يك بچه كه معلوم نبود باباش كيه و به يك مادر كه من برايش مهم نبودم.
مادر در را باز كرد و گفت: نبايد كسي بفهمه تو حامله هستي.
گفتم: چرا؟
اين چه فايده اي داره؟
گفت: بعدا ميفهمي اگر بچه سر نه ماه به دنيا بياد ميتوانيم بگويم هفت ماهه است.
از حرف مادر چيزي دستگيرم نشد.
با اين حال قول دادم با كسي حرف نزنم.
صبح روز بعد فاطي خانم به خانه اي ما آمد اون كه تا اون زمان خودش را نشان نداده بود سر و كله اش پيدا شد.
با مادرم گرم احوالپرسي كرد و نشست.
فاطي خانم تبريك گفت و پرسيد: مبارك باشه چند ماهه است؟
مادرم با نگراني گفت: وا!
چند ماه چيه بگو چند روزه است!
هنوز مطمئن نيستيم آقا منصور شلوغش كرده هنوز گيتي آزمايش نداده.
فاطي خانم گفت: ولي منصور ميگفت: حال گيتي بهم خورده بردتش دكتر گفته حامله است.
تا چند ماه از وقتش نگذره كه دكتر نميگه حامله است.
مادرم با لحن تندي گفت: فاطي خانم گفتم تازه از وعده اش گذشته دكتر هم گفته شايد حامله باشه ممكنه اصلا بهم خوردن حالش از حاملگي نباشه.
فاطي خانم كوتاه آمد و گفت: من خدا خواسته ام گيتي حامله باشه منصور از غم و غصه بيرون بياد و به آرزوي دلش برسه.
مادر گفت: فاطي خانم من ميفهمم چي ميگي ولي هنوز چيزي معلوم نيست حتي آقا منصور هم نبايد زياد اميدوار بشه اول بايد گيتي آزمايش بده انشالله اگر جواب مثبت بود اونموقع همه با هم شادي كنيم.
فاطي خانم با موذي گري گفت: ولي منصور ميگفت گيتي را تنها برده دكتر شما نبوديد از كجا ميدانيد؟
مادر خودش را نباخت و گفت: از اونجايي كه ميدانم بچه ام كي عادت شده و اگر حامله باشه كي ميزاد.
فاطي خانم كم آورده بود ديگه حرفي نزد خداحافظي كرد و رفت.
مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: ما دشمن زياد داريم خيلي مراقب باش اين زن خيلي زرنگه نبايد بفهمه تو چند ماهه هستي.
گفتم: مامان اين بچه مال منصوره من شكي ندارم.
مادرم با تاسف آهي كشيد و گفت: خدا كنه ......
در مورد بچه دار شدن اطلاعاتم كم بود.
خودم هم نميدانستم چقدر از حاملگيم ميگذره.
مادرم شكي در دلم انداخته بود شك كه چه عرض كنم آتشي به دلم انداخته بود.
بعد از ظهر منصور آمد قيافه اش گرفته بود با اخم گفت: اين حرفها چيه به فاطي زديد؟
مادر گفت: آقا منصور فاطي خانم آمده بودند جاسوسي من يك طوري ردش كردم آخه ميترسم براي گيتي ناراحتي پيش بياد بچه اش بيفته دلم نميخواهد بد خواه دور و بر گيتي بچرخه.
منصور گفت: فاطي! بد خواه من نيست.
اون خودش من را راضي كرد تا زن بگيرم و بچه دار بشوم.
مادر با زرنگي گفت: اين مال اون موقع بود كه فكر ميكرد شما بچه دار نميشيد مگر همين شما پشت سرش نگفتيد اگر گيتي بچه دار بشه فاطي را طلاق ميديد؟
من حس كردم فاطي خانم فهميده شما چه مقصودي داري آمده بود مطمئن بشه.
آقا منصور من خيالم راحت نيست اجازه نده فاطي خانم دو رو بر گيتي بچرخه.
منصور به فكر رفت و گفت: شايد شما درست ميگيد.
مادرگفت: خيالت راحت باشه من به كسي تهمت نميزنم شما هم خبر هاي اين خونه را بيرون نبريد كي ميدونه دشمن كيه دوست كيه!!
منصور نگاهي به من انداخت و گفت: فكر كنم مادرت راست ميگه رنگت از ديروز تا حالا پريده نكنه از فاطي ترسيدي؟
گفتم: من از فاطي خانم ميترسم وقتي حرف ميزنه آدم دلش هري ميريزه.
منصور گفت: من در كتاب خواندم كه نبايد زن حامله استرس داشته باشه ديگه نمي گذارم فاطي اين برها پيدا بشه خيالتون راحت باشه.
مادر گفت: درضمن آقا منصور دكتر ديروز به شما گفت گيتي چند ماهه است؟
منصور گفت: نه فقط مژده داد گيتي حامله است.
مادر گفت: ديدي گفتم اين زن براي اذيت آمده بود از دهن شما گفت گيتي چند ماهه است هنوز دكتر نگفته اون از كجا ميدونه؟
منصور گفت: شما خودت را ناراحت نكن فردا ميام گيتي را ميبرم دكتر ازمايش بنويسد بعد هم سونوگرافي هست به ما ميگه بچه چند ماهه است.
بعد انگار به مادرم اشاره كرد چون مادر گفت: من بايد جايي بروم تا من برگردم شما مواظب گيتي باشيد.
منصور گفت: خيالت راحت باشه مراقبش هستم و مادر رفت.
منصور خيلي مهربانتر از قبل شده بود دستي به سر و صورتم كشيد بوسيد شكمم را لمس كرد و گفت: هنوز معلوم نيست.
گفتم: نه خيلي مانده تا معلوم بشه.
منصور قسمم داد تا هر چي دلم ميخواهد و ويار ميكنم ازش بخواهم ولي من چيزي نخواستم اضطرابي داشتم ميترسيدم همه چيز خراب بشه.
منصور گفت: انگار فاطي بد جوري ناراحتت كرده ميخواهي برم پدرش را دربياورم؟
گفتم: نه!
نه اصلا.
منصور خنديد و گفت: از هيچي نترس من پشتت هستم.
گفتم از اون وقتي ميترسم كه تو پشتم نباشي.
منصور بغلم كرد و بوسيد.
پرسيدم: تو چرا با من ازدواج كردي؟
خنديد و گفت: معلوم نيست؟
گفتم نه!