يك هفته پر از استرس گذشت و بالاخره نتيجه آزمايش معلوم شد و منصور به عنوان پدر علي معرفي شد.
روزي كه منصور با جواب آزمايش به خانه ما آمد و اجازه خواست علي را بغل كند با عصبانيت علي را به اتاق ديگري بردم و گفتم: وقتي تك و تنها بي پول و بي كس زخم زبان ميشنيدم كجا بودي؟
حالا يادت افتاده به زن و بچه ات اعتماد كني؟
تو آدم بدي هستي.
منصور گفت: به خدا تحت تاثير حرفهاي فاطي بودم.
گفتم: الان هم برو زير سايه فاطي خانم بمان چون نه من نه علي احتياجي به تو نداريم.
منصور گفت: پس شناسنامه بچه چي؟
گفتم: هشت ماهه شناسنامه ندارد يكي دو ماه هم روش.
منصور گفت: پس قهر يكي دو ماه بيشتر طول نميكشه؟
گفتم: نه گرفتن شناسنامه بدون پدر اين قدر طول ميكشه.
تو فكر كردي يك روز ميتواني بگي بچه من نيست روز ديگه بيايي صاحب بچه بشوي كور خواندي.
برو پيش معلمت فاطي خانم درس تازه را روان كن بيا.
مادرم هر چه اشاره كرد اعتنا نكردم.
منصور دماغ سوخته از پيش ما رفت.
موقع رفتن چند تا تراول به مادرم داد و من ديدم.
با صداي بلند گفتم: مامان از منصور چيزي قبول نكن تا الان چطور زندگي كرديم بعد از اين همانطور زندگي ميكنيم.
مادر دستش را عقب كشيد و تراول را نگرفت.
منصور رفت.
ميدانستم مستقيم ميرود پيش فاطي خانم.
همين طور هم شد فاطي خانم تا قيافه ناراحت و عصباني منصور را مي بينه شروع ميكنه به زبان بازي.
منصور از آزمايشي كه هفته قبل انجام داده بود ميگه.
ولي فاطي فرياد كنان ميگه: دروغه اون بچه مال تو نيست من و تو سالها پيش آزمايش داديم تو نميتواني بچه دار بشوي.
منصور گفت: ميدانم سالها پيش رفتيم ولي بعد از اون من يك عمل ساده انجام دادم و نتيجه اش را ديدم.
فاطي پرسيد: چه عملي؟
منصور جواب داد: عمل واريكوسل.
تنها مشكل من اين بود كه بچه دار نميشدم.
اما حالا ميدانم تو بچه دار نميشوي اداي زنهاي دلسوزي را كه به پاي شوهرشون نشستند را در نياور.
فاطي نعره ميزد و منصور گوشهاش را گرفته بود. منصور آخرين حرف را به فاطي زد بايد از هم جدا بشويم!
فاطي التماس كرد اما منصور كوتاه نيامد و گفت: اگر يك كم رحم و مروت از تو ديده بودم تا آخر عمر نوكريت را ميكردم ولي تو خيلي بيرحم هستي.
تو از خدا نترسيدي به يك دختر بچه سيزده ساله هزار تهمت ناروا زدي !!
باعث شدي تنها بچه عزيز دردانه ام ماهها از مهر پدر محروم بمانه.
وقتي مريض شد احتياج به عمل داشت نگذاشتي مخارج عملي را بدهم مگه چي ميشد حتي اگر بچه من نبود من وظيفه داشتم خرج عمل را بدهم آخه اون بچه زنم بود!!
من هنوز گيتي را طلاق ندادم.
تو باعث جدايي من از زن و بچه ام شدي.
همچين زني را نميخواهم تو بايد از زندگي من بيرون بروي.
فاطي عصباني جواب داد: من نگذاشتم؟
تو خودت چرا پا پيش نگذاشتي؟
من گفتم تو چرا باور كردي؟
تو دلت نميخواست از گيتي بچه داشته باشي تو آرزوت بود از من بچه دار بشوي به همين خاطر يواشكي رفتي و عمل كردي!
تو اگر آدم دلسوزي بودي بايد در خفا خرج عمل بچه را ميدادي.
تو خودت كوتاهي كردي.
منصور گفت: خيالت راحت باشه وقتي تو را خونه گذاشتم برگشتم و خرج بيمارستان را دادم و شايد به همين خاطر روزي گيتي و علي كوچولو من را ببخشند.
فاطي صورتش را گرفت و گريه كرد.
منصور گفت: وسايلت را جمع كن ميبرمت خانه پدرت و از خانه بيرون زد.
فاطي ديوانه شده بود اميدي به زندگي نداشت از رفتن به خانه پدري هم ميترسيد همه چيزش را از دست داده بود.
به همين خاطر چادرش را سر كرد و به داروخانه رفت و كلي قرص خواب گرفت.
موقع برگشت از عطاري كمي هم مرگ موش خريد و به خانه برگشت.
تمام قرصها را خورد مرگ موش را هم با يك ليوان آب سر كشيد ميخواست از مرگش مطمئن بشه.
به اتاق رفت و دراز كشيد و منتظر مرگ شد.
منصور با آقا مهدي باب دوستي باز كرده بود پيشش رفت و تمام ماجرا را تعريف كرد.
آقا مهدي از دست منصور كمي دلخور شد و گفت: تو نبايد زنهاي اطرافت را بي پناه ول كني همه اش اشتباه!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)