گفت:جان بچه ات واجب تر است.
ديگه در مورد هزينه با كسي حرف نزن من كمك ميكنم.
لباس بچه را درآوردند و لباس سبز اتاق عمل پوشاندن.
بچه ديگه نا نداشت با چشمهاي مظلومش نگاهم كرد.
بوسيدمش و به دست پرستار سپردم.
تا دم در اتاق عمل رفتم و پشت در ايستادم تا مراحل اوليه انجام شود.
مادر هنوز برنگشته بود.
عمل دو ساعتي طول كشيد.
دكتر وقتي از اتاق بيرون آمد گفت: چيزي حدود ده سانت از روده بچه تيره شده بود.
با جراحي توانستيم مشكل بچه را حل كنيم ديگه نگراني در كار نيست.
گفت نگراني نيست ولي نگراني من تازه شروع شد.
از كجا هزينه بيمارستان را بپردازم؟!
بچه بهوش آمد و از اتاق بيرون آوردنش و به بخش منتقل شد.
پرستار از من خواست تا براي اون پرونده تشكيل بدم.
وقتي مسئول اسم بچه را پرسيد جوابي نداشتم.
مرد گفت: اسم بچه چيه؟
گفتم: هنوز شناسنامه نداره.
مرد تعجب كرد و گفت: چه پدر و مادرهاي بي فكري.
اسم پدر؟
گفتم: ندارد.
مرد كمي عصباني پرسيد: اسم مادر؟
گفتم: گيتي. پرونده تكميل شد و بچه بستري شد.
توي اتاق كنار تخت بچه نشسته بودم كه مادر با اون مرد خوش لباس وارد اتاق شد.
مادر گفت: ديگه نگران نباش آقا مهدي از ما حمايت ميكنه.
چهره اقا مهدي مثل آدمهاي روحاني به نظرم رسيد.
چند روز در بيمارستان همراه بچه بودم.
در اين مدت منصور دو بار به ديدن بچه آمد ولي من بي اعتنايي كردم و يك كلمه هم با منصور حرف نزدم.
روزي كه بچه مرخص شد آقا مهدي براي تسويه حساب آمد ولي با تعجب متوجه شديم مخارج پرداخته شده.
وقتي پيگيري كردم متوجه شدم همان روز اول منصور سه ميليون به حساب بيمارستان ريخته بود.
آقا مهدي با ماشين آخرين سيستمش جلوي بيمارستان ما را سوار كرد و به خانه امان برد.
مادر هر چه اصرار كرد آقا مهدي داخل نشد و رفت.
من و مادر تنها شديم.
پرسيدم: چطور راضي شدي از آقا مهدي كمك بگيري؟
مادر گفت: اون مرد مهربان و بي شيله پيله است وقتي فاطي دست منصور را گرفت و برد تنها كسي كه ميشناختم و ميدانستم كمك ميكنه همين آقا مهدي بود.
ميداني من راضي شدم زنش بشوم ولي اون قبول نكرد.
خوشحال پرسيدم: چرا؟
مادر گفت: آخه اون روز كه به خانه ما آمد خواست زنش بشوم ولي من به خاطر عقايد خاصي كه دارم قبول نكردم اون گفت: فكرهات را بكن!
وقتي ناچار ماندم تصميم گرفتم به تقاضاي اون جواب مثبت بدهم.
پيشش رفتم و موضوع را گفتم خيلي خوشحال شد از اينكه پيشش رفتم ولي از اينكه ناچار تصميم به ازدواج با اون گرفتم خيلي دلخور شد و گفت: ازدواج چيزي نيست كه بشود در موردش معامله كرد و قبول نكرد قول داد هر كمكي از دستش بر بياد انجام بده بدون چشم داشت.
چقدر از حالت رمانتيكي كه بين آقا مهدي و مادرم بوجود آمده بود خوشحال شدم.
مادرم را بوسيدم و گفتم: تو بهترين مادر دنيا هستي.
مادر گفت: من در حق تو اشتباهي انجام دادم كه قابل بخشش نيست.
گفتم: من همه چيز را فراموش كردم و بخشيدم تو بايد من را ببخشي كه در موردت بد فكر كردم و تو را دشمنم ميدانستم.
وسوسه ولم نميكرد بالاخره پرسيدم: آخرش چي؟
با آقا مهدي عروسي ميكني؟
مادر صورتش سرخ شد و گفت: فكر كنم!
هنوز سال پدرت نشده اون مرد خيلي خوبي بود من هرگز به خودم اجازه نميدم قبل از سال كاري انجام بدم.
ياد پدرم افتادم ما چقدر ضعيف بوديم حتي نتوانستيم يك سال بعد از مرگ پدرم سر پا باشيم.
پدرم عقيده داشت دختر بايد درس بخواند و سركار برود تا محتاج ديگران نباشد از زن ضعيف خوشش نمي آمد.
فكرهاي خوبي براي من داشت ولي هرگز به آرزوي خودش نرسيد. ته دلم آرزو كردم درسم را ادامه بدم.
روز بعد آقا مهدي به بهانه عيادت از بچه به خانه ما آمد. خيلي از اون خوشم ميآمد مثل فرشته نجاتي بر بام خانه ما نشسته بود.
درسته مخارج بيمارستان را حساب نكرد ولي آمده بود!
آمده بود تا از پولش دل بكند و اين كاري نبود كه هر كسي قادر باشه.
آقا مهدي آن روز خيلي صميمي تر از روزهاي قبل بود براي بچه كلي هديه آورده بود.
وقتي هديه ها را دور تخت بچه چيد گفت: من هنوز اسم بچه را نميدانم!
اسمش چيه؟
مادر نگاهي به من انداخت و من نگاهي به او!
آقا مهدي به شوخي گفت: لابد هنوز اسم ندارد و بچه صداش ميكنيد!!
مادر لبخندي زد و گفت: همينطوره.
آقا مهدي گفت: اين خيلي بده.
فكرم خراب شد چرا ما اسمي روي بچه نگذاشته بوديم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)