تلف می شوی.
- می دانم، ولی چاره نیست. باید نامه را شخصاً به دست ایشان بدهم.
فراش باشی متوجه شد که به این سادگی ها حریف پیرمرد نخواهد شد، بنابراین راه چاره را در این دید که پیرمرد را به خانه اش ببرد و از او پذیرایی مفصلی به عمل بیاورد و به هر حیله ای که هست، حرف را از دهانش بیرون بکشد، اما پیرمرد زرنگتر از این حرفها بود و با آن که فراش باشی همه جور خوش خدمتی به او کرد، ذره ای از محتویات نامه را بروز نداد. از پیرمرد پرسید:
- عمو جان. تو سواد هم داری؟
- بله ارباب، کوره سوادی دارم.
- کاغذ را که قاصد داد خوانده ای؟
- چیزی اضافه بر آنچه گفتم در آن نیست.
- پدر جان. تو مرد خدا شناسی هستی. هیچ می دانی اگر به خاطر حرف نزدن تو کسی در خطر بیفتد چه گناهی مرتکب شده ای؟ خیال نمی کنی اگر کاغذ را به صاحبش برسانی هم در امانت خیانت نشده و هم آخرین وصیت شخصی را که در منزلت مرده انجام داده ای و هم ممکن است انعام خوبی نصیبت شود؟
- اگر حاکم بفهمد چه خاکی بر سرم بریزم؟
- ای بابا! مگر فکر می کنی کسی بیکار است که برود به حاکم حرفی بزند؟ از این گذشته کسی که برای خدا کار می کند که نباید از بنده خدا بترسد. حالا بگو گیرنده نامه کیست؟
پیرمرد با تردید نگاهی به فراش باشی کرد و گفت:
- یا ملیحه خانم و یا محترم خانم که از زنهای حرمسرا هستند.
- پدر جان، لابد می دانی که دسترسی به زنان حرمسرا ساده نیست. نامه را بده من ببرم و به دست آنها برسانم و جواب و پاداش آن را برایت بیاورم.
- ابداً این کار را نمی کنم. حرفهایم را به همان دو نفری که آن خدا بیامرز سفارش کرد می زنم.
فراش باشی بلافاصله تصمیم گرفت عشرت را جای یکی از آن دو نفر بیاورد و با کمک او سر از موضوع دربیاورد و گفت:
- بسیار خوب عمو. تو همین جا بمان تا من یکی از آن دو نفر را پیدا کنم و بیاورم. فقط یادت نرود که سهم مرا از انعام فراموش نکنی.
- معلوم است که هیچ وقت محبت های شما را فراموش نخواهم کرد. خداوند به شما عوض بدهد.
فراش باشی به نوکرانش سفارش کرد نگذارند پیرمرد از خانه بیرون برود و حسابی از او پذیرایی کنند و به فراش خانه رفت.
در این فاصله علی کاغذ را از جیب منوچهر میرزا بیرون آورده بود و دلهره داشت که هر چه زودتر آن را بخوانند تا برگرداند. فراش باشی به علی گفت:
- برو هر چه زودتر علامت مخصوص را بگذار.
فراش باشی و عشرت قرار گذاشته بودند هر وقت کار ضروری پیش آمد دستمال قرمزی را به درخت سیبی که از فراش خانه و عمارت نگین قابل روئیت بود ببندند. هنوز چند دقیقه ای از نصب دستمال نگذشته بود که عشرت آمد. کاغذ را از فراش باشی که تظاهر می کرد آن را نخوانده است گرفت و گفت:
- خواهش می کنم این نامه را برای من بخوانید. شما دیگر محرم اسرار خانواده ما شده اید.
فراش باشی انگار نه انگار که نامه را قبلاً چندین بار خوانده است با لکنت شروع به خواندن آن کرد. عشرت گفت:
- این دروغها را معلوم است چه کسانی می گویند. لطف کنید از روی آن بنویسید تا من به نگین خانم بدهم بخواند.
فراش باشی این کار را کرد و به علی دستور داد هر چه سریعتر نامه را سر جایش برگرداند. وقتی علی رفت رو به عشرت کرد و گفت:
- ضمناً کار مهمی هم با شما دارم.
و داستان آمدن پیرمرد را برایش تعریف کرد. عشرت وقتی فهمید که پیرمرد نامه ای برای ملیحه و محترم آورده است سخت مضطرب شد و گفت:
- حالا تکلیف من چیست؟ بگوئید چه باید بکنم؟
- شما باید به پیرمرد بگوئید که ملیحه یا محترم هستید. ضمناً یادتان باشد او پیرمرد طمّاع و زرنگی است. خیلی مواظب باشید.
- باشد، ولی من پول همراه ندارم که به او بدهم.
- از بابت پول مشکلی نیست. شما فقط سعی کنید زودتر از مفاد نامه باخبر شوید.
فراش باشی و عشرت به سراغ پیرمرد رفتند و فراش باشی گفت که ملیحه باجی را همراه آورده است. پیرمرد سلام کرد و به فراش باشی گفت:
- اگر زحمتی نیست لطفاً ما را تنها بگذارید، چون آن مرحوم وصیت کرد که این حرفها را جز به ایشان به کسی نگویم.
عشرت اشاره ای به فراش باشی کرد و او رفت. سپس پیرمرد نزدیک آمد و با صدای آرامی پرسید:
- شما ملیحه خانم هستید؟
- بله.
- شما قاصد به فراهان فرستاده بودید؟
- بله.
- از کجا مطمئن بشوم که شما خود ملیحه خانم هستید؟
- دو ساعت آدم می فرستی دنبال آدم، بعد هم می پرسید چطور مطمئن بشوم؟ خوب از هر کس که دلت می خواهد بپرس.
- خیر از کسی نمی پرسم، اما شما خوشتان می آید نامه ای را که مال شماست به کسی دیگری بدهند؟
- نه عمو جان. من از این دقت شما خیلی هم ممنونم. خب بگو سر قاصد ما چه آمد؟
- او در منزل من عمرش را داد به شما و تا آخرین لحظه هم سعی کرد مأموریتش را درست انجام بدهد، ولی وقتی فهمید که عمرش یاری نخواهد کرد به من وصیت کرد پیش شما بیایم و حتماً پیغامش را به شما برسانم. قاصد ضمناً به من گفت که در مقابل این پیغام انعام خوبی از شما خواهم گرفت. حالا می خواهم بدانم این حرف درست بود یا نه؟
- البته اگر او مأموریتش را درست انجام داده باشد و پیغام شایسته ای آورده باشید انعام خوبی خواهید گرفت.
- خوب گوش کنید. قاصد گفته که من به فراهان رفتم و از اطرافیان آن زن و دختر تحقیق کردم. دختری که در فراهان است دختر خود حاجی است و تازگی هم به عقد پسرعموی خود درآمده است. زنی که در حرمسرا به نام دختر حاج مصباح معروف است دختر حاجی نیست. حاجی فقط یک دختر دارد که او را به فراهان فرستاده. ضمناً این کاغذ را طرف شما در فراهان نوشته و به یک یک سؤالات شما جواب داده است.
و کاغذی را از لای چین های شال خود درآورد و با دستی لرزان به عشرت داد. عشرت پرسید:
- عمو جان. شما خودتان این کاغذ را خوانده اید؟
- بله اگر نمی خواندم و مطالبش را به ذهنم نمی سپردم، در صورت گم شدن کاغذ چه کسی می توانست شما را از موضوع مطلع کند؟
- حق با شماست عمو جان. آیا قاصد شما مطلب دیگری نگفت؟
- چرا، نشانی خانه اش را به من داد که خبر فوت او را برای زن و برادرش ببرم و ضمناً از انعامی که مرحمت خواهید کرد مبلغی به آنها بدهم.
عشرت با اضطراب پرسید:
- شما که هنوز به آنجا نرفته اید؟
- چرا، اتفاقاً خانه آنها درست سر راه من بود و قبل از این که اینجا بیایم رفتم و به زن بیچاره سر سلامتی دادم. نمی شد که آنها را از سرنوشت نان آورشان بی خبر گذاشت. مخصوصاً به آنها اطمینان دادم از انعامی که خواهم گرفت سهمشان را می دهم.
عشرت فکر کرد گرفتار عجب مخمصه ای شده اند. از جا بلند شد تا هر چه زودتر خود را به نگین برساند تا نامه را بخواند. به پیرمرد گفت:
- شما همین جا منتظر باش. من امشب انعامت را می فرستم، ولی شرطش این است که دیگر با کسی صحبت نکنی و به ده خود برگردی و رسیدگی به امور قاصد را بر عهده من بگذاری. من آنها را می شناسم و خودم به وضع آنها رسیدگی می کنم.
و بلافاصله از اتاق خارج شد و در راهرو به فراش باشی که با بی صبری منتظر او بود گفت:
- نگذارید این پیرمرد خارج شود. پیرمرد دیوانه خیالبافی است که بدجوری کار دستمان می دهد و بودنش در این شهر ابداً صلاح نیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)