مادر آهي كشيد و گفت: آره!
پرسيدم: مگه چه اشكالي داره؟
مادر گفت: من نميتوانم پيش يك مرد تنها بروم و پرستاريش را كنم.
گفتم: مگه شما نگفتيد آنها سالمند هستند زنش كه مرده، مرده هم لابد پيراست!
مادر گفت: آخه من همه چيز را به تو نگفتم اون زني كه مرد مادر اين مرد بود و من خيلي به مادرش انس گرفته بودم با هم دوست شده بوديم.
گفتم: خوب بهتر با پدرش هم ميتواني ارتباط برقرار كني.
مادر خنده اي كرد و گفت: پدرش سالهاست مرده.
حالا جاي تعجب بود پرسيدم: پس اين ميخواست شما از كي مراقبت كنيد؟
چهره مادر خندان شد و گفت: از خودش!
با افكاري كه مادرم داشت درست نبود يك مرد تنها و زن جواني مثل مادرم آخه مادرم الان كه بيوه شده بود سي دو ساله بود خيلي زود ازدواج كرده بود و بچه دار شده بود و خيلي زود هم بيوه شده بود.
چون زياد به خودش نميرسيد بيشتر از سنش نشان ميداد اون از منصور هم كوچكتر بود.
آن شب خوابم نبرد به مادرم فكر ميكردم چي ميشد آن مرد از مادرم خواستگاري ميكرد و به جاي پرستار به عنوان زنش مادرم را به خونه اش ميبرد خيال من هم راحت ميشد.
با اين خيالهاي خوش شب را صبح كردم.
طلوع آفتاب بچه شروع كرد به گريه كردن هر كاري كردم ساكت نشد.
مادر بچه را بغل كرد ولي اون هم موفق نشد آرامش كنه.
هول كرده بودم مادر با خونسردي گفت: پاشو لباس بپوش ببريمش بيمارستاني جايي!!
سريع لباس پوشيدم و همراه مادر و بچه از خانه رفتيم.
صداي گريه بچه هر آن بدتر ميشد.
من هم پا به پاي اون گريه ميكردم ولي اين بار بچه گريه اش را تمام نميكرد.
سر خيابان دربست گرفتيم و خودمان را رسانديم اورژانس بيمارستان كودكان.
دكتر وقتي بچه را معاينه كرد كلي آزمايش نوشت، تا جواب ها حاضر بشه بچه را در اورژانس بستري كرد.
گوشهام را گرفته بودم تا صداي بچه را نشنوم ولي صداي دلخراش گريه اش ديوانه ام ميكرد.
معلوم بود درد دارد و من كاري از دستم برنمي آمد.
مادر كنار تخت بچه نشسته بود و مات و مبهوت بچه را نگاه ميكرد.
با آماده شدن جوابها دليل بي تابي بچه هم معلوم شد و دكتر قطره مسكن به بچه داد.
دكتر پرسيد مادر بچه كيه؟
هيجان زده گفتم: منم.
گفت: بچه شما فتق داره و بايد هر چه زودتر جراحي بشه.
گفتم: اگر لازمه انجام بديد.
دكتر گفت: در مورد هزينه مشكلي نداريد؟
پرسيدم:مگر چقدر ميشه؟
گفت: چيزي حدود دو الا سه ميليون.
سرم سوت كشيد.
مادر چشمهاش گرد شد.
هر دو سست شديم.
دكتر انگار موقعيت ما را درك كرده باشه گفت: شما فكرتان را بكنيد به من خبر بدهيد.
مادر گفت: جاي دولتي نيست بچه را ببريم؟
دكتر گفت: هست اما بچه شما طاقت نمياوره شما ببريدش بيمارستان دولتي از اول آزمايش تازه اگر همه چيز وفق مراد پيش بره نوبت عمل به شما نميرسه بچه از دست ميره.
تصميم با شماست.
قطره اثر كرده بود و بچه خوابش برده بود.
دكتر گفت: هر چه زودتر دست به كار شيد.
به پدرش خبر بدهيداون بهتر ميتونه تصميم بگيره.
رو به مادر گفتم: به منصور خبر ميدم.
مادر حرفي نزد و من رفتم و با تلفن عمومي به منصور زنگ زدم.
نيم ساعت بعد منصور همراه فاطي خانم بيمارستان بود.
منصور دست در جيبش كرد و كلي تراول درآورد.
اما فاطي خانم مانع شد و گفت: اول حضانت بچه بعد پول!
تف كردم توي صورت فاطي خانم و گفتم: بچه من داره ميميره تو داري چي ميگويي!
فاطي خانم با گوشه چادرش صورتش را پاك كرد و گفت: فكر نميكردم همين هشت ماه را هم دوام بياوري، شرط ما براي نجات بچه همينه.
دست منصور را گرفت و همراه خودش برد.
من و مادرم مانديم با يك كوه غم!!
چه آدم پستي اين تنها جمله اي بود كه مادرم گفت و رفت.
تنها كنار تخت بچه نشسته بودم و اشك ميريختم.
دكتر براي معاينه بچه آمد و گفت: همين الان اتاق عمل آماده شده بچه را ميبريم عمل كنيم.
گفتم:هزينه اش؟