای کاش به جای پیرمرد او از بین رفته بود با خود گفت آن پیرمرد بدبخت را فقط بخاطر اینکه از سوابق من خبر داشت به کام مرگ فرستادم در حالیکه در مقابل این جوان گستاخ همینطور سکوت کرده ام.فقط این فکر که او مرا در مقابل سایر دشمنانم محافظت میکند اینطور مرا صبور کرده است.اگر این دفعه بتوانم از چنگ او خلاص شوم برای آینده فکری خواهم کرد که برای همیشه شرش کم شود.
    به گریه و زاری ادامه داد و با لحن التماس آمیز گفت:گمانم هر حرفی را باید صد بار به شما زد.چندین بار گفته ام که به شما علاقه دارم.چرا باید از شما بدم بیاید و از وجود شما معذب باشم.مگر شما با من چه کرده اید؟این همه بی لطفی شما برای من قابل تحمل نیست.
    -پس اینهمه اذیت کردن چه معنی دارد؟
    -چه اذیتی کرده ام؟اصلا من چه قدرتی دارم که بتوانم اذیت کنم؟
    -چه اذیتی از این بالاتر که مرا بازیچه گرفته اید و درست مثل یک بچه با من رفتار میکنید زودتر جواب ضریح بمن بدهید تا تکلیف خود را بدانم.
    -جواب همانی است که قبلا هم داده ام.وعده ما پایان سه ماه بود.مدتی را صبر کرده اید باز هم صبر کنید.
    -باز هم میگویم هر دوی ما از دروغ بودن بارداری شما مطلعیم پس چرا باید صبر کنیم؟
    -برای اینکه دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد.هدف من این است که تا آن موقع کسی از راز ما خبردار نشود.پس از آن که به ترتیبی از شر قضیه راحت شدیم آنوقت من با طیب خاطر در اختیار شما خواهم بود.از این بهتر چه میخواهید؟باور کنید که درباره من خیالات واهی میکنید.من از ته دل به شما علاقه دارم و خود را در مقابل شما از ذره ای هم کوچکتر میدانم ولی ملاحظاتی هم میکنم که جان من و شما د رخطر نباشد.شما که حضرت والا را میشناسید و میدانید چقدر به همه سوء ظن دارد پس کمی صبر کنید.
    -چطور صبر کنم؟خسته شده ام؟
    -همانطور که تابحال صبر کرده اید.شما ادعا میکنید به من علاقه دارید آنوقت از یکی دوماه صبر کردن عاجزید؟چطور عشق و علاقه شما را باور کنم؟
    -من چطور عشق خود را ثابت کنم؟
    -آبروی مرا مثل آبروی خودتان حفظ کنید و اینقدر بی ملاحظه به اینجا رفت و آمد نکنید.متوجه نیستید که دشمنان ما همیشه در کمین هستند؟
    -یعنی دیگر اینجا نیایم و شما را نبینم؟
    -تا موقعیکه مطمئن نشده ایم کسی مراقب ما نیست خیر.
    -هر چند که اینکار برایم خیلی مشکل است ولی بخاطر علاقه ای که به شما دارم اینکار را خواهم کرد ولی اگر باز هم قصد فریب مرا داشته باشید خیلی به ضررتان تمام میشود.
    -از این جهات خاطر جمع باشید.من کبوتر بال و پر شکسته ای هستم که اسیر چنگال عقاب شده ام اما شما با همه ادعاها و اظهار عشقها به هیچ وجه پایبند قولتان نبوده و مراعات حال مرا نکرده اید.
    -چطور توجهی به شما ندارم؟منکه همه شب و روزم به فکر و خیال شما میگذرد.
    -مگر نگفتید که یک قابله برایم خواهید فرستاد؟
    منوچهر میرزا یکدفعه یادش آمد که قولش را فراموش کرده است و شرمنده شد و گفت:همین فردا دستور میدهم دنبال قابله بفرستند.شما به عشرت خانم دستور بدهید هر کسی را که صلاح میداند بیاورد.
    -شما به منزل پدرم دستور بدهید خودشان میفرستند.
    -حرفی ندارم اینکار را هم میکنم.ولی من بروم و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم؟
    نگین از اینکه موفق شده بود منوچهر میرزا را از سر خود باز کند از شادی درپوست خود نمیگنجید و با مهربانی گفت:فقط تا اندازه ای مراعات وضع و حال مرا بکنید.
    -پس فعلا خداحافظ.
    منوچهر میرزا گیج تر از یکساعت پیش به طرف عمارت خود میرفت و نمیدانست چرا هر بار که تصمیم میگیرد نگین را شکست بدهد شکست خورده تر از دفعه پیش باز میگردد.

    ******
    -خیلی وقت است که قاصد ما رفته و برنگشته قرار بود یکماهه بیاید.نمیدانم چه اتفاقی افتاده که اینقدر دیر کرده.
    -معلوم میشود خبر نداری من برای همین اینجا آمده بودم منتهی جلوی کنیزها نمیشد حرف زد.
    -زودتر حرف بزن که شمس آفاق مرا بیچاره کرده.
    قاصدی که فرستاده بودیم وسط راه فوت کرده و امروز زنش پیش من آمده بود و گریه و زاری میکرد که شوهرم جان خودش را روی کار شما گذاشته و باید کاری کنید.اما موضوع مهم دیگری پاک حواس مرا پرت کرده.
    -چه چیزی باعث نگرانی تو شده؟
    -زن قاصد میگفت که پیرمردی که شوهرش در منزل او مرده به شیراز آمده است.
    -برای چه؟
    -برای اینکه نامه و پیغام را به ما رساند.
    -پس کجاست؟
    -موضوع همین است چهار روز پیش پیرمرد به منزل قاصد رفته و آخرین پیغامهای او را به آنها رسانده و بعد هم برای دیدن من به حکومتی آمده؟
    -عجیب!پس کجاست؟هیچ تحقیقی نکردی؟
    -از چه کسی تحقیق کنم؟شما که بهتر میتوانید مطلب را کشف کنید گمانم قاصد اخبار مهمی داشته چون به زن و بچه قاصد گفته که اگر مطلب را به صاحبش برساند انعام خوبی میگیرد و بخاطر همین هم از ده به شهر آمده.منکه هر چه فکر میکنم نمیدانم او کجاست.انگار یک قطره اب شده و به زمین فرو رفته.
    -تو مطمئنی که او به حکومتی آمده؟
    -در این که به حکومتی آمده هیچ شکی نیست ولی اینکه چرا ما را پیدا نکرده نمیفهمم.
    حرف ملیحه که به اینجا رسید محترم از جا بلند شد و گفت:اینکه کاری ندارد همین الساعه میفهمم که ایا در این چند روز پیرمردی با این مشخصات به حکومتی آمده یا نه.
    -از کجا میفهمی؟
    -تو کاری نداشته باش.آن فراش قد بلند سیاه را میشناسی؟
    -اصغر را میگویی؟
    -بله او همه ماهه از من حقوق میگیرد که خبر بدهد چه کسی به حکوتی می آید و چه کسی از آنجا میرود.
    -پس زودتر از او بپرسید که آیا در این چند روز پیرمردی با قد خمیده و شال قرمزی به کمر به دیوانخانه آمده یا نه؟من همینجا منتظر میمانم.
    محترم با عجله رفت و دقایقی بعد با اضطراب و نگرانی برگشت و گفت:چیز عجیبی شنیده ام پیرمرد چند روز پیش به دیوانخانه آمده و

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    سراغ حضرت والا را گرفته. او خبر نداشته که حضرت والا در شیراز نیست و به بوشهر رفته.
    - این خبر که عجیب و غریب نبود.
    - نه، هر چند تقاضای پیرمرد برای ملاقات با حضرت والا خیلی هم عادی نیست، ولی عجیب تر از آن کاری است که فراش باشی کرده، او پیرمرد را به خانه اش برده.
    - عجب! فراش باشی با پیرمرد چه کار داشته؟
    - من هم در همین فکرم. از این گذشته جلال هم از زندان فرار کرده.
    - من هم این خبر را شنیده ام، ولی ربط آن دو تا را با هم نمی فهمم. شاید هم پیر و خرف شده ام که از این کارها سر در نمی آورم.
    - نه خواهر جان، پیر و خرف نشده ای. اگر تو هم به اندازه من از اوضاع خبر داشتی و می دانستی که در همان روزی که پیرمرد به حکومتی آمده، عشرت دوبار به خانه فراش باشی رفته و جلال هم همان شب از زندان فرار کرده، حتماً یک چیزهایی دستگیرت می شد.
    - من که از این معماها سر در نمی آورم. صاف و پوست کنده بگو چه فهمیده ای؟
    - خود من هم هنوز دقیق اصل مطلب را نفهمیده ام، اما حس می کنم اینها به شکلی به هم ربط دارند و حتماً دست عشرت و نگین در کار است.
    - محترم، من چند سال است در شیراز هستم و جدّ اندر جد فراش باشی را می شناسم. او آدم درستی است و خودش را وارد بعضی کارها نمی کند. این که می گویی پیرمرد به خانه فراش باشی رفته و حالا هم سر به نیست شده است، من باور نمی کنم. از اینها گذشته، فراش باشی را با نگین و عشرت چه کار؟ او غیر از چپق بلند و چماق نقره اش چیزی را نمی شناسد و یک روز منصب فراش باشیگری را با دنیا عوض نمی کند.
    - ای خواهر. چه خوش باوری. آدم هر چه قدر هم خوب و درست باشد دل دارد و سکه های طلا و نقره بی پیر دل آدم را می برد. من و تو اینجا نشسته ایم و نمی دانیم در چند قدمی ما چه می گذرد. طفلک شمس آفاق راست می گوید که من پولهایش را دور می ریزم. این همه پول به این کنیزها و خواجه های نمک نشناس دادیم، نتیجه چی شد؟ اگر زن قاصد سراغت نمی آمد اصلاً خبردار نمی شدیم که قاصد مرده یا زنده است. هر خبری که می شود من و تو آخرین نفری هستیم که می فهمیم.
    - خوب به عقیده تو حالا چه باید بکنیم؟
    - به نظر من باید قبل از هر چیز بفهمیم که پیرمرد چطور شده.
    - محترم باجی جان زن قاصد به من گفت که پیرمرد قصد ملاقات با شما را داشته و کاغذ را هم برای ما آورده بود، اما حالا می گوئی وقتی به حکومتی آمده، تقاضای ملاقات حضرت والا را کرده.
    - بله، مخصوصاً اصغر می گفت که در این کار خیلی هم سماجت به خرج داده و فراش ها او را مسخره کرده اند.
    - سر در نمی آورم. قاصد موقع مردن کاغذی به پیرمرد داده و سفارش کرده که آن را به شما یا من برساند. ضمناً نشانی منزل خودش را هم به پیرمرد داده که خبر مردنش را به خانواده اش برساند، پس چرا پیرمرد اصرار داشته حضرت والا را ببیند؟
    - اگر بفهمم چه بر سر پیرمرد آمده، همه اینها معلوم می شود.
    - از کجا بفهمیم؟
    - از منزل فراش باشی. بهانه ای پیدا کن و سری به آنجا بزن.
    - من نمی توانم به منزل فراش باشی بروم.
    - چرا؟
    - ماشاءالله شما می خواهی از همه کارها سر در بیاوری. دلیلی دارد که به خود من مربوط است.
    - خواهر، من که غریبه نیستم. هر چه هست بگو.
    ملیحه از خجالت سرخ شد و سرش را پائین انداخت و گفت:
    - سالها پیش تازه از شوهر اولم طلاق گرفته بودم. این فراش باشی جوان بود و آوازه خوشگلی مرا از این و آن شنیده بود و ندیده و نشناخته یک دل نه، صد دل عاشق من شده بود و با این که من یک خرده بزرگتر هم بودم پایش را توی یک کفش کرده بود و می خواست مرا عقد کند، ولی مادر هفت خط و بی چشم و رویش که می خواست خواهرزاده خود را به او بدهد، مانع شد و نگذاشت عروسی ما سر بگیرد. لابد متوجه شدید که من چرا نمی توانم به آنجا بروم؟
    - خواهر جان، خوب زودتر می گفتی. حالا فهمیدم چرا این قدر از فراش باشی طرفداری می کنی و راضی نیستی بد او را بشنوی. بسیار خوب، این کار را می کنم. زن فراش باشی یک بازدید هم از من طلبکار است. وقتی به شیراز آمدیم، او اولین کسی بود که به دیدن ما آمد. شمس آفاق که نمی تواند و نباید بازدید او را پس بدهد، پس من خودم به این بهانه فردا به آنجا می روم و سر و گوشی آب می دهم.

    ****

    فراش باشی در رختخواب از این دنده به آن دنده می غلتید و خوابش نمی برد. بالاخره بلند شد و چپقش را روشن کرد و دود غلیظ آن را بیرون داد و صد لعنت به خود فرستاد که چطور سر پیری عاشق شده است. ماجراهای چند ماه گذشته از جلوی چشمش رژه می رفتند و لحظه به لحظه، او را معذب تر می کردند. به خود گفت:
    " این چه مصیبتی بود که برای خودم درست کردم؟ یکی نیست از من بپرسد مرد حسابی تو را چه به این کارها؟ راحت و آسوده برای خودت لقمه نانی را می خوردی، معقول عنوانی و احترامی داشتی. این کارها به تو چه مربوط؟ منوچهر میرزا هر غلطی دلش می خواهد بکند، جلال توی زندان بمیرد، نگین خانم هر کاری دلش می خواهد بکند، تو چرا در کارهایی که به تو مربوط نبود دخالت کردی؟ از همه بدتر سر پیری و معرکه گیری؟ خدایا این چه جور بدبختی بود که گریبان مرا گرفت؟ من کجا نگین کجا؟ زن سوگلی حضرت والا چه دخلی به من بیچاره دارد؟"
    هر چه بیشتر به کارها و حرفهای نگین فکر می کرد، کمتر سر در می آورد. نمی دانست نگین چرا جلال را با پیرمرد فرستاد؟ و چرا در حضور او با جلال حرف نزد؟ اصرارش برای آوردن پیرمرد و راهی کردن او چه بود؟
    نفهمید چند تا چپق کشیده و چه مدت بیدار نشسته است، فقط یکمرتبه چشم باز کرد و دید سپیده صبح زده و کیسه توتون خالی است. پلکهای چشمش سنگینی می کردند و سرش به دوار افتاده بود و می خواست حتی یک ساعت هم که شده است بخوابد، اما هنوز دراز نکشیده بود که صدای در اختصاصی عمارت آمد. این در به کوچه دیگر راه داشت و جز خود فراش باشی، کسی از آنجا رفت و آمد نمی کرد. با عجله بلند شد و با خود گفت:
    "یعنی سر صبح این کیست که به سراغ من آمده؟"
    با اضطراب و اوقات تلخی، خود را پشت در رساند و آن را آهسته باز کرد و چون در تاریک و روشن صبح چشمش به هیکل جلال افتاد و از پیرمرد و الاغ هم اثر ندید. بی اختیار فریاد زد:
    - پس چرا برگشتی؟ مگر قرار نبود با پیرمرد تا آبادیش بروی؟ او که می گفت تا آنجا سه چهار روز راه است. الاغ و خورجین را چه کردی؟
    - اینجا که جای این حرفها نیست. بگذار بیایم داخل، با صبر و حوصله همه چیز را برایت می گویم.
    جلال همین که وارد اتاق شد، بدون معطلی خودش را در رختخواب فراش باشی انداخت. فراش باشی عصبانی شد و گفت:
    - مگر عقلت کم شده؟ چرا صبر نمی کنی برایت رختخواب بیندازم؟
    - به جان فراش باشی دارم از حال می روم. هزار بار دعا کردم که بیدار باشی و قبل از زدن سپیده راهم بدهی که کردم مرا در کوچه ها نبینند. به جان خودت فردا همه چیز را برایت تعریف می کنم. فعلاً بگذار بخوابم که دارم می میرم.
    و بلافاصله لحاف را روی سر کشید و نفیر خرناسش بلند شد. فراش باشی چاره ای جز سکوت نداشت. یک دست رختخواب از صندوقخانه بیرون آورد و همانجا انداخت و خوابید و جلال موقتاً توانست از شرّ سؤال و جوابهای او خلاص شود.
    دو سه ساعت از روز می گذشت که فراش باشی غلتی زد و با آن که هنوز هم خسته بود، بیدار شد. لابد تا به حال چندین مرتبه او را خواسته بودند. اگر یکی از نوکرهایش یا فراش ها برای بیدار کردن او وارد اتاق می شد و جلال را آنجا می دید صورت خوشی نداشت. از ترس از جا پرید و با نوک پا به پهلوی جلال زد و بیدارش کرد و گفت:
    - بلند شو. اینجا جای خواب نیست.
    - دستم به دامنت فراش باشی. من دارم از خستگی می میرم. شما را بخدا بگذارید یک ساعت دیگر بخوابم. امروز خیلی کار داریم و اگر خسته باشم، هیچ کاری نمی توانم بکنم.
    - پسر جان. می گویم اینجا جای خوابیدن نیست. الان می آیند و تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    را می بینند. جلال نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - پس اجازه بدهید بروم داخل صندوقخانه بخوابم. من که نمی توانم با شما از خانه بیرون بیایم.
    جلال می خواست به این شکل خود را از شرّ سوال و جواب فراش باشی خلاص کند. برای همین فوراً به صندوقخانه رفت و خود را به خواب زد. فراش باشی با عجله مشتی آب به سر و صورت خود زد و برای صرف صبحانه به اندرون رفت. موقع مراجعت هم کمی نان و پنیر برداشت و برای جلال برد و بالای سرش گذاشت. جلال بمحض این که از رفتن فراش باشی مطمئن شد، به نان و پنیر حمله کرد و با حرص و ولع عجیبی آن را خورد. در این موقع صدای زنانه ای به گوشش خورد. گوش ها را تیز کرد و صدای محترم را که در اتاق مجاور با زن فراش باشی حرف می زد، شناخت. زن فراش باشی جزئیات دقیق را نمی دانست ولی معلوم می شد همان حرفهایی که به محترم می زد، برای او کافی است.
    هنگامی که پس از حدود یک ساعت محترم خداحافظی کرد و راه افتاد ، جلال از جای خود بلند شد و زیر لب گفت:
    « معلوم می شود که این زن عیّار از همه چیز خبر دارد و بین فرار من گم شدن پیرمرد، رابطه ای می بیند. اگر قدری کنجکاوی کند و پیش برود، همه چیز را به منوچهر میرزا خواهد گفت و او هم خانه فراش باشی را تفتیش می کند و من مثل موش گیر می افتم. اینجا جای ماندن من نیست. باید جای امنی پیدا کنم و مخفی شوم. حالا که روز است و نمی شود بروم.می مانم سرشب می روم. قبل از آن هم باید نگین را ببینم و نتیجه ماموریت را به او بگویم. ضمناً این زندگی هم که من می خواهم در پیش بگیرم پول می خواهد و پول را هم ناچار نگین باید بدهد.»


    فصل 7

    منوچهر میرزا برای رفتن به دیوانخانه آماده می شد که گوهر آغا وارد شد. منوچهر میرزا به هیچ وجه به افراد اجازه نیم داد سرزده و بدون وقت قبلی وارد اتاقش شوند، ولی از ورود خواجه گوژپشت و قد کوتاه ، اوقاتش تلخ نشد، بلکه لبخندی زد و احوالپرسی کرد.گوهرآغا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و با حرکات مضحک دولّا و سه لّا می شد. سرانجام پس از چندین بار تعظیم و تکریم گفت:
    - خانم ضمن عرض سلام تقاضا داشتند امر بفرمائید امروز قابله ای را به اندرونی بفرستید.
    - چطور؟ مگر خبری است؟
    - چه عرض کنم قربان . به بنده این طور فرمودند.
    - خیلی خوب. این که کاری ندارد. تو خودت بیشتر از همه آشنا داری. بعلاوه عشرت خانم حتماً تا به حال فکر این را کرده. به او بگو هر قابله ای را که می شناسد احضار کند. اگر لازم شد خودت با یک فراش برو عقبش.
    گوهرآغا باز تعظیم کرد و گفت:
    - جسارت است، ولی گمانم نظر خانم این بود که از طرف حکومتی قابله حرمسرا احضار شود.
    - چرا حرف زیادی می زنی؟ حرمسرا قابله اش کجا بود؟ همان کاری را که گفتم بکن.
    برای یک لحظه گوهرآغا از عصبانیت منوچهر میرزا ترسید، ولی شاهزاده که وجود او را برای خود مفید می دید و دوست داشت او را در اختیار داشته باشد ، خندید و دستی به شانه او زد و گفت:
    - این که گفتم تو و عشرت اقدام کنید برای این است که شخصاً به تو اعتماد دارم و می دانم بسیار کاردان و باهوشی. راستی برای احوالپرسی خانم خواهم آمد. مراقب باش آن اطراف کسی نباشد.
    گوهر آغا که از رفت و آمدهای شاهزاده به عمارت نگین خبر داشت ، تعظیم دیگری کرد و گفت:
    - غلام در خدمتگزاری حاضرم.
    منوچهر میرزا چند سکه طلا در دست او گذاشت و خرسندش کرد.
    نگین وقتی از پیغام منوچهر میرزا باخبر شد، به عشرت گفت:
    - معطل نشو. به من الهام شده که شاهزاده به همین زودی بر می گردد. باید قبل از مراجعت او به کارها سر و سامان داده باشیم. چند روزی بیشتر به اتمام ماه نهم نمانده. نفهمیدم بالاخره کاری را که از چند ماه پیش به تو گفته بودم انجام دادی یا نه.
    - دیگر مراقبت و زحمت از این بیشتر نمی شود. مطمئن باش که همه کارها رو به راه است.
    - درست است که خیلی زحمت کشیده ای ، ولی هرکاری موقعی ارزش دارد که به نتیجه برسد. می ترسم درست در آخرین لحظه همه چیز به باد برود.
    - انشاءالله که این طور نیست. بد به دلتان راه ندهید.
    - از احوال آن زن خبر داری و مطمئنی که از دست ما بیرون نخواهد رفت؟
    - بله، هفته ای یک بار و حتی این روزها یک روز در میان به دیدنش می روم و پرستاری برایش تعیین کرده ام کهز ا آدمها خودمان است.
    - از محلی که او را در آنجا خوابانده ای مطمئنی و یقین داری کسی به آنجا رفت و آمد نمی کند؟
    - محل امن و دور افتاده ای است و از آنجا جایی بهتر پیدا نمی شود.
    - من همه جای شیراز را بلندم. این خانه ای که می گویی کجاست؟
    - همان خانه ای است که یک شب جلال مرا در آنجا زندانی کرد. از کوچه آن کسی عبور و مرور نمی کند و شهین هم هرچند روز یک بار به آنجا سر می زند.
    - در هرحال همین امروز بلند شو و همراه شهین به دیدن آن زن برو.مخصوصاً با دقت معین کن که چه موقع فارغ می شود. این موضوع برای ما خیلی اهمیت دارد. موقع مراجعت از فراش باشی احوال جلال را بپرس. قرار بود زود برگردد، دیر کرده است.
    عشرت با عجله به راه افتاد و یکسر به اقامتگاه شهین که در خانه خواهرش بود رفت. طلعت هنوز از او و شهین احتراز می کرد و میل داشت او را به حال خود بگذارند و باعث زحمتش نشوند. او حتی هدایای نگین را هم که چند دفعه برایش فرستاده بود قبول نکرده و همه را پس داده بود و هر دفعه هم که عشرت به دیدنش می رفت ، از صحبت کردن با او شانه خالی می کرد و به بهانه ای می رفت و به حاج مصباح و حاجیه خانم که این وضع را برای او درست کرده بودند لعنت می فرستاد و از عشرت می خواست که هر چه زودتر شهین را از خانه او ببرد و او را آسوده بگذارد.
    این بار هم که عشرت وارد خانه شد، طلعت مشغول آه و ناله بود و همین که خواهرش را دید مثل خروس جنگی به او پرید و گفت:
    - بخدا اگر امروز شهین را نبری، صاف به دارالحکومه می آیم و همه چیز را می گویم. من یک عمر با هزار بدبختی لقمه نان حلالی فراهم کرده و با بیچارگی ، اما آبرومندی زندگی کرده ام ، روا نیست که حالا هرجا می روم هزار طعنه و کنایه از مردم تحویل بگیرم. هیجده سال خون دل خوردم و دختر بزرگ کردم که سر پیری دستم را بگیرد. او را از من گرفتید و مرا به این روز نشاندید، حالا دیگر از جانم چه می خواهید؟چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
    عشرت با ملایمت و مهربانی گفت:
    - خواهرجان! چرا جوش الکی می زنید؟ همه دنیا آرزو دارند دخترشان چنین شانی نصیبش شود. شما خودتان نیم خواهید وگرنه در یک چشم برهم زدن نوکر و کلفت و خانه و لباس برایتان فراهم می شود.
    - ببین خواهر . من نه خانه می خواهم نه نوکر و نه کلفت نه لباس. فقط تمنّا می کنم کاری به کار من نداشته باشید و بگذارید با بدبختی خودم بسازم. من دیگر سر پیری طاقت داع و درفش ندارم. از اول عاقبت این کار را خوب ندیدم ، حالا هم خوب نمی بینم. شما اگر خیلی به من محبت دارید شهین را بردارید و جای دیگری ببرید.
    - خواهرجان خوب نیست که ما را از خانه خودت بیرون کنی. بخدا فردا پشیمان می شود.
    - حرف همان است که گفتم. خوب یا بدش برای من فرقی نمی کند.
    عشرت که پافشاری خواهرش را دید، شهین را صدا زد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواهرمان ما را از خانه اش بیرون می کند . بلند شو اسبابت را جمع کن تا برویم .
    کجا برویم ؟
    بالاخره خدا بزرگ است و برای بنده جا قحط نیست .
    شهین اثاثیه مختصر خود را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت و بقچه اش را زیر بغلش زد و همراه عشرت که تظاهر به عصبانیت و اوقات تلخی می کرد ، راه افتاد تا به همان خانه ای که نزدیک دروازه قرآن بود و عشرت شبی را در آن گرفتار جلال شده بود بروند . شهین چون قصد خواهرش را فهمید با نارضایتی گفت :
    خواهر ، من از آن خانه خیلی می ترسم . چند باری هم که در آنجا به دیدن اقدس رفتم ، داشتم از ترس می مردم . اصلا" مثل این که هوای خانه سنگین است . حتما" هم همین طور است ، وگرنه دلیل نداشت کسی در آن سکونت نکند . گمانم در همسایگی اش هم کسی نباشد . این اقدس بیچاره خیلی دل و جرات دارد که آنجا مانده . مرا از فراهان آورده اید که در آن خانه به دست از ما بهتران بسپارید ؟
    نه خواهر . خاطر جمع باش . بعلاوه تو به همین زودی نزد خودمان خواهی آمد و تلافی این زحمت ها خواهد شد . این خانه هم هیچ عیبی ندارد و نزدیک منزل حاج مصباح است و تو می توانی بیشتر اوقاتت را آنجا باشی . سه چهار شب که هزار شب نمی شود .
    در طول راه از همین نوع صحبت ها جریان داشت تا آن که وارد خانه شدند . زائو در بالا خانه خوابیده بود و ناله می کرد و سخت بی تاب بود .
    دو نفری به بالین او رفتند . عشرت پرسید :
    اقدس جان! حالت چطور است ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ مگر ناراحتی داری ؟ کم و کسری داری ؟
    اقدس چشمان بی فروغ خود را بزحمت باز کرد و چون عشرت را بالای بالین خود دید دست انداخت و گوشه چادر او را گرفت و گفت :
    خانم جان کم و کسری ندارم . خدا به شما عمر بدهد . همه چیز مرتب است ، اما درد می کشم و رنج می برم . از دیشب تا به حال بدتر شده است .
    خیال می کنی خبری باشد ؟
    اقدس از خجالت چشمهایش را روی هم گذاشت و گفت :
    تصور می کنم این طور باشد و موقعش شده است . نمی دانم چطور این همه زحمت و محبت شما را تلافی کنم . من که عوضی ندارم . خداوند خودش به شما عوض بدهد .
    عشرت کم و بیش دلش به حال زن بخت برگشته می سوخت . اشک های او را با گوشه چادرش پاک کرد و گفت :
    دختر جان ، چرا گریه می کنی ؟ انشاءالله به سلامتی وضع حمل خواهی کرد .
    اقدس با همان آهنگ جواب داد :
    آدم زائو یک پایش این دنیا و یک پایش آن دنیاست ، اما من از مرگ ترسی ندارم ، بلکه از زندگی می ترسم . مدام از خودم می پرسم آخر و عاقبت این بچه بدبخت که به دنیا می آید چه خواهد شد ؟ من که در خود قوه ای نمی بینم که بتوانم کار کنم و بچه را بزرگ کنم ، پدر بیچاره اش هم که چند ماه قبل عمرش را به شما داد و به دست سواران حکومتی کشته شد و مرا به این روز سیاه نشاند . خداوند هیچ کس را به روزگار من دچار نکند .
    دختر جان . تو از کار خدا چه خبر داری ؟ انسان هیچ وقت نباید مایوس شود . همان خدایی که تا به حال از تو نگهداری کرده ، بعدا" هم خواهد کرد . حالا هم صبر کن و به خدا امیدوار باش . من مخصوصا" امروز خاله شهین را آورده ام اینجا که کاملا" از تو پرستاری کند و نگذارد که به تو سخت بگذرد .
    شما را بخدا این قدر خجالتم ندهید . من تا دارم زیر بار منت شما هستم .
    در مدت دو سه ساعت با کمک ننه خوشقدم که از نزدیکان خود عشرت بود ، اطاقی برای شهین درست شد و اقدس کاملا" تحت نظر شهین قرار گرفت . آنچا را لازم داشتند از خانه حاج مصباح آوردند و قرار شد شهین و ننه خوشقدم به نوبت مراقب حال زائو باشند .
    عشرت پس از فراغت از این کارها ، شهین را داخل حیاط آورد و آهسته پرسید :
    مقدمات کار که از هر حیث آماده شده است . خیال می کنی بچه چه موقع به دنیا بیاید ؟
    این طور که من می بینم یکی دو روزی طول دارد .
    خیلی خوب . پس امشب دنبالت می آیند . مواظب باش که بهترین لباست را بپوشی و همراه خواجه و فراشی که خواهند آمد به دارالحکومه بیایی . در آنجا هم که تکلیف خودت را می دانی . باید به حکیم باشی و بقیه بگویی که بیگم تا دو روز دیگر فارغ می شوند . مبادا دست و پایت را گم کنی و دستپاچه شوی .
    من درسم را خوب بلدم . تو مطمئن باش .
    عشرت بعد از سفارش های دیگر به دارالحکومه برگشت و درست وقتی رسید که فراش باشی از در حکومتی بیرون می آمد . او بلافاصله عشرت را شناخت و در کنار هم راه افتادند . عشرت هم فهمید که جلال برگشته و در حال حاضر در منزل فراش باشی است و چون فکر کرد با کارهایی که پیش رو دارند ممکن است به وجود جلال احتیاج داشته باشند گفت :
    بهتر است جلال یکی دو روزی در منزل شما باشد و مخصوصا" روزها بیرون نیاید تا بیگم تکلیفش را معلوم کند .
    اما الاغ و خورجین من چه می شود ؟
    کدام الاغ و خورجین ؟
    موقعی که جلال می خواست حرکت کند الاغ و خورجین مرا برای آن پیرمرد امانت گرفت . حالا که برگشته دست خالی آمده است .
    جناب فراش باشی یک الاغ و یک خورجین که این قدر قابل نقل نیست . من به بیگم می گویم قیمت آن را بپردازد . ضمنا" امروز عصر یک فراش نفهم را که شعوری ندارد معین کنید که همراه یکی از خواجه ها دنبال کاری بفرستم .
    دست شما درد نکند عشرت خانم . مگر فراش نفهم هم داریم ؟
    مقصودم این نبود که خدای ناخواسته بی احترامی کرده باشم . می خواستم یکی از آن فراش هایی را که زیاد کنجکاو نیستند معین کنید . شما که خبر دارید عادت این جور آدم هاست که آن ها را هر جا بفرستی می خواهند خودشان را نخود هر آشی بکنند و وقتی هم از قضیه ای خبر دار می شوند آن را یک کلاغ چهل کلاغ می کنند .
    صحبت آن ها تمام که شد عشرت دور حکومتی را گشت و از طرف دیگر وارد دارالحکومه شد و بلافاصله رختخواب نگین را انداخت و وسایل او را مرتب کرد و به انتظار نگین که حمام رفته بود نشست . نگین وقتی از حمام برگشت از دیدن بساط گسترده و سایر وسایلی که نمایانگر وجود یک زائو بود تعجب کرد و علت را از عشرت پرسید :
    عشرت گفت :
    شما فردا و پس فردا و شاید هم امشب وضع حمل می کنید و به سلامتی صاحب یک دختر یا یک پسر کاکل زری می شوید . این رختخواب هم مال شماست .
    تبسمی کرد و گفت :
    پس از این قرار من بیچاره باید داخل این بستر بروم و اقلا" تا ده پانزده روز تکان نخورم ؟
    چاره ای جز این نیست .
    نگین با نارضایتی وارد رختخواب شد و عشرت بعد از مرتب کردن وسایل ، چند نفر از خدمه را صدا زد و دستورات مختلفی را به آن ها گوشزد کرد . آنهایی که باید خبر را از عمارت بیرون می بردند ، در ظرف چند دقیقه این کار را کردند .
    یک ساعت بعد فراش مخصوص و گوهرآغا ، شهین را در حکومتی حاضر کردند و بلافاصله میرزاحیان حکیم باشی هم احضار شد و از پشت پرده حال زائو را پرسید . شهین از حکیم باشی دستور می گرفت و شرح حال بیمار را به او می گفت . بالاخره طبق نظر قابله که حکیم باشی هم تصدیق کرد ، مشخص شد که موقع وضع حمل نزدیک است و شاید در کمتر از یک روز ، مولود حضرت حاکم قدم به عرصه وجود می گذارند . بیا بروی عجیبی راه افتاد . هر کسی دنبال کاری می رفت . دو سه تا از فضولباشی هایی هم که همیشه همه جا هستند تا نفعی برای خود دست و پا کنند ، تصمیم گرفتند زودتر حرکت کنند و خبر را به فرخ میرزا برسانند و مژدگانی دریافت کنند . آنها بدون این که به کسی خبر بدهند سوار بر اسبهای بادپا شدند و راه افتادند .
    عشرت با دقت کامل مراقب جریان کار بود . همین که هوا تاریک شد به شهین گفت :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    حالا باید بروی سراغ اقدس و ببینی در چه حال است.نمی دانم تکلیف خود را می دانی یا نه؟
    از هر جهت خیالت راحت باشد.
    پس بلند شو و به هوای آوردن بعضی از وسایل و دواهای مخصوص به منزلت برو،اما حواست را حسابی جمع کن که بچه باید باید کاملا محرمانه و بی سر و صدا به اینجا آورده شود.خیلی باید دقت کرد که حتی یک نفر هم از این موضوع سر در نیاورد.
    آوردن بچه درست،اما جواب زن بیچاره را چه بدهیم؟
    من فکر ان را هم کرده ام.چیز مهمی نیست.خودم تا یکی دو ساعت دیگر به انجا می ایم.
    شهین پس از یک ساعت مقدمات حرکت خود را فراهم کرد و به اطرافیانی که دور بستر زائو جمع شده بودند و هر کدام طبابتی می کردند گفت:
    بهتر است زائو را تنها بگذاریم تا یکی دو ساعتی استراحت کند.این طور که معلوم است وضع حمل به این زودی نخواهد بود.
    یکی دو نفری اعتراض کردند و گفتند:
    این جور مواقع نباید زائو را خواباند و باید او را بیدار نگاه داشت.ولی بالاخره در مقابل دستور قابله و امر عشرت،همه بیرون رفتند و زائو را تنها گذاشتند.شهین هم برای انجام دستور عشرت حرکت کرد.

    ***

    منوچهر میرزا از شنیدن خبر نزدیک شدن وضع حمل نگین و رفت و امدی که در حکومتی پیدا شده بود به فکر فرو رفت و با خود گفت:
    این دخترک عیار چطور می خواهد بچه پیدا کند؟اگر چه این موضوع برای من بد نیست و مهلت تعیین شده تمام می شود،اما بهتر است از رمزو کار کار مطلع شوم،وگرنه این متقلب باز مرا گول خواهد شد.باید الساعه بروم و ببینم در چه حال است و قول و قرارش را به یادش بیاورم.
    با این خیال عازم عمارت نگین شد.جلوی در ورودی چشمش به گوهر اغا افتاد که با یک فانوس به طرف عمارت می رفت.از عقب به او نزدیک شد و دستش را روی شانه او گذاشت.خواجه بیچاره که نمی دانست این شخص کیست و چه منظوری دارد،نزدیک بود از ترس به زمین بیفتد.زبانش بند امد و فانوس از دستش افتاد و خاموش شد.منوچهر میرزا که حال او را دید اهسته گفت:
    چرا ترسیدی؟منم.گوش کن ببین چه می گویم.
    گوهر آغا منوچهر میرزا را شنخت و قدری حالش جا امد و خود را جمع و جور کرد.شاهزاده گفت:
    اول بگو ببینم کجا بودی و از کجا امدی؟
    رفته بودم قابله را مشایعت کنم که جلوی در بزرگ مانع عبور او نشوند.
    حال بیگم چطور است؟
    به مرحمت حضرت والا بد نیست.این طور که قابله می گفت به همین زودی فارغ خواهند شد.
    خیلی خب.حالا زود برو ببین در اتاق بیگم چه کسانی هستند و خیلی زود مراجعت کن و به من خبر بده.من همین جا ایستاده ام.
    گوهرآغا به طرف عمارت رفت و منوچهر میرزا همان جا مشغول قدم زدن شد.گوهر آغا زود برگشت و گفت:
    بیگم در اتاق خود تنها خوابیده اند و کسی انجا نیست.
    بسیار خب.من می خواهم یکی دو کلمه با خود بیگم صحبت کنم و خبر لازمی را به ایشان بدهم.تو همین جا مواظب باش و مراقبت کن.
    اگر شخص غریبه ای خواست وارد شود یا حکیم باشی و قابله خواستند بیایند،زود به من خبر بده.
    در تاریکی محض،منوچهر میرزا دندانهای سفید گوهراغا را دید که از میان لبهایش نمایان شدند.دیگر معطل نکرد و خود را به در عمارت رساند و مثل همیشه از پله ها بالا رفت و بدون انکه به مانعی برخورد کند،وارد اتاقی شد که نگین در انجا خوابیده بود.

    ***

    جلال تمام روز را در منزل فراش باشی گذراند و یکی دو مرتبه هم که با او برخورد کرد و گرفتار سوالهای او شد،به هر نحوی که بود از دادن جواب صریح طفره رفت و منتظر غروب آفتاب شد.یک ساعت از شب رفته وقتی که هوا خوب تاریک شده بود،تصمیم گرفت نزد نگین برورو نتیجه ماموریت خود را به او بگوید و پولی دریافت کند.وقتی نزدیک فراشخانه رسید،میرزا حیان حکیم باشی را دید و از صحبت های او و یکی از خواجه ها فهمید که حکیم باشی را برای نگین می برند و وقت وضع حمل او فرا رسیده است.جلال چند بار به بخت و اقبال خود لعنت فرستاد و بی اراده در کوچه ها سرگردان شد.
    پس از ساعتی سرگردانی،یکمرتبه به خود امد و ممتوجه شد الان است که یکی از شبگردها او را بگیر و بعد هم خدا می داند چه بلایی بر سرش خواهد امد.به یاد تصمیم خود افتاد و با خود گفت:
    من که خیال نداشتم به منزل فراش باشی برگردم.حالا اگر نتوانستم نگین را ببینم و پولی بگیرم،رفتن به پناهگاهی که فکرش را کرده بودم،اشکالی ندارد.
    سپس دستی در جیبش کرد و مطمئن شد که هنوز چند اشرفی و مقداری پول خرد دارد.اینها همان اشرافی هایی بودند که سر سفره با پیرمرد تقسیم کرده بودو می توانست تا مدتها با ان زندگی کند.بلافاصله به راه افتاد و در بین راه چشمش به دکانداری افتاد که با عجله و از ترس شبگردها داشت مغازه خود را می بست.جلال جلو رفت و سلام کرد و گفت:
    آیا خوراکی داری که بتواند آدم گرسنه ای را سیر کند یا نه؟
    دکاندار نگاهی به او انداخت و به تصور اینکه با ادم گدا یا کلاهبردار رو به رو شده است با عصبانیت گفت:
    برو بابا جان.حالا وقت گدایی نیست.الان است که فراش های حکومتی سر می رسند و هر دوی ما را به دیوانخانه می برند.
    جلال دست در جیب کرد و یکی از اشرفی ها را دراورد و جلوی چشم او گرفت.اشرفی در شعاع کم نور چراغ روغنی که هنوز کنار دکان می سوخت برق زد.وقتی چشم دکاندار به سکه قشنگ طلا افتاد،دستهایش که به سرعت مشغول جمع و جور کردن بساط جلوی دکان بودند از حرکت بازماندند و بدون ایکه دیگر نگاهی به این مشتری آخر شب بکند گفت:
    حالا بگو چه می خواهی؟
    چون وقت گذشته،هر چه داشته باشی به دردم می خورد.
    من برای خودم چند تایی نان خریده ام.ماست و پنیر و این چیزها را هم در دکان دارم.آیا برای تو کافی است؟
    بله زودتر بده که ممکن است شبگردها برسند.
    اما من پول خرد ندارم که بقیه سکه ات را بدهم.
    مانعی ندارد.منزل من همین نزدیکی هاست.یا از تو جنس می برم یا بقیه اش را بعدا می گیرم.
    مرد دکاندار فکر کرد مشتری از این بهتر نمی شود.وارد دکان شد و از هر نوع خوراکی که به نظرش خوب می امد مقداری برداشت و لای دو نان گذاشت و به دست جلال داد.جلال هم سکه طلا را به دستش داد و گفت:از تو خواهشی دارم.هر روز که برای خودت ناهار و شام تهیه می کنی به فکر من هم باش.من باز هم از این سکه ها دارم و زحمات تو را بی جواب نخواهم گذاشت.
    دکاندار خنده بلندی کرد و گفت:
    من همه جوره خدمتگزارم.مثل اینکه شما از خوانین و اعیان هستید و میل ندارید در کوچه و بازار بگردید.
    همین طور است که می گویی.فعلا خداحافظ.
    خدا نگه دار.
    جلال غذا به دست به طرف جایی که از صبح در نظر گرفته بود راه افتاد.این جا همان منزلی بود که جلال از خیلی قدیم کلیدش را در جیب داشت و هر وقت می خواست به عمالش دستور بدهد به این خانه می امد و یک بار هم عشرت را در انجا زندانی کرده بود.
    جلال به محض اینکه وارد کوچه شد،روشنایی بالاخانه های منزل را دید و با خود گفت:
    یعنی چه؟اینجا چرا چراغ می سوزد؟این خانه ای بود که هیچوقت کسی جرات نمی کرد قدم در ان بگذارد.صاحب اصلی خانه را من با هزار کلک از اینجا بیرون کردم.شبها چقدر سنگ به در و دیوار این خانه زد مو چه صداهای عجیب و غریبی که در اطراف خانه بلند نکردم و چقدر اثاثیه خانه را جا به جا کردم تا باور کردند که اینجا پر از اجنه است و خانه را خالی کردند و رفتند.حالا چطور شده که برگشته اند؟معلوم می شود همه درهای امید از هر طرف به روی من بسته شده اند.اینجا دیگر اخرین پناهگاه من بود که از دستم رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    با این افکار به خانه نزدیک شد و چون گمان می کرد که صاحبان خانه برگشته اند ، برای فراری دادن آنها دوباره مقداری شن از روی زمین جمع و به اتاقی که چراغ در آن می سوخت پرتاب کرد.
    زائوی بیچاره از شدت درد به رختخواب چنگ می زد و ناله می کرد .
    یک مرتبه احساس کرد از قسمت بالای پنجره که شکسته بود ، سنگ ریزه ای درست روی دستش افتاد. با آن حال زار و نزار دستش را جلوی چشمش گرفت. بعد دوباره دید هیمن طور سنگریزه است که دارد می بارد. یک مرتبه وحشتش گرفت و یادش آمد که مادرش و پیرزن های محله همیشه می گفتند که زائو وقتی تنها باشد ، آل به سراغش می اید و در دل شروع به نذر و نیاز کرد ، اما سنگباران تما شد . داشت از ترس سکته می کرد که صدای آشنای شهین را شنید که پشت سر هم او را صدا می زد.
    اقدس بدبخت از ترس لحاف را روی صورتش کشیده بود. با شنیدن صدای شهین لحاف را کنار زد و یکباره گریه را سر داد. شهین پرسید :
    - چه خبر است دختر جان؟ چرا گریه می کنی؟
    - می ترسم. خیلی هم می ترسم. یک ساعتی است که این اطاق همین طور دارد سنگباران می شود.
    - حتما خیالات به سرت زده. آدم تنها که باشد خیالاتی می شود.
    - خیالات چیست خاله شهین؟ ببین این سنگ هایی هستند که داخل اتاق پرتاب شده اند.
    شهین نگاهی به سنگ ها کرد و آن ها را از این دست به آن دست داد و با خود فکر کرد که واقعا آن سنگ ها از کجا آمده اند و چون خودش هم خیلی خرافاتی بود بی اختیار شروع به لرزیدن کرد. حالا دیگر دلیل کافی داشت که چرا همسایه ها این خانه را جای اجنه می دانستند و هزار لعنت به نگین و عشرت فرستاد که او را گرفتار این مصیبت کرده بودند ، ولی از آنجا که رهایی از این وضعیت هولناک را منوط به خاتمه کار می دانست ، دل به دریا زد و با اینکه زبان خودش از ترس بند آمده بود شروع به دلداری دادن اقدس کرد و فهمید که نوزاد تا یکی دو ساعت دیگر به دنیا می اید. وقتی خیالش از بابت اقدس راحت شد شتابان از پله ها پائین آمد و از حیاط گذشت و چون خیلی عجله داشت فراموش کرد در حیاط را ببندد. عشرت جلوی منزل حاج مصباح فراشی را گماشته بود. شهین به او گفت خیلی فوری سراغ عشرت برود و او را خبر کند که زودتر خودش را برساند
    جلال متوجه شد شهین در را باز گذاشته است. آرام از پناه دیوار بیرون آمد و وارد حیاط شد و فهمید که کسی به زیر زمین ها کاری نداشته است. خودش را با عجله به یکی از آنها رساند و با شمع کوچکی که همراه داشت کمی آنجا را روشن کرد و با پوشالها و کاه هایی که آنجا بود برای خودش رختخوابی ترتیب داد و به خود گفت :
    (( خیلی خوابگاه خوبی نیست ، ولی از زندان دیوانخانه و از خانه فراش باشی بهتر و آسوده تر است. گمان نمی کنم کسی از اهالی خانه جرأت کند به این زیر زمین بیاید. مثل دفعات قبل باز هم کاری می کنم که خیال کنند اجنه اینجا را گرفته و یا جای دیگری برای خودم پیدا می کنم. ))
    سپس با این فکر با خیال راحت سفره اش را باز کرد و مشغول عذا خوردن شد


    عشرت وقتی شهین را سراغ اقدس فرستاد با خود فکر کرد که امشب را هم باید بیدار بماند ، بنا بر این از فرصت استفاده کرد تا کمی بخوابد و به یکی از خدمتکارهای حرم سفارش کرد به محض این که خبری از قابله رسید او را بیدار کند. وقتی خدمتکار پیغام شهین را به او رساند ، سراسیمه از جا پرید و از در مخفی عمارت بیرون آمد. فراش به او گفت :
    - شما را فورا خواسته اند.
    عشرت حتی فرصت نکرد به نگین خبر بدهد و همراه فراش راه افتاد. فاصله بین حکومتی و منزل حاجی را به سرعت طی کرد. عشرت وقتی وارد منزل حاج مصباح شد و شهین را منتظر خود دید ، شروع به غرولند کرد که چرا زائو را تنها گذاشته و خودش به آنجا آمده است. شهین ماجرا را برای او شرح داد و علت ترس خود را گفت. عشرت هر چه فکر کرد نتوانست دلیلی برای این ماجرا پیدا کند. زیر لب گفت :
    - انگار خدا با ماست. مانده بودم جواب اقدس را چه بدهم. حالا موضوع خودش درست شد. بلند شو برویم که وقت می گذرد.
    دو خواهر آهسته از در خارج شدند و از جلوی چشم های خواب آلود فراش که در انتظار عشرت روی سکوی در حیاط نشسته بود به طرف خانه اقدس رفتند و موقعی به آنجا رسیدند که زائو در آخرین لحظات فارغ شدن بود. با شتاب در دو طرف زن نشستند و بلاخره بچه به دنیا آمد و صدای گریه او به گوش مادرش رسید و روی لب هایش لبخند نشست و اظهار خجالت و تشکر کرد.
    عشرت یک فنجان آب قند جلوی دهان او گرفت و گفت :
    - خواهرم. وظیفه ما خدمت به توست. آن قدر خودت را زحمت مده. این شربت را نیت شفا بخور.
    اقدس بیچاره که هوش و حواسش کاملا سر جا بود ، با کمال میل محلول را خورد ، اما نفهمید چه طور شد که یک مرتبه سنگینی عجیبی در مغز و سر خود حس کرد ، زبانش از کار افتاد ، گوش هایش سنگین شدند و بالاخره پلک هایش روی هم افتادند و در خواب سنگینی فرو رفت. عشرت دو ، سه مرتبه او را تکان داد و چون مطمئن شد که دیگر چیزی نمی فهمد ، بچه را داخل پارچه ای که همراه آورده بود ، پیچید و در آخرین لحظه دو سه قطره از محلولی که ته استکان باقی مانده بود به گلویش ریخت و گفت :
    - به نظرم کار تمام است کادر که تا فردا صبح از خواب بیدار نمی شود. از این بچه هم تا وقتی کنار رختخواب نگین برسیم صدایی در نمی آید. بلند شو زودتر خودمان را به حکومتی برسانیم چون کار اصلی مانده. باید ناف بچه را ببریم و او را بشوئیم و لباس تنش کنیم.
    شهین گفت :
    - وقتی این زن بیچاره بیدار شود چه حالی پیدا می کند؟ او بچه خودش را می خواهد. باید چه جوابی به او داد؟
    - اولا فردا صبح زود می آئیم و وقتی زن بیدار شد ما اینجا هستیم . وقتی هم بچه خود را خواست می گوئیم آل بچه او را برده.
    - خواهر حقا که تو استاد شیطانی. اما اگر قانع نشد چه می کنی؟
    - چه حرف هایی می زنی خواهر. پول همه کس را قانع می کند. فعلا بلند شو برویم.
    دو خواهر از پله ها پایین آمدن و در نور مهتاب قدم به حیاط گذاشتند. جلال که تا به آن موقع به خاطر سرما خوابش نبرده بود ، از سوراخ های کاشی پنجره زیر زمین با صدای در متوجه داخل حیاط شد و با حیرت سایه دو زن را دید که از خانه خارج شدند . با خود گفت :
    (( چشم های من هر چقدر هم خسته باشند ، این زن را می شناسم. باید بفهمم این رفت و آمدها نشانه چیست؟ حتما قضایای محرمانه ای در کار است. ))

    فصـل 8

    نگین می خواست بخوابد که صدای پرطنین منوچهرمیرزا را شنید.
    به سرعت خود را جمع و جور کرد و چادری دور خود پیچید و با اکراه لبخندی به لب آورد و گفت :
    - باز هم شما؟
    - بله ، باز هم من ، خیلی تعجب کردید؟
    - نه تعجب نمی کنم ، ولی از بی باکی و بی احتیاطی شما به جان خود می ترسم.
    - ترس نداشته باشید ، فقط به من بگوئید این دیگر چه نمایشی است؟ شنیده ام امشب وضع حمل می کنید. آیا حقیقت دارد ؟
    - درست است ، ولی قرار نبود شما به جزئیات کار من کار داشته باشید.
    - ببینید خانم هر چه تا به حال مرا فریب داده اید کافی است. من امشب این خبر را شنیدم به فکر افتادم که قطعا بچه دار خواهید شد و آن وقت به خود گفتم تا حالا که گرفتاری داشتید با من این طور معامله می کردید ، فردا که خرتان از پل می گذرد چه خواهید کرد. مسلما من

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ديگر حريف شما نخواهم شد. اين است كه آمده ام قول و قرار مان را تكميل كنيم.
    ـ به چه ترتيب تكميل كنيم؟ مگر شما به من اطمينان نداريد؟
    ـ راستش را بگويم خير، هيچ اطميناني ندارم.
    ـ چطور مي توانم شما را مطمئن كنم؟
    ـ كاري ندارد من فكرش را كرده ام . همين امشب يك قرار داد كتبي مي نويسيد و به من مي سپاريد. اين هم قلمدان و كاغذ.
    ـ شما خيلي مرا اذيت مي كنيد. حالا بفرماييد چه بايد بنويسم.
    ـ هيچ، فقط در چند سطر اقار مي كنيد كه شما از حضرت والا دايي جانم حامله نشده ايد و بچه اي كه داريد متعلق به ايشان نيست.
    رنگ از روي نگين پريد و لبانش به لرزه افتادند و گفت:
    ـ شاهزاده، شما خيلي بي رحم هستيد. من چطور مي توانم سند قثل خود را به دست شما بدهم؟ از كجا بدانم پس از اينكه من به عهد خود وفا كردم ، شما از اين نوشته سوء استفاده نكنيد.
    ـ مطمئن باشيد به محض اينكه تسليم من بشويد اين كاغذ را به شما خواهم داد.
    ـ حضرت والا، به دختر بي پشت و پناهي كه هيچ كس را ندارد، رحم كنيد. من قول مي دهم به عهد خود وفا كنم، امّا نوشتن چنين كاغذي برايم مقدور نيست.
    ـ همين است كه گفتم و اگر قبول نكنيد همين الساعه چند نفر مأمور در اطراف عمارت مي گذارم و جريان را هم بلافاصله به حضرت والا مي نويسم.
    نگين دچار وضعيتي شده بود كه به وصف در نمي آمد. هر قدر فكر كرد و زير و روي كار را سنجيد، نتوانست خود را حاضر كند كه آن نوشته را بنويسد و همين طور كه چشمش را روي هم گذاشته بود و فكر مي كرد، گفت:
    ـ نه نمي توانم،قدرت اين كار را ندارم.
    منوچهر تهديد خود را مؤثر يافته بود، از جا بلند شد و گفت:
    ـ خيلي خب پس من مي روم و از اين به بعد هم ديگر هيچ كاري با هم نخواهيم داشت.
    قصد داشت از در خارج شود كه نگين گفت:
    ـ نه نرويد. بياييد بنشينيد. مي نويسم. بگوييد چه بايد بنويسم؟
    لبخند پيروز مردانه اي بر لبان منوچهر ميرزا نقش بست و دو مرتبه بر جايش نشست و گفت:
    ـ معلوم است كه عاقل شده ايد. اين كاغذ را بگيريد. اين هم قلم. هر چه مي گويم بنويسيد.
    نگين به بالش تكيه داده بود و قلم در دستش مي لرزيد و قلبش طوري مي تپيد كه صداي آن به گوش منوچهر ميرزا هم مي رسيد. گفت:
    ـ بفرمائيد چه بنويسم.
    منوچهر ميرزا كه بالاخره توانسته بود حريف را به زانو در آورد، از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و در ذهنش عبارات را پس و پيش مي كرد تا عباراتي محكم تر و قاطع تر پيدا كند كه نگين هيچ وقت نتواند خود را از چنگ او رهايي دهد و همواره از ترس آشكار شدن رازش ناچار به اطاعت از او باشد، بالاخره با لحني كه تحكم در آن موج مي زد گفت:
    ـ بنويسيد من اقرار مي كنم كه هيچ وقت از حضرت والا فرخ ميرزا، حاكم فارس، صاحب فرزند نشده و نخواهم شد و همان طور كه معروف است، شاهزاده عقيم است و نمي تواند صاحب اولاد شود.
    منوچهر ميرزا كه به اين جا رسيد قلم نگين روي كاغذ ايستاد و با لحني عاجزانه گفت:، حضرت والا رحم كنيد. هرچه بگوييد مي نويسم، اما اين عبارت آخر حكم مرگ من است. شما دايي خود را مي شناسيد و مي دانيد كه او چقدر از اين موضوع كه بگوييد او عقيم است، نفرت دارد. شما را بخدا از اين كار بگذريد.
    ـ همين است كه گفتم. اين كاغذ تا زماني كه به خواسته من تسليم نشويد در دست من مي ماند.
    نگين با دستي لرزان نوشته را تمام كرد و وقتي كه خواست كاغذ را به دست منوچهر ميرزا بدهد، صداي هياهوي عجيبي از بيرون عمارت آمد و توجه هر دوي آن ها را جلب كرد. گوهر اغا پله ها را سه تا يكي بالا آمد و خود را به در اتاق رساند و پرده را بالا زد و با صداي خفه اي گفت:
    ـ حضرت والا فرار كنيد. فرار كنيد كه وقت تنگ است.
    ـ چه خبر شده؟ چه اتفاقي افتاده؟
    ـ حضرت والا حاكم تشريف آوردند و الساعه به اينجا وارد مي شوند. برخيزيد. معطل چه هستيد؟
    گوهر آغاي بيچاره نمي دانست چه بگويد و منوچهر ميرزا با شنيدن خبر ورود فرخ ميرزا دست كمي از او نداشت و پاك خود را باخته بود. نگاهي به اطراف انداخت و دنبال چاره اي گشت. نگين با همه اضطرابش حس مي كرد كه خداوند به او كمك كرده و در اين لحظه حساس به فريادش رسيده است. قبل از هر چيز قلمدان را زير تشك مخفي كرد و آهسته كاغذي را كه در دست داشت مچاله كرد و زير بالش خود گذاشت. بالاخره منوچهر ميرزا طاقت نياورد و با لحني كه التماس در آن موج مي زد گفت:
    ـ چه بايد كرد؟ من چه كنم؟
    ـ هرچه زودتر فرار كنيد.
    ـ مي ترسم وسط راه به شاهزاده بر بخورم.
    ـ اشكالي ندارد. بگوئيد شنيدم داريد تشريف فرما مي شويد و به اين طرف مي آئيد، طاقت نياوردم و براي زيارت شما امدم. برخيزيد زود همين كار را بكنيد. علاج ديگري نيست. تنها راه چاره همين است.
    منوچهر ميرزا براي چند ثانيه حس كرد جز آنچه نگين مي گويد راهي در پيش نيست. از جا بلند شد و با قدم هاي لرزاني از اتاق بيرون آمد. در آن چند لحظه همه چيز را از ياد برده بود و هيچ به ياد نداشت براي چه آمده است. گوهر آغا وسط ايوان اين طرف و آن طرف مي دويد و از خدا كمك مي خواست.
    بالاخره منوچهر تصميم خود را گرفت و به گوهر اغا گفت:
    ـ راه بيفت جلو.
    ـ من كجا بيايم قربان؟
    ـ معطل نكن راه بيفت.
    سپس گردن گوهرآغا را گرفت و به جلو هل داد. جلوي عمارت فانوس بزرگي مي سوخ، منوچهر ميرزا فانوس را برداشت و به دست او داد و تازه خواجه فهميد كه منظور منوچهر ميرزا چيست. او مي خواست گوهر آغا را در ميان خدمه اي كه فانوس به دست به استقبال فرّخ ميرزا مي رفتند جا بزنند، ولي گوهر آغا مي ترسيد كه اگر شاهزاده او را با منوچهر ميرزا ببيند عصباني شود. سريع از در عمارت بيرون رفتند و از ناحيه خطر دور شدند. هنوز شاهزاده به عمارت نرسيده بود و اين حسن تصادف براي منوچهر ميرزا مرهون محترم و شمس آفاق بود. شاهزاده همين كه وارد حرمسرا شد، خواست يكراست به عمارت نگين برود ولي عمارت شمس آفاق سر راه بود. محترم و شمس آفاق زود تر از همه از ورود فرخ ميرزا مطلع شدند و چون شمس آفاق حدس مي زد كه شاهزاده مستقيم به عمارت نگين خواهد رفت و اين موضوع را نم توانست تحمل كند، به محترم متوصل شد. محترم هم فوراً منقل نقره اي را پر از آتش كرد و با مقداري اسپند و كندر و گلاب ، همراه چند خواجه م كلفت به استقبال شاهزاده رفت و جلوي فرخ ميرزا صف بستند.
    شاهزاده ناچار شد توقف كند و اجباراً وارد عمارت شمس آفاق شود. شمس آفاق تا پايين پله ها و وسط صحن حياط به استقبال آمده بود و در داخل عمارت غريو هياهو و شادباش خدمه به آسمان رفته بود. منوچهر ميرزا قدري سر و وضع خود را نرتب كرد و به گوهر آغا گفت:
    ـ از وسط خيابان هاي باغ طوري برو كه جلوي شاهزاده در بياييم.
    شمس آفاق و محترم با همه تلاشي كه كردند نتوانستند فرخ ميرزا را مدت زيادي نگه دارند، اما همين مدت كافي بود كه منوچهر ميرزا به وضعيت خود سر و ساماني بدهد و موقعي كه شاهزاده از عمارت خارج شد در چند قدمي خود چشمش به منوچهر ميرزا افتاد كه زير درختي ايستاده بود. منوچهر ميرزا تعظيم بلن بالايي كرد و خود را روي پاي دائيي اش انداخت. فرخ ميرزا او را از روي زمين بلند كرد و صورتش را بوسيد و با صداي بلند گفت:
    ـ از زحمات تو و لياقت و كارداني ات در غياب خودمان بسيار راضي هستيم.
    اين حرف به گوش محترم رسيد و متوجه شد كه گوهر آغا پشت سر منوچهر ميرزا ايستاده است و هيچ كدام هم رنگ و روي درستي ندارند. از خود پرسيد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/