اشتباه محض!
يك روز به خاطر زن اولت گيتي را رها كردي و حالا به خاطر گيتي در هر صورت اشتباه كردي.
زني كه پشت و پناه نداشته باشه دست به هر كاري ميزنه. منصور نگران شد و به خانه برگشت و با جسد نيمه جان فاطي روبرو شد با عجله آمبولانس خبر كرد.
فاطي با زحمت زياد زنده ماند ولي اين زنده ماندن ديگر به درد نمي خورد.
اون تمام هوش و حواسش را از دست داده بود و نيمي از بدنش لمس شد.
خانواده فاطي نگهداري از او را قبول نكردند و ناچار منصور فاطي را به آسايشگاه معلولين برد.
فاطي فقط ميتوانست نگاه كنه نه حرفي مي توانست بزنه نه حركتي ميكرد.
اون به سزاي عملش رسيده بود.
سال پدرم به خوبي برگزار شد.
همان روز از آشناهاي مشتركمان اتفاقي كه براي فاطي افتاده بود را شنيدم خيلي دلم سوخت ولي اون به من بد كرده بود و تقاص پس داده بود.
آقا مهدي گاها در مورد منصور حرف ميزد ولي من بي اعتنايي ميكردم هنوز دلم خنك نشده بود.
يك هفته بعد از سال مادرم و آقا مهدي ازدواج كردند و مادرم به خانه آقا مهدي رفت خيالم از طرف مادر راحت شد پيش مرد خوبي زندگي ميكرد.
آقا مهدي مادرم را كه سواد خواندن و نوشتن نداشت را در كلاس نهضت سواد آموزي ثبت نام کرد و مادرم با شوق زياد شروع كرد به خواندن و نوشتن.
ديگه كمتر به من سر ميزدند.
علي دندان درآورده بود و گاز ميگرفت. خيلي شيطون شده بود.
براي گرفتن شناسنامه اقدام كردم چون نميخواستم اسم منصور در شناسنامه علي باشه در ضمن معلوم باشه پدرش منصور است ناچار كارم به دادگاه كشيد.
چند بار با منصور روبرو شدم مظلومانه نگاهم ميكرد.
اما حرفي نميزد.
علي داشت قدمهاي اولش را برميداشت.
تنها مونسم بود خيلي بهم وابسته شده بوديم.
يك روز كه دادگاه داشتيم علي دستش را به ديوار گرفت و كم كم راه رفت تا رسيد به منصور كه روي صندلي نشسته بود.
منصور با حسرت به علي نگاه كرد.
صورتم را برگرداندم تا منصور علي را بغل كند.
همين هم شد منصور علي را در آغوش كشيد وقتي برگشتم ديدم منصور گريه ميكنه و علي را محكم به خودش چسبانده .
دلم به رحم آمد و گفتم: از قاضي بخواه تا حكم را به نفع من صادر كنه اونموقع د رمورد آشتي با هم حرف ميزنيم.
منصور لبخندي زد و گفت: خيلي وقته حكم به نفعت صادر شده خودت خبر نداري.
علي مال توست من حقي ندارم.
از اينكه ميديدم منصور حق را به من ميده خوشحال و راضي بودم.
داخل دادگاه از قاضي خواستم حضانت دايمي علي را به اسم من صادر كنه تا اجازه بدهم منصور براي علي شناسنامه بگيره.
قاضي نگاهي به منصور انداخت.
منصور صورتش ميخنديد با رضايت كامل گفت: حضانت علي براي هميشه با مادرش گيتي خانم است و قاضي حكم را صادر كرد.
روز بعد براي علي تقاضاي شناسنامه كرديم دو سه روز طول كشيد تا شناسنامه به دستم رسيد .
در داخل آن نوشته شده بود علي فرزند منصور اسم مادر گيتي!
منصورهمراه مادرم و آقا مهدي با يك دسته گل و شيريني به ديدنم آمد و گفت: حالا وقت آشتي كنان است.
گفتم: من هنوز شرطم را براي آشتي نگفتم.
آقا مهدي در جريان است مگه نه؟
آقا مهدي گفت: من پيغام شما را رساندم.
منصور گفت: بي چون و چرا هر شرطي داشته باشي قبول دارم.
گفتم: شرطي كه من دارم نميشود با چشم و گوش بسته قبول كرد اول گوش كن بعد اگر خواستي قبول كن.
منصور فكر نميكرد شرط مشكلي داشته باشم با اين حال همه سكوت كردند تا شرطم را بگويم.
گفتم: شرط من مربوط ميشود به گذشته ام.
گذشته اي كه قسمتي از آن مخدوش شده و من بايد آن را تميز كنم.
مادر حدس زد منظورم چيه گفت: نه اين كار را نكن.
منصور گفت: چه كاري را؟
گفتم: من بايد تكليفم را با يك نامرد معلوم كنم.
منصور متوجه شد و گفت: نه لزومي ندارد من كه تو را با تمام شرايطت قبول كردم.
عصباني شدم و گفتم: همين ديگه!
من نميخواهم به عنوان يك زن دست دوم بهم نگاه كني چيزي ته دلم هست كه تا با سيامك روبرو نشوم و حلش نكنم تا آخر عمر عذابم ميده.....
منصور گفت: من نميتوانم قبول كنم.