عشرت که دید صحبت خیلی طولانی شده است، از اتاق گوشواره مجاور شاه نشین نزد نگین آمد و دید که او روی تشک افتاده است و اشک می ریزد. نگین اشاره ای به شکم خود کرد و پشت پرده را نشان داد و عشرت متوجه موضوع شد و لب را به دندان گزید. منوچهر میرزا هنوز داشت حرف می زد و نمی دانست پشت پرده چه می گذرد. عشرت آرام حالی او کرد که جواب بدهد و او را صدا بزند. نگین سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود، خود را جمع و جور کرد و گفت:
- من هنوز هم تصور می کنم لطف شما شامل حال من باشد. چون خیلی خسته شده ام، اجازه بفرمائید بنشینم. شما هم سر پا خسته می شوید. خیال نمی کردم صحبت ما این قدر طول بکشد.
سپس عشرت را صدا زد و گفت:
- حضرت والا خسته شده اند و خوب است تغییر ذائقه ای بدهند. خاله جان زحمت بکشید و برای ایشان کمی شربت و شیرینی بیاورید.
عشرت فوراً سینی پر از شربت و شیرینی را جلوی منوچهر میرزا گذاشت و اصرار کرد بنشیند و رفع خستگی کند. با این عمل رشته کلام از دست او خارج شد و نگین مجالی برای تفکر پیدا کرد. لبخند رضایت آمیزی بر لبان نگین نشست و گفت:
- حضرت والا! دامنه تهمت و افترا وسیع است و من حتم دارم مطالب خلافی را به عرض شما رسانده اند. حتماً کسانی که با شما صحبت کرده اند از دشمنان من و از دوستان زنهای دیگر شاهزاده هستند که می خواهند مرا در مقابل شما پست و کوچک کنند. انشاالله به خودتان ثابت خواهد شد که این حرفها از بیخ و بن دروغ هستند.
نگین بار دیگر با آهنگی دلفریب سخن می گفت و می خواست هر چه بیشتر در دل منوچهر میرزا نفوذ کند. سپس لحن گلایه آمیزی به خود گرفت و گفت:
- امروز شما خیلی به من ظلم کردید و آزارم دادید. انتظار چنین رفتاری را از شما نداشتم.
منوچهر میرزا احساس پشیمانی کرد و از خود پرسید از کجا معلوم که محترم دروغ نگفته باشد و او بیهوده موجب رنجش کسی که از جان دوستش دارد نشده باشد، امّا اگر این حرفها اساسی نداشت ممکن نبود نگین این قدر تحمّل و بعد هم دوستانه گلایه کند. بعد هم به خود وعده داد که شاید نگین هم به او علاقه مند شده باشد و گفت:
- سرانجام مشخص می شود چه کسی دروغ گفته است. می دانید که من باید در غیبت حضرت والا از همه امور مطلع باشم و آدمهای مخصوص من مرا از همه اوضاع مطلع می کنند. سعی نکنید مطلبی را از من پنهان کنید، چون به ضرر خودتان تمام می شود. من باز هم اینجا می آیم و بیشتر با هم صحبت می کنیم.
سپس از جا برخاست و رفت و به خیال خودش نگین را در حالت بیم و امید باقی گذاشت.
پس از رفتن منوچهر میرزا، هنوز آثار وحشت در چهره نگین پیدا بود و به عشرت گفت:
- بد شد. این پسرک از کار ما بو برده است و احتمال دارد سر هر دوی ما را به باد دهد. خاله جان فکری بکن و قبل از آن که کار بگذرد علاجی پیدا کن.
- دیروز گفتم به این جور آدمها نباید رو داد. این تازه اول کار است.
نگین که دید خاله اش بکلی روحیه خود را باخته است، به فکر دلداری او افتاد و گفت:
- خاله جان. کار سختی که ما شروع کرده ایم، البته این گرفتاریها را هم دارد. من تصورش را هم نمی کردم که حرفهای ما به اینجا بکشد. نمی دانم از کجا بو برده و چه کسی این موضوع را به منوچهر میرزا اطلاع داده است؟
- این که مثل آئینه روشن است. غیر از شمس آفاق و محترم، چه کسی به این کارها کار دارد؟
- من هم همین فکر را می کردم. حالا بلند شو برو و به خاله شهین ام بگو در منزل دیگری اقامت کند. بعد هم امشب یا فردا به منوچهر میرزا پیغام بده که ناخوش هستم و به قابله احتیاج دارم و بعد هم بگو شهین را بیاورند.
- چطور منوچهر میرزا را قانع کنم که کسی را دنبال شهین بفرستد؟
- این که کاری ندارد. مگر نگفتی که با جلال آشنا هستی؟
- چرا.
- این طور که از اربابش معلوم است، می شود جلال را با پول خرید.
عشرت قُرقُر کنان بلند شد و به خانه توران خانم رفت و پس از سلام و احوالپرسی، خواهرش را به گوشه ای کشید و به او گفت:
- همین امروز باید خانه جداگانه ای پیدا کنی.
- من در شهر غریب خانه از کجا گیر بیاورم؟
عشرت کمی فکر کرد و سپس گفت:
- بهترین جا خانه طلعت است. به توران خانم بگو که دلت برای خواهرت تنگ شده است و باید به دیدن او بروی.
طلعت که از نقشه های عشرت و نگین واقعاً کلافه شده بود با دیدن آنها فریاد زد:
- من از کارهای شما سر در نمی آورم. دخترم را که از من گرفتید، حالا هم می خواهید این بلا را سر من بیاورید.
عشرت کمی ساکت ماند و سپس با زبان چرب و نرمی گفت:
- کاری است که شده و گذشته را نمی شود برگرداند و نگین را هم نمی شود تنها گذاشت. بعلاوه من و شهین غیر دستور خود نگین کاری انجام نمی دهیم.
طلعت گفت:
- بخدا من از دست این دختر خسته شدم. اصلاً همین امروز می روم حکومتی و داد می زنم که نگین دروغ می گوید و حامله نیست و سر حاکم کلاه گذاشته است. این چه حقه بازی است؟ خواهر! من تو را خوب می شناسم. حاضری به خاطر پر شدن جیب خودت، همه ما را به کشتن بدهی.
عشرت که دید هیچ جور نمی تواند طلعت را آرام کند، شروع به گریه کرد و گفت:
- خیلی خوب. حالا ساکت شو، اگر به ما رحم نمی کنی به خودت رحم کن. امشب شهین اینجا باشد، فردا خواهد رفت و من هم دیگر کاری به کار شما ندارم.
بالاخره طلعت در مقابل گریه های عشرت حاضر شد شهین را یکی دو شب نگه دارد، به شرط آنکه کاری به او نداشته باشند.
موقعی که عشرت از خانه خواهرش بیرون آمد، هوا تاریک و رفت و آمدها تقریباً قطع شده بود. به طرف حکومتی به راه افتاد، ولی احساس کرد مردی دارد او را تعقیب می کند. با عجله نگاهی به پشت سر خود کرد. اشتباه نمی کرد. مرد بلند قدّی وانمود می کرد که دارد راه خودش را می رود، ولی در واقع داشت او را تعقیب می کرد. عشرت برای آنکه منظور او را بفهمد سرعت قدمهای خود را کم کرد و مرد هم از سرعت خود کاست. تصمیم گرفت روی سکوی یکی از خانه ها بنشیند و به بهانه ای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)