چند روز سرگرم عزاداري شديم.
مادر سيامك از اين فرصت استفاده كرد و سيامك را فرستاد سربازي بعدها فهميدم مادرش گولش زده و به خيال اينكه بعد از سربازي مادر با ازدواج ما موافقت ميكنه سيامك راهي سربازي شده بود.
بعد از مراسم هفتم پدرم همراه مادرم رفتيم دادسرا شكايت كنيم.
مشاوري كه آنجا بود به ما گفت: شما اگر نتوانيد ثابت كنيد كار پسر بوده يا اگر ثابت بشه دختر به ميل خودش اين كار را كرده شلاق ميخوره و اگر پسر نخواهد عقدش كند نميشه مجبورش كرد و در نهايت آبروي شما ميره.
مادرم كنار ديوار نشست و گريه كرد دلم براي اون ميسوخت از چيزي كه يك عمر ميترسيد سرش آمده بود.
مادر دل شكسته ام بلند شد.
مشاور گفت: چي كار ميكنيد؟
مادرم گفت: نميتوانم شكايت كنم.
سرشكسته و نااميد برگشتيم خونه.
مادر از در دوستي درآمد و سراغ مادر سيامك رفت و با اون حرف زد ولي مادر سيامك گفت: دختري كه قبل از عقد خودش را لو بده به درد ما نميخوره.
پسرم از حرفهايي پشت سرش درآوردند ناراحت شده و به كوه و بيابون زده.
مادرم نااميد به خانه برگشت و گفت: بايد از اين محل برويم.
گفتم: پس مدرسه ام چي ميشه؟
مادر با غضب گفت: همين مدرسه كار دستم داد اگر پدرت راضي شده بود الان اينهمه بدبختي نداشتم.
با اين حرف ياد خواستگارم افتاد و گفت: اگر اون مردك پيداش بشه يك لحظه هم تامل نميكنم.
از اين كه مادر ميخواست من را به اون مردك بده گريه ام گرفت.
مادر با پشت دستي به دهنم زد و گفت: خفه شو گريه نكن من از اين ميترسيدم بالاخره سرم آوردي.
روزها گذشت چهلم پدرم را گرفتيم ولي من پيش چشم مهمانها نيامدم مادرم خجالت ميكشيد.
من هم تحمل نگاههاي آنها را نداشتم و از انباري بيرون نيامدم تا مراسم تمام شد.
بعد از مراسم مادر خوشحال بود به من گفت: اون زنه كه براي شوهرش دنبال زن بود دوباره خواستگاريت كرد من هم قبول كردم.
هفته ديگه بي سروصدا عقدت ميكنند.
آنقدر محكم حرف زد كه جرات مخالفت پيدا نكردم.
از سيامك هم خبري نبود فقط فهميده بودم رفته سربازي!!
دلم براي اون يك ذره شده بود.
از كسي هم نميتوانستم بپرسم كجاست.
خودش هم با من تماس نگرفت.
شنيده بودم موقع آموزشي اجازه ندارند از مرخصي استفاده كنند.
مادر سيامك هر وقت مادرم را ميديد راهش را كج ميكرد و با بيمحلي و بي احترامي از كنار مادرم ميگذشت.
يك روز از پشت در شنيدم به زن همسايه ميگفت: براي پسر عار نيست ميتواند هر بلايي سر دخترها بياورد دختر بايد نجيب و پاك دامن باشه و به پسر رو نده دختره خودش خواسته پاي لرزش هم مي نشينه.
از دست مادر سيامك هم دلخور بودم ولي هميشه اون را به خاطر سيامك مي بخشيدم آخه سيامك را خيلي دوست داشتم اون اولين و آخرين عشقم بود....
مادرم هر روز درباره خواستگارم حرف ميزد و ميگفت: براي ما پول فرستاده و از ما حمايت ميكنه هنوز دامادم نشده ببين چقدر آدم خوبي است.
پرسيدم: قبول نميكردي مگه ما پول نداريم كه اون براي ما پول فرستاده؟
مادر آهي كشيد و گفت: مي داني كه پدرت مريض بود؟!
وقتي پدرت مريض شد همه پولها يمان را خرج دوا درمانش كرديم.
گفتم: خدا را شكر اين خونه را داريم.
مادر پوز خندي زد و گفت: اين خونه كه مال ما نيست.
بقال سر كوچه احمد آقا صاحب اين خونه است.
ديروز هم آمده بود و اجاره خونه اش را ميخواست من هم مهلت گرفتم و قول دادم يك ماهه اين جا را خالي كنم.
گفتم: دروغ نگو خونه مال ماست!
تو ميخواهي من را مجبور كني تا با اون مرد زن دار ازدواج كنم.
مادر گفت: من كه با تو شوخي ندارم ما فقير شديم نه كسي را داريم اجاره خونه ما را بده نه پولي داريم خرج كنيم.
اگر تو با منصور ازدواج كني اون براي من خونه ميگيره.
گفتم: منصور كيه؟
گفت: هماني كه دوست نداري!