عشرت کمی ساکت ماند و سپس با زبان چرب و نرمی گفت:
- کاری است که شده و گذشته را نمی شود برگرداند و نگین را هم نمی شود تنها گذاشت. بعلاوه من و شهین غیر دستور خود نگین کاری انجام نمی دهیم.
طلعت گفت:
- بخدا من از دست این دختر خسته شدم. اصلاً همین امروز می روم حکومتی و داد می زنم که نگین دروغ می گوید و حامله نیست و سرحاکم کلاه گذاشته است. این چه حقه بازی است؟ خواهر ! من تو را خوب می شناسم. حاضری به خاطر پرشدن جیب خودت ، همه ما را به کشتن بدهی.
عشرت که دید هیچ جور نمی تواند طلعت را آرام کند ، شروع به گریه کرد و گفت:
- خیلی خوب. حالا ساکت شو، اگر به ما رحم نمی کنی به خودت رحم کن. امشب شهین اینجا باشد، فردا خواهد رفت و من هم دیگر کاری به کار شما ندارم.
بالاخره طلعت در مقابل گریه های عشرت حاضر شد شهین را یکی دو شب نگه دارد، به شرط آنکه کاری با او نداشته باشند.
موقعی که عشرت از خانه خواهرش بیرون آمد، هوا تاریک و رفت و آمدها تقریباً قطع شده بود. به طرف حکومتی راه افتاد، ولی احساس کرد مردی دارد او را تعقیب می کند. با عجله نگاهی به پشت سر خود کرد. اشتباه نمی کرد. مرد بلند قدی وانمود می کرد که دارد راه خودش را می رود ولی در واقع داشت او را تعقیب می کرد. عشرت برای آنکه منظور او را بفهمد سرعت گامهای خود را کم کرد و مرد هم از سرعت خود کاست. تصمیم گرفت روی سکوی یکی از خانه ها بنشیند و به بهانه ای خود را مشغول کند تا آن مرد عبور کند یا برگردد و یا کنارش بایستد.
روی سکویی نشست و به بستن بند چاقچورش مشغول شد. تعقیب کننده هم ایستاد. عشرت به خود جراتی داد و گفت:
- عموجان اگر با من کاری داری بیا و بگو. من پیرزن ضعیفی هستم که دارم از خانه دختر مریضم بر می گردم و عجله دارم زودتر به خانه ام که نزدیک دروازه قرآن است برسم و قبل از آن که طبل بگیر و ببند را بزنند ، شامی تهیه کنم
آن مرد به دیوار تکیه داده بود و ابداً جواب نمی داد. عشرت احساس کرد زانوهایش می لرزند. به خود قوت قلبی داد و گفت:
- اگر فکر می کنی پولی و نقدینه ای دارم ، اشتباه می کنی. بیهوده باعث ترس من نشو و به راه خودت برو.
مرد باز هم جواب نداد. عشرت بلند شد و راه افتاد و مرد باز تعقیبش کرد. عشرت حال عجیبی داشت و نمی دانست چگونه خود را از دست او خلاص کند. با خود گفت:
« به طرف دارالحکومه می روم. اگر دزد باشد از دست فراشها فرار می کند، اگر هم نباشد معلوم می شود.»
عشرت تمام کوچه پس کوچه های شیراز را می شناخت و می دانست چطور برود تا زودتر برسد. گاهی نگاهی به پشت سر می کرد و خبری از آن مرد نبود. بیهوده راهش را دور کرده بود. فکر کرد بهتر است به خانه طلعت برگردد ، ولی حوصله ناله و داد و بیداد او را نداشت. بر سرعت قدمهای او افزود و با خود گفت:
« این چه ترس عجیبی است؟ یک نفر گدای جیب بر ، مرا تعیب کرده و بعد هم فهمیده پول و جواهری ندارم ، رفته است. ترس من از چیست؟»
ششدانگ حواسش متوجه این افکار بود که ناگهان چند دست قوی او را از زمین بلند کرد و جوال پشمی سیاهی را روی سرش کشیدند و گردنش را طناب پیچ کردند . یکی از آنها عشرت را زیر بغل زد و گفت:
- ای بابا ! پیرزن اینقدری، سه نفر آدم نمی خواست.
دیگری که معلوم بود رئیس آنهاست گفت:
- بی صدا! تو نمی دانی چه پیرزن حرامزاده ای است.
این صدا به نظر عشرت آشنا بود، ولی داشت خفه می شد و هرچقدر به مغز خود فشار آورد او را نشناخت. آنها پس از عبور از کوچه های پیچ در پیچ به خرابه ای رسیدند و از پله های آجری و خراب خانه ای پائین رفتند. بوی رطوبت از لای سوراخهای جوال به بینی عشرت می خورد.
همان کسی که صدایش آشنا بود ، کلیدی از جیبش در آورد و گفت:
- غلام ! دست ناصر بند است! بیا کلید را بگیر و در را باز کن تا من بروم و از همین نزدیکی کمی خوراکی تهیه کنم و بیاورم.
عشرت با خود گفت:
« اینجا باید نزدیک دروازه قرآن باشد، ولی اینها چرا بین این همه آدم پولدار و دختر خوشگل ، مرا دزدیده اند؟ شاید فکر کرده اند آدم پولداری هستم. شاید وقتی دم در خانه طلعت با شهین از اشرفی حرف زدم، اینها شنیده اند و حالا می خواهند با زور از من بپرسند که پولهایم را کجا گذاشته ام.»
دزدان وقتی وارد زیر زمین شدند، کیسه را به گوشه ای پرت کردند. بدن استخوانی عشرت به کف سر زیرزمین خورد و صدای ناله اش بلند شد. یکی از آنها گفت:
- بابا این بیچاره که مرد. چرا این طوری پرتش کردی؟
- مردن و ماندنش برای من فرق نمی کند. مهم دو اشرفی است که ارباب برای این کار به ما می دهد. خدا کند هر شب از این کارها پیش بیاید. یادت هست چند شب پیش برای دزدیدن آن دختر چقدر زحمت کشیدیم؟
- معلوم نیست این یکی هم دردسرش کمتر باشد. گمانم امشب اینجا مهمانیم ، وگرنه ارباب نمی رفت شام بخرد.
در این موقع نفر سوم آمد و گفت:
- گوشت خریدم .کباب کردنش با خودتان. تا وقتی من نگفته ام ، اجازه خروج از این خانه را ندارید. موقع خواب هم یکی یکی نگهبانی بدهید. این پیرزن شیطان را درس می دهد ، مبادا فریب بخورید وگرنه خونتان پای خودتان.برای هر روزی که اینجا هستید، یکی یک اشرفی به شما می دهم.
وقتی او رفت ناصر به غلام گفت:
- خیلی دلم می خواهد بدانم این پیرزن کیست که این قدر بابتش خرج می کند.
- ای بابا به من و تو چه. لابد حکمتی داشته که او را اینجا آورده ایم.
در این موقع عشرت نالید و با التماس گفت:
- بیرحمها! من که قدرت فرار ندارم. به دادم برسید. چرا این طور جوال پیچم کرده اید؟
غلام گفت:
- بگذار آن قدر ناله کند تا بمیرد.
-ولی ارباب نگفت بگذاریم خفه شود. ندیدی گفت موقع غذا خوردن دستهایش را باز کنیم؟
- هر وقت موقع شام شد، جوال را بر می داریم و دستهایش را باز می کنیم.
غلام مشغول پختن کباب شد. بعد جوال را از سر عشرت برداشتند و از او خواستند غذا بخورد. عشرت داشت از گرسنگی می مرد، اما تظاهر کرد و گفت:
- می خواهم نماز بخوانم. غذایم را بدهید همین گوشه می خوردم و شما هم با خیال راحت نوش جان کنید.
غلام و ناصر که در اثر خوردن کباب و شراب گیج شده بودند ، با هم بگو مگو می کردند. سرانجام هم طاقت نیاوردند و به جان هم افتادند و خاک کف زیر زمین بلند شد. عشرت که وضع را اینطور دید از فرصت استفاده کرد و با دستهای بسته خودش را به طرف در زیرزمین کشید و با تقلّا از پله ها بالا رفت. روشنایی اندک ماه ، کمی حیاط را روشن کرده بود. مشکل بزرگ عشرت باز کردن در بود که با دستهای بسته نمی توانست. غلام وناصر همچنان یکدیگر را می زدند و فحش می دادند. عشرت با حسرت به چفت زنگ زده در نگاه می کرد که در نگاه می کرد که حتی یک بچه هم می توانست آن را باز کند.
دوباره به دقت نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان مثل تشنه ای که وسط بیابان چشمش به آب خنک و گوارایی افتاده باشد از شوق فریاد کشید. هنوز آتش کباب کاملاً خاموش نشده بود. خودش را به آتش نزدیک کرد و دستهایش را روی ذغال ها گرفت و با تحمل سوزش منتظر ماند که طناب بسوزد. سپس مثل مرغ سبکبالی به طرف کوچه دوید و چفت در خانه را از پشت انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد. خانه حاج مصباح از هرجای دیگری برایش نزدیکتر بود.
توران خانم با شنیدن صدای در، در رختخواب غلتی زد و با اضطراب به طرف در رفت. بمحض باز شدن در عشرت با عجله خود را داخل هشتی انداخت و در مقابل سوالات مکرر توران خانم فقط گفت:
- فعلاً برویم بعداً قضایا را برایتان تعریف می کنم.
فصل 3
منوچهر میرزا از نزد نگین یکسر به عمارت گلدسته رفت ، دید که جلال منتظرش نشسته است. جلال از رنگ و روی برافروخته او فهمید که سخت عصبانی است و نباید بی جهت حرف بزند. منوچهر میرزا خود را روی تخت انداخت و گفت:
- لابد یادت نرفته که تا به حال چند بار تو را از مرگ نجات داده ام.
- من هیچ وقت منکر مرحمت های حضرت والا نبوده ام.
- می خواستم بگویم اگر کاری را به تو ارجاع دادم فقط مساله ارباب و نوکری نیست و تو نباید حتی از جان خودت مضایقه کنی.
- حضرت والا درست می فرمائید، ولی یادتان نرود که من برای نجات جان شما گیر افتاده بودم.
- عجب نمک نشناسی. من نبودم که تو را از زیر تیغ جلاد نجات دادم؟
- قربان ! بنده که جسارتی نکردم. حالا بفرمائید چه باید بکنم.
- جلال! این بار مرغ دلم بدجایی نشسته است.می ترسم عاقبت بدی در انتظارم باشد. به من بگو چه می توانی برایم بکنی. من عاشق نگین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)