شوهر فاطي خانم همان خواستگارت ديگه!
راه ديگري برايم باقي نمانده بود بايد زن منصور ميشدم.
نميتوانستم اجازه بدهم مادرم بي خانمان بشه. تنها ناجي من سيامك بود اما سيامك از مادرم بدش ميامد حتي اگر برميگشت و با من ازدواج ميكرد مادرم را قبول نميكرد.
ناچار به ازدواج با منصور رضايت دادم.
منصور به محض اينكه مادرم خبر داد راضي شدم به خانه ما آمد و با مادرم قرار عقد را گذاشت موقع رفتن نگاهي به مادرم انداخت مادرم رفت و ما را تنها گذاشت.
وقتي تنها شديم منصور گفت: من ميدانم در چه شرايطي هستيد و چرا من را قبول كردي ولي اين را بدان اگر تو براي من بچه بياوري تمام زندگيم را به پات ميريزم حتي زنم را طلاق ميدهم.
گفتم: من در شرايطي نيستم كه به شما حرفي بزنم.
منصور با لحن مهرباني گفت: شما هر شرطي بگذاري من با جان و دل قبول ميكنم.
صداقتي در حرفهاش بود كه باعث آرامشم شد.
فقط گفتم: اجازه ندهيد مادرم بي سروسامان بشه.
منصور دستي بر چشمش گذاشت و گفت: قول ميدهم و روز بعد بي سر و صدا به عقد منصور درآمدم مادرم وسايلمان را خانه خاله ام به امانت گذاشت بعد من همراه مادرم به خانه اي كه منصور گرفته بود رفتيم.
تعجب كردم همه چيز مهيا بود يك آپارتمان شيك با تمام وسايل زندگي.
مادرم گفت: شنيدم اين آپارتمان را خيلي وقته گرفته و قرار بوده هر كس زنش بشه اينجا ساكن بشه اين از شانس ما بود!
از زن منصور خبري نبود برخلاف اينكه اولش خواستگاري آمد الان خودش را به ما نشان نداد.
وقتي منصور براي ديدنم ميامد مادرم از خونه ميرفت و تا چند ساعت برنميگشت.
منصور خيلي مهربان بود و دوستم داشت و بارها گفت: اگر يك بچه براي من بياوري فاطي را طلاق ميدهم و همه اموالم را به اسمت ميكنم.
دلم ميخواست خواسته اش را عملي كنم تا اينكه سه هفته بعد از عروسي با منصور حالم بد شد مرتب بالا مياوردم.
مادرم به منصور خبر داد اون هم با عجله آمد و من را دكتر برد.
وقتي دكتر معاينه ام كرد و گفت: مباركه حامله است.
منصور از خوشحالي سر از پا نمي شناخت مثل يك ظرف چيني با احتياط من را به خونه برد و به مادرم سپرد و گفت: از امشب بايد بيشتر مراقب گيتي باشيد اون بار مهمي را حمل ميكنه.
مادرم متوجه شد من حامله شدم اشك شوق در چشمهاش حلقه زد. خدا را شكر گفت.
منصور گفت: گيتي جان به قولم وفادار هستم فاطي را طلاق ميدهم تو ميشوي سوگليم.
مادر قند توي دلش آب شد.
منصور گفت: خانم جان اين آپارتمان را به نام شما ميزنم گيتي ديگه نبايد دور از خونه اش باشه.
منظور منصور را نفهميدم گفتم: يعني چي مگر اينجا خانه من نيست؟
مادر گفت: منظور آقا منصور اينكه تو لايق خانه اي بهتر از اينجا هستي بزرگتر كه بتواني بچه ات را بزرگ كني.
از اينكه حامله شده بودم خوشم ميآمد ولي مي ترسيدم من را پيش فاطي خانم ببره.
اما منصور آن شب حرف زد و از آينده اي كه براي من و مادرم در نظر گرفته بود گفت و خيالم را راحت كرد.
دير وقت بود خسته بودم مي خواستم استراحت كنم منصور راضي شد بره ولي گفت: خيلي زود برميگردم و تو را با خودم ميبرم.
بعد از رفتن منصور مادرم پرسيد: گيتي تو ماه پيش كي پريود شدي؟
گفتم: چطور مگه؟
گفت: به خاطر اينكه بدانم بچه ات كي به دنيا مياد.
گفتم: من دو بار بيشتر پريود نشدم.
مادرم پرسيد: كي؟
گفتم: دو ماه پيش.
مادر دو دستي به سرش كوبيد.
بدبخت شديم بيچاره شديم.
ترسيدم.
گفتم: چرا مگه چي شده؟
گفت: اين بچه منصور نيست!
گفتم:اين چه حرفيه.
مادر گفت: خودت را به اون راه نزن.
گفتم: مامان من تازه حامله شدم از اين حرفها نزن.
مادر گفت: دختر بدبخت من دو ماه پيش هنوز با منصور عروسي نكرده بودي الان بچه ات دو ماهه است پس مال منصور نيست.
ترسي به دلم افتاد يعني چي؟
سرم گيج رفت حالم بد شد.
مادر گفت: نكنه بچه مال سيامك باشه؟!
نهيبي به خودم زدم و گفتم: نه ممكن نيست.
مادر گفت: امكانش زياده بايد اين بچه را از بين ببري.
عصباني شدم.
من اين كار را نميكنم به فرض بچه مال سيامك باشه من از منصور جدا ميشوم و زن سيامك ميشم.
مادر داشت ديوانه ميشد گفت: فكر كردي به همين سادگي است؟!
منصور پدرت را درمياوره.
تازه به فرض هم طلاق گرفتي سيامك كجاست تا با تو عروسي كنه؟
و بچه اش را صاحب بشه؟
من از اين چيزها ميترسيدم سرم آمد خدا مرگم بده تا از دست تو و كارهات خلاص بشوم و شروع كرد به بد و بيراه گفتن.
دوباره شد مثل گذشته ها.
گوشهام را گرفتم و داد زدم بسه ديگه نميخواهم چيزي بشنوم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم به آينده نامعلومي كه در پيش داشتم فكر كردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)