گفتم: بايدقبول كني.
منصور گفت: نميتوانم اجازه بدهم زنم با يك پسر جوان در مورد خلاف گذشته اشان صحبت كنند.
اين دور از غيرت و مردانگي است.
خنديدم و گفتم: تو در مورد غيرت حرف نزن اون موقع كه با فاطي خانوم بودی و ما رو ول کرده بودی غيرتت کجا رفته بود؟!
نگفتي اين زن از كجا پول دوا درمانش را ميده؟
از كجا ميخوره؟
از همه بدتر طلاقم كه نداده بودي!
اون موقع غيرتت كجا بود؟
از غيرت و تعصب حرف نزن كه حالم بهم ميخوره.
شما مردها با اين غيرت و تعصب الكي آبروي مردهاي قديمي را هم برديد!!
منصور ساكت شد و به فكر رفت.
آخر گفت: اگر قول بدهي به من خيانت نكني حرفي ندارم.
من به تو اعتماد ميكنم ميدانم رو سياهم نميكني.
خوشحال شدم به زانو درآمده بود.
دستم را به سمت منصور دراز كردم.
منصور دستم را فشار داد و با هم آشتي كرديم.
آن شب آقا مهدي از شرطم خيلي تعجب كرد ولي چيزي به ما نگفت.
آقا مهدي مرد خوبي بود و خيلي دلش ميخواست بين من و منص آشتي کنيم و از اينكه ميديد همه چيز روبراه شده بود خوشحال بود.
همه حرفهايم را نزده بودم ولي كوتاه آمدم همين قدر پيروزي برايم كافي بود.
مادربراي اينكه جو حاكم بر ما عوض بشه گفت: گيتي ميداني كلاس اول را زودتر از بقيه تمام كردم خطمم خيلي خوب شده معلمم قول داده كمك كنه تا هر چه زودتر بتوانم تا كلاس پنجم را بخوانم.
گفتم: علي كمي بزرگتر بشه من هم دوست دارم درسم را ادامه بدهم و سعي ميكنم ديپلمم را بگيرم.
پدرم خيلي دوست داشت درس بخوانم.
منصور مثل يك پدر مهربان گفت: من هم به تو كمك ميكنم همين فردا برو اسمت را بنويس علي را نگه ميدارم تا درست را بخواني.
منصور دست به هر كاري ميزد تا دلم را به دست بياوره .
با رضايت منصور روز بعد دوتايي رفتيم و اسمم را در يك مدرسه شبانه نوشتم.
روزها خانداري ميكردم و شبها درس ميخواندم وقت زياد داشتم.
علي با منصور دوست شده بود و غريبي نميكرد.
ساعت يك ميرفتم و پنج بر ميگشتم.
خانواده خوشبختي شده بوديم.
علي راه افتاده بود و همه جا را بهم ميريخت.
منصور از ديدن كارهاي علي ضعف ميكرد.
اون بعد از سالها به آرزوش رسيده بود.
يك سال در نهايت خوشي گذشت و ما تولد دو سالگي علي را جشن گرفتيم.
مادرم تازه زاييده بود و بيمارستان بود نتوانست در جشن ما شركت كنه. مادرم براي من يك برادر به دنيا آورده بود.
در اين يك سال گذشته با كمك منصور كه از علي مراقبت كرد توانستم مدرك سيكلم را بگيرم و دبيرستان ثبت نام كنم.
ديگه كينه اي از كسي به دل نداشتم و نگاه تازه اي به زندگي پيدا كرده بودم.
مادرم مشغول زندگي خودش بود و كمتر به من سر ميزد.
من هم بزرگتر شده بودم شانزده سالم بود!
سنم كم بود و ميتوانستم مثل دخترهاي ديگر در روزانه درس بخوانم ولي ازدواجم مانع بود.
ناچار شبانه ثبت نام كردم همه چيز تغيير كرده بود و دبيرستان مثل دانشگاه ترمي شده بود.
ديگه ميتوانستم در عرض سه سال دبيرستان را تمام كنم.
فكر و ذكرم شده بود درس خواندن.
منصور چند روز بود كه حال نداشت و همه اش در فكر بود.
با خودم گفتم شايد به ديدن فاطي رفته يا شايد فاطي مرده که منصور اين قدر ناراحت و گرفته است.
منصور حرفي نميزد من هم چيزي نپرسيدم.
دلم ميخواست خودش در مورد ناراحتيش حرف بزنه.
روزها گذشت منصور كمتر حرف ميزد ديگه نگران شدم و تصميم گرفتم سر از كار منصور دربياورم.
وقتي از مدرسه برگشتم منصور خانه بود بوي خوش غذا از آشپزخانه ميآمد.
علي زبان باز كرده بود و بعضي از كلمات را ميگفت صدا زد: مامان بغلش كردم و با شوق گفتم: ببين منصور علي آقا بزرگ شده حرف ميزنه.
منصور گفت: خيلي روش كار كردم تا بتواند مامان و بابا بگه.
حال وقتش بود سر حرف باز شده بود گفتم: منصور چند وقته گرفته اي حالت خوش نيست چيزي شده؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)