مادر گفت: گيتي منصور دلش ميخواست اسم بچه چي باشد؟
گفتم: اون دلش ميخواست اگر روزي پسر دار شد علي اگر هم دختر دار شد زهرا صداش كنه.
آقا مهدي گفت: پس بچه اسم داره علي آقا!!
از اون روز اسم بچه شد علي آقا.
آقا مهدي از من پرسيد: چه اختلافي با شوهرت داري؟
گفتم: من زن دومش هستم.
آاه مهدي آهي كشيد و گفت: باور نميكنم دختر بچه اي با سن و سال تو مادر شده !
زن دوم شده؟!
خجالت كشيدم.
آقا مهدي گفت: من ميتوانم واسطه بشوم شما را با شوهرت آشتي بدهم البته اگر دلت بخواهد.
گفتم: مشكل من اينه كه منصور بچه امون را قبول نداره.
آقا مهدي از حرفهايي كه ميشنيد شوك شده بود پرسيد: يعني چي؟
گفتم: بچه من هفت ماهه به دنيا آمد زن اول منصور به من تهمت زده كه اين بچه منصور نيست آخه ما درست هفت ماه بود با هم عروسي كرديم.
آقا مهدي گفت: اين دليل نميشه خيلي از بچه ها هفت ماهه به دنيا ميان.
گفتم: بله ولي با وزن كم، بچه من درشت بود نزديك سه كيلو بود.
آقا مهدي گفت: آنها بجز بچه دليل ديگه اي هم داشتند؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: من وقتي زن منصور شدم دختر نبودم.
آقا مهدي گفت: حامله كه نبودي؟
گفتم: خودم هم مطمئن نيستم.
رنگ از روي مادر پريد.
آقا مهدي گفت: هر اشتباهي قابل جبران است الان هزاران آزمايش وجود داره كه ثابت ميكنه بچه پدرش كيه.
چرا تا به حال انجام نداديد؟
مادر گفت: ما همه اش از خودمان ترسيديم بي پولي هم مزيدی بر علت شد.
آقا مهدي گفت: من مخارجش را ميدم نميشه يك عمر با شك و ترديد زندگي كرد اين بچه هويت لازم داره به يك پدر و يك مادر! حالا هر كي ميخواهد باشه.
من به شما كمك ميكنم تا از بلاتكليفي در بياييد.
مادر گفت: فاطي زن اول منصور نميگذاره منصور آزمايش بده.
آقا مهدي گفت: من منصور را راضي ميكنم اطمينان دارم اون هم دلش ميخواهد بداند اين بچه مال كيه.
دلم را قرص كردم و گفتم: اين بچه مال منصوره.
آقا مهدي گفت: اين شد، تو قدم اول را برداشتي.
همين فردا بچه را ميبريم آزمايش ژنتيك، خيالت هم راحت ميشه.
مادر گفت: بچه هنوز مريضه.
آقا مهدي گفت: اين همه آمپل زده يكي هم روش و بحث را تمام كرد.
آن شب خيالم ناراحت بود تا صبح قدم زدم و به خيلي چيزها فكر كردم از خيلي چيزها و كارهايي كه انجام داده بودم پشيمان بودم خيلي ساده عفتم را لكه دار كرده بودم به همين مناسبت تنبيه ميشدم.
حق انتخابم را از دست داده بودم و زن مردي به سن و سال پدرم شده بودم.
براي نجات بچه ام از بي هويتي تن به آزمايشي ميدادم كه از نتيجه اش مطمئن نبودم!!
اگر بچه مال منصور نباشد چي؟
اون موقع چي كار كنم؟
چطور ميتوانم به سيامك بگويم كه من از تو بچه دار شدم و سيامك تا به امروز سراغي از من نگرفته با جان و دل بچه را ميپذيرد و جلوي منصور مي ايسته و من را از چنگش نجات ميده!
نه اين ممكن نبود من به خاطر بچه ام بايد به ريسمان محكمي چنگ ميزدم بايد عاقل ميشدم و از هر كار احمقانه اي پرهيز ميكردم.
شنيده بودم بعضي ها در سن كم بزرگ ميشون و من مصداق اين مثل بودم در سن چهارده سالگي مثل آدمهاي بزرگ فكر ميكردم و نتيجه گيري ميكردم.
روز بعد همراه آقا مهدي به آزمايشگاه ژنتيك رفتم و از بچه نمونه خون گرفتند و قرار شد هفته بعد جواب را بگيريم.
به آقا مهدي گفتم: خب منصور كي مياد؟
گفت: اون اول وقت آمده و آزمايش داده اين جا را هم اون انتخاب كرده تا خيالش راحت باشه.
رو به آقا مهدي گفتم: شما واسطه اي بين من و منصور شديد ميخواستم يك پيغام به منصور برسانيد.
آقا مهدي گفت: چشم!
گفتم: به اون بگيد وقتي معلوم شد بچه مال اون است براي اينكه پيش بچه اش بماند شرايطي را بايد قبول كنه.
آقا مهدي گفت: چه شرايطي؟
گفتم: به موقع همه را ميگويم.
آقا مهدي من و بچه را خانه رساند با مادرم احوالپرسي كرد و رفت.
يك ماه و نيم تا سال پدرم مانده بود فكر هاي در سر داشتم.
منتظر جواب آزمايش بودم.....