خود ببیند. این چهره طوری بود که اجازه هیچ نوعی جسارتی را به او نمی داد. نگین متوجه شد که او را تحت تاثیر گرفته است و برای اینکه به بلاتکلیفی منوچهر میرزا خاتمه بدهد گفت :
- از خاله ام عشرت چه خبر؟ من برای پیدا کردن او همه امیدم به شماست.
منوچهر میرزا که همه قرارهایی را که با خود گذاشته بود ، فراموش کرده بود از این که نگین راهی را جلوی او باز کرده است ، از ته دلش خوشحال شد و گفت :
- کسی را عقب عشرت خانم فرستاده ام و حتما می رسند . خیلی خوشحالم که گفتید در کارها به من امید دارید. این حسن ظن شما برای من بهترین تشکر است.
منوچهر میرزا متحیر بود که چطور زبانش باز شده و از یاد برده که برای چه منظوری به سرغ نگین آمده است. ناگهان متوجه شد که اگر کسی او را آن وقت شب در خوابگاه زن جوان و سوگلی دائیش ببیند ، حداقل مجازاتش مرگ خواهد بود. منوچهر میرزا مست بود و توجهی به این نکات نمی کرد ، اما نگین سعی کرد وضع را به همان شکل اداره و کنترل کند و با لحن صمیمی تر گفت :
- امیدوارم روزی بتوانم جبران زحمات شما را بکنم. حالا هم دیگر بیش از این راضی به زحمت شما نیستم چون می بینم که سخت نیاز به استراحت دارید. شما بفرمائید ، من خودم تا هر وقت لازم باشد منتظر خاله ام می نشینم.
منوچهر میرزا متوجه شد که نگین دارد مودبانه بیرونش می کند ، ولی به خود دلخوشی داد که از حرفهای او بوی علاقه و توجه می آید ، فقط می ترسد و خجالت می کشد ، سپس برای محکم کاری و به خیال خود برای تهدید نگین در حالی که از در خوابگاه بیرون می رفت ، گقت :
- من مطمئن هستم که شاهزاده عقیم است ولی شما ترسی به دل راه ندهید و بدانید که همیشه و همه جا به یاد شما هستم
بانگ خروس نزدیک شدن صبح را نشان می داد. نگین با نگاه یک عاشق هجران کشیده به او تذکر داد که صبح شده است و او باید زودتر برگردد. منوچهر میرزا با عجله از عمارت خارج شد و از پله ها پایین می رفت که یکمرتبه پایش به یکی از گلدان های مرکبات بزرگی که کنار پله ها بود گیر کرد و با سر به وسط سالن و حین پایین رفتن ، چند گلدان را هم با خود برد.
کلفت ها و خدمتکاران و دو نفر خواجه که در آن سوی عمارت خوابیده بودند و تازه به صدای موذن بیدار شده و برای بلند شدن از رختخواب و وضو گرفتن دل دل میکردند ، سراسیمه شدند و از رختخواب ها بیرون جستند و در یک چشم به هم زدن ، هفت هشت زن و خواجه انجا ریختند. منوچهر میرزا پیشاپیش خدمتکارها ، محترم را شناخت. محترم ان شب با هزار کلک پیش خدمتکارها مانده بود تا سر از ماجرای گم شدن عشرت و تنها ماندن نگین در بیاورد. منوچهر میرزا بدون توجه به خاکی که حتی داخل گوش و چشم او هم شده بود ، با دیدن محترم متوجه شد که حسابی به مخمصه افتاده است ، چون اگر جلو می رفت ف محترم او را می شناخت و ابرو برایش نمی ماند . هیچ چاره ای نداشت جز این که برگردد و وارد عمارت نگین شود. نگین هم با شنیدن صدای سقوط منوچهر میرزا و افتادن گلدانها سراسیمه شد و داشت از عمارت بیرون می آمد که با او تصادف کرد و با یک نگاه کل ماجرا را حدس زد.
صدای جار و جنجال خدمه و کلفت ها که داخل حیاط جمع شده و منتظر آوردن چراغ و فانوس بودند به گوش می رسید. محترم به وسط حیاط آمد و سفالهای شکسته را زیر و رو کرد . همه می پرسیدند چه خبر شده است و هیچ کس جوابی نداشت. ناگهان فکر عجیبی به ذهن محترم رسید و به کسی که کنارش ایستاده بود گفت شاید دزد آمده باشد. کلمه دزد دهان به دهان گشت و غوغائی به راه افتاد. یکی فریاد زد حتما گوهرآغا را کشته اند چون در عمارت بسته است و بی آن که منتظر پاسخ شود شروع به ضجه زدن کرد. محترم از بساطی که به راه انداخته بود لبخند می زد و با خود می گفت :
« مطمئنم کسی که از پله ها بالا رفت منوچهر میرزا بود. ما در دارالحکومه مردی به بلند قدی او نداریم. حتما با نگین رابطه دارد .
افسوس که نمی توانم داخل خوابگاه نگین شوم ، چون مرا می شناسد و مسئولیت تمام این شلوغ بازیها را به گردن من می اندازد.»
در همین افکار بود که چشمش به تکه تخ زرتاب براقی افتاد خم شد و آن را برداشت و متوجه شد بر سر آن مهر بزرگی بسیته شده است.
حتما صاحب آن مهر همان کسی بود که از پله ها بالا رفته بود. برای آن که همه را متوجه اتاق نگین کند به کنیزی که کنارش ایستاده بود گفت :
- هیچ کس به فکر خانم نیست. اگر یک مو از سر او کم شود ، حضرت والا همه را شقه خواهد کرد .
کنیزک که این را شنید فریاد زد :
- گوهر اغا به جهنم. برویم ببینیم چه بلایی سر خانم آمده است.
یک مرتبه جارو جنجال خاموش شد و همه با هم به طرف خوابگاه نگین رفتند. محترم هم موقعیت را مغتنم شمرد و از عمارت خارج شد و رفت.
نگین با دیدن منوچهر میرزا متوجه شد که اگر فورا دست به کار نشود آبرویش خواهد رفت ولی جایی نبود که خدمتکارها دنبال دزد نگردند.
مستأصل مانده بود که هنوز آن را از تالار بیرون نبرده بودند. به منچهرمیرزا گفت که بلافاصله وارد آن شود و در ان را بست.
نگین با دیدن دخمه گفت :
- موضوع چیست؟ چرا این قدر شلوغ کرده اید؟
همه با هم گفتند :
- خانم جان دزد آمده است .
نگین گفت :
- مگر عقلتان کم شده؟ با این همه فراش و قراول ، دزد کجا وارد حرمسرا می شود.
یکی از کنیزها گفت :
- موقعی که ی می خواسته فرار کند پایش به گلدانها گیر کرده . در عمارت هم باز است و گوهرآغا قاپوچی هم نیست.
- عجب! پس چراغ بیاورید اتاقها را خوب بگردیم.
خواجه ها و کلفت ها با این حرف نگین جرأت پیدا کردند و همه جا را با دقت گشتند و بع هم نگین آنها را مرخص کرد و به سراغ جعبه رفت و منوچهر میرزا را از آن بیرون اورد و خود به خوابگاهش رفت
منوچهر میرزا هنوز از عمارت خارج نشده بود که صدای فراش باشی و متعاقب آن صدای عشرت را شنید و داشت از حیرت قالب تهی می کرد .
منوچهرمیرزا در این خیالات بود که صدای گوهرآغا را هم شنید که فریاد می زد :
- بابا یک چراغ بیاورید. زود به خام مژده بدهید که عشرت خانم تشریف اوردند. من هم می خواهم خدمت حضرت والا بروم و مژدگانی دریافت کنم
یا صدای فریاد گوهرآغا ، بار دیگر خدمتکارها بیرون ریختند و منوچهرمیرزا ناچار شد دوباره به عمارت برگردد و به نگین متوصل شود.
نگین با هم او را در جعبه جای داد و به استقبال عشرت شتافت.
همه دور آنها را گرفته بودند و به نگین تبریک می گفتند و از عشرت می خواستند بگوید کجا بوده است. نگین با اشاره ای به او فهماند که هیچ نگوید و همان قصه ماندن خانه حاجی اقا را ساز کند.
عشرت علت این کار را نمی دانست ، ولی می دانست که حتما حکمتی در کار است. نگین گفت :
- من تما شب را منتظر شما بودم و با این که یقین داشتم منزل پدرم هستید اما نمی توانستم بخوابم. یک سر و صدایی هم داخل عمارت بلند شد که بیشتر از همه ما را ناراحت کرد.
- سر و صدا برای چه بود؟
- حالا هر دو خسته هستیم و کمتر از یک ساعت به طلوع افتاب مانده. چند ساعتی استراحت می کنیم و فردا حرف می زنیم.
عشرت باز هم منظور او را نفهمید ولی از شدت خستگی همان جا به مخده تکیه داد و خوابش برد.
نگین موقعی که مطئن شد عشرت خوابیده است از جا بلند شد آهسته در تالار را باز کرد و آرام به طرف جعبه ای که منوچهرمیرزا در آن حبس بود رفت. کنار جعبه هر چه او را صدا زد فایده نکرد. ناگهان از تصور اینکه او خفه شده باشد چهارستون بدنش لرزید و با عجله نزد عشرت برگشت و در حالی که هول کرده بود ماجرا را برای خاله اش تعریف کرد. عشرت گفت :
- تو خودت صدایش زدی و جواب نداد؟
- بله مخصوصا چند بار صدایش زدم.
عشرت معطل نشد و با عجله به طرف تالار دوید و از بالای جعبه