منصور هم كه نميخواست آب توي دلم تكان بخوره هر كاري که ميگفتم ميکرد تا من راحت باشم.
مادر وقتي خانه را كرايه كرد وسايل خانه پدريم را كه امانت پيش خاله ام گذاشته بود به خانه جديد برد و با مقداري از پول پس اندازمان وسايل را كامل كرد.
خانه خوب مرتبي شد مادر وقتي منصور پيم مي آمد به آنجا ميرفت و ديگر سرگردان نميشد به محض رفتن منصور زنگ ميزدم و مادرم ميامد.
روزها پشت سر هم گذشت و من ماه هفتم را تمام كردم راه رفتن برايم سخت شده بود شكمم خيلي اذيت ميكرد دكتر گفته بود استراحت كنم و تكان نخورم احتمال زايمان زودرس مي رفت.
من هم ميخوردم و ميخوابيدم بچه حسابي رشد كرده بود.
مادرم اجازه نميداد از تخت پايين بيايم ميترسد بچه زود به دنيا بياد و حرف فاطي خانم درست از آب در بياد.
منصور بيشتر از قبل كنارم بود اون هم دوست نداشت بچه بي موقع به دنيا بياد نگراني از رفتارش معلوم بود.
دست زمانه براي امتحا ن ما آماده بود.
كيسه آب پاره شد و منصور با مادرم من را بيمارستان برد.
دكتر با ديدن وضعيتم گفت: كيسه آب پاره شده ديگه نميشود صبر كرد بايد هر چه زودنر بچه را به دنيا بياوريم به منصور هم گفت احتمال زنده ماندن بچه پنجاه پنجاه است چون ممكنه نارس به دنيا بياد!
همه دست به دعا شديم تا بچه زنده بماند.
بستري شدم و به دستم سرم وصل كردند دكتر هر شرايطي كه ممكن بود پيش بياد توضيح داد و من را آماده كرد.
حس خوبي نداشتم با اين حال دعا ميكردم بچه سالم به دنيا بياد اينهمه زحمت كشيدم و مدتها خانه نشين شده بودم و حالا به جاي پاداش داشتم مجازات ميشدم.
هر آن ممكن بود بچه از دست برود.
دلهره ولم نميكرد از منصور و مادرم خداحافظي كردم و به اتاق زايمان رفتم دو ساعت طول كشيد و بالاخره بچه به دنيا آمد از دكتر پرسيدم: سالمه؟
زنده ميماند؟
دكتر گفت: بچه درشتي است بايد ببينم دكتر اطفال نظرش چيه به نظر من كه زنده ميماند.
از ته دل خوشحال شدم تمام خستگي زايمان از دوشم كنده شد.
بعد از زايمان به بخش منتقل شدم.
بچه را داخل دستگاه گذاشتند.
منصور با يك دسته گل بزرگ به ديدنم آمد مادر همراهم بود و با نذر و نياز و دعا حمايتم ميكرد. آن روز به خوبي گذشت و خبر سلامتي بچه كه پسر هم بود به ما رسيد. روز بعد بچه را از دستگاه بيرون آوردند وضعيتش خوب بود نزديك سه كيلو بود.
وقتي بچه را براي شير دادن به اتاقم آوردند و سينه ام را در اختيارش گذاشتم مهر و محبتي بين ما بوجود آمد كه قابل وصف نبود.
هنوز لذت شير دادن كامل به دلم ننشسته بود كه فاطي خانم به ديدنم آمد.
با ديدن بچه گفت: كي ميگفت اين بچه نه ماهه نيست؟!
زود به دنيا آمده اصلا هم اين طور نيست.
مادرم گفت: شما بهتر ميدانيد يا دكتر؟
اون كه ميگه هفت ماهه است گيتي خوب خورده و استراحت كرده بچه وزنش بالاست.
فاطي خانم بي رو درواسي گفت: خودت را گول ميزني يا ما را؟
اين بچه را به هر كي دوست داري نشان بده اين بچه نه ماهه است. اصلا اين بچه منصور نيست.
دلم هري ريخت يك آن شيرم قطع شد و بچه شروع كرد به گريه كردن مادر پرستار را صدا زد و خواهش كرد بچه را ببرند.
اتاق كه خالي شد فاطي خانم گفت: ميدانم اين بچه حرامزاده است با اين حال قبول ميكنم بزرگش كنم.
به شرطي كه منصور شناسنامه اش را به اسم من بگيره.
بغض ته گلويم آزار ميداد نميتوانستم حرفي بزنم.
مادرم فاطي خانم را هل داد و گفت: برو گم شو.
فاطي خانم گفت: تو فكر كردي هر غلطي كه خواستي بكني بعد يك آدم مثل منصور پيدا بشه كثافت كاري تو را جمع كنه؟
كور خوندي من اجازه نميدهم براي اين بچه شناسنامه بگيره.
اين بچه منصور نيست.
گريه تنها كاري بود كه از دستم برميامد. مادر فاطي خانم را به زور از اتاق بيرون كرد.
دست نوازشي به سرم كشيد و گفت: به حرفم رسيدي؟
از اينكه مادرم راست گفته بود ناراحت بودم و از اينكه به موقع فكرش را كرده بوديم راضي و خوشحال!
آن روز منصور به ديدنم نيامد دكتر مرخصم كرد مادر از پس اندازمان حساب بيمارستان را پرداخت و ما سه تايي خونه رفتيم.
بعد از ظهر منصور به ديدنم آمد قيافه اش گرفته بود.
من هم قهر بودم و نميخواستم با او حرف بزنم.
مادر از منصور پذيرايي كرد ولي منصور لب به چيزي نزد.
اوقاتش تلخ بود.
نيم ساعت بدون يك كلمه حرف گذشت تا اينكه منصور گفت: گيتي خانم راستش را بگو اين بچه مال كيه؟
دنيا روي سرم خراب شد اون به من تهمت ميزد با اينكه از بچه دار شدن چيزي نميدانستم ولي اطمينان داشتم اين بچه من و منصور است.
فقط گفتم: حرفي نزن كه بعدا پشيمان بشوي.
منصور گفت: تو اگر بداني چه آتشي در دلم روشن شده!
فاطي آرام و قرار از من گرفته.
از وقتي كه فهميد حامله هستي به گوشم خوانده اين بچه مال من نيست خودت هم شاهدي بچه به اين درشتي به دنيا آمده دكتر گفته هفت ماهه است ولي باورش ممكن نيست.
مادر وسط آمد و گفت: تو دامادم هستي و تا به اين روز از من و دخترم بي احترامي نديدي ولي بخواهي به حرفهات ادامه بدهي ناچارم با خفت و خواري از اينجا بيرونت كنم.
كسي كه نتواند زن و بچه اش را صاحب بشه به در لاي جرز ميخوره! منصور گفت: شما ثابت كن بچه مال منه جلوي دنيا مي ايستم.
مادر گفت: تو جلوي وسوسه ات را نميتواني بگيري جلوي دنيا بايستي؟
برو ديگه اينجا هم نيا مگر اينكه از صميم قلب ايمان داشته باشي اين بچه توست.
منصور گفت: فاطي زن دل رحم و مهرباني است اون قبول كرده بچه را بزرگ كنه.
مادر عصباني گفت: غلط كرده اون كه عقيده داره بچه تو نيست چرا ميخواهد اين بچه را صاحب بشه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)