منصور كه با دلايل فاطي خانم قانع شده بود گفت: اون گفت من و تو سالهاست با هم زن و شوهر هستيم ميتوانيم شناسنامه بچه را به اسم خودمان بگيريم و گيتي را از اين دردسر نجات بدهيم.
اگر بعد از مدتها سر و كله پدر بچه پيداش بشه و ثابت كنه وقتي گيتي را ول ميكرده بچه اي توي شكمش جا گذاشته هم آبروي من ميروه و هم پدرش ميتوانه بچه را پس بگيره.
اين وسط اگر ما به بچه علاقمند بشويم داغون ميشويم.
مادر عصباني با صداي بلند گفت: بسه تمامش كن.
اين افكار پليد را هم براي خودتان نگهداريد.
منصور لاعلاج و درمانده بلند شد. چشمش به بچه افتاد با تاسف آهي كشيد و از خانه بيرون رفت.
مادر گفت: ما مسئوليت سنگيني را به عهده گرفتيم براي آسايش و راحتي اين بچه بايد اول از اين خانه برويم بعد هم بايد كار پيدا كنم تا شما را بتوانم حمايت كنم.
مادر بچه را به دستم داد و گفت: نگران چيزي نباش من تا زنده هستم كمكت ميكنم و اجازه نميدهم كسي اذيتت كند.
بغضم را فرو دادم و گفتم: بچه بدون شناسنامه خودش يك دردسر بزرگي است.
مادر گفت: غصه نخور اون را هم يك جوري حلش ميكنيم....
تلخي و سختي زمانه وقتي تنها شديم و منصور حمايتش را از ما بريد، خودش را نشان داد.
مخارج طاقت فرسا درآمد كم و ناچيز.
سه نفر بوديم من هنوز ناراحتي هاي زايمان پشت سر نگذاشته بودم واحتياج به دارو و درمان داشتم.
بچه هم وسايل راحتي ميخواست و اين مادرم بود كه ناچار سر كار رفت اون تنها كاري كه بلد بود را انجام داد پرستار شد و به گفته خودش از دوتا سالمند پرستاري ميكرد و موفق شد مخارج ما را تامين كنه.
از دست منصور عصباني بودم دلم نميخواست ديگه ببينمش اون به من اعتماد نكرد من هم راهي بلد نبودم تا ثابت كنم اين بچه متعلق به اون هست.
فكر مادرم هم تا اين جا بيشتر كار نميكرد.
گراني دست بردار نبود هر چه درآمد داشتيم را خرج ميكرديم.
از پس اندازي كه داشتم هم چيزي نمانده بود.
وقتي آدم بد مياوره از همه جا بدشانسي ميباره!
زني كه مادرم از او پرستاري ميكرد از دنيا رفت و مادرم چون نميتوانست پيش شوهر زن بماند بيكار شد و مشكلات به ما سرازير شد.
تنها شانسمان اين بود كه خانه رهن بود و كرايه نميداديم.
بچه هم بزرگ شده بود و ما هنوز او را بچه صدا ميكرديم نه من نه مادرم هيچ كدام اسمي روي بچه نگذاشتيم.
هر دو حس ميكرديم اين كار منصوره.
اما از منصور خبري نبود.
بچه خيلي شيرين شده بود وقتي ميخنديد دلم ضعف ميكرد خيلي دوستش داشتم. ا
گر خداي نكرده دلش درد ميگرفت خونه را روي سرش ميگذاشت بد جوري گريه ميكرد.
اصلا طاقت درد نداشت و اون موقع بود كه دست و پام را گم ميكردم و عاجز و درمانده گريه ميكردم.
وقتي بچه صداي گريه ام را ميشنيد دست از گريه برميداشت و با شيرين كاريهاش مشغولم ميكرد اون هم دوستم داشت.
با همديگر اخت گرفته بوديم.
مادر بچه را دوست داشت وقتي بازيش ميداد ميگفت: امروز تو به من محتاجي فردا من به تو محتاج ميشوم.
با اينكه خيلي زندگي به ما سخت ميگذشت ولي شاد بوديم و به بچه دلبسته بوديم و تمام سعي تلاشمان راحتي بچه بود.
مادر دوباره در تلاطم كار بود و به چند شركت سر زده بود تا دوباره پرستاري را از سر بگيره.
اما هنوز خبري از كار نبود.
يك روز كه در خانه با مادرم مشغول حساب كتاب بوديم و درآمدمان را با مخارج كمر شكن مقايسه ميكرديم زنگ در به صدا درآمد.
بچه را به مادرم دادم و براي باز كردن در رفتم.
پشت در مرد جا افتاده اي با لباس بسيار شيك و گران قيمت ايستاده بود.
با ديدنم گفت: ببخشيد منزل خانم بهاري؟
با اشاره حرفش را تاييد كردم.
مادر كه صداي مرد را شناخته بود كنار در آمد و تعارف كرد تا مرد وارد خانه شد.
هر كي بود با مادرم كار داشت بچه را از مادر گرفتم و روي تخت گذاشتم و براي ريختن چايي به آشپزخانه رفتم.
با سيني چايي كه برگشتم شنيدم مادرم ميگويد: نه ممكن نيست.
اين كار من نيست.
من فقط يك پرستار بودم.
ترسيدم مبادا به مادرم تهمت دزدي زده باشند.
چايي را به مرد و مادرم تعارف كردم و بي صدا كنار تخت بچه ام نشستم.
مرد پرسيد: دختر شما ست؟
مادر گفت: بله اوني هم كه توي تخت خوابيده نوه ام است.
مرد دست در جيبش كرد و يك تراول درآورد و زير بالش بچه گذاشت.
مادر خواست مانع بشه ولي مرد كار خودش را كرد و گفت: قابل شما را نداره من وظيفه داشتم.
بجز اينكه به حرفهاي من خوب فكر كنيد، ديگر حرفي بين آنها رد و بدل نشد و مرد خداحافظي كرد و رفت.
نميدانستم بپرسم يا صبر كنم مادر خودش حرف بزنه دست دست ميكردم كه مادر به حرف آمد و گفت: ميداني چي ميخواست؟
گفتم: نه! رفت: از من ميخواهد براي پرستاري برگردم خانه اشون.
خوشحال شدم و گفتم: اين كه خوبه شما خونه اينها كار ميكردي؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)