نشود .
جلال که تا آن زمان همه امیدش به منوچهرمیرزا بود تازه متوجه شد که باید به کسان دیگری امیدوار باشد اما ناچهان غذا و توتونی که برای او رسید قطع شد و جلال به حال زاری افتاد.هنگامی که زندانبان دوباره کوزه آب و نان خشک راجلو او گذاشت التماس کرد که برایش از فراش باشی وقتی بگیرد تا با او صحبت کند.زندانبان انگار آماده شنیدن چنین صحبتی بود فوراً رضایت خود را اعلام کرد.
چندروز قبل جلال حاضر بود جانش را بگیرند و با این شکل و شمایل مقابل فراش باشی حاضر نشود ولی فشار زندان و گرسنگی باعث شده بود که وقتی جلو فراش باشی قرار گرفت تعظیم کرد همانجا از حال برود.فراش باشی در عین حال که از گرفتاری جلال خوشحال بود دلش هم ببه حال او می سوخت.دستور داد قل وزنجیرها را از دست و پا و گردن او باز کنند و به او فذا و شربت بدهند تا حالش جا بیاید.ضمن صحبتهای زیادی که رد و بدل شد جلال فهمید که منوچهرمیرزا جر خودش به فکر هیچ کس نیست و این محبتها از جانب کسانی است که ربطی به شاهزاده ندارند .موقعی هم یادش می آمد چطور او را به چوب و فلک بسته و به پاداش آن همه خدمت چوبش زده اند نفرتش از منوچهرمیرزا صد برابرمی شد.
فراش باشی به عادت دیرینه جوانمردی شروع به دلداری جلال کرد و او را امیدوار ساخت که هر کاری از دستش براید کوتاهی نخواهد کرد.جلال را به زندان برگرداندند ولی دیگر ان فشارهای قبل روی او نبود و حتی فراش باشی هر روز عصر به او سر می زد تا ببیند حال و روزش چگونه است.
جلال هر چه زندگی گذشته خودر ابررسی می کرد کسی را نمی یافت که به او محبت و توجه خاصی کرده باشد. همه عمر او پر بود از دزدیها شکنجه ها دروغ ها و آدمکشی ها و جنایاتی که به دستور منوچهرمیرزا انجام داده بود بنابراین دلیلی نداشت که کسی بخواهد بیهوده به او از این خدمات ارائه کند. به اطراف خود که نگاه می کرد کسانی را می دید که از دوره سلطنت آغامحمدخان و ولیعهدی فتحعلی شاه که به اسم باباخان در تهران حکومت می کرد در زندان باقی مانده بودند و کسی به فکر خلاصی آنها نبود.در میان زندانی ها حتی نزدیکان شاه هم وجود داشتند و فراش باشی به او فته بود که حتی بعضی از آنها بیش از بیست سال است که در زندان به سر می برند و همین موضوع بر ترس او افزوده بود.
یک ماه از حبس جلالمی گذش و بویی از آزادی او به مشام نمی رسید.توجه حامی ناشناس هم داشت کم می شد و فراش باشی چندان وقتی برای او نمی گذاشت.جلال تصمیم گرفت که اگر تا دو روز دیگر از طرف منوچهرمیرزا عبری نشود بطور کامل خود را در اختیارفراش باشی و حامی ناشناس بگذارد و از انها بخواهد با هر شرطی ک در نظر دارند موجبات فرار او را فراهم سازند.
در فاصله یک ماهی که جلال در زندان بود حوادث زیادی در اطراف شیراز روی داده بود و از بوشهر خبرهای هولناکی می رسید.می گفتند چون فرخ میرزا حاضر نشده در کشتی به دیدن سفیر انگلیس برود و در عمارت حکومتی بوشهر منتظر او بوده سفیر هم قهر کرده و به انگلستان برگشته و عنقریب است مه کشتی های انگلیسی بوشهر را محاصره کنند .عشایر تنگستان و داغستان هم که این خبرها را شنیده بود شروع به یاغی گری کردند و بستگان حاجی ابراهیم خان اعتمادالدوله هم که در تهران به دستور شاه بطرز فجیعی کشته شده بود این اخبار را منتشر می کردند و تحریکات آنها کار را به جایی رساند که وقتی عمال حکومت برای سربازگیری به دهات می رفتند مردم آنها را می گرفتند و پوستشان را پر از کاه می کردند.مردم در اضطراب عجیبی به سر می بردند و تجار و کسبه اشیا و مال التجاره خود را از دکانها به زیرزمین ها منتقل می کردند و هر آن منتظر حوادث غیر مترقبه بودند.
برای منوچهرمیرزا هیچ یک از این مسائل اهمیت نداشت .او فقط به وصال نگین می اندیشید.در این فاصله نامه مفصلی هم از شاهزاده آمد که در آن نوشته شده بود منوچهرمیرزا هر چه سریعتر سه هزار سوار برای مقابله با عشایری که سر به طغیان برداشته بودند چمع آوری کند و ضمناً نامه عاشقانه ای هم برای نگین نوشته و در پاکت مهر شده ای گذاشته بود بعد هم به منوچهرمیرزا سفارش کرده بود که از نگین کاملاًمراقبت کند و بخصوص موقعی که وضع حمل او نزدیک شد با پیک تند پا خبر را به او برساند تا هر چه سریعتر از بوشهر بیاید.
منوچهرمیرزا تصمیم گرفت همان شب به دیدن نگین برود و نیرنگش را در مورد بارداری آشکار سازدوبه علی دستور داد کباب و شرابی فراهم آورد و پس از آن که با اشتها شام را خورد به راه افتاد و به طرف عمارت نگین رفت اما با آن که این راه را بارها بدون اراده رفته بود موقعی که دستش را برای در زدن دراز کرد احساس کرد زانوهایش می لرزند.
گوهرآغا در را باز و با دیدن منوچهرمیرزا تعظیم غرایی کرد .منوچهرمیرزا به او دستور داد به نگین خبر بدهد که از حضرت والا برایش نامه ای آورده است .گوهرآغا با عجله خود را به نگین رساند و موضوع را به او خبرداد. نگین دستور داد شاهزاده رابه اتاق پذیرایی راهنمایی کنند و عشرت برود و ببیند که او چه کار داردوگوهرآغا می خواست برود که صدای منوچهرمیرزا آمد که گفت:
-راضی به زحمت خاله جان شما نیستم .عرض مختصری با خود شما داشتم اگر اجازه بفرمایی وارد شوم.نگین از این حرکت خلاف عرف و عادت دست و پای خود را گم کرد و زبانش به لکنت افتاد .عشرت هم دست کمی از ائ نداشت و نمی دانست چه کند بالاخره نگین خود را جمع همان اتاق تشریف داشته باشید تا من لباس مناسبی بپ.شم و خدمت برسم.خاله جان شما بروید از حضرت والا استقبال کنید.
سپس به صندوقخانه رفت و بالش پرقویی را روی شکمش بست و به تالار آمد و بی آن که به منوچهر میرزا فرصت صحبت بدهد گفت :
-انشالله که حضرت والا خبرهای خوشی دارند.
منوچهرمیرزا که تصمیم جدی گرفته بود معلوب نگاه های نگین نشود گفت:
-شکر خدا خبرهای خوبی دارم .حضرت والا کاغذی برای شما نوشته و همراه با هدایایی برایتان فرستاده اند .غیر از این صحبت های دیگری هم هست که باید با خود شما مطرح کنم بنابراین بفرمایید عشرت خانم از اتاق خارج شوند تا عرایض خود را بگویم.
-حضرت والا اطلاع دارند که خاله جان محرم اسرار من هستند.-بله ولی در حکومتی و حرمسرا مطالبی هست که نمی توان حتی به نزدیکترین اشخاص هم گفت .هنوز شما با این رسوم اشنا نشده اید.
نگین با دلهره به عشرت گفت که از تالار خارج شود ولی با اشاره به او فهماند که همان نزدیکی ها باشد.
منوچهرمیرزا نامه شاهزاده را به نگین داد و گفت:
-ببینید حضرت والا با همه گرفتاریهایی که دارند چطور دستور داده اند که امور شما را مستقیما تحت نظر بگیریم و اداره کنم.-از لطف شما صمیمانه متشکرم.
-تشکر خشک رو خالی چه فایده ای برای من دارد؟من اگر می خواستم اوامر دایی جان را اطاعت کنم حالا چای شما اینجا نبود. واضح بگویم که من از همه اسرار خاوادگی شما کرده اید واگر علاقه ام به شما نبود حتی یک دقیقه هم صبر نمی کردم.
نگین متوجه شد که منوچهرمیرزا واقعا از همه چیز خبر دارد و دیگر نمی توان او را گول زد با این همه از آخرین حربه های زنانه خود استفاده کرد و گفت:
-.لی شما به من علاقه داشتید لااقل فکر ابروی مرا می کردید.من دختر بدبخت غریبی هستم که خود را به دست شما سپرده ام .شما هم اگر یک کمی به من فرصت بدهید تا اقلاً بار خودرا بر زمین بگذاریم آن وقت برای همیشه در اختیار شما خواهم بود .
منوچهرمیرزا کمی به او نزدیکتر شد و با صدای ارامی گفت:
-خانم کدام بچه ؟ کدام بار؟ دست از این حقه بازیها بردارید و اگر واقعا می خواهید اسرار شما نزد من محفوظ بمانند راست بگویید و از خودتان صمیمیت نشان بدهید.
نگین باز هم خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-من کاملاً تسلیم شما هستم و با کمال صمیمیت فرمایشات شما را اطاعت می کنم .وه پانزده روزی به من فرصت بدهید.اگر اوامر شما را اجرا نکردم هر کاری خواستید درباره من بکنید.
-بسیار خوب.اطمینان داشته باشم که پس از این مدت شما عشقمر اخواهید پذیرفت؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)